رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۴۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
قصیده مزار حضرت فاطمه(۱)

 

زائرم هر دم به دل سوی دیار فاطمه
می‌تپد در سینه‌ام شوق مزار فاطمه

 

 

گر دلی روشن شود از نور زهرا یک نفس
می‌زند لبخند حق بر اعتبارِ فاطمه

 

 

 

اشک غم بر دیده و دل غرق آه و زمزمه
لحظه‌لحظه می‌دمد در جان شرار فاطمه


 

در بقیع بی‌نشان، هر ذره می نالد ز غم
خاک این وادی بود، تاج وقار فاطمه

 

 

گنج معنا را نیابد دیده‌ی بی‌نور دل
بایدت چشمی که بیند آن مزار فاطمه

 

 

چون نتابد آفتابی در دل شب‌های غم
می‌درخشد اشک ما در شام تار فاطمه

 

 

سال‌ها در سینه‌ام شوق سرودن مانده بود
تا دهد الهام را پروردگار فاطمه

 

 

 

سر نهادم بر زمین تا بشنوم یک ناله ای

نغمه‌ای از بادها در کوهسار فاطمه

 

 

 

 

 

برگ و گل در سوگ زهرا، اشکِ شبنم می‌شوند
چون شنیدند از ستم‌ها، حال جان فاطمه

 

 

با دو چشم بسته، اما با دلی لبریز نور
در شب ظلمت درخشان، انتظار فاطمه

 

 

 

 

 

اشک ما گر چشمه‌ای گردد به دامان بقیع
می‌رسد این چشمه روزی تا کنار فاطمه

 

 

هر دلی کو عاشق آل عبا شد بی‌قرار
می‌تپد در سینه‌اش شوق دیار فاطمه

 

 

ای که دریایی ز عزم و شاهد ظلم عدو
عرش لرزید از خروش بی‌قرار فاطمه

 

 

 

خاک می‌نالد ز خاموشی جان‌سوز بَتول
نور می‌تابد هنوز از شام تار فاطمه

 

شرح سیلی شد چراغِ راه اهل معرفت
کز ستم پر شد جهان از اضطرارِ فاطمه

 

 


داغ زهرا را فقط دل‌های بینا دیده‌اند
چشم جان باید که بیند روزگار فاطمه

 

 

 

روضه‌خوانان، شعله‌ور در خلوت شب‌های تار
می‌زنند آتش به جان از سوز یار فاطمه

 

 

چون شنیدی راز آن وادی بی‌نام و نشان
سجده بر آن می کنی، از افتخار فاطمه

 

 

هر که خواهد بهره‌ای از رحمت بی‌انتها

چاره آن باشد که باشی در گذار فاطمه

 

 

در دل زهرا تجلّی یافت دین مصطفی
با دلی خونین علی شد غمگسار فاطمه

 

 

هر کسی در سینه دارد مهر آل مصطفی
جایگاهش قرب یزدان، در جوار فاطمه

 

 

 

در تلاطم‌های شب دل را روانه می‌کنم

تا بیابم پرتوی از اقتدار فاطمه

 

 

قصه‌ی نان جوین و بستری از یک حصیر
شد گواه روشن از سِرّ وقار فاطمه

 

 

عارفان در هر زمان گویند از اسرار حق
دین ما زنده‌ست از نور و شعار فاطمه

 

 

دختر طاها، پس از سیلی، نهان شد از نظر

قبر او مخفی ز دشمن در دیار فاطمه

 

 

در سکوتش ناله‌ی یک قوم پیدا می‌شود
بر لب بسته نمایان شد عیار فاطمه

 

 

 

گاه در آغوش طاها، گه  کنار مجتبی
می‌وزد بر جان ما باد بهار فاطمه

 

 

 

بر دل آزادگان داغش چراغ و رهنماست
هر نفس بر پا کند شور و شرار فاطمه

 

 

می‌چکد از هر غزل، عطری به عرش کبریا
تا شود گلزار دل‌ها لاله‌زارِ فاطمه

 

 

 

 

 

می سراید با دل خونین " رجالی" وصف تو

کاش باشم تا ابد در رهگذارِ فاطمه

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان تحلیلی(۴)

شاه و وزیر

نثر مثنوی شاه و وزیر و غلام عارف

روزی یکی از پادشاهان از وزیر دانای خود پرسشی مهم مطرح کرد. پرسش شاه درباره خداوند متعال و نقش او در عالم بود. شاه از وزیر خواست که بگوید خداوند در این جهان چه نقشی دارد؟ و آیا خوردن و پوشیدن خداوند چگونه است؟

شاه به وزیر فرصت داد تا طی یک روز، پاسخ مناسب و قانع‌کننده‌ای بیابد.
وزیر هر چه اندیشید، نتوانست پاسخ قاطع و اطمینان‌بخشی پیدا کند. در این میان، غلامی دانا و زیرک که خدمت وزیر بود، متوجه حال پریشان او شد و از علت اندوه و زردی چهره‌اش پرسید.

وزیر پاسخ داد که شاه پرسشی دشوار از او خواسته و او در پاسخ ناتوان مانده است.
غلام لبخندی زد و گفت: «ای وزیر، نگران نباش، من پاسخ این پرسش‌ها را می‌دانم. خداوند عیب‌های ما را می‌پوشاند و رفتار و کردار ما را می‌بیند. اما پاسخ اصلی را من با رفتار خود نشان خواهم داد.»

روز بعد غلام نزد شاه حاضر شد و با سخنانی حکیمانه گفت:
«ای شاه بزرگ، خداوند نقص‌های ما را می‌پوشاند و ناظر بر کردار ماست. اما پاسخ کامل‌تر را از من در عمل خواهی دید.»

شاه که مجذوب شهامت و اعتماد غلام شده بود، دستور داد که غلام جامه و منصب وزارت را بپوشد و خود از تخت و مقام پایین آمد.
غلام گفت: «ای شاه، بدان که پاسخ این پرسش نه در سخن که در عمل است. خداوند دست قدرت خود را از عرش به سوی خلق می‌آورد و آن دست، همان دست علی مرتضی است.»

غلام با این سخن نشان داد که هر کس بخواهد خدا را بشناسد، باید همچون علی علیه‌السلام باشد؛ با صفا، بی‌ادعا و آماده خدمت به مردم.
او ادامه داد که هر که بخواهد حق را بیابد، باید از خودبینی و هوای نفس دست بردارد. خداوند را نه در آسمان‌های دور و نه در زمین‌های عمیق، بلکه در قلب‌های پاک و بی‌ریا می‌توان یافت.

غلام به شاه آموخت که هر که در راه عشق به خدا نسوزد، به مقام معرفت نمی‌رسد و باید همچون علی علیه‌السلام تسلیم محض خداوند شد.
شاه از سخنان غلام چنان متحول شد که خود را شاگرد آن غلام دانست و گفت: «اکنون فهمیدم که علی علیه‌السلام دست خداوند بر زمین است و هر که او را امام دل خود سازد، از خطا و لغزش در امان خواهد بود.»

در پایان، شاه دستور داد که این داستان را در کتاب‌ها بنویسند تا برای همه عبرتی باشد و همگان بدانند که خداوند را با سخنان خشک نمی‌توان یافت، بلکه باید با دل سوخته و عمل عاشقانه در راه حق قدم برداشت.

شاه غلام را وزیر عشق نامید و خود تا پایان عمر از او دانش و حکمت آموخت.

تحلیل عرفانی و اخلاقی داستان شاه، وزیر و غلام عارف

این حکایت، در واقع تبیین لطیفی از حقیقت توحید، معرفت نفس و راه بندگی خالصانه است. شاه نماد انسان‌های صاحب قدرت و عقل است که گمان می‌برند از راه استدلالات و ظواهر می‌توان به حقیقت خداوند دست یافت. وزیر نماد عقل محض است که هرچند دانشمند است، اما در برابر سؤالات بنیادین وجودی و الهی درمی‌ماند.
اما غلام ساده‌دل و عارف‌صفت، نماینده سالکان راه عشق است که بدون تکیه بر فلسفه‌های ظاهری، از راه دل و عمل وارد میدان می‌شوند.

پیام اصلی داستان این است که خداوند را نه با بحث‌های ذهنی و عقلی می‌توان شناخت و نه با ظواهر دینی و ادعاهای پوچ. بلکه راه شناخت خداوند از مسیر دل، عمل خالصانه، خدمت به خلق، و ترک خودخواهی و ریاست‌طلبی می‌گذرد.

غلام با عمل خود نشان داد که خدا درون جان بندگان صادق است، در دست و عمل کسی است که همچون علی علیه‌السلام، بی‌ادعا، پاک‌دل و فداکارانه در خدمت خلق خداست.
این حکایت، مقام علی (ع) را به عنوان دست خدا در زمین معرفی می‌کند، اما این «دست خدا» محدود به شخص نیست، بلکه هر که در راه حق، خود را از بند منیت آزاد کند، دست خدا در وجودش آشکار می‌شود.

در نهایت، داستان دعوتی است به ترک غرور علمی، دل بریدن از جاه و مقام، و روی آوردن به بندگی راستین، که همان معنای عرفانی «فنا فی الله» است.
انسان تا خود را نبیند و عبد خالص نشود، جلوه‌های حق را نخواهد دید.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 

باسمه تعالی

پرسش و پاسخ(۹)

سوال:

روح چیست؟

پاسخ:

پرسش از ماهیت روح از ژرف‌ترین و دشوارترین پرسش‌های تاریخ بشر است. در پاسخ به این پرسش، دانشمندان، فلاسفه، عرفا و پیامبران دیدگاه‌های گوناگونی ارائه کرده‌اند. در ادامه، روح را از دیدگاه‌های مختلف برایتان به‌صورت جامع و ساده شرح می‌دهم:
۱. روح از دیدگاه قرآن و دین
در قرآن کریم، خداوند درباره‌ی روح می‌فرماید:
«وَ یَسْأَلُونَکَ عَنِ الرُّوحِ قُلِ الرُّوحُ مِنْ أَمْرِ رَبِّی وَ مَا أُوتِیتُم مِّنَ الْعِلْمِ إِلَّا قَلِیلًا»
(سوره اسراء، آیه ۸۵)
یعنی: از تو درباره‌ی روح می‌پرسند. بگو روح از فرمان پروردگار من است و جز اندکی از دانش به شما داده نشده است.
در اسلام، روح یک حقیقت الهی و غیرمادی است که خداوند به انسان دمیده است:
«فَإِذَا سَوَّیْتُهُ وَ نَفَخْتُ فِیهِ مِنْ رُوحِی...»
(سوره حجر، آیه ۲۹)
روح منشأ حیات، شعور و اراده در انسان است. مرگ، جدا شدن روح از بدن است، و در قیامت، روح دوباره به بدن بازمی‌گردد.
۲. روح در فلسفه اسلامی
فلاسفه‌ای مانند ابن‌سینا، فارابی و ملاصدرا بر این باورند:
• روح جوهری مجرد است، یعنی از ماده و زمان و مکان بی‌نیاز است.
• روح انسانی دارای مراتب است:
• روح نباتی (رشد و تغذیه)
• روح حیوانی (حس و حرکت)
• روح انسانی (تعقل و اراده)
• ملاصدرا روح را «جوهری مجرد حادث‌البدن و باقی بعدالموت» می‌داند؛ یعنی روح هنگام پدید آمدن بدن پدیدار می‌شود، اما بعد از مرگ باقی می‌ماند و به سوی کمال سیر می‌کند.
۳. روح از دیدگاه عرفانی
در عرفان اسلامی، به‌ویژه در آثار ابن‌عربی، مولوی، حافظ و امام خمینی:
• روح انسان پرتویی از روح الهی است و هدف آن، بازگشت به مبدأ خویش است:
از کجا آمده‌ام، آمدنم بهر چه بود؟
به کجا می‌روم آخر ننمایی وطنم؟
• روح انسان ذاتاً خالص، نورانی، پاک و عاشق حق است، ولی در قفس بدن و نفس گرفتار شده است.
• سالک راه حق، با تزکیه و سیر و سلوک، پرده‌ها را کنار زده و روح خود را به مقام وصال می‌رساند.
۴. روح در روان‌شناسی غربی و فلسفه‌ی مدرن
در روان‌شناسی جدید، واژه‌ی «روح» جای خود را بیشتر به «ذهن»، «شخصیت» یا «خود» داده است. بسیاری از روان‌شناسان مانند فروید، یونگ و فرانکل:
• به بعد معنوی یا ناخودآگاه عمیق انسان توجه دارند.
• یونگ از «روح جمعی» یا «ناخودآگاه جمعی» سخن می‌گوید که در آن کهن‌الگوها و معنویت ذخیره شده‌اند.
• ویکتور فرانکل نیز روح را سرچشمه‌ی معنا، امید و ارتباط با ماوراء می‌داند.
۵. جمع‌بندی ماهیت روح
روح چیست؟ پاسخ یک خطی:
روح، حقیقتی غیرمادی، آگاه، زنده و جاوید است که از سوی خداوند در انسان دمیده شده و سرچشمه‌ی حیات، آگاهی، شخصیت و تعالی اوست.
تهیه و  تنظیم 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده حضرت زینب(س)(۱)

باسمه تعالی
قصیده حضرت زینب(س)(۱)

 

دختِ حیدر، شیرِ غُرّان، زینب است
همرهِ شاهِ شهیدان، زینب است

 

 

نورِ چشمِ مصطفی و مرتضی‌ست
اوستادِ دین و قرآن، زینب است


 

خارِ چشمِ ظالمان و اشقیاست
کوهِ صبر و گنجِ ایمان، زینب است

 

 

با نگاهی سرخ‌فام و پر ز جوش
حامیِ خونِ شهیدان، زینب است


 

در شبانِ تارِ کوفه، همچو ماه
همرهِ شامِ غریبان، زینب است


 

در خرابه، نورِ امیدِ یتیم
مادرِ دل‌سوخته‌جان، زینب است

 

با نگاهی پر ز فریادِ خروش
لرزه‌افکن بر شریران، زینب است


 

تازیانه می‌خورد دختِ علی
شاهدِ ظلمِ فراوان، زینب است


 

با دلِ پرخون، ولی لب بسته‌داشت
صاحبِ اسرارِ پنهان، زینب است


 

همچو کوهی در میانِ دشمنان
در دلِ میدانِ طوفان، زینب است


 

راویِ خونِ خدا در کربلا
خطبه‌خوانِ عدلِ یزدان، زینب است


 

چون حسین افتاد در خون، بی‌کفن
صبرِ او، در حدِّ امکان، زینب است


 

در هجومِ نیزه‌ها و تازیان
جان‌پناهِ سینه‌سوزان، زینب است

 

 

تا ابد در دلبران جاوید‌نام
مظهر الطافِ یزدان، زینب است


 

با نگاهی روشن از نورِ خموش
در دلِ شب نور پنهان، زینب است

 

 

در دلِ آتش، نه بیمی، نه گریز
در دلِ طوفانِ عصیان، زینب است


 

هر کجا نام حسین آمد به لب
سرفراز و محوِ احزان، زینب است


 

در دلِ تاریخ، آ‌وایی بلند
زینتِ قرآن و ایمان، زینب است

 

 

در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
زینتِ دین و مسلمان، زینب است


 

آفتابِ خطبه در قلبِ یزید
بر ستم غوغا و برهان، زینب است


 

در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
آیه‌ی تفسیرِ عرفان، زینب است

 

 

نهضتِ خون خدا را زنده کرد
وارثِ فرهنگِ قرآن، زینب است

 

 

آبروی فاطمه، عزّت‌فزا
گوهرِ پاکِ درخشان، زینب است


 

صبر را معنا نمود از جان خویش
مظهرِ تفسیرِ سبحان، زینب است


 

زینب است آن بانویی از جنس نور
مظهر صبر سلیمان، زینب است


 

بر سرِ هر نیزه نامی از حسین
بر لبِ هر طفل عطشان، زینب است


 

با حسین و با حسن هم‌پایه شد
اختری در جمعِ رُحمان، زینب است


 

در دلِ شب، مثل مادر روضه‌خوان
مرهمِ دل‌های سوزان، زینب است

 

 

هم‌رهِ عشق است تا صحرای خون
ناخدای کشتیِ جان، زینب است


 

در غزل‌های «رجالی»، نغمه‌ای‌ست
کز دلِ کوه و بیابان، زینب است
.


 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
حکایت(۲)
بازار مکار

در حال ویرایش

 

مقدمه

در روزگار ما، بازار مکاره‌ی دنیا رنگارنگ‌تر از همیشه در برابر چشم جان و دل آدمی صف کشیده است. در هیاهوی زر و زور و تزویر، صدای راستی و صفا کمتر شنیده می‌شود. این حکایت منظوم، با الهام از تجربه‌ای درونی و اجتماعی، داستان مردی است پاک‌دل و بیزار از فریب، که در دل بازار مکّار، به‌جای سود، صداقت می‌فروشد و به‌جای شهرت، حقیقت را پاس می‌دارد.

سرودن این منظومه، تلاشی است برای بازتابِ راهی که اهل دل در میان مردمان می‌پیمایند؛ راهی پرخار، اما روشن. این اثر به سبک حکایت‌های تعلیمی–عرفانی، با زبانی ساده و آهنگی دلنشین سروده شده است، تا مفاهیم اخلاقی و معنوی را در قالب تمثیل اجتماعی به دل مخاطب بنشاند.

باشد که خواننده‌ی گرامی در این بازار مکّار، «خود» را بازیابد، و به «او» برسد.

فهرست مطالب

۱. مقدمه
۲. حکایت بازار مکّار (بخش اول: معرفی شهر و فضای بازار)
۳. آشنایی با مرد صادق در بازار
۴. واکنش مردم به صداقت او
۵. گفتگو با مرد راست‌کردار
6. ترک بازار و گام نهادن در مسیر دل
7. بازتاب عرفانی از دیدار مرد الهی
8. نتیجه‌گیری اخلاقی و عرفانی
 

به شهری دیدم از بازار مَکّار
فریب افکنده در اندیشه بسیار

 

 

در آن بازار مردی دیدم آگاه
نه کالا را نه خویش آورد در راه

 

 

ندیدم در دلش سودا به بازار
نه پنهان داشت کالا، نی خریدار

 

 

همه گفتند: «در این راه پرخار
نمانَد مرد حق، بی زخم و آزار!


 

ز مال شبهه دوری کرد آگاه
ندید آن سیم و زر را جز سیه‌راه

نگه می‌کرد خاموش و سبک‌بار
به دل روشن، ز هر آلوده بیزار

ز سود و قیمت دنیا رهیده
به نان خشک و دل پاکش رسیده

زبانش بی‌فریب و دل پر از نور
نه پیچیده، نه آلوده به زور

دلش آئینه‌ی صدق و صفا بود
کلامش آیتی از مصطفی بود

نه چون بازارگانان پر فسون بود
نه دل‌بسته به این باغ و زبون بود

به چشمش زر، گَلی پژمرده می‌نمود
دلش از مهر حق سرشار می‌بود

شبی هاتف ز عرش آمد به اسرار
که "ای پاکان، شما هستید دلدار!"

مرا گفتند: در این شهر فریبی
اگر اهل دلی، با حق نشینی

تو با او باش، اگر بازار تُهی شد
که در خلوت، درونت روشنی شد

به ناگه در دل آن شهر تاریک
دلم شد گرم از نوری چو فانوس

چنان آرامشش آموخت در دل
که بازارش نداشت از خلق، محمل

نه فریاد خریدارش تکان داد
نه سود و نرخ بر جانش توان داد

دلش با حق، زبانش در سکوتی
به سان سرو، بر جا در ثبوتی

به من گفت: «ای جوان، از خواب برخیز!
بیا از این فریب‌آباد بگریز!»

«مکن سودا، مگر با ذات سبحان
که این بازار، باشد دام شیطان!»

«اگر مردی، در این میدان بمان پاک
ولی بر دوش خود اندیشه را چاک»

من آن دم با دلم پیمان ببستم
که دل با راستی بندم، نه دستم

ز بازار فریب و سود بگذشتم
به راه اهل دل، آرام، برگشتم

از آن پس هر کجا دیدم دوچشمی
نجستم نفع، جز در مهر و بخشی

سرانجامم شد آن سودا که باید
که دل با دوست، جان از غیر راید

به شهری دیدم از بازار مَکّار
فریب افکنده در اندیشه بسیار

در آن بازار مردی دیدم آگاه
نه کالا را، نه خویش آورد در راه

ندیدم در دلش سودا به بازار
نه پنهان داشت کالا، نی خریدار

همه گفتند: «در این راه پُر خار
نمانَد مرد حق، بی زخم و آزار!»

ز مالِ شبهه دوری کرد آگاه
ندید آن سیم و زر را جز سیه‌راه

نگه می‌کرد خاموش و سبک‌بار
به دل روشن، ز هر آلوده بیزار

نه فریبی، نه نیرنگی، نه تزویر
نه آلوده به سودای زر و شیر

زبانش بی‌فریب و دل پُر از نور
کلامش آیتی از سِرّ مستور

دلش آئینه‌ی صدق و صفا بود
نه با دنیا، نه با شیطان رضا بود

ز دنیا دل برید از جان شیرین
نچید از باغ دنیا برگ نازنین

نه بر سود و نه بر نرخش نظر داشت
نه در چشمش متاعی اعتبار داشت

ز دستانش نتابید آتشِ زر
ز چشمانش نچکید اشکِ بستر

کلامی گفت با من نرم و آرام
که لرزیدم ز سوزش چونکه یک دام

«تو را با این فریب‌آباد کاری‌ست؟
که جز ویرانه در پایان نداری‌ست!»

«اگر مردی، در این بازار منشین
که در آن جز دروغی نیست آیین!»

«فروغی نیست در دل‌های این‌جا
که از سود است جان‌هاشان همه جا»

«به چشمی بنگر این کالا و کوک
که هر یک بسته بر دل‌هاست چون شوک»

«در این‌جا، هر کسی چون گرگ وحشی‌ست
فریبش بر زبان و دلش زخمی‌ست»

«در این بازار، سود است و تظاهر
نه نور است و نه دل‌های مطهر»

گفتم: «ای مردِ حقیقت‌جو، بگو راست
چه‌گونه دل ز این دنیا شوی کاست؟»

به آهی گفت: «با یاد خدا باش
دل‌ات را پاک و جان‌ات با صفا باش»

«مگو با خَلق، جز با لب فروبند
که از خاموشی آید راز لبخند»

«نه هر فریاد دارد نورِ معنا
نه هر خاموشی‌ست از غفلتِ ما»

چنین گفت و در آن بازار تاریک
دلم لرزید چون فانوس باریک

به ناگه نورِ ایمان زد به جانم
که جان دادم به سوزِ مهربانم

به خود گفتم: «در این سودا چه حاصل؟
که آخر دستِ جان گردد به باطل»

ز بازار فریب و سود بگذشتم
به راه اهل دل آرام برگشتم

دل‌ام آموخت با راستی گرفتن
به جای سود، مهر از خلق چیدن

ندیدم بعد از آن جز نور معنا
فروختم دل به بازارِ تقوا

کنون هر جا کنم باز این حکایت
شود دل تازه از صد شوق و حیرت

ز دنیای پُر از رنگ و ریا، دل
بریدم همچو مرغ از بندِ مایل

نه زر خواهم، نه جاه و تخت و زرّین
که جز بند است بر پایِ زمین

به یاد آن سخن‌های پر از نور
دلم شد گرم، جانم یافت دستور

نشستم در سکوتی ژرف و خلوت
که تا یابم رهی سوی محبت

به ذکر حق گرفتم وقتِ شب را
نهادم خاک بر تاجِ طرب را

ز سودا و ز بازاران بریدم
درونم را به اشکِ ناب شستـم

نه هر کالا که برقَدری نشیند
درون آدمی را نیز بیند

به جان دیدم که آن مردِ سبک‌روح
چو آیینه‌ست در وادیِ بی‌کوه

ندارد چیز، اما پُر ز گنج است
دلی دارد که دور از بار و رنج است

کسی کو با خدا دارد معامله
نباشد بند دنیای حُیَله

کنون من هم، چو او، تنها و بی‌چیز
ولی سرشارم از آرامشِ بی‌نقض

چه حاجت گنج و زر، کاندر درونم
چراغی سر زند از لامکانم

به بازار فریب این خلق فسون
نگردد عاشقِ دل‌بسته‌ی خون

نه اهل دل، نه آن مردانِ پاکی
که بستند از سرِ تقوا تَباکی

زنان و مردان بازار مکّار
فروشند آبرو، گیرند دینار

به لب آیات، و در دل کینه و نار
زبان پرنور و دل تاریک و بیزار

مرا گفت آن جوانمردی که دیدم:
«رهی جز راستی، ای دوست، نیستم»

«تو گر خواهی صفا، صبر آور ای جان
که بی‌صبر، این ره آسان نیست آسان»

«نپندارند آنان کز درون‌اند
که از ظاهر چو ما بی‌واسطه‌اند»

چو شد این نکته در جانم هویدا
گذشتم از همه، دیدم خدایا!

که آن‌کس زنده است اندر جهانی
که باشد پاک، بی‌کین و زبانی

به شهری دیدم از بازار مَکّار
فریب افکنده در اندیشه بسیار

در آن بازار مردی دیدم آگاه
نه کالا را، نه خویش آورد در راه

ندیدم در دلش سودا به بازار
نه پنهان داشت کالا، نی خریدار

همه گفتند: «در این راه پُر خار
نمانَد مرد حق، بی زخم و آزار!»

ز مالِ شبهه دوری کرد آگاه
ندید آن سیم و زر را جز سیه‌راه

نگه می‌کرد خاموش و سبک‌بار
به دل روشن، ز هر آلوده بیزار

نه فریبی، نه نیرنگی، نه تزویر
نه آلوده به سودای زر و شیر

زبانش بی‌فریب و دل پُر از نور
کلامش آیتی از سِرّ مستور

دلش آئینه‌ی صدق و صفا بود
نه با دنیا، نه با شیطان رضا بود

ز دنیا دل برید از جان شیرین
نچید از باغ دنیا برگ نازنین

نه بر سود و نه بر نرخش نظر داشت
نه در چشمش متاعی اعتبار داشت

ز دستانش نتابید آتشِ زر
ز چشمانش نچکید اشکِ بستر

کلامی گفت با من نرم و آرام
که لرزیدم ز سوزش چونکه یک دام

«تو را با این فریب‌آباد کاری‌ست؟
که جز ویرانه در پایان نداری‌ست!»

«اگر مردی، در این بازار منشین
که در آن جز دروغی نیست آیین!»

«فروغی نیست در دل‌های این‌جا
که از سود است جان‌هاشان همه جا»

«به چشمی بنگر این کالا و کوک
که هر یک بسته بر دل‌هاست چون شوک»

«در این‌جا، هر کسی چون گرگ وحشی‌ست
فریبش بر زبان و دلش زخمی‌ست»

«در این بازار، سود است و تظاهر
نه نور است و نه دل‌های مطهر»

گفتم: «ای مردِ حقیقت‌جو، بگو راست
چه‌گونه دل ز این دنیا شوی کاست؟»

به آهی گفت: «با یاد خدا باش
دل‌ات را پاک و جان‌ات با صفا باش»

«مگو با خَلق، جز با لب فروبند
که از خاموشی آید راز لبخند»

«نه هر فریاد دارد نورِ معنا
نه هر خاموشی‌ست از غفلتِ ما»

چنین گفت و در آن بازار تاریک
دلم لرزید چون فانوس باریک

به ناگه نورِ ایمان زد به جانم
که جان دادم به سوزِ مهربانم

به خود گفتم: «در این سودا چه حاصل؟
که آخر دستِ جان گردد به باطل»

ز بازار فریب و سود بگذشتم
به راه اهل دل آرام برگشتم

دل‌ام آموخت با راستی گرفتن
به جای سود، مهر از خلق چیدن

ندیدم بعد از آن جز نور معنا
فروختم دل به بازارِ تقوا

کنون هر جا کنم باز این حکایت
شود دل تازه از صد شوق و حیرت

ز دنیای پُر از رنگ و ریا، دل
بریدم همچو مرغ از بندِ مایل

نه زر خواهم، نه جاه و تخت و زرّین
که جز بند است بر پایِ زمین

به یاد آن سخن‌های پر از نور
دلم شد گرم، جانم یافت دستور

نشستم در سکوتی ژرف و خلوت
که تا یابم رهی سوی محبت

به ذکر حق گرفتم وقتِ شب را
نهادم خاک بر تاجِ طرب را

ز سودا و ز بازاران بریدم
درونم را به اشکِ ناب شستـم

نه هر کالا که برقَدری نشیند
درون آدمی را نیز بیند

به جان دیدم که آن مردِ سبک‌روح
چو آیینه‌ست در وادیِ بی‌کوه

ندارد چیز، اما پُر ز گنج است
دلی دارد که دور از بار و رنج است

کسی کو با خدا دارد معامله
نباشد بند دنیای حُیَله

کنون من هم، چو او، تنها و بی‌چیز
ولی سرشارم از آرامشِ بی‌نقض

چه حاجت گنج و زر، کاندر درونم
چراغی سر زند از لامکانم

به بازار فریب این خلق فسون
نگردد عاشقِ دل‌بسته‌ی خون

نه اهل دل، نه آن مردانِ پاکی
که بستند از سرِ تقوا تَباکی

زنان و مردان بازار مکّار
فروشند آبرو، گیرند دینار

به لب آیات، و در دل کینه و نار
زبان پرنور و دل تاریک و بیزار

مرا گفت آن جوانمردی که دیدم:
«رهی جز راستی، ای دوست، نیستم»

«تو گر خواهی صفا، صبر آور ای جان
که بی‌صبر، این ره آسان نیست آسان»

«نپندارند آنان کز درون‌اند
که از ظاهر چو ما بی‌واسطه‌اند»

چو شد این نکته در جانم هویدا
گذشتم از همه، دیدم خدایا!

که آن‌کس زنده است اندر جهانی
که باشد پاک، بی‌کین و زبانی

نه با تقوا، نه با علم و فضیلت
شود مردی، مگر با نور فطرت

کسی کو دین فروشد بهر نامی
نمانَد بر لب‌اش جز ننگ و دامی

در این بازار اگر خندان کسی بود
خریدار دروغ و دام و کی بود؟

کسی کو پاک‌دل باشد در این راه
کند دل را ز هر شائبه کوتاه

نه پنهان دارد او چیزی ز مردم
نه باطل گوید از جهل و تظلم

ز یاد حق، بود دل‌شان چراغی
که سوزد در شب فقر و فراغی

چنین مردی اگر در شهر پیدا است
به لطف حق، چراغ دل هویدا است

نه از سود است گر لبخند دارد
که در دل رازهای بند دارد

چو بازار جهان پرشور و هیجان است
ولی جانِ سلیم از این جهان رَست

نه هر کس در لباس پاک آمد
درون پاک نیز از خاک آمد

بسی دیدم به ظاهر نیک‌پوشان
که در باطن پر از نیرنگ‌جوشان

نه هر آیینه روشن از درون است
نه هر فانوس پنهان در زبون است

ز مردی کن کناره گر ندیدی
به ترک جمله‌ی دنیا رسیدی

دل آگاه گر بی‌مال باشد
ولی با نور حق هم‌حال باشد

در آن بازار مکّار از دل و جان
به‌سوی او شدم، رفتم شتابان

گرفتم دست او را گرم و روشن
گشودم دیده بر یک بُعدِ ممکن

گفتم: «ای مردِ راستانِ عالم
بیا با من، که دل تنگ است و ماتم»

جوابم داد: «یارا، در دل‌ات نور
به‌جست‌وجوی حق باشی چو رنجور»

«به رنج آری صفای جان ز نو شد
به اشکِ دل، زمین جان تو خو شد»

«رهی باید که مردان پُرتوانند
نه آن کو در پی دنیای نان‌اند»

«رهی دارد که افتد بر دوشِ جان
نه در ظاهر، نه در فریاد و بان»

«تو با حق باش، اگر تنهاترینی
ز دل بیرون نما خشم و حنینی»

چو این گفت و برفت آن مرد صادق
دلم لرزید، گشتم سخت عاشق

به ترک شهر و بازارِ ریاکار
نمودم روی از آن دنیای مکّار

ز سود و سوداگر بگسستم آن دم
شدم آرام در خلوت چو شبنم

به خلوت‌گاه دل، یک نور جاری‌ست
که در هر سینه‌ی پاکی خماری‌ست

کسی کو مال دارد لیک تاریک
بود در بند شیطانِ فریبیک

ز آتش دور باش ای اهل معنی
که از سود است و طغیان و تغیی

در آن شهری که بازارش پر از دام
ندارد رستگاری جز به آلام

خداوندا، مرا از خلق بستان
بده آرامشی چون عرش رحمن

دل‌ام روشن، ز بازاران جدا شد
صفا مهمان و سودا بی‌نوا شد

بمان ای دل، اگر تنها شدی باز
که با تو هست حق، بالاتر از راز

نه هر کس اهل دنیا شد، سعادتمند
که باشد عاقبت، از خاک برکند

به‌سوی او شتابان رو، که جان است
طریق وصل، ره سوی امان است

نه زر خواه و نه شهرت، نه غروری
که جز فقر است راه اهل نوری

به بازار مرو، گر دل‌ات ز جان است
در اینجا نیست سودی جز زیان است

چو بگذشتم از آن سودا و آن فریب
دلم خندید در خورشید و نسریب

به جان دیدم که آن مرد الهی
ز دنیا کنده بود از آگهی

ز لب خاموش، اما دل چو دریا
ز سودا رسته و در یاد یکتا

ندیدم جز صفا در چهره‌اش باز
نه ترسی داشت، نه زخمی، نه دمساز

در آن بازار، تنها بود و تنها
ولی محبوب، در چشم خدا، تا…

که گفتم: سر بُوَد افراز عالم
چنین مردی که دارد نور خاتم

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
حکایت(۲)
بازار مکار(۱)

 

 

غریبی رفت در بازار مکار
فتاد آخر به دامِ چاهِ و انکار

 

 

 

در آن بازار مردی بود آگاه
نه کالا را نه خویش آورد در راه

 

 

ندارد در دلش سودا به بازار
نه پنهان داشت کالا، نی خریدار

 

 

در این بازار، جز سود و ریا نیست
ز نور و عشق یزدان ردّ پا نیست

 

 

همه گفتند: این ره پر ز خار است

ولی پایانِ آن، دیدار یار است

 

 

ز مال شبهه پرهیزش سزاوار

 ندید آن سیم و زر را جز سیه‌کار
 

 

نگاهش خامش و جان بود بیدار
دل از آلوده گشتن داشت انکار

 

 

نه در او حیله و نیرنگ و تزویر
نه دل‌آشفته‌ی سیم است و تقدیر

 

 

چو کوهی استوار و سخت‌پیکر
نه چون نی، دست‌بوس باد و حنجر

 

 

ندارد در کفش جز نور وحدت
به دل جز جلوه‌ی حق نیست حاجت

 

 

زبانش دل‌فریب و جان پُر از نور
کلامش پرتوی از سِرّ مستور

 

 

دلش آئینه‌ی صدق و صفا بود

 نه با دنیای فانی آشنا بود

 

 

بگفتم عارف دانا و بینا
ره حق می برد دل را ز دنیا

 

 

 

به آهی گفت: یاد یار را گیر
دلت را پاک دار از نقش تقصیر

 

 

مگو با خلق، جز خاموش و آرام
که لبخند از سکوت آید، نه از جام

 

 

نه هر فریاد دارد سوزِ ایمان
نه هر خاموشی‌ست از خوابِ نسیان

 

 

به فرزندان خود گفتا: عزیزان!
نگه دارید راهِ عدل و میزان

 

 

شب جمعه، به محراب آمد آن یار
به چشمی اشکبار و دل گرفتار

 

 

چنین گفت: ای خدای لامکانم!
تو دانی هرچه در دل در نهانم

 

تو دادی جان به من با نورِ ایمان
نخواهم جز رضای تو، نه دکان

 

سحرگه، شاه شهر آمد به بازار
که یابد بنده‌ای صادق، وفادار

 

 

چو آمد سوی دکانِ صداقت
بنالید از دل و گفتا حکایت

 

 

شنیدم تو در این شهر ریا کار
نخواهی دل مگر با وزن و معیار

 

 

بگفت: آری، ز سودا خسته جانم
رضای دوست باید در بیانم

 

 

چو اشک سوز او آمد به دیدار
ز گنج مهر، دادش گوهری یار

 

 

بگفت: ای مرد پاک و بی‌ریایی
تو گنجی، نه به زر، بلکه صفایی

 

 

تو را باید نه دکان، نه خریدار
تو را باید، برای دل، جهان‌دار

 

 

ز آن پس، آن دکان شد نام بازار
نه از جنسش، که از رازش پدیدار

 

 

کنون هر بار گویم این روایت
دلم پر می‌شود از شور و حیرت

 

 

 

دل از دنیا بکن جانا "رجالی"
که آن عالم بود مقصودِ عالی

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
قصیده حضرت زینب (س)

در حال ویرایش

مقدمه

حضرت زینب سلام‌الله‌علیها، دخت گرامی حضرت علی (ع) و حضرت فاطمه زهرا (س)، شخصیتی برجسته در تاریخ اسلام است که در عرصه‌ی فقه، شجاعت، صداقت و زهد برجسته بوده و نقش بی‌بدیلی در قیام عاشورا و بعد از آن ایفا کرد. او در روزهای سخت و بحرانی کربلا، در شرایطی که همه‌چیز در خطر نابودی بود، با شجاعت و فصاحت کلام خود، پیام عاشورا را زنده نگه داشت. خطبه‌های آتشین و رفتار مقاوم او در برابر دشمنان، نشان‌دهنده‌ی استقامت و ایمان بی‌پایان اوست.

این اشعار که به صورت منظومه‌ای از قصیده سروده شده‌است ، تلاشی است برای تجلیل از شخصیت بلند حضرت زینب (س)، که همچنان در دل تاریخ اسلام می‌درخشد. با قلمی که همواره در پی بیان حقیقت و دینی بودن است، این اشعار، گوشه‌ای از عظمت این بانوی بزرگوار را ترسیم کرده‌اند.

زینب (س) تنها یک شخصیت مذهبی نبود بلکه نمایانگر قدرت ایمان و استقامت انسانی در برابر ظلم و فساد است. در تمام عمر پر برکتش، او همواره در خدمت دین و اهل بیت بود و پیام عاشورا را در دل نسل‌های پس از خود جاودانه کرد. این اشعار به‌عنوان تقدیر و تجلیل از شخصیت ایشان، تنها بخشی از عظمت ایشان را به تصویر می‌کشد.

فهرست

  1. دخت حیدر شیر غران، زینب است

    • مصرع اول و شرح شخصیت حضرت زینب (س)
  2. کوه صبر

    • تحلیل صفات صبر و شجاعت حضرت زینب (س) در مواجهه با مشکلات
  3. شام غریبان

    • بیان وقایع شب‌های تار و غم‌انگیز کوفه و شام
  4. آیت صبر مجسّم

    • شرح نحوه صبر و مقاومت در برابر سختی‌ها و مصیبت‌ها
  5. راوی و استاد قرآن

    • معرفی حضرت زینب (س) به عنوان حامل پیام‌های قرآن و نبی (ص)
  6. فصاحت کلام زینب (س)

    • نقش حضرت زینب (س) در پیوند اسلام با کلام و خطابه
  7. خودسازی و زهد حضرت زینب (س)

    • تجلی ویژگی‌های زهد و عبادت در رفتار حضرت زینب (س)
  8. شجاعت و استقامت

    • بررسی لحظات سخت عاشورا و قیام کربلا
  9. حضرت زینب (س) و مقام علمی

    • نقش حضرت زینب (س) در دانش و آموزش دینی
  10. فراتر از انسانیت: زینب (س)

    • تأمل در جنبه‌های روحانی و الهی حضرت زینب (س)

 

دختِ حیدر، شیرِ غُرّان، زینب است
همرهِ شاهِ شهیدان، زینب است

نورِ چشمِ مصطفی و مرتضی‌ست
اوستادِ دین و قرآن، زینب است

خارِ چشمِ ظالمان و اشقیاست
کوهِ صبر و گنجِ ایمان، زینب است

در شبانِ تارِ کوفه، همچو ماه
همرهِ شامِ غریبان، زینب است

راویِ خونِ خدا در کربلا
خطبه‌خوانِ عدلِ یزدان، زینب است

با نگاهی پر ز فریادِ خروش
لرزه‌افکن بر ستم‌دان، زینب است

در خرابه، نورِ امیدِ یتیم
مادرِ دل‌سوخته‌جان، زینب است

تا ابد در دلبران جاوید‌نام
مظهر الطافِ یزدان، زینب است

دختِ حیدر، شیرِ غُرّان، زینب است
همرهِ شاهِ شهیدان، زینب است

نورِ چشمِ مصطفی و مرتضی‌ست
اوستادِ دین و قرآن، زینب است

خارِ چشمِ ظالمان و اشقیاست
کوهِ صبر و گنجِ ایمان، زینب است

در شبانِ تارِ کوفه، همچو ماه
همرهِ شامِ غریبان، زینب است

راویِ خونِ خدا در کربلا
خطبه‌خوانِ عدلِ یزدان، زینب است

با نگاهی پر ز فریادِ خروش
لرزه‌افکن بر ستم‌دان، زینب است

در خرابه، نورِ امیدِ یتیم
مادرِ دل‌سوخته‌جان، زینب است

تا ابد در دلبران جاوید‌نام
مظهرِ الطافِ یزدان، زینب است

چون حسین افتاد در خون، بی‌کفن
صبرِ او، در حدِّ امکان، زینب است

با دلِ پرخون، ولی لب بسته‌داشت
صاحبِ اسرارِ پنهان، زینب است

در هجومِ نیزه‌ها و تازیان
جان‌پناهِ جان‌به‌لب‌مان، زینب است

در دلِ آتش، نه بیمی، نه گریز
در دلِ طوفانِ عصیان، زینب است

همچو کوهی در میانِ آتشی
در دلِ میدانِ فتّان، زینب است

تازیانه خورد، اما خم نشد
شاهدِ ظلمِ فراوان، زینب است

هر کجا نام حسین آمد به لب
سرفراز و محوِ احزان، زینب است

آفتابِ خطبه در قلبِ یزید
بر ستم غوغا و برهان، زینب است

در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
زینتِ دین و مسلمان، زینب است

نهضتِ خون خدا را زنده کرد
وارثِ فرهنگِ قرآن، زینب است

آبروی فاطمه، عزّت‌فزا
گوهرِ پاکِ درخشان، زینب است

زینب است آن‌کس که در اوج بلا
آیه‌ی صبر و شکیبان، زینب است

سجده کرد آن شب به سجّادِ زار
همدل و هم‌رازِ گریان، زینب است

بر سرِ هر نیزه نامی از حسین
بر لبِ هر طفل عطشان، زینب است

محورِ شور و شعورِ کربلا
بر دلِ عشّاق سوزان، زینب است

نقش او تا عرش معنا می‌رسد
در میانِ اهلِ ایمان، زینب است

داغ‌ها دید و نلرزید از جفا
فاتحِ قلبِ شهیدان، زینب است

با حسین و با حسن هم‌پایه شد
اختری در جمعِ رُحمان، زینب است

حمله کرد آتش، ولی او پا نهاد
در دلِ آن دوزخِ نادان، زینب است

تا قیامت زنده و بیدار ما
با شعور از خطِ زینب، زینب است

دختِ حیدر، شیرِ غُرّان، زینب است
همرهِ شاهِ شهیدان، زینب است

نورِ چشمِ مصطفی و مرتضی‌ست
اوستادِ دین و قرآن، زینب است

خارِ چشمِ ظالمان و اشقیاست
کوهِ صبر و گنجِ ایمان، زینب است

در شبانِ تارِ کوفه، همچو ماه
همرهِ شامِ غریبان، زینب است

راویِ خونِ خدا در کربلا
خطبه‌خوانِ عدلِ یزدان، زینب است

با نگاهی پر ز فریادِ خروش
لرزه‌افکن بر ستم‌دان، زینب است

در خرابه، نورِ امیدِ یتیم
مادرِ دل‌سوخته‌جان، زینب است

تا ابد در دلبران جاوید‌نام
مظهرِ الطافِ یزدان، زینب است

چون حسین افتاد در خون، بی‌کفن
صبرِ او، در حدِّ امکان، زینب است

با دلِ پرخون، ولی لب بسته‌داشت
صاحبِ اسرارِ پنهان، زینب است

در هجومِ نیزه‌ها و تازیان
جان‌پناهِ جان‌به‌لب‌مان، زینب است

در دلِ آتش، نه بیمی، نه گریز
در دلِ طوفانِ عصیان، زینب است

همچو کوهی در میانِ آتشی
در دلِ میدانِ فتّان، زینب است

تازیانه خورد، اما خم نشد
شاهدِ ظلمِ فراوان، زینب است

هر کجا نام حسین آمد به لب
سرفراز و محوِ احزان، زینب است

آفتابِ خطبه در قلبِ یزید
بر ستم غوغا و برهان، زینب است

در سکوتِ مرگ، فریادی بلند
زینتِ دین و مسلمان، زینب است

نهضتِ خون خدا را زنده کرد
وارثِ فرهنگِ قرآن، زینب است

آبروی فاطمه، عزّت‌فزا
گوهرِ پاکِ درخشان، زینب است

زینب است آن‌کس که در اوج بلا
آیه‌ی صبر و شکیبان، زینب است

سجده کرد آن شب به سجّادِ زار
همدل و هم‌رازِ گریان، زینب است

بر سرِ هر نیزه نامی از حسین
بر لبِ هر طفل عطشان، زینب است

محورِ شور و شعورِ کربلا
بر دلِ عشّاق سوزان، زینب است

نقش او تا عرش معنا می‌رسد
در میانِ اهلِ ایمان، زینب است

داغ‌ها دید و نلرزید از جفا
فاتحِ قلبِ شهیدان، زینب است

با حسین و با حسن هم‌پایه شد
اختری در جمعِ رُحمان، زینب است

حمله کرد آتش، ولی او پا نهاد
در دلِ آن دوزخِ نادان، زینب است

تا قیامت زنده و بیدار ما
با شعور از خطِ زینب، زینب است

در نگاهِ ساجدِ شب‌زنده‌دار
شاهدِ اسرار پنهان، زینب است

در دلِ شب، مثل مادر روضه‌خوان
مرهمِ دل‌های سوزان، زینب است

صبر را معنا نمود از جان خویش
مظهرِ تفسیرِ سبحان، زینب است

داغِ یک گل نیست، گلزارش شکست
در میانِ دشتِ گریان، زینب است

با حسین از مکه تا صحرای خون
قافله‌سالارِ احسان، زینب است

مرد مردستان بود در اوج بلا
با وقار و صوتِ قرآن، زینب است

در اسارت گشت، اما سر بلند
فخرِ زن‌های مسلمان، زینب است

با علی و فاطمه هم‌راز بود
آگه از اسرار پنهان، زینب است

کوفه را در خطبه‌اش لرزانده بود
در بیان چون برقِ سوزان، زینب است

سربلند از کربلا بیرون رسید
افتخار نسل انسان، زینب است

تا ابد هر کس که باشد حق‌طلب
رهروِ راهِ شهیدان، زینب است

در خرابه آیه‌ای از نور بود
برتر از هر خطبه و خوان، زینب است

دشمنان از خطبه‌اش خاموش شد
خنجری بر حلقِ طغیان، زینب است

در غمِ جانکاه، غم را سر برید
وارثِ صبرِ فراوان، زینب است

در دلِ آتش، فروزان چون علی‌ست
زاده‌ی حیدر به ایمان، زینب است

بر لبش تسبیح و ذکرِ یار بود
در بلایا، محوِ سبحان، زینب است

در خرابه، نغمه‌خوانِ عشق شد
زینب است آن روحِ نالان، زینب است

گرچه جسمش خسته و بی‌تاب بود
در دلش کوهی ز طوفان، زینب است

در میان نیزه و شمشیر و سنگ
در پناهِ سایه‌بان، زینب است

زینت خلق دو عالم، زینب است
آیت صبر مجسّم، زینب است

حامل فریادِ خونین حسین
نقشِ حق بر روی پرچم، زینب است

در حریمِ بندگی تنها کسی‌ست
هم‌زبان با صوت زمزم، زینب است

تازیان گشتند از نامش خجل
در بلاغت همچو مریم، زینب است

بر سرِ نیزه اگر قرآن رواست
راویِ آن خطّ محکم، زینب است

در دل شب‌های تار خیمه‌ها
مونس طفلان مظلوم، زینب است

در دل هر ناله‌ی سجاد بود
همدل اشکِ محرّم، زینب است

گفت با دشمن به منطق، با دلیل
آیتِ ایمانِ محکم، زینب است

در میانِ ویرَنه با نامِ خدا
ناشرِ تفسیرِ مبرم، زینب است

پاسدارِ خون پاکِ اولیا
پیشتاز راهِ خاتم، زینب است

با نگاهش کعبه هم حیران شود
در صفاتش نور اعلم، زینب است

هم‌چو مادر، هم‌چو زهرا با وقار
وارثِ علمِ مکرّم، زینب است

در مصافِ فاجعه، شیر زنان
فاتحِ میدانِ ماتم، زینب است

شام را با خطبه‌اش ویران نمود
در دل شب نورِ پرچم، زینب است

گر چه دشمن بر تنش زخم آورد
در بیانش نَفْسِ آدم، زینب است

چون علی در خطبه‌ها شمشیر زد
بهر دین، تیغِ مجسّم، زینب است

داغ‌ها دید و سکوتش آتشی‌ست
حاصلِ علمِ مکرّم، زینب است

در دل کعبه اگر نوری بتافت
در نجف آن نور پیغم، زینب است

هم صبور است و هم آتش درون
شعله‌ای از بحرِ اعظم، زینب است

کوفه را در گریه آورد از کلام
لرزه در قلبِ جهنم، زینب است

در خرابه، با همه داغ و بلا
صاحبِ عزمِ مجدَّم، زینب است

چشمِ او در کربلا گریان نشد
گر چه دل پر از تبسّم، زینب است

با شجاعت، با بلاغت، با فصاحت
رهبری در جمع مظلم، زینب است

نهضت عاشور را تفسیر کرد
پایدار از لطفِ یارم، زینب است

در دل شب با نماز و اشک و آه
در رکوعی بی‌تکلّف، زینب است

نام او در خطبه‌هایش جاودان
در صفاتش صد تکلّم، زینب است

روضه‌خوان داغ‌های کربلاست
در خرابه دُرّ منظّم، زینب است

دست بسته، تن شکسته، سر بلند
برترین زینب‌مسلکم، زینب است

از حجابش دین احیا می‌شود
در حیا گنجی مجسّم، زینب است

کربلا را تا ابد معنا نمود
شرحِ کامل از مسلّم، زینب است

خاک را تا عرش معنا کرده است
واژه‌ای روشن‌تر از «هم»، زینب است

در دلش قرآن مجسّم لانه داشت
رازدارِ سوره و «هم»، زینب است

جز خدا دانی چه کس می‌داندش؟
در مقامش در تظلّم، زینب است

با سکوتی پر ز فریادِ حقیقت
پیکِ رسوایی ظالم، زینب است

در بیانش جلوه‌ی نور خدا
در سکوتش شرحِ خاتم، زینب است

بر فرازِ نیزه‌ها، اندیشه‌گر
پاسدار عهد و مَحرم، زینب است

رهبری در قلبِ خسته، بی‌قرار
در میانِ خون و ماتم، زینب است

گرچه شمشیر از یزیدی آمدش
در نگاهش نورِ مبهم، زینب است

با زبانِ خطبه، دنیا را شکست
در مقام خشم و رحمم، زینب است

خود نبیند جز رضای کردگار
صابرِ در هر تظلّم، زینب است

در دل هر خطبه‌اش تکبیر بود
همچو بانویی مکرّم، زینب است

دشمنان از اشک او ترسیده‌اند
در نماز شب، مجسّم، زینب است

پرتوی از نور زهرا بود و بس
آیتِ خورشید شب‌کم، زینب است

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
نیایش خداوند

در حال ویرایش

 

با دل شکسته به سوی او رویم
در خلوت شب، دعا را باز گویم
که او مهربان و بخشنده است
دست نیازم را بر درگاهش بگذارم

در دل شب با دل شیدا دعا کن
به سوی او با تمام جان پا کن
که درگاهش پر از رحمت و نور است
خداوندی که همیشه پاسخ‌گو است

با دل شکسته به سوی خدا رویم
در شب‌های تار به یاد او خویم
هر لحظه در دل، دعا می‌کنم به او
که بر درگاهش همیشه رهنما شویم
 

در دل شب، نغمه‌ای از دل برخیزد،
دعا به لب، در آسمان‌ها پرگشاید،
چون درگاه خدا به بندگان گشاده است،
هر که با دل شکسته بی‌دریغ خواهش کند.

 

در دل شب، نغمه‌ای برخیزد از دل،
دعا به لب، سرود شوقی پر از حل.
خداوندی که رحمتش بی‌حد و مرز،
در سایه‌اش دل‌ها به آرامش برسند.

با دل شکسته به سوی او رویم،
در خلوت شب، به یاد او بخوایم.
که در درگاهش همیشه باز است،
دست‌های ما به سویش دراز است.

هر لحظه در دل، دعا می‌کنم به او،
که پر از مهر است، نور است، بی‌نهایت و مهربان.
با ایمان و امید، در شب تار،
به سوی نورش، دل پر از انتخاب داریم.

در سختی‌ها، دست به درگاهش می‌زنیم،
که در هر امتحان، خداوند در کنار است.
از او می‌خواهیم، در دنیای تاریکی،
که روشنی دهد، به دل‌ها و جان‌ها.

دعا و نیایش به سوی خداوند،
چون نوری است که از دل به آسمان رسد.
در هر لحظه، قلب‌ها به او می‌سپارند،
که در درگاهش، رحمت همیشه جاری است.

 

 

خدای مهربان، ای که نور و نورانی
به درگاهت شدم با دل پر از تردیدی
تو که بی‌پایانی، بی‌کران و بی‌مرزی
در کنار توام، من کوچک و دلداری

دل شکسته‌ام، در دستانت می‌گذارم
به سوی تو با دل پر از امید می‌آیم
که تو به وعده‌ات همیشه وفا کرده‌ای
در آغوش تو، در آرامش جان می‌آیم

هر دل که شکسته باشد، باز می‌سازی
در سختی‌ها، تو همیشه یاور می‌سازی
دعا به لب، در هر لحظه می‌خوانم
که دست به دستت، جانم را نوازش می‌کنم

ای که در دل شب به گوش دل می‌رسید
و در لابه‌لای اشک‌ها، امید می‌بخشی
پناه به تو بردم در هر لحظه‌ی جان
که درگاه تو همیشه باز است، ای عزیزترین

در این دل شب، در دل تاریکی‌های راه
نور تو می‌تابد، روشنی به دل‌ها
پس ای خداوند، ای بخشاینده مهربان
در آغوش تو آرام می‌گیرم، بی‌نیاز از هر چیز.

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

نیایش خداوند

مقدمه:

در این مثنوی، شاعر با دل و جان در جستجوی حقیقت و نور الهی است و با کلمات و ابیات، در پی بیان عظمت و جلال خداوند و ارتباط انسان با او می‌باشد. این شعر از آن جهت که با بیانی ساده و صمیمی به ستایش خالق پرداخته است، در میان خوانندگان می‌تواند دل‌انگیز و تاثیرگذار باشد.

شاعر در این اثر سعی داشته است تا از زبان دل و در دل شب‌هایی که برای هر انسان غم و شادی می‌آید، مفاهیم بلند عرفانی و مذهبی را به طور ملموس و قابل درک به تصویر بکشد. این اشعار، دعوتی است به توبه، بندگی، و دعا و از همه مهم‌تر یادآوری بر جلال و جمال خداوندی که همیشه در کنار انسان است و به او راه‌نمایی می‌دهد.

در این مثنوی، از همان ابتدایی‌ترین مفاهیم اعتقادی آغاز می‌شود و تا لذت و آرامش در کنار خداوند، در دل هر لحظه ادامه می‌یابد. همچنین در این اشعار، نگاهی ویژه به بخشندگی و رحمت بی‌پایان خداوند صورت گرفته است که می‌تواند برای هر جوینده حقیقت، درس آموزنده‌ای باشد.

 

فهرست مطالب

  1. مقدمه

    • معرفی اثر و هدف از سرودن آن
    • جایگاه خداوند در شعر و نیایش
    • بررسی زبان و سبک شعری
  2. بیت اول تا بیستم

    • آغاز نیایش با ستایش خداوند
    • بیان عظمت خداوند در دل شب
    • توصیف مسیر راستین و راه حق
  3. بیت بیستم تا شصت‌ام

    • تاکید بر بندگی و خضوع در برابر خداوند
    • چنگ زدن به حبل خداوند و بهره‌مندی از عطایای الهی
    • تفکر در دلالت‌های معنوی و عرفانی
  4. بیت شصت‌ام تا صد

    • اشاره به توکل و ایمان به قدرت خداوند
    • بی‌نهایت بودن رحمت الهی و اثرات آن بر دل‌ها
    • تبیین رابطه انسان با خدا در دعا و نیایش
  5. بیت صد تا دویست

    • گشایش دل‌ها با یاد خداوند
    • بخشندگی و هدایت الهی به سوی سعادت
    • نیکویی مسیرهای خداوند برای بشریت
  6. بیت دویست تا سیصد

    • اشاره به تسلیم و فدای جان در برابر خداوند
    • بیان پیوند میان انسان و خداوند در لحظات مختلف زندگی
    • دعوت به یادآوری دائمی خداوند در تمام امور زندگی
  7. نتیجه‌گیری

    • جمع‌بندی مطالب
    • تأثیرات شعر بر خواننده و بازتاب‌های روحانی آن
    • فراخوان به پیروی از مسیر الهی در زندگی روزمره

 

 

 

ای خدا ، ای خالق و معبود ما
ای صفا‌بخش دل و محمود ما

ای پناه دل شکست بی‌نوا
ای امید خسته‌جان در ابتلا

در شب تاریک، روشن چون سحر
با تو داریم عهد عشق، از دل و سر

تو به دل نوری، به جان آرامشی
بی‌تو عالم چون قفس بی‌پرکشی

هر دلی کو در رهت افتاده است
از کرم لبریز و از غم، آزاده است

هر که با یاد تو گردد آشنا
از بلای عمر گردد بی‌گلا

بنده‌ات گر نیست شایانِ عطا
تو عطا دادی به خصم بی‌دعا

چشم دل با اشک شوقت روشنی‌ست
هر دمی با یاد تو، جان ایمنی‌ست

گر گنه‌کارم، امیدم با تو است
رحمتت در هر دو عالم، جاود است

در خضوع و بندگی دارم امان
تا نگردم دور از آن لطف نهان

گر مرا خواهی، منم بی‌ادعا
بسمل افتاده، به سوی تو بیا

چنگ زن بر رشته‌ی لطف خدا
دل مده بر وسوسه، زر، یا ریا

گر نظر خواهی، نظر کن بر دلم
جز رضایت تو نباشد حاصلم

ای خدای رحمت و لطف و وفا
ای که هستی همدم شب‌های ما

جلوه‌ی هر ذره از ذکر تو است
سینه‌ی عاشق پر از فکر تو است

با تو عالم راز می‌گوید مدام
هر نباتی با تو دارد احترام

ای خدای آفرینش‌گر ز نور
عقل حیران است در ادراک طور

نام تو آرامش دل‌های ماست
ذکر تو سرمایه‌ی فردای ماست

چون بخوانم نام تو با اشک و آه
می‌رسد از عرش، نوری از پناه

در رکوع و سجده‌ات جان می‌دهم
در حضور تو، سر از تن می‌برم

غرق در دریای مهر و بندگی
می‌زنم دل را به تو، با زندگی

ای که از لطف تو هستی پا گرفت
عقل در راه تو معنا یافت و رفت

خلقت ما آیتی از قدرتت
هر دلی آگاه از آن وحدتت

ذره‌ذره در بیابان و درخت
ذکر تو گوید، تویی تنها، نه سخت

هرچه باشد جز تو در حیرت رود
تا دلی عاشق شود، وحدت چشد

ای خدای رحمت و لطف و وفا
ای که هستی همدم شب‌های ما

جلوه‌ی هر ذره از ذکر تو است
سینه‌ی عاشق پر از فکر تو است

با تو عالم راز می‌گوید مدام
هر نباتی با تو دارد احترام

ای خدای آفرینش‌گر ز نور
عقل حیران است در ادراک طور

نام تو آرامش دل‌های ماست
ذکر تو سرمایه‌ی فردای ماست

چون بخوانم نام تو با اشک و آه
می‌رسد از عرش، نوری از پناه

در رکوع و سجده‌ات جان می‌دهم
در حضور تو، سر از تن می‌برم

غرق در دریای مهر و بندگی
می‌زنم دل را به تو، با زندگی

ای که از لطف تو هستی پا گرفت
عقل در راه تو معنا یافت و رفت

خلقت ما آیتی از قدرتت
هر دلی آگاه از آن وحدتت

ذره‌ذره در بیابان و درخت
ذکر تو گوید، تویی تنها، نه سخت

هرچه باشد جز تو در حیرت رود
تا دلی عاشق شود، وحدت چشد

ای خدای پاک بی‌همتا و فرد
کس ندانَد وصف تو، جز آن‌که مرد

نور تو پیداست در هر ذره‌ای
در دل گل، در صفای برکه‌ای

هر دلی کز مهر تو آگاه شد
در ره عشق تو گمراه شد

گم شود در ساحت لطف و صفا
یابد از یاد تو کلّ ما سِوا

قدرتت بر عرش و فرش آشکار
رحمتت گسترده چون نوبهار

عرش و کرسی در تمکین توأند
هر دو عالم در تسخیر توأند

هر کجا بینی جمالی از صفا
می‌درخشد آیتی از کبریا

ای خدای جان، خدای جان‌فزا
در رهت دل را کنم چون کهربا

هر که نامت برد، جانش زنده شد
در دل شب، از تو آهی بنده شد

ای خدای صلح و آرام دل
جاری از لطف تو باران و گل

سجده‌گاه عاشقان، کوی تو است
خانه‌ی دل روشن از روی تو است

هر که سوی غیر تو آورد دل
بی‌نصیب افتد ز فیض کامل

در دعاها، ذکر تو جاری شود
چشمه‌ی لطف تو، بیداری شود

لحظه‌ای بی‌نام تو بی‌جان شویم
چون نیایش نیست، حیران شویم

هر دمی محتاج لطف و مهر توییم
در پناه مهر، چون طفلان، شوییم

قلب اگر در سینه باشد زنده‌تر
با تو گردد سینه‌ها روشنگر

ای خدای ماورای این و آن
بی‌نیازی از همه، هم مهربان

آن‌که رو دارد به درگاه تو باز
می‌نهد از دوش، غم‌های دراز

گرچه آلوده‌ست، می‌آید به تو
می‌گشایی در ز مهر خویش، او

خلق کردی ما و افلاک بلند
حکمتت آید ز حد فکر بند

دل شکسته، خسته از دنیا، تویی
ای که درمانی به هر درد و دویی

درد جان با نام تو درمان شود
عشق تو مایه‌ی ایمان شود

هر که دل را پاک سازد از هوی
می‌رسد در ساحت قدس خدای

نور تو در شام جان، مهتاب شد
عاشقت در آتش شوقت، آب شد

عقل حیران است در کار تو، آه
کس ندانَد تا کجاست این بارگاه

رزق ما از لطف دائم می‌رسد
هر که شاکر شد، عطایش بی‌عدد

در خفا و جلوه‌ها پیدایی‌ای
در همه احوال، هم‌آوایی‌ای

دست ما گیر، ای خدای مهربان
تا نیفتیم از رهت، در بی‌امان

هر نفس با یاد تو تسکین شود
جان ما از نغمه‌ات شیرین شود

گرچه دنیا پر ز غوغا و فریب
با تو، آرامیم و بی‌ترس و شیب

ذکر تو قوت دهد بر جان ما
روشنایی بخشد این دوران ما

قلب عاشق، خانه‌ی دیدار توست
حلقه‌زن در کعبه‌ی اسرار توست

نقش عالم، آیتی از روی توست
هرچه داریم، از عطای خوی توست

کاش در هر دل تو منزل داشتی
کاش با ما عهد منزل داشتی

دل ز غیر تو برون افکندنی‌ست
تا بماند با تو، جان پابندنی‌ست

دل نمی‌خواهد جز این دلدادگی
بی‌تو بی‌جان است هر شادابگی

نام تو بر لب، دلم آرام‌تر
می‌برد جان را ز خود، بی‌بام و در

در رهت جان داده‌اند اهل صفا
خوش‌ترین جان‌بازی از بهر خدا

آن‌که باشد بنده‌ی درگاه تو
بهر او گشوده گردد راه تو

ذکر تو آرام جان عاشق است
هر دلی بی یاد تو، نافارق است

ای خدایی کز تو هستی شد پدید
در حضورت هر چه غیرت ناپدید

موج دریا در خروشش نام توست
نور مهتاب شب آرام توست

هر نفس با عشق تو پرواز کن
دل به درگاه خدای باز کن

هر که دل از غیر تو خالی کند
در دلش صد دولت جاری کند

لطف تو بی‌مرز و بی‌پایان بود
مهرت ای رب، بر دل ایمان بود

در دل شب ذکر تو تسکین دهد
روح را از آتش دنیا رهی دهد

دل که با یاد تو آگاه است، خوش
سینه‌ی پرنور از آن ماه است، خوش

اشک توبه، تحفه‌ای در راه توست
هر که خندد از رضا، درگاه توست

قلب اگر خاشع شود در سینه‌ها
می‌برد ما را به سوی جنتا

نور تو در خلوت دل می‌رسد
با دلی شیدا، ابد می‌پرورد

در سکوت شب صدایی آشناست
ذکر یا رب، نور جان‌ها و نواست

هر چه داریم از عنایت‌های توست
کائنات آیینه‌ی زیبای توست

دل تهی از کینه باید ساختن
خانه‌ی حق را ز نو پرداختن

در رهت باید که سر افکنده بود
چشم دل را بر جهان، برکنده بود

عقل گر حیران شود در وصف تو
عذر گوید، چون نبیند جَرف تو

تا ابد در یاد تو باشیم ما
دور از اغیار و ریا باشیم ما

ذکر تو سازد دل ما را لطیف
دور گرداند ز ما فقر و حَیف

از تو آغاز است هر جنبش، نهاد
هر چه گویم باز کم گفتم، معاد

آن‌که باشد بنده‌ی درگاه تو
بهر او گشوده گردد راه تو

ذکر تو آرام جان عاشق است
هر دلی بی یاد تو، نافارق است

ای خدایی کز تو هستی شد پدید
در حضورت هر چه غیرت ناپدید

موج دریا در خروشش نام توست
نور مهتاب شب آرام توست

هر نفس با عشق تو پرواز کن
دل به درگاه خدای باز کن

هر که دل از غیر تو خالی کند
در دلش صد دولت جاری کند

لطف تو بی‌مرز و بی‌پایان بود
مهرت ای رب، بر دل ایمان بود

در دل شب ذکر تو تسکین دهد
روح را از آتش دنیا رهی دهد

دل که با یاد تو آگاه است، خوش
سینه‌ی پرنور از آن ماه است، خوش

اشک توبه، تحفه‌ای در راه توست
هر که خندد از رضا، درگاه توست

قلب اگر خاشع شود در سینه‌ها
می‌برد ما را به سوی جنتا

نور تو در خلوت دل می‌رسد
با دلی شیدا، ابد می‌پرورد

در سکوت شب صدایی آشناست
ذکر یا رب، نور جان‌ها و نواست

هر چه داریم از عنایت‌های توست
کائنات آیینه‌ی زیبای توست

دل تهی از کینه باید ساختن
خانه‌ی حق را ز نو پرداختن

در رهت باید که سر افکنده بود
چشم دل را بر جهان، برکنده بود

عقل گر حیران شود در وصف تو
عذر گوید، چون نبیند جَرف تو

تا ابد در یاد تو باشیم ما
دور از اغیار و ریا باشیم ما

ذکر تو سازد دل ما را لطیف
دور گرداند ز ما فقر و حَیف

از تو آغاز است هر جنبش، نهاد
هر چه گویم باز کم گفتم، معاد

ای خدا، ای خالق و معبود ما
ای صفابخش دل و محمود ما

آفریدی آسمان با کهکشان
در دلت پنهان شد اسرار جهان

قدرتت بر هر چه هست آشکار
هر چه گویم، باز باشد اندک‌ است بار

نور دادی، ظلمت از ما دور شد
دل به یاد نام تو پرنور شد

در دل شب، چون مناجات آیدم
قطره‌ای از بحر رحمت چایدَم

با تو گویم راز دل، ای مهربان
دست گیر از ما، رها کن از گمان

هر که باشد در رهت دل‌باخته
رحمتت بر جان او افراخته

هر که با نامت کند آغاز کار
می‌برد توفیق از پروردگار

هر که دل را پاک سازد ز اشتباه
یابد از لطفت پناه و نور راه

جز تو در عالم پناهی نیست، نیست
رحمتی چون رحم تو هرگز ندیدست

در دلت جز مهر عالم نیست، نیست
قدرتت بالاتر از هر دست و کیست

بنده‌ام، گرچه خطاکارم ولی
توبه‌ام بنگر، نگاهم کن، علی

عفو تو بر جرم ما پیشی گرفت
فضل تو بر حُسن ما تشنی گرفت

کعبه و محراب در ذکر تواند
هر دلی در سوز و اشک از آن تو ماند

هر که با یاد تو گیرد یک نفس
می‌برد از جهل و باطل هر هوس

یا الهی، پرده‌ام را برندار
جز به رحمت در گناهم وگذار

در دل من، مهر تو مأوا کند
هر شبم را با دعا زیبا کند

هر که در راهت رود بی‌ادعا
می‌برد توفیق از دریای وفا

هر کجا لطف تو تابان می‌شود
ظلمت شب‌ها فروزان می‌شود

ذره‌ای از نور تو خورشید شد
قطره‌ای از مهر تو جاوید شد

در سکوت شب، صدایت می‌رسد
نغمه‌ی یا رب، به دل‌ها می‌چسد

دل تهی کن از هوس، پر کن ز تو
جان سپار و جان بستان، ای یار خو

ذکر تو در سینه‌ام آتش زند
هر گره را در دلم وا می‌کند

هر که دل از غیر خالی کرده است
گنج مهر تو به دل آورده است

تو که بودی پیش از آغاز خاک
تو که هستی در همه افلاک پاک

هر چه هست و نیست، از فیض تو است
عرش و فرش آکنده از رقص تو است

هر کسی در راه تو قربان شود
در دلش نور خدا پنهان شود

خاک باشد سرمه‌ی چشمان او
در رکوع افتاده ایمان او

دست ما گیر، ای خدای بی‌نظیر
چشم ما بگشا، ز روی ما مگیر

آب دریا تشنه‌ی دیدار توست
نغمه‌ی مرغان، ز بیدار توست

هر صدایی در جهان، نام تو گو
هر دلی از مهر تو گردد نکو

ما کجاییم و کجا لطف شما
ما گداییم و تویی در مرتبا

جمله عالم آیت ذات تو است
آسمان آینه‌ی هِیْهات تو است

ما نبودیم و تو ما را ساختی
در دل شب، شوق دیدار کاشتی

هر که را خواهی، تو بالا می‌بری
از دل ظلمت، به بالا می‌پری

در ضمیر ما نهانی، ای خدا
هر کجا هستیم، آنجایی، خدا

هر نفس با نام تو آرام شد
هر دلی بی یاد تو ناکام شد

پرده بردار از جمال کبریا
تا ببینم جلوه‌ی وجه خدا

در دل ما کاش نوری برکنی
شمع جان را ز شرر پرکنی

هر دلی کو با تو پیوندی گرفت
از دو عالم دست افشاندی، گرفت

بنده‌ایم و جز عطایت هیچ نیست
جز دعای ما رضایت هیچ نیست

در گناهان ما کرم آوردی
رحمتت از عدل هم بگذاردی

ما خطاکاریم، اما بنده‌ایم
جز به لطف تو به جایی مانده‌ایم؟

هر چه داریم از عنایات توست
سایه‌بان ما، فقط ذات توست

چشم دل بگشا، که بینم روی تو
دل تهی سازم، که آید بوی تو

در دعا، در سجده، در ذکر و نیاز
می‌رسد از غیب، بارانی طراز

هم تویی آغاز و انجام امور
هم تویی خورشید و هم روشن‌ظهور

جمله عالم سایه‌ای از نور توست
عقل هم در سجده‌ی دستور توست

در دل دریا، تویی گوهر نهان
بر فراز عرش، پیدا در عیان

در دل هر موج، یاد روی توست
نغمه‌ی هستی ز گفت‌وگوی توست

دل اگر خواهد صفا، یابد ز تو
آسمان هم سرفراز آید ز تو

قطره‌ای از مهر تو در جان ماست
سوز این دل از شعاع آشناست

هم تویی سرچشمه‌ی افکار ما
رونق هر ذره از انوار ما

ذکر تو آرام جان خسته‌هاست
نام تو درمان دل بشکسته‌هاست

هر کجا رویم، در آنجایی تویی
هر که هر چه هست، پیدایی تویی

سینه‌ای کو با تو دارد آشنایی
می‌نهد هر لحظه پا در کبریایی

بنده را گر در گنه افتد نفس
هم تویی در بخششت بی حد و بس

با تو گویم راز دل، ای بی‌مثال
بی تو گم گردد دلم در قیل‌و‌قال

جمله اسرار از آن روی توست
هر دلی کو نرم شد، سوی توست

سایه‌ی رحمت بر این دل افکنم
در مسیرت، جان و دل را روشنم

چون صدا زنم تو را در نیمه‌شب
آسمان گردد پر از آواز تب

نور ده، تا دیده‌ام بینا شود
دل پر از انوار تو تنها شود

کِی توانم وصف ذاتت را کنم؟
جز به تسلیم و رضا دم‌ها زنم

در دعا، دل را به تو وابسته‌ام
از همه عالم، به تو دل بسته‌ام

همه عالم ذکر نامت می‌کنند
ساکنان عرش، قامت می‌سپرند

ذکر تو آرامش جان می‌دهد
بر دل سرگشته درمان می‌دهد

هم ز رزق و هم ز علم و از نجات
همه از توست، ای خدای کائنات

گر نباشی، نیست هستی در حساب
تو که هستی، جمله عالم شد شهاب

یاد تو آرام جان عاشق است
بی تو بودن، رنج بی‌پایان و خست

چشم بگشا، تا ببینی نور حق
راه او بین، تا نبینی تیرگی

دست ما گیر و رها کن از هوس
بنده‌ایم و دل نهاده در قفس

ناله‌هایم را تو می‌دانی همه
هر چه گفتم، یا نگفتم، محرمه

بندگی از لطف تو شیرین شود
هر دلی با مهر تو زرّین شود

از عطای تو زبان قاصر بود
ذره‌ای از فضل تو کافی بود

تو کریمی، هر که خواندت، بی‌نوا
نیست از درگاه تو محروم، لا

رحمتت پیش از عذاب آید به لب
نور تو از ظلمت آرد فتح شب

در سجودم، با تو گویم راز دل
جز تو، ای جانان، ندارم هیچ حل

بی‌تو در دل، همیشه دلتنگیم
از تو دورم، در دل می‌سوزیم و می‌سریم

تو در دل هر ذره هستی، ای خدا
جهان بی‌تو هیچ است، غم‌زا و بلا

در دل هر گل، نام تو پنهان است
در دل هر شمع، پرتو جانان است

دست ما گر، بسته و دلتنگ شود
با کرم تو، دل در کلبه روشن شود

سایه‌ی لطف تو بر این دل افکنم
در مسیرت، جان و دل را روشنم

به نیاز آمده‌ایم از درگاه تو
بنده‌ی فانی‌ایم در درگاه تو

در دل شب‌ها، دعای ما بلند است
صوت دل‌ها با یاد تو شاد و مست

یاد تو در دل ما جاری و شفاف
مرهمی بر دردهایمان در این بیداد

هر که در راهت باشد با دل صاف
در دلش برکت است و در دنبالش شفاف

چونک دست‌مان دراز و دل پر از دعا
تو شفا می‌دهی، ای بخشنده، ای خدا

هر کسی گوید که در گناه غرق است
در دعا گوید که از تو می‌گذرد، درست

بر دل‌های مستی که از تو جدا شدند
دست توست که به درون باز گرداند، خدایا!

آنکه در چاه گناه افتاده بود
تو کشیدیش به سوی نور و راه درست

با دل شکسته، چشم ما به درگاه توست
عشق ما در پی توست و دل در طلب توست

در دل شب‌ها، نغمه‌ی تو از دل به گوش
همه جا پر از مهر تو، پر از دل و سرور

در دعاها، نام تو در دل نشسته است
نور تو در دل جان ما جا گرفته است

در دل عالم، نام تو به زیبایی است
در هر پرتو از نور، آنی ز تو بر آمده است

جلال تو در درون همه جلوه دارد
هر گلی در دل، رنگ و بوی تو را دارد

تو بر دل ما در مسیر روشنایی
هر نفسی که می‌زنیم، تو در کنار ما خواهی

در درگاه تو همیشه باز است در
در دل، با یاد تو می‌آید هر سفر

تو در دل‌های ما هستی و همیشه
هر که بی‌تو باشد، دلش بی‌چراغ است و بی‌چرخه

ای خدا، ای مهربان، ای بخشاینده
دست ما را به سمت رحمتت دراز کن، ای بخشنده!

ای خدا، ای بخشنده‌ی بی‌کران
بر دل‌های ما تویی نور جاودان

ما همه در دست توییم، ای تویی
رحمتت از هر گوشه بر ما می‌ریزی

در دل هر قطره‌ی باران امید
پیش توست، ای خدا، راه‌های سعید

جاری است از دست‌های تو آب حیات
که در دل‌ها جاری شد، به هر ساعت و لحظات

یاد تو در دل، شوق دل‌انگیز است
در مسیرت، شادی به دل‌ها فریاد است

تو که هستی، دل پر از شوق و عشق
یاد تو بماند در دل‌ها، از هر جایی و هر کجا

در دل شب، صدای تو می‌آید
همه عالم از ذکر نامت می‌خندد

در درگاه تو هر دل می‌نالد
عشق تو بر دل‌ها گام می‌نهد

همه در جستجوی روی تو هستند
در این راه، دست‌های‌شان دراز است و مشتاق

تو در دل‌ها حضور داری به‌طور کامل
بی‌تو در دل‌ها هیچ نوری نیست، چه اندازه تاریک است!

تو بر دل‌ها تسکین و آرامش می‌بخشی
در دل‌های مشتاق، چشمه‌های شادی می‌جوشی

با تو امید است، بی‌تو همیشه ترس
در قلب ما تنها نوری از توست و مهر

تو که در دل‌ها همیشه برقرار
در هر لحظه‌ای، امیدی به تو برای تمام عالم‌ها

این دل‌های در به‌در، در جستجوی نور
به دست تو رستگار می‌شوند از هر ظلمت و شک

تو از دل‌ها عبور کرده‌ای به دل من
تا مرا از راه‌های سخت به سوی آرامش برسانی

یاد تو در دل‌ها همیشه تازه است
هر که یاد تو را در دل نگه دارد، به آرامش می‌رسد

راه‌های تو همیشه روشن و پاک است
دل‌های عاشق در این راه همیشه شاد است

در دل هر صدای بلند، ندای توست
بر دل‌های سوخته، آرامش روح توست

در دل‌ها همیشه پرتو تو می‌تابد
در هر گوشه‌ای از جهان، حضور تو همچنان شاداب است

در دل شب، راه روشن می‌شود
هر که به سوی تو رود، همواره پیدا می‌شود

تو در دل‌ها چراغی بی‌پایانی
که هر که به تو رسید، نمی‌ترسد از هر تاریکی

در دل هر مخلوق، تو حاکمی
در هر لحظه‌ای، در دل‌هایشان می‌نشینی

در دل این جهان، در دل هر روز
یاد تو همیشه در دل‌ها تازه و زنده است

در سکوت شب، همه یاد تو می‌کنند
در دل‌ها همیشه صدای تو جاری است

تو که دلتنگی‌ها را می‌زدایی
در دل‌های مشتاق، عشقت را می‌سازید

همه عالم در خواب و بیداری
یاد تو می‌نوازد، هر قلبی به دلداری

گر ز تو دور شد دل از هر درخت
با یاد تو زنده است، می‌شود بهشت

تو به دل‌ها جان می‌دهی و زندگی
همه کس با نام تو می‌سازد خوشبختی

در دل آسمان‌ها، در دل زمین
پیش تو همیشه دل‌ها شاد است و به‌کمال رسید

این دل‌ها پر از شوق به سوی تو
به تو امید دارند، چون تویی رحمان و تویی نور

هر که به سوی تو، از درد و غم برود
در دل‌ش، نور امید و آرامش می‌خندد

دست‌مان در دست تو، ای خالق مهربان
رهبری کن، تا همیشه در کنار تو باشیم، خداوند

یاد تو همواره در دل‌ها روشن است
راه‌ات همیشه پر از نور است و دل‌ها امیدوار است

در دل هر قلبی، تویی مصدر نور
شادی و سعادت از توست، ای مهربان، ای نگار نور

هر که از تو آگاهی یافت، زنده شد
در دل‌هایش، پر از امید و زندگی، پر از نور گشت

با دعای دل، همیشه در پی تو هستم
بی‌تو در این جهان، دریا، خشک و بی‌حس است

بی‌تو در دل، هیچ چیزی نمی‌ماند
همه در دل، به یاد تو، شاداب و سرزنده‌اند

در کنار تو، همواره ره‌گشا است
هر که در دلش محبت تو باشد، غم را از دست می‌دهد

یاد تو در دل همیشه باقی است
تا همیشه در دل‌ها، نور تو بماند، ای خداوند!

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی نیایش خداوند(۱)

باسمه تعالی
نیایش خداوند(۱)
 

ای خدا، ای خالق و معبود ما
ای امید و یاور و مقصود 

 

 

نام تو آرامش دل‌های ماست
ذکر تو سرمایه‌ی فردای ماست

 

 

هر که با یاد تو گردد آشنا 

رَست از آفاتِ دهرِ پر جفا

 

ای خدا، ای داور و محبوب ما
نور بخش سینه‌ی مقلوب ما

 

 

کل عالم دم‌به‌دم تسبیح تو
نیست بر عقل و نظر تشبیه تو

 

سجده‌گاه عاشقان، کوی تو است
خانه‌ی دل روشن از روی تو است

 

 

 

 

 

چون بخوانم نام تو با اشک و آه
نور می‌تابد ز عرشِ مهر و ماه

 

 

 

ای خدا، ای مونس و ای جود ما
ای صفا بخش دل و محمود ما

 

تو به دل نوری و در جان روشنی
بی‌تو عالم نیست جز بند و تنی

 

در رکوعت جان به قربان می‌برم
در سجودت دل به سامان می‌برم

 

 

ای پناه دل در این شب‌های تار
ای امیدم وقت نومیدی و یار

 

دل چو افتد در رهت ای جان‌فزا
می‌شود بی‌غم، پر از لطف و صفا

 

 

ای پناه دل شکست بی‌نوا
ای امید خسته‌جان در ابتلا

 

 

شب‌سیه با تو چو صبحی دل‌فروز
عهد ما بر عشق، هم جان، هم‌رموز

 

 

 

 

گرچه نالایق به درگه مهربان

می‌رسد از لطف تو هر دم نشان

 

 

آمدم، ای پادشاه بی‌نشان

 دل به درگاهت نهادم هر زمان

 

 

اشک شوقت شعله‌ی چشم دلم
یاد تو مرهم بر آسیب و غمم

 

 

ای امید جاودان بندگی
دل سپارم همچنان در زندگی

 

 

 

گر گنه کارم، دلم با تو خوش است
چون نگاهت بی‌گمان بخشایش است

 

از خضوع و بندگی دارم امان
تا نباشم دور از آن لطف نهان

 

 

من پشیمانم، تویی دانا، بصیر
چشم تو، دریای رحمت بی‌نظیر

 

 

چنگ زن بر حبل لطف لایزال
دل مده بر دام زر یا قیل‌وقال

 

 

با تو عالم در نیاز و گفتگوست
آنچه در عالم بود در جستجوست

 

 

چون نظر خواهی، نظر کن بی‌گمان
جز رضایت نیست مقصود از جهان

 

 

 

 

 

 

ای خدای عاشقی، لطف و صفا
ای که هستی منجی ما در بلا

 

 

ای پناه خستگان بی‌نوا
نور بخش جان ما در ما سوا


 

دل شکسته با تو دارد التیام
اشک هم با نام تو گردد سلام

 

 

سینه‌ی عشاق پر نور و صفاست

 پرتوی از عشق و انوار خداست

 

 

با تو عالم در تمنا و دعاست
هر که باشد در جهان، در ابتلاست

 

 

هر کجا بینی "رجالی" از صفا
می‌درخشد آیتی از کبریا

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی