باسمه تعالی
حکایت(۲)
بازار مکار
در حال ویرایش
مقدمه
در روزگار ما، بازار مکارهی دنیا رنگارنگتر از همیشه در برابر چشم جان و دل آدمی صف کشیده است. در هیاهوی زر و زور و تزویر، صدای راستی و صفا کمتر شنیده میشود. این حکایت منظوم، با الهام از تجربهای درونی و اجتماعی، داستان مردی است پاکدل و بیزار از فریب، که در دل بازار مکّار، بهجای سود، صداقت میفروشد و بهجای شهرت، حقیقت را پاس میدارد.
سرودن این منظومه، تلاشی است برای بازتابِ راهی که اهل دل در میان مردمان میپیمایند؛ راهی پرخار، اما روشن. این اثر به سبک حکایتهای تعلیمی–عرفانی، با زبانی ساده و آهنگی دلنشین سروده شده است، تا مفاهیم اخلاقی و معنوی را در قالب تمثیل اجتماعی به دل مخاطب بنشاند.
باشد که خوانندهی گرامی در این بازار مکّار، «خود» را بازیابد، و به «او» برسد.
فهرست مطالب
۱. مقدمه
۲. حکایت بازار مکّار (بخش اول: معرفی شهر و فضای بازار)
۳. آشنایی با مرد صادق در بازار
۴. واکنش مردم به صداقت او
۵. گفتگو با مرد راستکردار
6. ترک بازار و گام نهادن در مسیر دل
7. بازتاب عرفانی از دیدار مرد الهی
8. نتیجهگیری اخلاقی و عرفانی
به شهری دیدم از بازار مَکّار
فریب افکنده در اندیشه بسیار
در آن بازار مردی دیدم آگاه
نه کالا را نه خویش آورد در راه
ندیدم در دلش سودا به بازار
نه پنهان داشت کالا، نی خریدار
همه گفتند: «در این راه پرخار
نمانَد مرد حق، بی زخم و آزار!
ز مال شبهه دوری کرد آگاه
ندید آن سیم و زر را جز سیهراه
نگه میکرد خاموش و سبکبار
به دل روشن، ز هر آلوده بیزار
ز سود و قیمت دنیا رهیده
به نان خشک و دل پاکش رسیده
زبانش بیفریب و دل پر از نور
نه پیچیده، نه آلوده به زور
دلش آئینهی صدق و صفا بود
کلامش آیتی از مصطفی بود
نه چون بازارگانان پر فسون بود
نه دلبسته به این باغ و زبون بود
به چشمش زر، گَلی پژمرده مینمود
دلش از مهر حق سرشار میبود
شبی هاتف ز عرش آمد به اسرار
که "ای پاکان، شما هستید دلدار!"
مرا گفتند: در این شهر فریبی
اگر اهل دلی، با حق نشینی
تو با او باش، اگر بازار تُهی شد
که در خلوت، درونت روشنی شد
به ناگه در دل آن شهر تاریک
دلم شد گرم از نوری چو فانوس
چنان آرامشش آموخت در دل
که بازارش نداشت از خلق، محمل
نه فریاد خریدارش تکان داد
نه سود و نرخ بر جانش توان داد
دلش با حق، زبانش در سکوتی
به سان سرو، بر جا در ثبوتی
به من گفت: «ای جوان، از خواب برخیز!
بیا از این فریبآباد بگریز!»
«مکن سودا، مگر با ذات سبحان
که این بازار، باشد دام شیطان!»
«اگر مردی، در این میدان بمان پاک
ولی بر دوش خود اندیشه را چاک»
من آن دم با دلم پیمان ببستم
که دل با راستی بندم، نه دستم
ز بازار فریب و سود بگذشتم
به راه اهل دل، آرام، برگشتم
از آن پس هر کجا دیدم دوچشمی
نجستم نفع، جز در مهر و بخشی
سرانجامم شد آن سودا که باید
که دل با دوست، جان از غیر راید
به شهری دیدم از بازار مَکّار
فریب افکنده در اندیشه بسیار
در آن بازار مردی دیدم آگاه
نه کالا را، نه خویش آورد در راه
ندیدم در دلش سودا به بازار
نه پنهان داشت کالا، نی خریدار
همه گفتند: «در این راه پُر خار
نمانَد مرد حق، بی زخم و آزار!»
ز مالِ شبهه دوری کرد آگاه
ندید آن سیم و زر را جز سیهراه
نگه میکرد خاموش و سبکبار
به دل روشن، ز هر آلوده بیزار
نه فریبی، نه نیرنگی، نه تزویر
نه آلوده به سودای زر و شیر
زبانش بیفریب و دل پُر از نور
کلامش آیتی از سِرّ مستور
دلش آئینهی صدق و صفا بود
نه با دنیا، نه با شیطان رضا بود
ز دنیا دل برید از جان شیرین
نچید از باغ دنیا برگ نازنین
نه بر سود و نه بر نرخش نظر داشت
نه در چشمش متاعی اعتبار داشت
ز دستانش نتابید آتشِ زر
ز چشمانش نچکید اشکِ بستر
کلامی گفت با من نرم و آرام
که لرزیدم ز سوزش چونکه یک دام
«تو را با این فریبآباد کاریست؟
که جز ویرانه در پایان نداریست!»
«اگر مردی، در این بازار منشین
که در آن جز دروغی نیست آیین!»
«فروغی نیست در دلهای اینجا
که از سود است جانهاشان همه جا»
«به چشمی بنگر این کالا و کوک
که هر یک بسته بر دلهاست چون شوک»
«در اینجا، هر کسی چون گرگ وحشیست
فریبش بر زبان و دلش زخمیست»
«در این بازار، سود است و تظاهر
نه نور است و نه دلهای مطهر»
گفتم: «ای مردِ حقیقتجو، بگو راست
چهگونه دل ز این دنیا شوی کاست؟»
به آهی گفت: «با یاد خدا باش
دلات را پاک و جانات با صفا باش»
«مگو با خَلق، جز با لب فروبند
که از خاموشی آید راز لبخند»
«نه هر فریاد دارد نورِ معنا
نه هر خاموشیست از غفلتِ ما»
چنین گفت و در آن بازار تاریک
دلم لرزید چون فانوس باریک
به ناگه نورِ ایمان زد به جانم
که جان دادم به سوزِ مهربانم
به خود گفتم: «در این سودا چه حاصل؟
که آخر دستِ جان گردد به باطل»
ز بازار فریب و سود بگذشتم
به راه اهل دل آرام برگشتم
دلام آموخت با راستی گرفتن
به جای سود، مهر از خلق چیدن
ندیدم بعد از آن جز نور معنا
فروختم دل به بازارِ تقوا
کنون هر جا کنم باز این حکایت
شود دل تازه از صد شوق و حیرت
ز دنیای پُر از رنگ و ریا، دل
بریدم همچو مرغ از بندِ مایل
نه زر خواهم، نه جاه و تخت و زرّین
که جز بند است بر پایِ زمین
به یاد آن سخنهای پر از نور
دلم شد گرم، جانم یافت دستور
نشستم در سکوتی ژرف و خلوت
که تا یابم رهی سوی محبت
به ذکر حق گرفتم وقتِ شب را
نهادم خاک بر تاجِ طرب را
ز سودا و ز بازاران بریدم
درونم را به اشکِ ناب شستـم
نه هر کالا که برقَدری نشیند
درون آدمی را نیز بیند
به جان دیدم که آن مردِ سبکروح
چو آیینهست در وادیِ بیکوه
ندارد چیز، اما پُر ز گنج است
دلی دارد که دور از بار و رنج است
کسی کو با خدا دارد معامله
نباشد بند دنیای حُیَله
کنون من هم، چو او، تنها و بیچیز
ولی سرشارم از آرامشِ بینقض
چه حاجت گنج و زر، کاندر درونم
چراغی سر زند از لامکانم
به بازار فریب این خلق فسون
نگردد عاشقِ دلبستهی خون
نه اهل دل، نه آن مردانِ پاکی
که بستند از سرِ تقوا تَباکی
زنان و مردان بازار مکّار
فروشند آبرو، گیرند دینار
به لب آیات، و در دل کینه و نار
زبان پرنور و دل تاریک و بیزار
مرا گفت آن جوانمردی که دیدم:
«رهی جز راستی، ای دوست، نیستم»
«تو گر خواهی صفا، صبر آور ای جان
که بیصبر، این ره آسان نیست آسان»
«نپندارند آنان کز دروناند
که از ظاهر چو ما بیواسطهاند»
چو شد این نکته در جانم هویدا
گذشتم از همه، دیدم خدایا!
که آنکس زنده است اندر جهانی
که باشد پاک، بیکین و زبانی
به شهری دیدم از بازار مَکّار
فریب افکنده در اندیشه بسیار
در آن بازار مردی دیدم آگاه
نه کالا را، نه خویش آورد در راه
ندیدم در دلش سودا به بازار
نه پنهان داشت کالا، نی خریدار
همه گفتند: «در این راه پُر خار
نمانَد مرد حق، بی زخم و آزار!»
ز مالِ شبهه دوری کرد آگاه
ندید آن سیم و زر را جز سیهراه
نگه میکرد خاموش و سبکبار
به دل روشن، ز هر آلوده بیزار
نه فریبی، نه نیرنگی، نه تزویر
نه آلوده به سودای زر و شیر
زبانش بیفریب و دل پُر از نور
کلامش آیتی از سِرّ مستور
دلش آئینهی صدق و صفا بود
نه با دنیا، نه با شیطان رضا بود
ز دنیا دل برید از جان شیرین
نچید از باغ دنیا برگ نازنین
نه بر سود و نه بر نرخش نظر داشت
نه در چشمش متاعی اعتبار داشت
ز دستانش نتابید آتشِ زر
ز چشمانش نچکید اشکِ بستر
کلامی گفت با من نرم و آرام
که لرزیدم ز سوزش چونکه یک دام
«تو را با این فریبآباد کاریست؟
که جز ویرانه در پایان نداریست!»
«اگر مردی، در این بازار منشین
که در آن جز دروغی نیست آیین!»
«فروغی نیست در دلهای اینجا
که از سود است جانهاشان همه جا»
«به چشمی بنگر این کالا و کوک
که هر یک بسته بر دلهاست چون شوک»
«در اینجا، هر کسی چون گرگ وحشیست
فریبش بر زبان و دلش زخمیست»
«در این بازار، سود است و تظاهر
نه نور است و نه دلهای مطهر»
گفتم: «ای مردِ حقیقتجو، بگو راست
چهگونه دل ز این دنیا شوی کاست؟»
به آهی گفت: «با یاد خدا باش
دلات را پاک و جانات با صفا باش»
«مگو با خَلق، جز با لب فروبند
که از خاموشی آید راز لبخند»
«نه هر فریاد دارد نورِ معنا
نه هر خاموشیست از غفلتِ ما»
چنین گفت و در آن بازار تاریک
دلم لرزید چون فانوس باریک
به ناگه نورِ ایمان زد به جانم
که جان دادم به سوزِ مهربانم
به خود گفتم: «در این سودا چه حاصل؟
که آخر دستِ جان گردد به باطل»
ز بازار فریب و سود بگذشتم
به راه اهل دل آرام برگشتم
دلام آموخت با راستی گرفتن
به جای سود، مهر از خلق چیدن
ندیدم بعد از آن جز نور معنا
فروختم دل به بازارِ تقوا
کنون هر جا کنم باز این حکایت
شود دل تازه از صد شوق و حیرت
ز دنیای پُر از رنگ و ریا، دل
بریدم همچو مرغ از بندِ مایل
نه زر خواهم، نه جاه و تخت و زرّین
که جز بند است بر پایِ زمین
به یاد آن سخنهای پر از نور
دلم شد گرم، جانم یافت دستور
نشستم در سکوتی ژرف و خلوت
که تا یابم رهی سوی محبت
به ذکر حق گرفتم وقتِ شب را
نهادم خاک بر تاجِ طرب را
ز سودا و ز بازاران بریدم
درونم را به اشکِ ناب شستـم
نه هر کالا که برقَدری نشیند
درون آدمی را نیز بیند
به جان دیدم که آن مردِ سبکروح
چو آیینهست در وادیِ بیکوه
ندارد چیز، اما پُر ز گنج است
دلی دارد که دور از بار و رنج است
کسی کو با خدا دارد معامله
نباشد بند دنیای حُیَله
کنون من هم، چو او، تنها و بیچیز
ولی سرشارم از آرامشِ بینقض
چه حاجت گنج و زر، کاندر درونم
چراغی سر زند از لامکانم
به بازار فریب این خلق فسون
نگردد عاشقِ دلبستهی خون
نه اهل دل، نه آن مردانِ پاکی
که بستند از سرِ تقوا تَباکی
زنان و مردان بازار مکّار
فروشند آبرو، گیرند دینار
به لب آیات، و در دل کینه و نار
زبان پرنور و دل تاریک و بیزار
مرا گفت آن جوانمردی که دیدم:
«رهی جز راستی، ای دوست، نیستم»
«تو گر خواهی صفا، صبر آور ای جان
که بیصبر، این ره آسان نیست آسان»
«نپندارند آنان کز دروناند
که از ظاهر چو ما بیواسطهاند»
چو شد این نکته در جانم هویدا
گذشتم از همه، دیدم خدایا!
که آنکس زنده است اندر جهانی
که باشد پاک، بیکین و زبانی
نه با تقوا، نه با علم و فضیلت
شود مردی، مگر با نور فطرت
کسی کو دین فروشد بهر نامی
نمانَد بر لباش جز ننگ و دامی
در این بازار اگر خندان کسی بود
خریدار دروغ و دام و کی بود؟
کسی کو پاکدل باشد در این راه
کند دل را ز هر شائبه کوتاه
نه پنهان دارد او چیزی ز مردم
نه باطل گوید از جهل و تظلم
ز یاد حق، بود دلشان چراغی
که سوزد در شب فقر و فراغی
چنین مردی اگر در شهر پیدا است
به لطف حق، چراغ دل هویدا است
نه از سود است گر لبخند دارد
که در دل رازهای بند دارد
چو بازار جهان پرشور و هیجان است
ولی جانِ سلیم از این جهان رَست
نه هر کس در لباس پاک آمد
درون پاک نیز از خاک آمد
بسی دیدم به ظاهر نیکپوشان
که در باطن پر از نیرنگجوشان
نه هر آیینه روشن از درون است
نه هر فانوس پنهان در زبون است
ز مردی کن کناره گر ندیدی
به ترک جملهی دنیا رسیدی
دل آگاه گر بیمال باشد
ولی با نور حق همحال باشد
در آن بازار مکّار از دل و جان
بهسوی او شدم، رفتم شتابان
گرفتم دست او را گرم و روشن
گشودم دیده بر یک بُعدِ ممکن
گفتم: «ای مردِ راستانِ عالم
بیا با من، که دل تنگ است و ماتم»
جوابم داد: «یارا، در دلات نور
بهجستوجوی حق باشی چو رنجور»
«به رنج آری صفای جان ز نو شد
به اشکِ دل، زمین جان تو خو شد»
«رهی باید که مردان پُرتوانند
نه آن کو در پی دنیای ناناند»
«رهی دارد که افتد بر دوشِ جان
نه در ظاهر، نه در فریاد و بان»
«تو با حق باش، اگر تنهاترینی
ز دل بیرون نما خشم و حنینی»
چو این گفت و برفت آن مرد صادق
دلم لرزید، گشتم سخت عاشق
به ترک شهر و بازارِ ریاکار
نمودم روی از آن دنیای مکّار
ز سود و سوداگر بگسستم آن دم
شدم آرام در خلوت چو شبنم
به خلوتگاه دل، یک نور جاریست
که در هر سینهی پاکی خماریست
کسی کو مال دارد لیک تاریک
بود در بند شیطانِ فریبیک
ز آتش دور باش ای اهل معنی
که از سود است و طغیان و تغیی
در آن شهری که بازارش پر از دام
ندارد رستگاری جز به آلام
خداوندا، مرا از خلق بستان
بده آرامشی چون عرش رحمن
دلام روشن، ز بازاران جدا شد
صفا مهمان و سودا بینوا شد
بمان ای دل، اگر تنها شدی باز
که با تو هست حق، بالاتر از راز
نه هر کس اهل دنیا شد، سعادتمند
که باشد عاقبت، از خاک برکند
بهسوی او شتابان رو، که جان است
طریق وصل، ره سوی امان است
نه زر خواه و نه شهرت، نه غروری
که جز فقر است راه اهل نوری
به بازار مرو، گر دلات ز جان است
در اینجا نیست سودی جز زیان است
چو بگذشتم از آن سودا و آن فریب
دلم خندید در خورشید و نسریب
به جان دیدم که آن مرد الهی
ز دنیا کنده بود از آگهی
ز لب خاموش، اما دل چو دریا
ز سودا رسته و در یاد یکتا
ندیدم جز صفا در چهرهاش باز
نه ترسی داشت، نه زخمی، نه دمساز
در آن بازار، تنها بود و تنها
ولی محبوب، در چشم خدا، تا…
که گفتم: سر بُوَد افراز عالم
چنین مردی که دارد نور خاتم
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۲۲