باسمه تعالی
حکایت(۲)
بازار مکار(۱)
غریبی رفت در بازار مکار
فتاد آخر به دامِ چاهِ و انکار
در آن بازار مردی بود آگاه
نه کالا را نه خویش آورد در راه
ندارد در دلش سودا به بازار
نه پنهان داشت کالا، نی خریدار
در این بازار، جز سود و ریا نیست
ز نور و عشق یزدان ردّ پا نیست
همه گفتند: این ره پر ز خار است
ولی پایانِ آن، دیدار یار است
ز مال شبهه پرهیزش سزاوار
ندید آن سیم و زر را جز سیهکار
نگاهش خامش و جان بود بیدار
دل از آلوده گشتن داشت انکار
نه در او حیله و نیرنگ و تزویر
نه دلآشفتهی سیم است و تقدیر
چو کوهی استوار و سختپیکر
نه چون نی، دستبوس باد و حنجر
ندارد در کفش جز نور وحدت
به دل جز جلوهی حق نیست حاجت
زبانش دلفریب و جان پُر از نور
کلامش پرتوی از سِرّ مستور
دلش آئینهی صدق و صفا بود
نه با دنیای فانی آشنا بود
بگفتم عارف دانا و بینا
ره حق می برد دل را ز دنیا
به آهی گفت: یاد یار را گیر
دلت را پاک دار از نقش تقصیر
مگو با خلق، جز خاموش و آرام
که لبخند از سکوت آید، نه از جام
نه هر فریاد دارد سوزِ ایمان
نه هر خاموشیست از خوابِ نسیان
به فرزندان خود گفتا: عزیزان!
نگه دارید راهِ عدل و میزان
شب جمعه، به محراب آمد آن یار
به چشمی اشکبار و دل گرفتار
چنین گفت: ای خدای لامکانم!
تو دانی هرچه در دل در نهانم
تو دادی جان به من با نورِ ایمان
نخواهم جز رضای تو، نه دکان
سحرگه، شاه شهر آمد به بازار
که یابد بندهای صادق، وفادار
چو آمد سوی دکانِ صداقت
بنالید از دل و گفتا حکایت
شنیدم تو در این شهر ریا کار
نخواهی دل مگر با وزن و معیار
بگفت: آری، ز سودا خسته جانم
رضای دوست باید در بیانم
چو اشک سوز او آمد به دیدار
ز گنج مهر، دادش گوهری یار
بگفت: ای مرد پاک و بیریایی
تو گنجی، نه به زر، بلکه صفایی
تو را باید نه دکان، نه خریدار
تو را باید، برای دل، جهاندار
ز آن پس، آن دکان شد نام بازار
نه از جنسش، که از رازش پدیدار
کنون هر بار گویم این روایت
دلم پر میشود از شور و حیرت
دل از دنیا بکن جانا "رجالی"
که آن عالم بود مقصودِ عالی
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۲۲