رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۴۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی اعتماد

در حال ویرایش

مقدمه

مثنوی «اعتماد»، سروده‌ای عرفانی و تربیتی است که در آن، شاعر با زبانی ساده، موزون و دلنشین، به توصیف اهمیت توکل، تسلیم، رضا، و اعتماد به خدای متعال می‌پردازد. این منظومه نگاهی درونی دارد و راهکارهایی برای رهایی از اضطراب‌ها، نگرانی‌ها، فریب‌های دنیا، و دلبستگی‌های فانی ارائه می‌دهد. شاعر با استفاده از آموزه‌های دینی، قرآنی و عرفانی، خواننده را دعوت می‌کند که دل به خدا بسپارد، از ظاهر دنیا فراتر رود، و به پناه‌گاه امن الهی پناه آورد.
این سروده می‌کوشد قدم‌به‌قدم، مخاطب را از تردید به یقین، از ترس به آرامش، و از وابستگی به رهایی سوق دهد.


فهرست موضوعی ابیات (۱–۳۰۰)

 

ابیات ۱ تا ۲۰: مقدمه‌ای بر اضطراب انسان در زندگی، و نبودِ اعتماد به دیگران.

ابیات ۲۱ تا ۵۰: ضرورت تکیه بر خدای مهربان و نه امید بستن به مخلوق.

ابیات ۵۱ تا ۸۰: مقایسه‌ی فناپذیری دنیا با بقای خداوند و بی‌نیازی او.

ابیات ۸۱ تا ۱۱۰: بیان اینکه راه نجات و آرامش در یاد، توکل و اعتماد به خداست.

ابیات ۱۱۱ تا ۱۵۰: توضیح اینکه اعتماد واقعی، ویژگی برجسته‌ی مؤمنان صادق است.

ابیات ۱۵۱ تا ۱۸۰: آثار اعتماد؛ از جمله آرامش دل، صفای باطن و استواری در بلاها.

ابیات ۱۸۱ تا ۲۱۰: ذکر نمونه‌هایی از رحمت و یاری الهی به بندگان اهل اعتماد.

ابیات ۲۱۱ تا ۲۴۰: راهکارهای عملی برای تقویت توکل، تسلیم و اعتماد به خدا.

ابیات ۲۴۱ تا ۲۷۰: هشدار نسبت به فریب ظواهر دنیا و اعتماد به تظاهرکنندگان.

ابیات ۲۷۱ تا ۳۰۰: جمع‌بندی آموزه‌ها؛ توصیه به توکل، رضا و سپردن دل به خدا برای رسیدن به وصال.

 

مثنوی اعتماد

به نام خداوند بخشایشی
که باشد پناه از همه خواهشی

همو خالق نور و نظم و کمال
پناه دل اهل صدق و وصال

در این دهر پرهایهوی فریب
نباشد رهی راست جز در حبیب

اگر دل شود تکیه‌گاه یقین
شود راه حق بر تو روشن، مبین

اعتماد است سرچشمه‌ی اعتبار
بود مایه‌ی وصل و لطف و قرار

کسی کو به حق داشت امید خویش
ندارد غم از دشمن و درد نیش

چو بنیاد بر خالق هستی نهد
نه طوفان غم را، نه زخم حسد

بود تکیه‌گاهش خدای کریم
که بخشد عطا، بی‌گناه و جریم

به صدق و صفا چون نهد پای خویش
شود خانه‌اش از دروغ وریش

اگر مرد گردد وفادار عهد
شود محترم در گذار زمان

چو در عهد و پیمان نباشد ثبات
نماند ز احوال مردم نجات

نه بازار گردد درست و روا
نه دانش شود پایبند وفا

اعتماد آورد وحدت و نور
بود مرهمی بر دلِ پرشکور

نهان است گویی، چو دُر در صدف
که بی‌او نگردد کسی خوش‌هدف

سزد گر دل از شک و تردید رست
به سرچشمه‌ی صدق و ایمان نشست

به نام خداوند لطف و صفا
که ما را دهد نور ایمان و جا

همو نور بخشد به جان و خرد
در او تکیه باید نه اندر سبد

اگر دل به درگاه او بسته‌ایم
ز طوفان غم‌ها نترسیده‌ایم

اعتماد است رمز دل عاشقان
پناه دل صادق و راست‌زبان

اگر دل ز شک‌ها شود پاک و ناب
به چشم یقین بنگری آفتاب

چو تکیه کنی بر خدای بزرگ
شود در دلت ریشه‌ی صبر و برگ

به هنگام سختی و خوف و خطر
به حق ده پناه و به باطل گذر

کسی کو نهد بر خدا اعتماد
شود رسته از وسوسه، از عناد

وفاداری و صدق در قول و کار
بود ز اعتماد دل‌استوار

اگر دل تهی گشت از مهر و داد
نماند در آن ریشه‌ای از رشاد

جهان بی‌وفا گرچه پر فتنه است
خدای وفادار ما را کَس است

در این دهر پرنیرنگ و فریب
نماند کسی جز خدای حبیب

به هر جا که باشی خدا با تو است
اگر دل به او داری، آنجا تو است

توکل بر او کن، رهت روشن است
که بی‌او مسیرت پر از دشمن است

ندارد غم آن کو کند اعتماد
به آن خالقی کِز کرم بی‌نهاد

نهان است اسرار تقدیر ما
ولی روشن است از ضمیر خدا

خدا داند احوال فردا و پس
به او کن امید و مدارش مس

به نام خداوند بخشنده‌دل
که با لطف او بسته گردد گسل

توکل کلید ره رستگاست
نخستین قدم در طریق خداست

اگر دل به دریای لطفش زند
ز طوفان غم‌ها برون می‌زند

توکل چو شمشیری از نور پاک
برد تیر تردید از دل به خاک

کسی کو به یزدان یقین آورَد
دلش را ز هر رنج، ایمن برد

جهان بی‌ثبات است و پر اضطراب
به یاد خدا دل شود بی‌شتاب

اگر خسته‌ای از غم زندگی
برو سوی حق، باش با بندگی

خدا حامی بی‌نیازان بود
پناه دل بی‌پناهان بود

به حق، اعتماد است سرمایه‌ات
که آرام گردد در او سایه‌ات

مشو بی‌خبر از صفای یقین
که بی‌نور حق، ظلمت است این زمین

همه کار عالم به دست خداست
که او را نکو حکمتی بی‌خطاست

تو ای جان ز غیر خدا وا رهی
اگر دل به درگاه او آگهی

توکل کند مرد با همت است
که در سایه‌اش رنج بی‌زحمت است

مزن تکیه بر مال و بر منصبت
که روزی رسان هست بی‌واسطت

مشو غره بر عقل و تدبیر خویش
که تدبیر اوست برتر ز بیش

چو در دل درآید نسیم یقین
شود باغ دل پر گل یاسمین

اگر در پی عزتی جاودان
برو در پناه خدای جهان

به حق، اعتماد است رمز نجات
رها کن همه ترس و بیم و هراس

چو یوسف به چاه آمد از بام داد
توکل نمود و رسیدش نجات

چو موسی به دریا زد آن گام پاک
توکل نمود و شکافت آب چاک

تو هم گر به حق دل نهی بی‌ریا
گشاید رهت را خدای جهان

به یاد خدا باش در هر مقام
که او می‌دهد رحمتی بی‌زکام

ز طوفان هراس آیدت گر به دل
بخوان نام حق، باش چون آب زلال

تو ای دل، مشو غم‌زده بی‌دلیل
خدا هست، رحمان و رحیم و جلیل

اگر تار گردد ره زندگی
خدا شمع باشد در آن تارگی

به هر جا که باشی، خدای تو هست
به هر حال، باشد رهت را نشست

مشو مأیوس از فضل پروردگار
که رحمت بود بی‌کران و شمار

اگر در دل شب فتادی به خاک
توکل نما، تا شود چاره‌ساز

خداوند رزاق و هادی بود
به هر دل صفا و سعادت دهد

اگر خواهی از دام شیطان رهی
به نام خدا کن شروع به شهی

ندارد کسی جز خدا آن توان
که از هیچ، سازد جهانی عیان

تو را آفرید و نیکو سرشت
به تو قدرت داد و عقل و بهشت

پس ای بنده‌ی حق، ز غیرش مبر
به غیر از خدا، تکیه کردن مپر

همه آفرینش، نشان از خداست
خدا در دل ماست، ما را رواست

اگر ره بمانی، توکل کن او
خدا راه بنمایدت از درِ خو

مشو بی‌خبر از دل اهل درد
که در اشکشان نور ایمان به‌جَرد

اگر دل تو خانه‌ی مهر اوست
همه کائنات‌اند در جست‌وجوست

به غیر از خدا هرچه داری، فناست
خدا ماند و بس، دیگران از قفاست

توکل دهد قوت صبر و عزم
کند دل سبک‌بال، بی بیم و رزم

اگر ذره‌ای مهر یزدان تو راست
تمام جهان نور ایمان تو راست

خداوند نزدیک‌تر از رگ توست
که لطفش همیشه روان در سبوست

تو با یاد او از هراس ایمنی
که بی یاد او، جان تو در فنی

به درگاه او حاجتی گر بری
بسی رحمتی بی‌عدد پروری

چو سر بر سجودی نهی شب‌نفس
توکل کن و باش روشن‌نفس

چو نوری درون سحر می‌دمد
خدا دل ز ظلمت رها می‌کند

کسی کو به غیر از خدا دل نهاد
سزد گر بماند درون فساد

مشو دل‌نگرانِ جهان و زمان
که یزدان بود بهترین پاسبان

تو ای دل، اگر راست خواهی نجات
به درگاه او کن فقط اعتماد

بدان هر چه در سینه داری نهان
خدا می‌داند، ز تو نیست پنهان

جهانت اگر تار و تلخ آمدت
خدا هست، بنگر به حکمتش بدت

خدا بر همه حال داناست و بس
نبینی ولیکن بود با تو نفس

چه در کوره‌راهی، چه در قله‌ای
تو با یاد او داری آغوش وی

نماند به سختی کسی، تا که دل
به درگاه یزدان برد با خجل

خدا هست رزاق و یار فقیر
که از هیچ سازد هزاران مسیر

توکل به او کن، رها شو ز بار
که او می‌دهد شادی از روزگار

مزن ناله از ناتوانی خویش
خداوند تو هست، بی‌همتای بیش

اگر دوست داری صفا در جهان
بسوزان هوا را، به مهر خدان

بیا تا دل از غیر یزدان شوی
ز قید هوس‌ها پشیمان شوی

خدا هست نزدیک‌تر از خیال
به او کن توکل، مشو بی‌وصال

ز الطاف او لحظه‌ای غافل‌ست؟
نه، هرگز، که دائم به ما مایل‌ست

اگر بر تو بار گناه آمدست
توکل کن و راه اصلاح آمدست

درون تو گنجی‌ست از نور حق
مکش خود به دامان تردید و شک

خدا در دل هر فقیر است و پیر
به او دل سپار، ای برادر، دلیر

خدا راه بخشش بود بی‌کران
مشو نومید از مهر آن مهربان

چو بر عرش دل جای او شد پدید
از او جز عنایت نخواهی شنید

به دریا اگر موج سهمگین شود
توکل، سفینه‌ست، ایمن شود

خدا را ببین در دل بی‌کسان
که یاری دهد در غم و امتحان

زبان را مزن بر شکایت چو خَرس
که شکر است کلیدِ درِ خیر و درس

تو ای بنده، در محضرِ کردگار
مگو: من ندارم دگر هیچ کار

اگر راه گم شد، دعا کن به دل
که یابد دلت نورِ راه از ازل

مشو تکیه‌بر زور و زر یا عدد
تو با رب خود باش، نیکو مدد

نهان است لطف خدا در بلا
که از کرب گردد صفایِ ولا

چو در دل بود نغمه‌ی اعتمید
نباشد دلت بسته‌ی بیم و کید

گشا دل، ببر درد خود پیش او
که داناست و بیناست، بی گفت‌وگو

تو گر بی‌پناهی، پناهت بود
همان لطف یزدان که راحت بود

میانِ بلا چون صبوری کنی
خدا را درونِ حضوری کنی

مزن تیر شک بر دلِ پر امید
که شیطان به شک دل کند ناپدید

به دریا اگر موج سهمگین شود
توکل، سفینه‌ست، ایمن شود

خدا را ببین در دل بی‌کسان
که یاری دهد در غم و امتحان

زبان را مزن بر شکایت چو خَرس
که شکر است کلیدِ درِ خیر و درس

تو ای بنده، در محضرِ کردگار
مگو: من ندارم دگر هیچ کار

اگر راه گم شد، دعا کن به دل
که یابد دلت نورِ راه از ازل

مشو تکیه‌بر زور و زر یا عدد
تو با رب خود باش، نیکو مدد

نهان است لطف خدا در بلا
که از کرب گردد صفایِ ولا

چو در دل بود نغمه‌ی اعتمید
نباشد دلت بسته‌ی بیم و کید

گشا دل، ببر درد خود پیش او
که داناست و بیناست، بی گفت‌وگو

تو گر بی‌پناهی، پناهت بود
همان لطف یزدان که راحت بود

میانِ بلا چون صبوری کنی
خدا را درونِ حضوری کنی

مزن تیر شک بر دلِ پر امید
که شیطان به شک دل کند ناپدید

۱۲۱. به یزدان اگر دل‌سپاری یقین
شود جان تو در امان از کمین

۱۲۲. ز غوغای دنیا مشو بی‌قرار
خدا هست، با یاد او کن گذار

۱۲۳. به هنگام سختی، به یادش بمان
که لطفش بود سایه‌بان زمان

۱۲۴. درون دل خسته امیدی است
که از یاری حق پدیدی است

۱۲۵. اگر زخم داری، دوا هست او
اگر شب تو تار است، جا هست او

۱۲۶. خداوند بخشنده‌ی بی‌نهاست
که در سینه‌ات نقش مهرش بپاست

۱۲۷. نباشد کسی بی‌نیاز از خدا
چه بالا، چه پایین، چه این، چه آن‌جا

۱۲۸. ببین در دل کوچک مور چیست
که رزقش ز درگاه غفور است و بیست

۱۲۹. چو افتاده‌ای، دل به دریا بزن
به لطف خدا کن تماشا و فن

۱۳۰. اگر رنج آمد، دل آرام دار
که یزدان دهد صبر و پاداش و کار

۱۳۱. مشو ناامید از عنایت‌گری
که او می‌بردت به سوی دگری

۱۳۲. در آغوش او هرکه پنهان شود
ز آسیب دوران گریزان شود

۱۳۳. نبینی، ولی هست در جان تو
اگر بشنوی صوت ایمان تو

۱۳۴. گره‌گر فتادست، او وا کند
دل از تیرگی سوی فردا کند

۱۳۵. به اندوه‌ها خنده آموز از او
که شادی دهد همچو روز نخست

۱۳۶. خدا در دل پاک منزل کند
اگر دیده با نورِ دل گل کند

۱۳۷. سحرگاه دل را به او بسپری
شود روز تو از همه برتری

۱۳۸. غم از جان ببر، شادمان زی، که هست
خدا یاور توست، بی‌شبهه و شست

۱۳۹. تو را گر گناهی‌ست، توبه بجو
که رحمت کند پاک، بی‌هُو و هُو

۱۴۰. توکل بر او کن، مگو حرف کس
که او هست دانا، به گفتار و بس

۱۴۱. دلت را صفا ده، ز یاد خدا
که نورش کند دور تو را از جفا

۱۴۲. اگر هم زمین‌گیر باشی، ولی
خدا دست گیرد تو را از گِلی

۱۴۳. به محروم اگر رحم کردی، رسی
به لطف خداوند مهربسی

۱۴۴. تو از بی‌کسی، کس نپندار خود
که یزدان بود با تو در هر نَجُد

۱۴۵. اگر در دلت یک دعا موج زد
خدا می‌شنود، لب ز شکوه ببند

۱۴۶. بدی را به خوبی جوابش بده
که یزدان دهد خیر با این گِره

۱۴۷. اگر ثروتی نیست، دل‌دار باش
که دلدار تو هست پروردگار

۱۴۸. مشو غافل از یاد آن آشنا
که با یک نگاهش شود دل رها

۱۴۹. کسی کو به حق اعتمادش نبود
ز دل نور ایمان به‌کلی زدود

۱۵۰. ولی آن‌که دایم به یزدان گروست
دلش در حریم صفا، ماه‌روست

۱۵۱. کسی کو نهد دل به درگاه دوست
ز هر ترس و اندوه عالم برُست
۱۵۲. چو دریا شوی با دل آسوده‌حال
خداوند باشد تو را ذوالجلال
۱۵۳. ز گفتار مردم مشو بی‌قرار
خدا هست، کافی‌ست پروردگار
۱۵۴. مزن تکیه بر خلق ناپایدار
که تنها خدا هست پاینده‌یار
۱۵۵. دل آرام باشد به ذکر خدا
اگر دل کند ساکن آن مصطفی
۱۵۶. ز افکار پَست و دغل دور شو
به صدق و صفا سینه را نور شو
۱۵۷. به راهش اگر اشک‌ریزی رواست
که اشکِ دلت مژده‌ی رستگاست
۱۵۸. اگر باغِ دل خشک گردد ز درد
به باران لطفش شود باغ، خرد
۱۵۹. بخوان نام او را سحرگاهِ راز
که آن لحظه پر نور و پر سوز و ساز
۱۶۰. به هر جا که باشی، خدا با تو است
به هر کار، لطف و وفا با تو است
۱۶۱. درون دل شب چو یادی رسد
سحرگاه امید و شادی رسد
۱۶۲. اگر خسته‌ای، اوست آرامشت
اگر گم‌شده‌ای، خدا رامشت
۱۶۳. نبندد در لطف، آن ذوالمنن
به سوی گنه‌کار هم هست، تن
۱۶۴. مشو ناامید از عنایت‌پذیر
که او هست بخشنده و دست‌گیر
۱۶۵. تو ای دل، به دنیا مبند این همه
که دنیا چو سایه‌ست در پشت مه
۱۶۶. گره گر ز دل باز گردد به آه
دعایی ز دل می‌برد در پگاه
۱۶۷. شبانگاه اگر چشم گریان شود
سحرگاه، لطفش نمایان شود
۱۶۸. درون دل اهل ایمان یقین
ز نور خدا شد چو مهر زمین
۱۶۹. به هنگام سختی، مدد می‌رسد
که الطاف حق بی‌عدد می‌رسد
۱۷۰. مبادا که تردید گیرد دلت
که با یاد حق صاف گردد دلت
۱۷۱. دل عاشق حق، پر از نور شد
ز هر ترس و اندوه مهجور شد
۱۷۲. خدا هست، بی‌دست و بی‌هم‌نظیر
که باشد برای تو یاری‌پذیر
۱۷۳. اگر بی‌کس و بی‌پناهی بُدی
خدا هست، گر راز خواهی بُدی
۱۷۴. ز هر رنج و سختی اگر ناله‌ای
خدا بشنود از دل خسته‌ای
۱۷۵. مبادا که دل را به غیرش دهی
که جز او ندارد کسی آگهی
۱۷۶. ز خوبی و خیرش بگو بی‌دریغ
که او می‌دهد بر تو از هر طریق
۱۷۷. اگر در دل شب دعایی کنی
خدا می‌رسد گر صدایی کنی
۱۷۸. به تسلیم باش و به تقدیر نیز
که آرام گردد دلت بی‌گریز
۱۷۹. نبندد در رحمتش را کسی
که هر لحظه لطفش بود بی‌کسی
۱۸۰. چو طفلی به آغوش مادر خوش است
دل مؤمن از لطف داور خوش است
۱۸۱. ببارد ز ابر عطایش همیشه
به دل‌های بی‌کینه و بی‌ریشه
۱۸۲. تو ای بنده‌ی خاکی پرگنه
به لطفش بیا، ترک کن هر گنه
۱۸۳. خدا گر پناه تو باشد، بس است
ز دشمن، ز فتنه، ز غم، دست شست
۱۸۴. به هنگام فقر و فلا، یاد او
کند روشن این قلب ناشاد تو
۱۸۵. چو از دل برآید صدای توکل
شود دفع هر غصه با نورِ کل
۱۸۶. بسا دردها را دوا کرده است
به صد مرده امید وا کرده است
۱۸۷. نبینی ولی هست در جان تو
که بر می‌کشد آه پنهان تو
۱۸۸. خدای وفادار و بی‌کینه است
که بخشنده و یار دیرینه است
۱۸۹. تو ای بنده، دل بر خدای خودت
سپار و مشو خسته از عهد و خط
۱۹۰. جهان را چه باشد اگر بی‌خداست؟
همه تیره‌روزی و ظلمت‌نماست
۱۹۱. ولی آن‌که دارد به حق اعتماد
ز هر غم رهد با دلی بی‌عناد
۱۹۲. چه زیباست اگر دل تو روشن است
ز نوری که از نام او گلشن است
۱۹۳. به یزدان، اگر دل‌سپردی، خوشی
ز غم، درد، اندوه، یکسر رَوی
۱۹۴. در این راه اگر هم بلا شد رفیق
توکل کن و دل مکن بر دقیق
۱۹۵. خداوند داناست و بیناست نیز
به تو می‌رسد چون کنی ترک چیز
۱۹۶. ببخشای بر خویش، چون بنده‌ای
که در راه رحمت خدا زنده‌ای
۱۹۷. به خود مغرور مشو، که بی‌توستی
تو هستی ز لطف خدا پرستی
۱۹۸. تمام وجودت ز فیض خداست
ز آغاز تا ختم تو با او رواست
۱۹۹. اگر نوری از او به دل بتابد
همه تیرگی‌ها ز دل برتابد
۲۰۰. خدای وفادار و صادق بود
دل عاشق او، عاشق صادق بود

۲۰۱. مکن تکیه جز بر خدای سلیم
که او هست یارت به صبح و به نیم
۲۰۲. اگر دل پر از درد و اندوه شد
خدا مرهمی شد که هم‌روح شد
۲۰۳. نباشد کسی جز خدا مونس‌ت
که او می‌برد غم ز جان و جسد
۲۰۴. خدایی که حاکم بر افلاک شد
نگهدار شب‌های چالاک شد
۲۰۵. زمین و زمان زیر فرمان اوست
همه نور دل‌ها ز عرفان اوست
۲۰۶. مسیری که سوی خدا می‌رود
پر از نور، بی‌رنج و بی‌کینه بود
۲۰۷. اگر دل به درگاه حق شد رها
شود هر گره باز و بی‌منت‌ها
۲۰۸. به صدق و صفا گر قدم برنهی
به درگاه او آسمان بشکفی
۲۰۹. از او باش بیم و به او کن امید
که بی او بود جان تو ناامید
۲۱۰. ز نامش دل مؤمن آید به شور
شود زنگ دل پاک با آن حضور
۲۱۱. خدایی که رزقش به هر کس رسد
به بخشش، در لطف او کس نرسد
۲۱۲. اگر فقر باشد، غنا از خداست
دوای دل خسته آن مرتجاست
۲۱۳. مشو غافل از یاد آن آشنا
که بی‌یاد او دل شود بی‌وفا
۲۱۴. درون دل شب چو نامش بری
به صبح امید و صفا بنگری
۲۱۵. خدای وفادار و یکتاست او
همان نور حق، صبح پیداست او
۲۱۶. اگر بی‌پناهی، پناهت دهد
اگر بی‌نوایی، نگاهت دهد
۲۱۷. ز لطفش درون دلت نور شد
ز نامش زمین و زمان طور شد
۲۱۸. درون دل پاک، یقین می‌رسد
که الطاف او بی‌ثمن می‌رسد
۲۱۹. اگر اشک باشد به دامان تو
خدا هست یار گریبان تو
۲۲۰. بر او کن تو تکیه در هر مقام
که او هست صادق، کریم و تمام
۲۲۱. چو آید بلایی، امیدش بجو
که بخشایش و لطف او هست نو
۲۲۲. به دریای لطفش شناور شویم
ز غم‌های عالم برون‌تر شویم
۲۲۳. چو نامش بری، دل سبک‌بال گردد
گنهکار از او هم مُبَجَّل گردد
۲۲۴. گنه گر کنی، باز در می‌زند
که رحمت‌درش، بی‌عدد می‌زند
۲۲۵. اگر دور باشی، بخواند تو را
اگر گم شوی، می‌رهاند تو را
۲۲۶. در این ره مکن ترس، تنها نباش
که یار تو هستی، به دنیا مباش
۲۲۷. جهان پر فریب است و راه خدا
بود ساده، روشن، پر از آشنا
۲۲۸. اگر دل به دنیا نبندی چو بند
شود خلوتت خانه‌ی ارجمند
۲۲۹. ز طوفان غم‌ها مشو بی‌قرار
که کشتی‌ست لطفش به روی نگار
۲۳۰. ز هر درد و خوف و بلا می‌رهی
اگر بر خداوند دل می‌دهی
۲۳۱. چو بستی دل از خلق و از خود گسستی
بدان‌گاه با لطف داور نشستی
۲۳۲. دلی کز خدا شد پر از نور و مهر
نترسد ز تاریکی دهر و قهر
۲۳۳. ز یاد خدا دل بود باصفا
ز غیرش بود آینه پرخطا
۲۳۴. به هر جا که باشی، به دل یاد او
کند خسته‌دل را چو شمشاد نو
۲۳۵. چو موسی که در طور، با حق نشست
تو هم در دل شب، به حق دل ببند
۲۳۶. ز دل گر برآید دعایی صمیم
شود دشت جانت چو روضه، شمیم
۲۳۷. بزن دل به دریای بی‌پای او
که آرام گیرد دل از جای او
۲۳۸. مشو غافل از نور عرفان حق
که باشی در آن آسمان مطمئن
۲۳۹. جهان بی‌خدا چون غباری بود
دل اهل معنا، به یاری بود
۲۴۰. اگر عقل و عشق، آشتی می‌کنند
ز نور خدای است، که می‌آفرینند
۲۴۱. نباشد کسی چون خدای احد
که از هر خطا می‌کند ما رصد
۲۴۲. گنهکار اگر توبه آورد راست
خدا با کرامت، به دل می‌نواست
۲۴۳. مبادا گمان کنی نومیدی است
که در بحر لطفش، چه امیدی است!
۲۴۴. اگر در گناهی، مترس از قضا
که درب توبه‌اش هست همواره وا
۲۴۵. دلی را که امید حق پر کند
گمان بد از سینه بیرون زند
۲۴۶. خدا بهترین یار و همراه ماست
که از عشق او دل، پر از نور ماست
۲۴۷. اگر بندگی‌ات بود در خفا
همان هم بود نزد او با صفا
۲۴۸. به ظاهر مشو، باطن آدمی
به نزد خدا هست ارزش‌گری
۲۴۹. ببین جان عاشق به اخلاص و مهر
که بی‌هیچ ادعاست در راه قهر
۲۵۰. همان عاشقی که بود بنده‌وار
به درگاه او بود پاک و نگار
۲۵۱. خدا با دل اهل صدق است و نور
ز غیرش مشو طالب و پرغرور
۲۵۲. دل ساده کن، جز به حق گو مباش
ز رنگ و ریا در گذر، پاک باش
۲۵۳. اگر سختی آید، شکیبا بمان
که این هم گذر می‌کند بی‌فغان
۲۵۴. چو رفتی به راهی، به توکل برو
ز یاد خدا هر زمانی بجو
۲۵۵. شبانگاه اگر اشک ریزی ز دل
خدا بشنود، گویدت "یا خُذِل"
۲۵۶. که یعنی نگیرم تو را بی‌وفا
ببینم تو را با دلی آشنا
۲۵۷. دعایت ز دل گر خلوص آورد
اجابت چو باران فرو می‌برد
۲۵۸. چو کوهی پر از حلم و صبر و رضا
ببین بنده‌ای را که شد اهل تا
۲۵۹. مشو ناتوان از عطای خدا
که آن را که خواهد، کند بی‌نها
۲۶۰. هزاران در لطف دارد گشوده
به هر بنده‌ای مهر خود آزموده
۲۶۱. چه زیباست نامش، چه شیرین صدا
به یادش شود دل رها، آشنا
۲۶۲. ز هر زخم دل مرهمش می‌رسد
ز هر ناله آهِ خوشش می‌رسد
۲۶۳. کسی کو بر او دل سپارد ز جان
شود در جهان بی‌غم و بی‌فغان
۲۶۴. همان‌کس که امید دارد به حق
شود عاقبت رسته از چاه شک
۲۶۵. به هر جا روی، نام او یاد کن
به ذکر و دعا، سینه آباد کن
۲۶۶. که هر کس به او دل سپارد ز جان
خدا می‌دهد صبر و عزت نشان
۲۶۷. بر او اعتماد است سرمایه‌ها
که او می‌دهد فضل و عنایت جدا
۲۶۸. اگر در مسیرش گره شد پدید
ز لطفش گشاید، مشو ناامید
۲۶۹. مشو غره از علم و مال و مقام
که آن بی‌خدا گشت در انتقام
۲۷۰. ولی هر که دارد به حق اعتماد
شود در دلش نور ایزد نهاد
۲۷۱. نجات تو در یاد او ممکن است
که هر خیر از ذکر او روشن است
۲۷۲. توکل، توسل، تسلیم، رضا
چه زیبا صفاتی‌ست اندر لقا
۲۷۳. دل از غیر حق گر تهی شد تمام
خدا می‌شود خانه‌ات را مقام
۲۷۴. بخوان نام او را، ببین نور دل
که لبریز گردد وجود از امل
۲۷۵. مسیری که با حق رود در امان
ز آفات دنیا بود بی‌زبان
۲۷۶. دلت را به درگاه او باز کن
ره مهر و عرفان، سرافراز کن
۲۷۷. که او می‌دهد هر چه خواهد به تو
فقط باش بیدار در جست‌وجو
۲۷۸. خداوند رزاق و رحمان و نور
ز هر تار شب می‌برد سوی سور
۲۷۹. بزن خیمه دل در حریم خدا
مجو جز رضایش در این ماجرا
۲۸۰. دل اهل تقوا به یادش خوش است
ز هر شر و شیطان جدا و خموش است
۲۸۱. چو ابری که در آسمان پر ز فیض
دعای سحرگاه باشد عزیز
۲۸۲. بگو "یا الهی" به هر آه دل
که پاسخ دهد با صفا بی‌گسل
۲۸۳. نترس از بلای زمانه دگر
که دارد خدا لطف بی‌منتظر
۲۸۴. به ذکرش بگو جان خود را صفا
که روشن شود راه و درد و دوا
۲۸۵. کسی کو خدای وفادار خواست
ز هر غم رهید و ز هر دام رَست
۲۸۶. ببین آسمان را، زمین را نگر
که هر چیز باشد به حق مستمر
۲۸۷. دلت را ز غیر خدا پاک کن
به جانت ندا و صفا خاک کن
۲۸۸. تو بنده، خدا پادشاه جهان
ز او کن تمنا، ز او کن نشان
۲۸۹. جهان با همه وسعتش بی‌خدا
چو کوهی‌ست از وهم بی‌سر، بلا
۲۹۰. ولی گر خدا با تو شد، نیک‌فکر
ز ظلمت شوی رسته چون نور بکر
۲۹۱. تمامت امید تو بر او نهد
که یادش دل و جان تو را بَرکشد
۲۹۲. نگو ناامیدم، که با یاد حق
شود هر مسیرِ پُر از درد، سبک
۲۹۳. چو داری امیدی به لطف خدا
گشایش رسد از دل مبتلا
۲۹۴. ز هر دام شیطان رها می‌شوی
اگر با خدای خود آمی‌شوی
۲۹۵. مشو خسته از صبر و راه یقین
که پایان دهد حق به دردِ حزین
۲۹۶. خدا بهترین مونس دل‌نواز
که باشد رفیق تو در سوز و ساز
۲۹۷. ز دل گر برآید ندای امید
خدا می‌رسد گرچه راهت بعید
۲۹۸. به امید او باش در هر مقام
که او هست یار تو در هر نظام
۲۹۹. نکو ختم کن این سخن را تمام
که با اعتماد است دل در سلام
۳۰۰. جهان گرچه پر فتنه و پر فریب
خدا هست، بس کن دگر از نسیب

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

رباعی اعتماد (۱)

در حال ویرایش
کلید رهایی بود اعتماد
اساس تفکر بود اعتقاد
بدا آن که بی کیش و آئین بود
همه ذکر و فکرش بود اقتصاد

اعتماد (۲)
پایه ی ایمان حق است اعتماد
بی خدا اندر سراب است و عناد
ظاهر و باطن بود یزدان پاک
بی خدا در انحطاط است و فساد

اعتماد (۳)
منبع لطف و عطا باشد خدا
حامی ما در شدائد هر کجا
کن به یزدان اعتماد و افتخار
صاحب کرسی و عرش است و سما

اعتماد (۴)
اعتماد است گوهر ی ناب و نهان
موجب آرامش روح است و جان
همچو ایمان است، دری در صدف
آن تجلی کرده در قول کسان

اعتماد (۵)
سزاوار ستایش حق بود هوست
خدای این جهان و آن جهان اوست
کفایت می کند ما را خداوند
به او کن اعتماد و خالقت دوست

اعتماد (۶)
اعتمادم به خدایی است که تام
خالق مردم و هستی و نظام
با توکل به خدا باز شود هر گره ای
حق بود کامل و جاوید و مدام

اعتماد (۷)
خدا روزی‌رسان است و کفیل است
به حق کن اعتماد و بی‌بدیل است
خلایق را بود او تکیه‌گاهی
که فضلش بی‌نهایت، بی‌مثیل است

اعتماد (۸)
آنچه خیر است، مسیرش تقواست
اعتمادت به خدا کار گشا و اعلاست
اعتماد است نسیمی که کند دل آرام
رهنما باشد و این ره ز خداست

اعتماد (۹)
مردم همه آینه‌ی کردار توأند
خوبی کن و نیکی، که سزاوار توأند
آنان که وفا دار به عهدند و قرار
چون کوه، ستون دل و پندار توأند

اعتماد (۱۰)
گر نباشد اعتمادی در رفاقت
جوامع در خطر افتد ز رافت
گهی گردد خطا در عهد و پیمان
گذشت است چاره ساز هر شکایت

اعتماد (۱۱)
اعتماد است در دل، باری به یقین
حافظ، تو از قلبی درخشان و پاک دین
چون گره‌ها باز شوند از دست خدا
که کار گره از دستِ بنده به یقین

اعتماد (۱۲)
توکل به خدای در دل است و کار
که شبیهِ خالق، هیچ نباشد عیار
اعتماد در دل‌ها شجاعت کند
در زندگی ایمان می‌شود بی‌خطر

اعتماد (۱۳)
ای دل، به سوی خدا روی همیشه
که در دل خداست دریا و دریاچه
تکیه کن به یار جاوید و بزرگ
که خالی کن ز نگرانی هر گونه نشانه

اعتماد (۱۴)
چشم به سوی خدا، نه به روی این جهان
که به برکت پروردگار باشد در امان
هیچ دل‌نگرانی، در آن سوی نیست
که در سایه‌ی ایمان، دل آرام است

اعتماد (۱۵)
دل‌گرمی، نیکو از ایمان است
که بر پایه‌ی شجاعت و اعتماد است
ای بنده‌ی خدا، بیا به صفا
راه برتر، همان اعتماد است

اعتماد (۱۶)
یاد خدا، در دل، همیشگی باد
توکل به او، همیشه با توست
در روز و شب، که در کار خدایی
اعتماد، در دل‌های توست

اعتماد (۱۷)
تا دل به او سپردی، در قلب آرام
که در زمین و آسمان است خانه‌ی حلال
هر لحظه، از دل به دلی سفر می‌شود
که در اعماق ایمان، هیچ نیست جز کام

اعتماد (۱۸)
نگرانی از دل‌ها ریشه‌کن کن
همچو تکیه بر خدا، دل شاد کن
اعتماد به او، گنجی بی‌پایان
که به هیچ چیز جز او، نمی‌باید توکل کرد

اعتماد (۱۹)
باز بر ترس‌ها و دلهره‌ها چیره شو
به یاد خدا، قوت و توان افزون شو
در دل‌هایی که خداوند همیشه در آن است
اعتماد به کارها و تلاش‌ها، مخلص شو

اعتماد (۲۰)
تمامی کوششان به او منتسب است
که او به اعمال من ما را می‌سازد
به دل در سینه، تقدیرهای بزرگ
اعتماد به خدا، پیشوای عالم است

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی اعتماد (۱)

باسمه تعالی
مثنوی اعتماد(۱)

به نام خداوند لطف و عطا
که ما را دهد نور و صبر و رضا

 

 

همو نور بخشد به عقل و ضمیر
به حق تکیه باید، که او بی نظیر

 

 

اگر تکیه‌گاه‌ِ دل‌ ما خداست
دل از رنج دنیا رها و جداست

 

 

دل آنگه بیابد صفای یقین
که برچیند از خویش تردید و کین

 

 

اگر دل ز شک‌ها شود پاک و ناب
به چشم یقین بنگری آفتاب

 

 

اگر تکیه بر حب یزدان کنی
ز صبر و یقین دل فروزان کنی

 

صفای دل و حسن خلق نگار
بود از وفای به عهد و قرار

 

 

به هنگام سختی و خوف و خطر
به حق اعتماد و ز باطل گذر

 

کسی کو نهد بر خدا اعتماد
شود رسته از وسوسه، از عناد

 

 خدا داند احوال فردای ما
به او کن توکل، ز غیرش جدا.

 

 

وفاداری و صدق در قول و کار
کند عهد و پیمان قوی ، استوار

 

اگر دل تهی شد ز مهر و وفا
نماند دگر عشق و لطف و صفا

 

خدایا! تویی یار و یاور، حبیب
جهان پر زفتنه است، مکر و فریب

 

 

به هر جا روی، با تو باشد خدا
اگر دل دهی، می‌شود آشنا

 

توکل بر او کن، که حق رهنماست
که بی‌او رهت پرتگاهِ و خطاست

 

توکل چراغ ره کبریاست
نخستین قدم در طریق خداست

 

 

 

ندارد غم آن کو کند اعتماد
به آن خالقی کِز کرم جان نهاد

 

اگرچه نهان است تقدیر ما
هویداست بر خالق جان فزا

 

 

اگر دل به دریای لطفش زند
ز طوفان غم‌ها برون می‌رود

 

توکل چو شمشیر در زندگی
برد شک و تردید، افسردگی

 

 

اگر دل به یزدان سپاری ز عشق
بیاید تو را، رستگاری ز عشق

 

جهان موج طوفان و بیم و شتاب
خدا را بخوان تا رهی از عذاب

 

 

اگر خسته‌ای از غم زندگی

 به تقوا پناه‌آور و بندگی

 

 

خدا حامی بینوایان بود
چراغ شب بی پناهان بود

 

 

به حق اعتماد است، آرامِ جان
که با بندگی می‌شود آن عیان

 

مشو بی‌خبر از صفای یقین
که بی‌نور حق، ظلمت است و حزین

 

همه کار عالم به دست خداست
که او را نکو حکمتی بی‌خطاست

 

در این ره به جز حق کسی کار نیست
به جز رنج و غم، همدم و یار نیست

 

 

توکل بود مرد را زاد و توش
که در سایه‌اش حکمت آید به جوش

 

 

 

رجالی" مشو غره بر عقل خویش
که تدبیر یزدان فزون است و بیش

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی نیایش

دعا برای خانواده

در حال ویرایش

 دعا برای فرزندان، همسر و خانواده

مقدمه:

در این نیایش پدرانه، دعا و آرزوی خیر برای فرزندان، همسر و خانواده به شکلی خالصانه و دلسوزانه تقدیم می‌شود. در این منظومه، هر یک از افراد خانواده در کلام پدرانه‌ای به تصویر کشیده شده‌اند و دعای خیر برای حفظ، سلامت، رشد معنوی و علمی آن‌ها از درگاه خداوند طلب شده است. این اشعار، همواره با نگاهی عرفانی و به‌دور از هرگونه تعلقات دنیوی، از ته دل به درگاه معبود تعالی و نیکی به اهل بیت ارایه می‌شود.

این مجموعه به‌عنوان دعای پدرانه‌ای از عمق دل برای فرزندان و خانواده تقدیم می‌شود و با قلبی پر از محبت، برای موفقیت و سعادت هر یک از افراد خانواده، در درگاه خالق یکتا خواسته‌های خوشبختی و برکت طلب می‌شود.

فهرست:

  1. مقدمه
  2. نیایش برای فاطمه
  3. نیایش برای هانیه
  4. نیایش برای نیایش
  5. نیایش برای رضا
  6. نیایش برای محمد حسین
  7. نیایش برای ابوالفضل
  8. نیایش برای همسر
  9. نیایش برای پانیذ
  10. نتیجه‌گیری

 

خدایا نور خود را راه او کن
دلش را خانه‌ی آرامِ هو کن

به یاد خویش دارش لحظه لحظه
ز هر وسواسِ باطل کن خلاصه

گشای چشم دل بر علم و حکمت
دلی روشن بده، لبریز رحمت

ز طوفان هوس دورش نگه‌دار
به باغ عقل و ایمانش ببار

جهان را در نگاهش گل‌فشان کن
دلش را از غمِ دنیا رهان کن

بر او آرامشی چون شب ببخشا
به دل امید و در لب شبنم افزا

نبینم اشک در چشمان معصوم
نگردد بی‌پناه، ای حیّ قیّوم

به مهر خویش، دستش را بگیرش
به راه خویش با لطف تو سیرش

الهی نور خود را راه او کن
دلش را خانه‌ی آرامِ هو کن

به یاد خویش دارش لحظه لحظه
ز هر وسواس باطل کن خلاصه

گشای چشم دل بر علم و حکمت
دلی روشن بده، لبریز رحمت

ز طوفان هوس دورش نگه‌دار
به باغ عقل و ایمانش ببار

جهان را در نگاهش گل‌فشان کن
دلش را از غم دنیا رهان کن

بر او آرامشی چون شب ببخشا
به دل امید و در لب شبنم افزا

نبینم اشک در چشمان معصوم
نگردد بی‌پناه، ای حیّ قیّوم

به مهر خویش، دستش را بگیرش
به راه خویش با لطف تو سیرش

مبادا ناامیدی در دلش جا
مبادا لحظه‌ای گردد ز تو جدا

ز دنیا نام و ننگش را برانداز
به جانش گوهر عرفان بینداز

به لب ذکر و به دل شور تجلی
درونش نور تو، بیرونش علی

دلش را از تپش‌های دروغین
رها کن، پر کنش از راز آیین

چو صبحی باش در جان و روانش
مزن داغی به قلب نوجوانش

به هر گامی مدد کن پای رفتن
به هر دردی عطا کن سوز گفتن

چراغی ده که روشن‌تر ببیند
نه چون مردم، که از ظاهر نشیند

درونش کن پر از اشراق و معنا
درآمیزش به مهر مصطفی‌نا

بسوزان آتشش در شوق دیدار
نه آتش از هوی، یا شعله‌ی نار

به جانش صدق و صبر و مهر بخشا
وجودش را گل و نیلوفر بخشا

به چشمش اشک لطف و نور جاری
ز دل بیرون کن اندیشه‌ی زاری

خلاصی ده ز هر قید مجازی
ببر جانش به ملک دل‌نوازی

نخواه از غیر تو دستی بگیرد
به غیر نام تو چشمی نچرخد

تو دادی گوهر جان و جوانی
تو دادی شوقِ سیرِ آسمانی

تو دادی عقل و دل را هم‌زمانش
تو گرداندی در این دنیا نشانش

خدایا لحظه‌ای تنهاش مگذار
میان فتنه‌ی دنیاش مگذار

ز فخر و از خودی پاکش نگه‌دار
ز هر تزویر و نیرنگش نگه‌دار

مبادا بر کسی گردد ستم‌کار
مبادا دل دهد در فکر بازار

نه از دنیا، نه از مردم بترسد
تنش آرام و دل بی‌خار و ترسد

تو دانا بر دل و راز شبانی
تو دادی نور و شوق عاشقانی

پس این دختر که از لطف تو جوشد
نباید جز به نامت دل بپوشد

به نور خویش، دل روشن بدارش
ببر تا اوج افلاک اعتبارش

مبادا جز رضای تو بخواهد
نه بر گنج و نه بر مردم گراهد

دلی ده تا فریب زر نبیند
بهشتی کن جهان تا شر نبیند

دلی عاشق، زبانی پر ز ذکرت
مسیرش را پر از آیات فکرت

اگر لغزید، خود گیرش به رحمت
نبندش بر زمین با حکم و حجت

به باغ صبر، گل‌کاری نما دل
بیاویز از لبش تکبیرِ حاصل

بده او را دل روشن، پر از نور
نگاهش دار بر راهت، ز هر دور

نه از ناکامیا در دل شکستی
نه از خوش‌نامیا پیدا غروری

دلش سرشار از صدق و صفا کن
دو چشمش را چراغ مصطفی کن

به هر سویی که رود، یاد تو باشد
نباشد جز تو، فریاد تو باشد

نبیند جز جمالت در دو عالم
نچسبد دل به دام زر و درهم

به دل حک کن "رضا" را چون نگینی
مکن آلوده‌اش با آفرینی

به او آموز رازِ بنده بودن
به "بی‌منّی" درون زنده بودن

مکن غرق تمنّای تمنا
به دل بخشا قناعت همچو دریا

نباشد تشنه‌ی نام و نگاهی
نداند غیرِ تو، فریادخواهی

کند هر کار، تنها بهر رضای‌ت
نه از ترس و نه از بیمِ جزای‌ت

نگاهش کن، مکن از خود جدایش
مبادا لحظه‌ای گردد سزایش

مدد کن تا ز غفلت برهد باز
بگیرد در جهان از فطرت آواز

کشد بر دوش خود بار امانت
نه از رفعت، نه از شهرت، نه از نت

مبادا در هوس گم گردد آخر
مبادا چون زمین، گم در مظاهر

نه بی‌مقدار گردد پیش مردم
نه گردد کبر و نخوت، نور چشمم

الهی! این دُر نایاب و نازم
شکوفا کن به آداب نمازَم

به عشق تو شکوفا کن وجودش
پر از آیات حق کن تار و پودش

مکن او را شکار دام شیطان
ببرش تا افق‌های پریشان

که روشن گردد از خورشید حکمت
نه سرگردان شود در سایه‌ی غفلت

تو را جوید، تو را خواهد همیشه
نه گم گردد در آیینِ کلیشه

نباشد جز تو تکیه‌گاه جانش
تو باشی در غمش هم هم‌زبانش

خدایا چون پدر دارم دعایی
که گیرد دخترم راه خدایی

به یاد خویش دارش بی‌زوالش
بکن همسایه‌ی اهل کمالش

دلی ده صادق و لب پر ز حکمت
بیارایش به حلم و عزم و عزّت

درونش مهر، بیرونش درخشان
کند دل‌ها به نور حق فروزان

مرا گرچه در این راهم قصوری‌ست
ولی امید بر لطف صبوری‌ست

ز سوز دل سرودم این نیایش
به امیدی، نه با فخر و نمایش

الهی هر سه‌شان در حفظ تو باد
دل و جانشان چراغی از سبو باد

به فاطمه ده آن مهر نبوی
صفای حضرت زهرا، عطاوی

ز پاکی‌ها نصیبی بر دلش نه
شعاعی از جمال آل عرش ده

به راهت باشدم، چون فاطمه پاک
ز دنیا و هوس‌ها بی‌نیازاک

دلی صبور، صدا پر از یقینش
مدد کن تا نگردد دل غمینش

لبش قرآن، نگاهش سوی رحمت
زبانش بسته بر طعن و ملامت

به دام ظلم و کین هرگز نیفتد
به رنجِ ناسزا هرگز نخندد

تو ای یکتا، نگهدارش به عصمت
نهادش را بساز از نور حکمت

درونش صبر زهرا را برافروز
دلش را چون حریم عشق بی‌سوز

و هانیه، خدایا لطف کن نیز
دلش را چون گل رحمت بیفریز

به راه بندگی ثابت قدم باد
دلش لبریز از نور قلم باد

به چشمش ده نگاهی پاک و روشن
که نشنود جز از لطف تو جوشن

ز عقل و مهر، جامش را بیاکن
وجودش را به لطف خود صفاکن

مبادا در مسیرش تیر فتنه
بده تدبیر تا گردد به مسکنه

به قلبش چون نسیم صبح جان ده
میان خنده‌اش لبخند جان ده

چراغ دانش و تقوا بیفروز
به رویش برگ سبز عمر بنروز

و نیایش، آن امید شب‌چراغم
بخوانمش همیشه با سراغم

دعا شد نام او، ذکر زبانم
بسان شعر شب در آسمانم

به دل شوق حضور تو بنه، یار
به یاد خویش دارش در شب تار

نهال عمر او را بارور کن
به جانش آتش عشق تو سرکن

لبش جاری شود با آیه‌های‌ت
دلش خاموش گردد در وفای‌ت

کند هر لحظه تسبیح وجودت
نباشد بی‌خبر از تار و پودت

به جانم نورشان از مهر تو باد
دعایشان همیشه سهم تو باد

نه در بند زر و زینت فتند
نه در دام ریا و تهمتند

تو باشی قافله‌سالار راه‌شان
مدد کن تا شود سرسبز جاه‌شان

به فاطمه عطا کن فهم قرآن
که از حکمت نگردد هیچ حیران

به هانیه دلی ده چون صبورا
که باشد در صف خوبان مشهورا

به نیایش ده آن اشراق عرفان
که گردد آشنای راز یزدان

الهی هر سه چون گوهر درخشان
به نور تو فروزانند، نهان‌جان

ز کینه دور، با مهر علی دل
به سوی صبر، با زهرای خوش‌دل

نگردد هیچ یک از ره جدا، نه
شوند آیینه‌ی نور خدا، نه

به جانم این سه نور از مهر تابند
سه مشعل در دل شب بی‌شتابند

شعور و شور و شبنم در نگاهند
گل مهر و وفا در هر پناهند

خدایا، بر پدر بخشا تو فرصت
که باشد در دعایش هم شرافت

اگر لغزید، از تقصیر بگذر
به دل مهر پدر، تقدیر بنگر

سه دختر، سه دعا، سه گوهرم تو
تو دادیشان، تویی بال و پرم تو

به نام فاطمه، هانیه، نیایش
شدم لبریز از شکر و ستایش

اگر خواهد دلم نور بقا را
سه نام از تو شود ذکر و نوا را

خدایا در دل شب با نیازی
به درگاهت کنم راز و نمازی

سه فرزند پسر دادی به جانم
سه گوهر، از صفات جاودانم

رضا، آن نور چشم دل‌شناسم
که باشد در مسیر حق تلاشم

دلی سرشار از مهر و وقارش
به نور عقل روشن کن مزارش

دهد یاری به خلق از راه دانش
نگیرد جز ره مهر و تعایش

ز هر آلودگی محفوظ دارش
به تقوا روشن و مصئون گذارش

بسا کن بندگی را افتخارش
نهد مهر علی را بر کنارش

ز ذکر و صبر، سازش را بنا کن
دلش را با رضای خود رضا کن

و محمدحسین، آن مایه‌ی ناز
که دل را می‌برد در سوز و آواز

بده عقلش پناه اهل تقوا
مکن در دام تردیدش گرفتار

ز حکمت، ساغری در کام او ریز
دلش را در وفای خویش انگیز

به نور فهم قرآن زینتش ده
به لطف آل طاها بینشش ده

مبادا لحظه‌ای غافل بماند
ز درگاهت جدا و بی‌امان‌ت

و ابوالفضل، ای خدا، این جان نازم
به یاد قمر بنی‌هاشم نمازم

بده در دست او پرچم‌داری
به قلبش مهر ایثار و فداکاری

کند چون ساقی لب‌تشنه جان را
بریزد اشک دل، چون آسمان را

به مهر اهل بیتش چون سپر ده
دلش را پر ز شور حیدر ده

ز صدق و سرفرازی ساز پیکر
که باشد در مسیر حق، قلندر

و همسر، آن شریک عمر و جانم
که با مهرش به آرامش رسانم

به جانم سایه‌اش دار ای خدایا
که باشد در دل شب‌ها آشنایا

به دل گرمی دهد در لحظه‌هایم
به لب تسبیح، در شوق خدایم

مدد کن تا بماند استوارش
صفا بخش دو چشم روزگارش

دلش دریای مهر و صبر گردد
به الطاف تو، پر از ابر گردد

و پانیذ، نوبهار خانه‌ی ما
که با لبخند او گل شد دعاها

به نرمی چون نسیم صبحگاهی
زبانش چون گل افشان در خدایی

به او ده ذوق دانایی و بینش
به دل نور محبت، لطف و کنش

گل لبخند او جانم شکوفاست
دعایش در شبم لطف خداست

ز مهر جدّ و مام و خویش سرشار
بکن لبریز از نوری سزاوار

خدایا، این همه از توست، نعمت
که پر کردم به یادت من صحیفه

سه دختر، سه پسر، فرزند همسر
همه در سایه‌ی لطفت سراسر

نکردم جز تو، یاری را تمنا
ندارم در جهان جز تو، تجلّا

به هر یک مهر خود را بی‌کرانه
بده تا باشند چون لطف شبانه

به هر دل سینه‌ای از نور بخشا
به جان هر که باشد دور، بخشا

مبادا لحظه‌ای از تو برندیش
به یادت لحظه‌هاشان پر شود نیش

مرا گرچه ز تقصیرم خطاهاست
ولی امیدم از لطفت، رهاهاست

خدایا سوز دل شد شعر و زاری
برای نسل خود خواهم به‌کاری

تو گردان نسل من را پر فروغت
به یاد خود، به مهر، اندر فروزت

 

تهیه و تنظیم 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

رباعی خشم(دست اقدام)

باسمه تعالی
خشم

در حال ویرایش

نفس گیر و مشو چو شعله‌ی تیز
ز گفتار درشت، دل مریز
ز جا برخیز و از خشم فاصله گیر
به آرامی بگو، ولی با تمییز گیر

خشم آید و عقل را کند دور
دل را کند از صفای حق کور
آبی بنشان ز آسمان صبر
تا نشکند آینه‌ی پرنور

چون آتشی‌ست خشم درون سینه
سوزد همه خوشی و آیینه
زین آتش تند، دور کن دل را
خاموش بکن به آب آیینه

هر گه که شدی ز خشم پرتاب
یاد آر خدا، بگیر مهتاب
از نور سکوت، جامه بر تن کن
تا دل نشود به خار، بیتاب

در وقت خشم، دم مزن از کین
بشکن سخن بد به لبِ دین
خشم ار نکشی، تو را کشد زود
آتش نشوی، چو آبِ شیرین

خشم آید و جان به لرزه افتد
بر عقل حجاب غبار غفلت
چون صبر چراغ خانه گردد
دل روشن و پاک گردد از کدرت

دل خسته شود ز نعره‌ی خشم
پنهان شود آن صفای دل‌نشم
لب بربند و دیده را بگشا
بگذار که مهر گردد سرخشم

خشم آمد و عقل شد اسیرش
دل گشت چو باده در زنجیرش
آزاد شو از کمند این دیو
صبر است کلید فتح و تیرش

آن‌کس که کند خشم خود رام
چون کوه بود به وقت طوفان
او حاکم ملک صبر و تسلیم
سلطان شود، بدون فرمان

بسیار شد آن که خشم کرد و پشیمان
ز آتش دل، ساخت خاکستر جان
اما نشدی هیچ‌کس از این خشم
با آب خرد، سیراب و خندان

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی خشم(دست اقدام)

باسمه تعالی

مثنوی خشم

در حال ویرایش

مقدمه

خشم یکی از شدیدترین و پیچیده‌ترین احساسات انسانی است که در سیر زندگی بشر، نقشی دوگانه ایفا می‌کند. از یک سو، می‌تواند محرک قوی‌ای برای واکنش‌های تند و تصمیمات اشتباه باشد، و از سوی دیگر، اگر به درستی مدیریت شود، می‌تواند به قوت درونی و رهایی از محدودیت‌های ذهنی تبدیل گردد. در این میان، نقش عقل و صبر به‌ویژه در مواجهه با خشم، اهمیت ویژه‌ای دارد. از آنجا که در دل این احساس، تضاد و تناقض‌های عمیق نهفته است، شاعر تلاش دارد تا از طریق قالب مثنوی و با استفاده از زبان شعری، مسیر رهایی از چنگال خشم را به تصویر کشد.

در این مثنوی، نویسنده به تدریج از فرآیند درونی انسان در لحظات خشم سخن می‌گوید و روش‌های مختلفی را برای مقابله با آن معرفی می‌کند. در این مسیر، تکیه بر صبر، سکوت و اندیشه‌ای عمیق، همچون چراغ راهی است که انسان را به سوی آرامش و حقیقت هدایت می‌کند. در نهایت، این شعر تلاش دارد تا به خواننده یادآوری کند که در مواجهه با خشم، به جای واکنش‌های تند و فوری، باید فضای درونی خود را به آرامش بخشید و از نور خرد و عقل استفاده کرد.

فهرست

  1. مقدمه
  2. بخش اول: شروع خشم
    • خشم و آغاز بحران درونی
    • واکنش‌های نخستین و درگیری با عقل
    • چگونگی رسیدن به لحظات خودآگاهی
  3. بخش دوم: پیامدهای خشم
    • تحلیل و تأثیرات منفی خشم بر روان انسان
    • خشم و افکار گمراه‌کننده
    • دلایل روان‌شناختی و فلسفی بروز خشم
  4. بخش سوم: راه‌های مقابله با خشم
    • استفاده از صبر و سکوت
    • روش‌های عقلانی برای کاهش تاثیرات خشم
    • تاثیرات مثبت صبر در برابر خشم
  5. بخش چهارم: صلح در درون
    • آرامش حاصل از کنترل خشم
    • رسیدن به خودآگاهی و آرامش درونی
    • فلسفه سکوت و سکون در برابر طوفان‌های درونی
  6. بخش پنجم: پایان خشم
    • رفع آثار منفی خشم و بازگشت به حالت طبیعی
    • راهیابی به صلح و صفا
    • پیروزی بر خشم و دست‌یابی به تعادل درونی
  7. نتیجه‌گیری
  8. منابع و مراجع

 

مثنوی «خشم»

خشم آتشی تند و بی‌قرار است
کز شعله‌ی آن، دلِ مرده زار است

چون شعله‌ی آتش از درون خیزد
آیینه‌ی جان ز دود آن ریزد

در لحظه‌ی خشم، عقل دربند است
دل بی‌خبر از صفای پیوند است

دل گر به خروش و کین شود خسته
مهتاب درون ز چهره بشکسته

آرام بمان، مگو سخن تیز
کز تیزی آن، بمیرد انگیز

یاد خدا کن به وقت آشوب
تا دل نرود به گرد و خاکی خوب

صبر آبی است از بهشت بالا
می‌نشند آتش نهفته در جا

هر کس که به خشم، عقل را باخت
در آتش خویش، جان خود ساخت

لیک آن که فرو برده‌ست آتش
باشد چو درختی پُرثمر، سرخوش

او پادشه دل است در میدان
خاموش ولی بلندتر از طوفان

در جنگ درون اگر شوی غالب
آرام شوی، عزیز و صاحب

آن دل که به نور صبر تابان شد
از آتش خشم، خود گریزاند

خشم آتشی تند و بی‌قرار است
کز شعله‌ی آن، دلِ مرده زار است

چون شعله‌ی آتش از درون خیزد
آیینه‌ی جان ز دود آن ریزد

در لحظه‌ی خشم، عقل دربند است
دل بی‌خبر از صفای پیوند است

دل گر به خروش و کین شود خسته
مهتاب درون ز چهره بشکسته

آرام بمان، مگو سخن تیز
کز تیزی آن، بمیرد انگیز

یاد خدا کن به وقت آشوب
تا دل نرود به گرد و خاکی خوب

صبر آبی است از بهشت بالا
می‌نشند آتش نهفته در جا

هر کس که به خشم، عقل را باخت
در آتش خویش، جان خود ساخت

لیک آن که فرو برده‌ست آتش
باشد چو درختی پُرثمر، سرخوش

او پادشه دل است در میدان
خاموش ولی بلندتر از طوفان

در جنگ درون اگر شوی غالب
آرام شوی، عزیز و صاحب

آن دل که به نور صبر تابان شد
از آتش خشم، خود گریزاند

با مهر و سکوت، آشنا می‌گردد
در محضر عشق، با خدا می‌گردد

خشم آید و تیره سازدت حال
آرد به وجود فتنه و جنجال

در لحظه‌ی خشم، جان شود بی‌تاب
آتش زندش به ریشه‌ی مهتاب

چون باد شود، درون ما لرزد
از سینه‌ی سرد، آتش‌افروزد

هرگز نرود به باغ، گلکاری
از باغ خشم، شود فقط خاری

لب باز نکن به نیش گفتاری
بر خشم مکن دمی گرفتاری

آن کس که سکوت را کند رهبر
با نور شود ز ظلمت خاور

با صبر چو کوه استوار آید
بر قله‌ی عقل، اعتبار آید

دل آتش اگر گرفت، خاموشش کن
با قطره‌ی صبر، صاف و روشن کن

با یاد خدا، صبوری آموز
در خشم و هجوم، سکوت افروز

در وقت غضب، به فکر جان باش
از بند هوی، رها و رَهان باش

بر خشم اگر توان شدی غالب
جان می‌شود از زلال، طالب

دل در کف عقل، شاهراهی است
و خشم، رهی به بی‌پناهی است

هرگز نکند خشم، آرامت
آرد فقط اندوه و ناکامت

با صبر، بر آتش خشم آبی زن
با مهربهی، دل شتابی زن

بسیار کسان ز خشم آتش شد
دلشان چو درخت، بی‌بر و خش شد

اما نبود کسی ز خشم آسوده
جز آن که صبور شد و فرسوده

سوزد همه رشته‌ها چو آتش
خشم است درون جان چو آلایش

لب را ببند و دیده را وا کن
زین فتنه‌ی نفس، دل جدا کن

چون خشم درون سینه می‌کوبد
دیوار صفا به خاک می‌کوبد

عقل از تب خشم، در قفس گیرد
دل نور صفا، ز خویش پس گیرد

آرام بگیر، چون نسیمی نرم
تا خشم شود ز جان تو بی‌شرم

مغرور مشو به خشم و فریادت
کز این شرر است سوز بنیادت

خشم ار بکشد تو را، ندانستی
کز آتش نفس، چون بره رستی؟

رو کن به درون، به نور بینایی
خاموش شو از خروش رسوایی

در سینه اگر ندا رسد ز آن یار
خاموش شوی ز کین و پیکار

آرام بمان، چو ماه در ظلمت
تا بگذری از خشم و بدعادت

خشم است غباری از دل تاریک
صبر است نجات دل، چراغی نیک

دل را ز خروش خشم پاک انداز
با نرمی و صلح، کار را بس ساز

خشم آمد و عقل شد چو سرگردان
دل مانده به دام وهم و شیطان

پرهیز نما ز نعره‌ی خشمین
تا دل نکند ز نور عقل، بین

در وقت خروش، دم مزن بی‌حد
تا فتنه نگردد از دلت ممتد

لب را ببند و صبر را همراه آر
تا برکنی ز خشم و غوغا، بار

اینک بنگر که در درون خشم
پنهان شده‌ست فتنه‌ای بی‌نَشم

آموخته‌ای اگر هنر، خاموشی
خشم می‌رود ز خانه‌ی هوشی

پس پادشهی، اگر شوی صابر
بر نفس، تویی امیر و داور

دل را به صفای عقل پیوندی
گر خشم نداری و نبندی

خشم آید و چون غبار بنشیند
بر عقل و دل، اختلال پاشیند

هر گاه که آتشش درون گیرد
دل را ز صفای خود برون گیرد

پرهیز ز خشم، شرط دانایی‌ست
خاموشی و حلم، رهنمایی‌ست

خشم آتش وهم و وهم، آتش‌تر
خواب‌آور جان و عقل را ابتر

چون باد وزد به شعله‌ی تندی
آتش شود آن زبانه‌ی گَندی

خشم است چو دیو، سِحر پنهانی
بندد به دلت طناب شیطانی

هر کس که گرفت رشته‌ی حلم
بگذشت ز طوف و موج و از ظلم

دل پاک شود به صبر و آرامش
ورنه شود از غضب سیه‌پوشش

خشم آید و چشم کور گردد
دل بسته به وهم و سور گردد

بر خشم چو غالبی، امیری
بر تخت صبوری‌ات وزیری

خشم ار نکنی به بند و درگیری
از خویش شوی اسیر و زنجیری

زان لحظه که خشم سر برآرد
آتش به چراغ عقل ببارد

دل را چو چراغ روشنش دار
با صبر، بر آتش خموش افشار

حلم است نهال مهر در جان
روید ز دل صبور، ایمان

چون خشم درون سینه برخیزد
آیینه‌ی جان ز غصه‌اش ریزد

ای دل، مرو از صفا به زشتی
بگریز ز خشم و خوی پستی

آتش مزن ای زبان ز گفتار
کز شعله‌ی آن، بسوزد افکار

لب را ببند و سینه را روشن
با نور صبوری، آینه‌بین کن

در خشم، دمی مکن شتابنده
تا دل نشود ز عقل، بازنده

آیینه اگر ز دوده گردد تار
روشن نکند درون، شب تار

آن کس که کند خوی خویش رام
باشد چو درخت مهر، خوش‌کام

آرام بمان، مگو سخن سخت
کز سخت‌سخن شود دلت سخت

خشم ار رسد از درون ناگاه
خاموش بمان، مکن به جان آه

هر گفته‌ی تلخ، خشم را افروزد
دل را ز درون به فتنه‌ بندوزد

نرمی بگشا به خشمِ ناگه
تا بگذرد از دلت بلا و گَره

دل را چو به نرمی آشنا کردی
از آتش خشم، رها کردی

آن کس که به وقت قهر، نرم است
دل در کف نور، صلح و شرم است

از خشم مکن بنای ویرانی
بر مهربهی، بنا کن آن خانه

با خشم، دلِ یار را شکستن
چون تیشه به نقش جان نشستن

آرامش دل، ز نور حلم است
سوزاندگی‌اش، ز خشم و ظلم است

چون سیل رسد خشم ناگهانی
بر باد دهد هزار بنیانی

پس خشم چو آید، آن دم اول
بر خویش بزن لگام عاقل

دل زود شود اسیر وسواس
گر خشم زند به سینه احساس

باید که کنی سکوت و تسلیم
تا برشکنی هجوم تقصیر

در خشم، تو سنگ باش، نه آتش
در نرمی و صلح، باش چون آرش

آن کس که کشید خشم با صبر
بر نفس، زند هزاران ضرب

خشم است درون نفس، پنهان
دیوست درون، مست و طغیان

در وقت خروش، عقل را بنگر
خاموش بمان، ز کینه دورتر

آن خشم که آید از برای حق
بر خیر بود نه بر ره سَقّ

اما غضب نفس چون بجوشد
دل را به هزار فتنه پوشد

پس فرق نها میان خشم و کین
در راه خدا، خروش هم زین

خشم از سر مهر، اگر بجوشد
چون آتش دین، صفا فروشد

لیکن غضب نفس، فتنه‌گر است
تیر دل و عقل را، سپر است

پس خشم به جای خود نکو باشد
گر عقل در آن، به کوه پاید

هر گاه که دیدی آتش آمد
از راه صبور باش، نه خامد

خشم است چو موج در دل دریا
در خویشتنی، نه در هیاهو

با نور خدا، چو دل منور شد
خشم از درون به صبر، باور شد

آنان که ز خشم، راه برگشتند
در باغ وفا، چو گل نشستند

دل را چو به حلم آشنا کردی
بر جان خویش، صفا نهادی

خاموش بمان، چو مرد میدان
تا جان شود از خروش، ایمن‌جان

بر تخت سکوت، عقل سلطانی‌ست
در خامشی‌ات، هزار نشانی‌ست

ای دل! مشو از غضب پریشان
زیرا که فتد ز جان، چراغ جان

آرام بمان، به خشم ننشین
تا دل نکند ز مهر، خودبین

ای آن که شدی اسیر این فتنه
با صبر برو، ز تیر این فتنه

هر گاه به خشم دل بلرزد
بر قامت تو، شکست برخیزد

با خوی خوش و زبان نیکو
خاموش بکن شرار پرسو

در خشم تو عقل را نبازی
دل را ز مهر و نور بسازی

در هرچه که خشم را دیدی پیش
خاموش بمان، دل را کن به ریش

دل با نفس خشم، نگردد صاف
صبر و سکوت، می‌کندش صاف

هر که به دل خشم در دل نشانده
در زهر دل خود از رنج جاندارنده

از خشم نه سودی، نه مصلحتی
آرامش دل، برتر از همه‌چیز استی

خشم ز عقل، پرده می‌دارد
دل را به گمراهی می‌بردارد

خشم را از دل بزدای، به صلح
تا بر دل و جان بیفتد نورِ فلح

در خشم نزن بر دلی تیر
سرد و تاریک گردد آن مسیر

در صبر است رهایی، در آرامش
تا سوزش خشم از دل بدیخته گردد

آرام بمان، در برابر طوفان
تا فتح کنی دل، نه زود و نه آسان

با خشم، دلت آتش گرفت
اما به صبر، بر آن آتش گل برافگفت

خشم مثل موجی است بی‌حد و حصر
اما با صبر، می‌شود از آن گذر

خشم چون تندباد، بر دل می‌نشیند
اما با آرامش، زمینش می‌سوزد

خشم، آتشی است که هیچ خاکی نمی‌تواند
آن را خاموش کند، جز به صبر

چو آفتاب و ماه را از دل تاریکی
سکوت و صبر، همچنان نور تو خواهند کرد

دل باید از خشم خالی باشد
تا به روح آرامش، پا بگذارد

چون خشم، بر دل چیره گشت
فهم و عقل خود را گم می‌کنی، زودتر گشت

آن که از خشم، دور بماند
با صبر و سکوت، به مهر گشاید

با هر سخن تلخ، خشم را افروزی
دلت می‌شود مانند آتشی سوزی

خشم را به زبان بروز مده
تا زندگی‌ات از صلح و صفا شود

آرام بمان، به خشم مپرداز
که در این زمان، خشم همگان را می‌سازد

خشم را بی‌صبر نخواهی کشت
به حکم خداوند، باید خاموش شد

چون آتش است، خشم در دل سنگ
در صبر، به روشنی می‌برد انگ

هر چه که دل از خشم پر باشد
به صبر، در آرامش دوباره باشد

خشم نه برای عقل است، نه دل
باید از آن دور شوی، با فکری بلند

در خشم، اگر عقل را سوزاندی
چون آبی بگذار، این شعله را در داندی

دل از غم و رنج بشوی
زخمی که بر دل باشد، به صبر روبه‌رو شو

چون برق درون قلبت برق زد
خاموشی بر آن، دل آرامش می‌برد

از خشم به سوی مهر برو
تا آرامش دل شود، نه شر و بدی

چون دل، به مهر و صبر سرشار شد
خشم از آن دل، پر پر می‌شود

همچنان که در دل صبر کنی
رنگ‌آور و غبار، دور شود از چشمانت

خاموش بمان، در برابر لغزش
تا چشمت نباشد، در تنگنا، به هیچ قیدش

هر گاه که می‌خواهی از راه بشوی
در صبر به جلو برو، تا گلشنی بشوی

خشم از دل بیرون رفته است
تا در دل مهر، رازهای زیبا نهفته است

در صبر و سکوت، رسیدن باشد
به آرامش و صلح، پیروزی باشد

خشم در دل، مانند ظلم است
با صبر و تسلیم، از آن رهاییست

دل‌ها از خشم، باید رها شود
تا به نور مهر، پر از آفتاب شود

آن کس که دلش را از خشم کرد
خداییش را در دل پیدا کرد

در سکوت، زندگی‌هاست پنهان
خود را رها کن، از خشم و گرداب

دل که از خشم دور باشد
همچون صلح و عشق، در جان جای دارد

چون بادی، خشم در دل گذشت
اما در صبر، همیشه خواهد نشست

هر سخن از دل، خشم را بر باد کند
چون آب، با صبر، دل را شاد کند

خشم را با مهر، جایگزین کن
دل‌ها، از صلح و سکوت شاد کن

خشم در دل، نمی‌گذارد بدان
که نور باشد و خالی از نادان

در هر بار که خشم در دل افکند
در آبِ صبر، غبارش خواهد شکست

دلی که پر از مهر است، شاداب است
دلی که از خشم پر است، بی‌تاب است

این است راز درون دل‌های پاک
که خشم نباشد، صبر باشد باک

دل‌ها ز خشم، باید همیشه در امان
تا در نورِ مهر و صداقت، همیشه بمانند

پس ای دل، در خشم نباشید
به آرامش، دل خود را بسازید

همچنان که در دل نور سکوت باشد
در آن زمان، حقیقتی خالص خواهد بود

خشم به دل می‌آید، می‌رود
اما در صبر، دل به آسودگی می‌رسد

هر گاه خشم بر دل وزید
آرامی و صبر، آتش را به خاموشی می‌آید

هر گفتار تلخ، در دل سوزان
در برابر صبر، ناپایدار است و کم‌جان

دل خود را از خشم بپرهیز
تا در دل مهر، همیشه باقی‌بودیز

 

تهیه و تنظیم 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی خشم(۱)

 

باسمه تعالی
خشم(۱)

 

آتش خشم است، تند و پرشَرَر
زخم پنهان است بر جانِ بشر


 

خشم پنهان است در ژرفای جان
آتشش گردد ز ظلمت بی‌امان


 

گر نگیرد پای‌بند از عقل و دین
می‌کُند ویران دلِ اهلِ یقین

 

 

عقل را بندد، زبان را شعله‌ور
در نهادِ مهر، سازد شور و شر

 

در دلِ آگاه، طوفانی نهان
در سکوتِ لب، حقیقت شد عیان

 

 

آتشی سرکش، به طغیان و جنون

کرد دل را شعله‌ور، دریای خون

 

 

خشم، شمشیری‌ست پنهان در نهان
گاه بر دل می‌زند، گه مردمان

 

 

زاده‌ی جهل است و از خودخواهی است
میوه‌اش جنگ است و هم رسوایی است


 

 

آتشی چون خشم برخیزد ز جان
مهر را سوزد، بَرد از دل نشان

 

 

خلق نیکو را کند بی‌اعتبار
عقل را سازد اسیرِ  روزگار

 

 

خشم اگر چون بحر گردد پرخروش

کشتی دل بشکند در موج و جوش

 

 

خشم سیلابی است در کون و مکان
می برد از جان و دل، عشق نهان

 

 

آن‌که شد در خشم، غافل شد ز خویش
می‌زند بر جان خود، تیرِ پریش

 

 

چشم دل بگشا، ببین آتش نهان
سوز آن بگذشته از سوزِ جهان

 

 

علتش گردد ز نفس و خوی خویش
می کشد دنیا هوس را  سوی خویش

 

 

چشم بگشا، شعله‌ای بینی عیان
در درونت آتشی با صد زبان

 

خشم، از شیطان هماره بدتر است
می‌کشد جان را، ولی بی‌خنجر است

 

 

آتشی پنهان درون جان ماست
زاده‌ی نفس و غبار کینه‌هاست

 


می‌جهد ناگه، چو تیری از کمان
می‌دراند پرده‌ی عقل و امان

 

 

گر شود با کینه هم‌دم، آتشین
می‌برد دین و دل از راه یقین

 

 

حِلم باشد سدّ راهِ خشم و کین
تا درخشد دل، چو لؤلؤ در جبین

 

 

آبِ حکمت خامشی آرد تو را
خشم  دل بیرون شود تا انتها

 

 

یاد حق، آرام بخش روح و جان
چون پناهی در بر خشم و گمان

 

 

 

بر دل خویش آن‌که یابد اقتدار
برتر از صد پهلوان است در شمار

 

 

خشم را در حصر تقوا کن نظر
تا نبینی دوزخِ پُر شور و شر

 

 

گر بخواهی امن باشی، بی‌خطر
خشم را در حصر تقوا کن به قدر

 

 

صبر کن، آرام باش، آتش‌مزن
زانکه آتش شعله ور گردد ز تن

 

خشم چون آید، برد مهر از کنار
کینه خیزد، بشکند دل در حصار

 

 

پس بیا ای دل، مهارِ خشم خود
تا شوی چون باغ، پرگل، سهم خود
 

 

 

هر زمان خشمت " رجالی"  شعله‌ور
دل نهان بر نورِ خاموشِ سحر

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

رباعی دوستی(دست اقدام)

باسمه تعالی
مثنوی  دوستی

در دل چو چراغِ دوستی روشن شد
دور از من و تو، همه سخن روشن شد
دل آینه شد، جمال یار آشکار
دنیا همه باغ و خُتن و سوسن شد

دل با دل یار، گر شود هم‌سایه
بگشاید راز عشق بی‌واسطه
از جنس خداست دوستی‌های پاک
آیینه‌صفت، ز زنگ‌ها بی‌پرده

دست تو اگر کنار دستم باشد
دور از غم و درد، هر چه هستم باشد
در سینه اگر چراغ یاری افروخت
هر لحظه‌ام آسمانِ مستم باشد

یار است چو جان، اگر که یار از دل خاست
در خنده و اشک، با تو هم‌منزل خاست
از دشمنی‌اش خطر نمی‌آید هیچ
ترسی نبود، اگر وفا از دل خاست
 

با دوست، جهان اگرچه ویران باشد
آباد دل است، گرچه حیران باشد
یک جرعه ز مهر دوست کافی‌ستم
تا خانه‌ی جانم آسمان باشد
 

دلگرمیِ ما نگاه یار است هنوز
در سایه‌اش این دل گرفتار است هنوز
هر جا که دو دل به مهر نزدیک شدند
آن نقطه مقامِ پرگُذار است هنوز

دوستی آیینهٔ جان‌ها بود
همدم شب‌های پریشان‌ها بود
هر جا که دو دل به مهر پیوند شدند
آنجا درِ باغِ گلستان‌ها بود

هر کس که به دوستی وفادار شود
از کینه و تیرگی، سبک‌بار شود
خورشید محبت است این مهر خالص
کز نور وجود، دهر بیدار شود

با دوست، غم از دلِ جهان می‌بارد
بی دوست، گل از نگاه جان می‌زارد
گر مهر تو باشد آشیانِ دلم
هر صبح، نسیم وصل جان می‌بارد

هر جا که دلی به دوستی دل بستست
از خویش گذشت و با خدا پیوستست
دوستی اگر ز جنس پاکی باشد
بر فرقِ فلک، نشانه‌ای بنشستست

تهیه وتنظیم
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی دوستی(دست اقدام)

باسمه تعالی

مثنوی  دوستی

 

مقدمه

دوستی یکی از ارزشمندترین و زیباترین مفاهیم انسانی است که در طول تاریخ، همواره در دل‌ها و قلم‌های شاعران و نویسندگان حضور داشته است. در عرفان و ادب فارسی، دوستی به‌عنوان یک نیروی معنوی و الهی در نظر گرفته شده که می‌تواند دل‌ها را به هم پیوند دهد و به انسان‌ها نوری از محبت، همدلی و صلح ببخشد. در این مثنوی که در ادامه می‌آید، به رازهای دوستی و تاثیرات آن بر زندگی انسان‌ها پرداخته‌ام.

دوستی نه تنها میان انسان‌ها، بلکه در ارتباط با معبود و عالم معنوی نیز حائز اهمیت است. در این شعر، من سعی کرده‌ام تا رابطه‌ی دوستی با خداوند، یار، و در نهایت با خود فرد را به تصویر بکشم. این اشعار، تلاشی است برای روشن ساختن عمق دوستی در قالبی از عشق و وفاداری. در هر بیت، سعی شده است که ارزش دوستی از نظر اخلاقی، عرفانی و اجتماعی بیان شود و نشان دهد که چگونه دوستی می‌تواند انسان‌ها را به تعالی برساند.

در این مثنوی، اشاره‌ای به پیوندهای معنوی و عاطفی میان انسان‌ها شده است که در کنار آن، ارتباطی با ذات الهی نیز مطرح است. هر بیت در این منظومه تجلی از لذت و محبت در دوستی است که نه تنها به انسان‌ها آرامش می‌دهد بلکه آن‌ها را از قید و بندهای دنیوی آزاد می‌کند و به سوی تعالی معنوی سوق می‌دهد.

فهرست

  1. مقدمه
  2. فصل اول: رازهای دوستی
    • مفهوم دوستی از نگاه عرفانی
    • دوستی و پیوندهای انسانی
    • مهر و محبت در دوستی
  3. فصل دوم: دوستی با خداوند
    • دوستی به عنوان اتصال به حقیقت
    • دوستی در دل و جان
  4. فصل سوم: دوستی میان انسان‌ها
    • دوستی میان یاران
    • دوستی در مقابل دشمنی
    • محبت و شفقت در دوستی
  5. فصل چهارم: دوستی و رشد معنوی
    • دوستی و تکامل روحی
    • دوستی به عنوان محرک حرکت در مسیر کمال
  6. فصل پنجم: دوستی و نگاه به جهان
    • دوستی به‌عنوان بذر امید در دنیای پر از تلاطم
    • دوستی در دل غم و شادی
  7. نتیجه‌گیری
  8. منابع و مراجع

 

مثنوی دوستی
 

دل گر به صفای دوست خو می‌گیرد
از زنگِ زمانه، شست‌وشو می‌گیرد

هر لحظه که چشم، بر نگاهش افتد
دل آینه‌وار، رنگِ ماهش افتد

با مهرِ رفیق، درد آسان گردد
خارِ رهِ عشق، گلستان گردد

سوزی‌ست به دل، چو شوق دیدار است
هر لحظه وصال، عینِ پیکار است

از خنده‌ی او، جهان شکوفا گردد
با نغمه‌ی عشق، دل مصفا گردد

هر جا که دو دل به نور یاری بندند
فرسنگ‌زِ دوری و جدایی خندند

با دوست، سکوت هم سخن‌گو گردد
حتی شب سرد، پُر ز خوشبو گردد

در خلوت یار، جان چه زیبا گردد
بی واژه، دل از دلش شکیبا گردد

گر آتش قهر بر جهان بارد باز
با مهرِ رفیق، نیست اندوه و راز

آنجا که صداقت از دل افتد جلوه
هر لحظه‌اش آیت است و جلوه

دل بی‌دوستی، غبار و دیوار است
دل با دوستی، تجلی یار است

هر مهر که از سرِ صفا برخیزد
تا عرش، صدای آشنا برخیزد

دوستی چراغِ شبِ تاریکی‌ست
مرهم‌زنِ زخمِ دلِ تاریکی‌ست

۱. دل چو با مهرِ رفیقی همدم است
در حضورش کعبه و دیر و حرم است

۲. دوستی نوری‌ست از سرچشمه‌ها
پاک‌تر ز آیۀ اهل دعا

۳. دوست، آیینۀ جمال حق بود
هر که بی‌دوست است، غرق شک بود

۴. مهرِ او بر جانِ عاشق، قبله‌ای‌ست
در نگاهش کعبه، تنها مثله‌ای‌ست

۵. از نسیمش، دشت جان گلزار شد
چشم، از نورش چو شمعِ یار شد

۶. دوستی، جامی‌ست از انگورِ نور
باده‌اش بخشد دل و جان را شعور

۷. هر که با نیت صفا پیمان دهد
در رهِ دل، آسمانی جان دهد

۸. خنده‌اش، تفسیرِ راز زندگی‌ست
اشک او، شرحِ نیاز زندگی‌ست

۹. هم‌دلی از خویش، بیرون آمدن
در دل یارِ خدا پنهان شدن

۱۰. دوستی آیینۀ توحید ماست
در حضورش، نیست من، هستی خداست

۱۱. هر دلی کو صادق و بی‌ریا شود
در کنارش، آسمان پیدا شود

۱۲. دوست، نوری‌ست از افق‌های بلند
مرزها در مهرِ او آید به بند

۱۳. بی‌وفایی در وفایش گم شود
هر که عاشق شد، به مهرش خم شود

۱۴. هر دلِ عاشق که با یاری تپد
در شب تاریک، ماهی را رسد

۱۵. دوستی یعنی خدا را دیدن است
در نگاه یار، جان را چیدن است

۱۶. هر کجا پیوندِ دل با دل شود
در همان‌جا گنبدی از گل شود

۱۷. دوستی آن آتشی کز جان رسد
لیک گرمایش به جان جان رسد

۱۸. در مقامش، هیچ رنگی رنگ نیست
مهرِ او آیینۀ آهنگ نیست

۱۹. هم‌دمی یعنی فنا در نور یار
جان به جانان، دل به دلدارِ بهار

۲۰. هر که در دل‌، شعله‌ای از دوست داشت
از تمام فتنه‌ها جان را گُذاشت

۲۱. دوستی را شرط اول راستی‌ست

بی‌ریایی، جانِ این هم‌داستی‌ست

۲۲. در دلِ یاران، صفا خانه کند
از حضور دوست، دل شکرانه کند

۲۳. لحظه‌ای بی‌دوست، دوزخ می‌شود
با نگاهش، خستگی کم می‌شود

۲۴. از لبِ او می‌چکد آبِ حیات
دل ز مهرش می‌چمد چون زعفران‌زاد

۲۵. خنده‌اش تسبیح دل در نیمه‌شب
اشک او باران رحمت در ادب

۲۶. هم‌دلی دریا شود گر دل بود
برکه‌ی تنها، پر از حاصل شود

۲۷. دوستی آیینۀ حسنِ خفی‌ست
آفتابش در نگاهِ هر ولی‌ست

۲۸. هر که در دل دوستی را کاشته
صد درخت از نور معنا داشته

۲۹. دردِ دل با دوست، درمان می‌شود
سینه‌ی تنگت گلستان می‌شود

۳۰. دوستی، پیوند جان با جان ماست
هم‌نفس با روحِ ربّانی‌نماست

۳۱. دوست را گم کرده‌ای؟ خود را بجوی
در وجودت خلوتی پیدا بجوی

۳۲. دوستی را هر که با دل زیسته
در شب دنیا، ستاره چریده

۳۳. سایه‌اش بر جان چو طوبی می‌رسد
عطر وصلش تا ثریا می‌رسد

۳۴. در مسیرش، نیست بیم از دشمنی
چون به مهرش بسته‌ای تو دامنی

۳۵. با رفیقی پاکدل، گم نیستی
گر بسوزی با دلش، کم نیستی

۳۶. گرچه عالم پر ز غوغا می‌شود
با رفیق آرامش پیدا شود

۳۷. دوستی زنگار دل را می‌بَرد
بی‌دعا هم کار دل را می‌بَرد

۳۸. یارِ آگاه‌ات، چراغ شب‌نماست
راز دلت را نهان از هر هماست

۳۹. دوستی، چون قطره‌ای در بحر نور
باده‌ای از جام دل، بی‌هیچ زور

۴۰. دل دهد پرواز در آغوش یار
تا شود چون آفتابِ مستعار

۴۱. دوست یعنی همدمی با لحظه‌ها
هم‌نَفَس در پای کوب و نغمه‌ها

۴۲. دوست یعنی بی‌سبب خوشحال شد
با نگاهش، قفلِ غم پامال شد

۴۳. گر تو را یاری به دل پیوند داد
هرچه بودی غیر از آن، از یاد باد

۴۴. دوستی صد در گشاید بی‌کلام
می‌زند شعری ز دل بی‌نقش و نام

۴۵. از دل یار، آتشی در جان نشست
کفر و دین هر دو در آن معنا شکست

۴۶. در صفای دوستی، دل، پاک شد
زخمِ دیرین با نگاهی، خاک شد

۴۷. یک نظر کافی‌ست از چشمان دوست
تا بسوزد هرچه غیر از عشق و جوست

۴۸. دوستی هر جا که پا بنهاد، بس
جان چو آیینه، جهان آیینه‌رس

۴۹. همدمی گر بی‌نشان از غیر شد
در دلِ یار، آتشی از خیر شد

۵۰. دوست یعنی مرهمِ جان‌های زار
نورِ دل، در ظلمتِ شب‌های تار

۵۱. دل چو بر چشمه‌سرِ یار آشناست
بی‌زبان هم گفتگو با او رواست

۵۲. هر کجا یارانِ عاشق جمع شد
آسمان با بالشان هم‌گام شد

۵۳. هم‌نشینی با رفیق اهلِ دل
سایه‌اش بالاتر از هفت آفل

۵۴. دوستی از جنس دلدار ازلی‌ست
رشته‌اش در قلب انسان متّلی‌ست

۵۵. دوست آن باشد که بی‌چون با تو ماند
در دل شب، صبحِ روشن را نشاند

۵۶. دوستی، پیوندی از عرش خداست
هر کجا باشد، همان‌جا کربلاست

۵۷. در مسیرش، خار گل گردد یقین
گر دلش با آینه باشد قرین

۵۸. دوستی را قیمتش را دل دهد
هر که عاشق شد، دل از دل می‌نهد

۵۹. هر چه گفتم از صفای دوست کم
در بیانش لال شد صد محتشم

۶۰. دوستی نه واژه، نه شعر و بیان
دوستی پیوندِ جان است و جهان

۶۱. دوست آن باشد که در هنگامه‌ها
باشدت آرام جان، بی‌واهمه‌ها

۶۲. هر کجا باشد نگاه مهربان
رحمت آید بی‌صدا، بی‌امتحان

۶۳. دوستی چون نخل باشد پرثمر
سایه‌اش باشد به صحرا راهبر

۶۴. شادمانم گر دلم با یار شد
زندگی در سینه‌ام بسیار شد

۶۵. با رفیق آگاه، دنیا گل‌فشان
بی‌نشان هم، خانه‌اش دارد نشان

۶۶. دل چو پیدا شد میان سینه‌اش
ذره‌ات گردد روان در سینه‌اش

۶۷. در وفایش مهر پیدا می‌شود
هرچه با او هست زیبا می‌شود

۶۸. دوستی در سینه چون آیینه شد
هر خیالی جز صفا، بی‌دینه شد

۶۹. هم‌دمی با او نسیمِ صبح‌دم
هم‌کلامی‌اش دوای هر ستم

۷۰. دوست، آن آتش‌فشانِ بی‌خروش
در سکوتش می‌زند آیات گوش

۷۱. بی‌نیازی می‌دهد از غیرها
می‌رباید ریشه‌ی تقدیرها

۷۲. گر دلت را در دلش جا داده‌ای
هر غمی را بی‌صدا افتاده‌ای

۷۳. دوستی آموختن بی‌درس و گفت
در دلِ یار است علمِ بی‌نهفت

۷۴. با دلی لبریز از مهر و یقین
دوستی باشد چراغ راه دین

۷۵. هم‌سفر با یار، صحرا سبز شد
هر کجا رفتی، دلت لبریز شد

۷۶. با رفیقی چون نسیمِ صبح‌خیز
هر زمانت روضه گردد، نه قفیز

۷۷. هر که او را دوستی در سر نبود
از صفای زندگی، بی‌بر نبود

۷۸. دوستی آغوشِ حق در خاکیان
جلوه‌ی مهر خدا در پاکیان

۷۹. هم‌صدایی با رفیق اهل دل
در دل شب چون مناجات سبل

۸۰. دوستی آیینه‌ی ایزد نما
در درونش می‌تپد صد کیمیا

۸۱. هر کجا مهر رفیقان زنده شد
قلب تاریکی چو خور شد، بنده شد

۸۲. دوست یعنی تکیه‌گاهی بی‌زوال
در طریقت، رهبرِ صبحِ وصال

۸۳. دوست یعنی گر بمیری، در کنارت
نور گردد خاکِ سرد از اعتنایت

۸۴. آتش غم را به جان افکند دوست
لیک از لبخند او، خاموش جوست

۸۵. هر که با جان، مهربانان را شناخت
در صفای دل، همه عالم گداخت

۸۶. از تبسم‌های یار آموختم
روشنی را، آسمان را، دوختم

۸۷. دوست یعنی ساکنِ کوی یقین
مهرورزی، بی‌حساب و بی‌قرین

۸۸. دل به دریا می‌زند با یار خویش
فارغ از توفان، روان چون باد و ریش

۸۹. دوست یعنی آیه‌ای از لوح نور
در نگاهش گم شود هر نقش دور

۹۰. هر که باشد با رفیقی دل‌سپار
در عبورش نیست بیمی از گذار

۹۱. گر خدا خواهد که بخشد رحمتی
دوست را سازد برای نعمتی

۹۲. دوستی لطفی‌ست در آغوش درد
در دل زخمی، چراغی نرم و سرد

۹۳. دل که با دل مهربان افتاده است
هرچه در وی تلخ باشد، ساده است

۹۴. دوستی پیوندِ جان با جانِ دوست
ذره‌ای باشد که گردد شمس و اوست

۹۵. هر که شد در مهر یاران مستقر
بی‌خبر گردید از زخم و خطر

۹۶. دوست یعنی بال پروازت شود
در شب تردید، آوازت شود

۹۷. دوستی از سرّ جان‌ها می‌دمد
سوی فردا، راهِ نو را می‌زند

۹۸. دل اگر با دوست شد آرام‌تر
خاک هم گردد چو باغی پرثمر

۹۹. از وفای یار، دنیا گل کند
در سکوتش، آسمان قابل کند

۱۰۰. دوست را گر در نگاهی دیدی‌اش
در دل خود کعبه‌ای پنداشتی‌اش

۱۰۱. دوستی گنجی‌ست در ویرانه‌ها
نور حق در چاه تار خانه‌ها

۱۰۲. با رفیق راست، شب روشن شود
در دل شب، راه ما گلشن شود

۱۰۳. دوستی گر شعله باشد در درون
می‌دمد از چشم تو صد واژگون

۱۰۴. با نگاه یار، دل پیدا شود
سینه چون آیینه‌ی زیبا شود

۱۰۵. دوستی را امتحان باید نکرد
با دل پاکش گمان باید نکرد

۱۰۶. هم‌دمی چون سایه باشد بی‌نمود
لیک در هر لحظه، همراه وجود

۱۰۷. دوستی گر ریشه زد در باغ دل
می‌روید گلزارها در آب و گل

۱۰۸. مهرِ یاران را ندانَد هر دلی
هر که دارد کینه، دارد مشکلی

۱۰۹. دوست آن باشد که بی‌منت دهد
جان خود را بر سرِ صحبت نهد

۱۱۰. دل به مهر دوست گر روشن شود
عالمی با یک نگاهش گل شود

۱۱۱. دوستی جان را صفا می‌بخشد
روح را با نورِ خود آمی‌کشد

۱۱۲. آن‌که در دل دوستی دارد نهان
هر کجا باشد، بود در آسمان

۱۱۳. با رفیق نیک، هر رنجی خوش است
هر بلا با مهر او، چون آتش است

۱۱۴. دوستی را هر که شد نیکو نگه
در دلش بنشست صد دریا و ره

۱۱۵. هم‌صدایی با رفیق اهل جان
می‌گشاید قفل‌ها را ناگهان

۱۱۶. دوستی بی‌سایه چون نور خداست
در حضورش هر چه جز او نقشِ ماست

۱۱۷. یار باشد ریشه‌ی آرام جان
در دلش جاری‌ست صد آسمان

۱۱۸. با رفیق آگاه، دل گلزار شد
هر نفس از مهر او تکرار شد

۱۱۹. در نگاهش شور هست و بی‌نقاب
با دلش، پیداست راه آفتاب

۱۲۰. دوست آن باشد که در وقت نیاز
جان دهد بی‌چشم‌داشت و بی‌مجاز

۱۲۱. دوستی آیینه‌ی بیدارهاست
پرتوی از مهر پروردگارهاست

۱۲۲. در وفای یار، دل ایمن شود
دور از آشوبِ جان و تن شود

۱۲۳. دوست یعنی شوقِ پرواز بلند
در دل تنگی، امیدی بی‌گزند

۱۲۴. هر که او با دوست پیمان بسته است
از خزانِ روزگار آشفته نیست

۱۲۵. دوستی آن نیست بازی با سخن
بلکه جان دادن به لبخند و فَن

۱۲۶. با رفیقی که ز دل برخاسته
هرچه سنگ است، از ره وا رفته

۱۲۷. مهر اگر از چشم یاری بر دمد
سنگ هم در بسترش گل می‌زند

۱۲۸. دوستی چون آفتاب عالم‌افروز
در دل شب، روشن است و گرم‌سوز

۱۲۹. دل که از یاری پذیرفت آشتی
هر گره وا شد ز لطف دوستی

۱۳۰. یار گر از جان برآید، جان دهد
گر نباشد نیز، با جان آیدت

۱۳۱. دوستی بر شاخ امید آشیان
بر سرش پر می‌زند ذکر جهان

۱۳۲. دوستی گر از خدا باشد پدید
در دلش گم می‌شود هر آنچه دید

۱۳۳. دوست باشد آن‌که بی‌نام و نشان
در دلت آرد صفای آسمان

۱۳۴. هم‌دمی با دوست، سرمایه‌ست
در مسیر زندگی، زیبایی‌ست

۱۳۵. دوست، آن‌کس کو وفا آموخته
از درون خویش غم برداشته

۱۳۶. دوستی را گر خدا در دل نهد
هر که دور است از تو، در دل بنهد

۱۳۷. در صدای یار، عشقی ناب هست
با نگاهی، هرچه می‌خواهی، هست

۱۳۸. دوست یعنی لطف در هنگام خشم
چشمه‌ای در کوی شب، بی‌برگ و رسم

۱۳۹. آن‌که یاری کرد بی‌منت به تو
او فرستاده‌ست از سویِ "هُو"

۱۴۰. دوستی گر ریشه زد در خاک جان
می‌کشد دل را به باغ بی‌کران

۱۴۱. دوستی آیات لطف ایزدی‌ست
گر ز دل جوشد، نَفَس‌ها سرمدی‌ست

۱۴۲. در صفای دوست، دل معنا شود
از شرار عشق، جان پروا شود

۱۴۳. دوستی چون سایه‌ای بر بام جان
در خزان هم می‌دمد چون بوستان

۱۴۴. مهر یاران، گرچه بی‌نام و صداست
لیک از آن، صد کاروان آگاه ماست

۱۴۵. دوستی آیینه‌ی دل‌های ماست
نقش روی دوست، عکسِ خدای ماست

۱۴۶. هر که با یاری به راه افتاده است
تا سحر با نور دل، دل‌زاده است

۱۴۷. آفتاب دوستی در سینه‌ام
روشنی بخشیده بر آیینه‌ام

۱۴۸. دوست آن باشد که چون باران بهار
بی‌خود و بی‌نام، گردد پایدار

۱۴۹. دوستی گنجی‌ست پنهان در درون
بی‌نیاز از بانگ و بیرق، بی‌فزون

۱۵۰. با نگاه یار، دل آرام شد
بر لبش جاری، سخن‌های خداست

۱۵۱. در کنار یار، هر غم می‌رود
از غم دیرینه، ماتم می‌رود

۱۵۲. دوستی آتش زند در برگ غم
می‌فشاند بذر امید و کرم

۱۵۳. گرچه دور است از نظر یارم هنوز
در دلم پیداست، چون پرگار سوز

۱۵۴. دوستی سرمایه‌ی ایام ماست
در شب عمر، آفتاب خام ماست

۱۵۵. آن‌که با دل دوست شد، بی‌دلهره‌ست
همچو دریا پرشُکوه و بی‌خزه‌ست

۱۵۶. مهر یاران گر بود در جان ما
دشمنی گردد سرابِ خان ما

۱۵۷. دوستی آید چو بادِ جان‌فزا
می‌برد دل را به سوی کبریا

۱۵۸. با نگاهی، قلب را شیرین کند
تلخی ایام را رنگین کند

۱۵۹. دوستی آیینه‌ی اسرار ماست
آب رحمت بر دل بیمار ماست

۱۶۰. دوست یعنی تکیه‌گاه در بلا
دوست یعنی بی‌نقاب و بی‌ریا

۱۶۱. دل به مهر دوست، روشن می‌شود
راه دشوار، از تهی آسان شود

۱۶۲. یارِ صادق را ز دل نتوان برید
بی‌حضورش، آسمان هم ناامید

۱۶۳. با نگاهی گر دهد آرامشی
می‌برد دل را به بزم آغوشی

۱۶۴. دوستی یعنی حضور بی‌صدا
در سکوتش پر ز غوغای خدا

۱۶۵. با رفیقی چون نسیم باغ عشق
دل شود لبریز از خوش‌رنگ عشق

۱۶۶. گرچه گاهی دور باشد از نظر
در دل عاشق، بود هر دم اثر

۱۶۷. دوستی بوی گلابِ وصل ماست
از نسیمش بوی یار آید به‌جاست

۱۶۸. هر که در دل نور یاری دیده است
با صفای مهر او پوشیده است

۱۶۹. دوستی آیینه‌ی توحیدهاست
همدم لبخند و اشک امیدهاست

۱۷۰. دوست چون باران، اگر باریده شد
در بیابان دل، گل کاریده شد

۱۷۱. مهربانی را ز دوست آموختم
در شب سردی، ز نورش سوختم

۱۷۲. هر کجا دستی به مهر آمد جلو
در دلِ ما سبز شد باغی نکو

۱۷۳. دوست آن باشد که بی‌حرف و سخن
بشنود راز تو از اعماق تن

۱۷۴. دوستی چون لاله‌زار سینه‌هاست
خوش‌بو و روشن، پُر از آیینه‌هاست

۱۷۵. دوستی راهی‌ست از خاک تا سما
می‌کشد ما را به عرش کبریا

۱۷۶. دوست یعنی بی‌نیازی در جهان
با نگاهش پر شود صد آسمان

۱۷۷. با دل دوست، گرچه دور افتاده‌ای
در حضورش، با خدا دل داده‌ای

۱۷۸. دوستی را گر دلی بیدار شد
خانه‌ی جان، سوی نور افشار شد

۱۷۹. هم‌دمی با دوست، جان را پر کند
برج و باروهای شب را در کند

۱۸۰. دل که در دامان یاری می‌تپد
نورِ خورشیدی به شب می‌ریزد

۱۸۱. دوستی آیینه‌ی جان، بی‌غبار
سایه‌ای از رحمت پروردگار

۱۸۲. آن‌که بر مهر رفیق استوار
در قیامت هم بود با افتخار

۱۸۳. مهر یار، آبی‌ست بر آتش‌دلان
سبز می‌گردد ز آن، قلب جهان

۱۸۴. دوست آن باشد که بی‌رنگ و ریا
در کنارت ماند تا شام و سَحا

۱۸۵. دوستی چشمه‌ست در صحرای ترد
می‌چکد آرام و جان‌ها را سترد

۱۸۶. با رفیق آگاه، راهی بی‌خطر
هر قدم با او چو پرواز سحر

۱۸۷. دوستی سرمایه‌ی بیدارهاست
در سکوت شب، صدای یار ماست

۱۸۸. از نگاه دوست، روشن می‌شود
نقش تاریک جهان، گل می‌شود

۱۸۹. دل ز یاران پاک، روشن می‌شود
دشمنی‌ها مثل روزن می‌شود

۱۹۰. با دل یار، آسمان نزدیک‌تر
نور حق، جاری‌تر و باریک‌تر

۱۹۱. دوست یعنی مهر بی‌پایان دل
هم‌نفس در رنج و شادی، بی‌گسل

۱۹۲. مهر دوست، آیینه‌ی سوز و نواست
در دل عاشق، پیام انبیاست

۱۹۳. یار باشد آیت مهر و امید
در دل ما شعله‌ای بی‌هیچ دید

۱۹۴. دوستی آبی‌ست بر تشویش‌ها
در دل شب، نغمه‌ی خاموش‌ها

۱۹۵. با دل دوست، آسمان چون کوی ماست
سایه‌سارش، همدم گیسوی ماست

۱۹۶. با نگاهی، دل به مهرت بسته شد
در تو گم گشت و ز خود رسته شد

۱۹۷. دوستی بخشنده‌تر از کهکشان
می‌کشد ما را به عمق آسمان

۱۹۸. دوست یعنی هدیه‌ای از جان پاک
دوست یعنی سینه‌ای بی‌درد و خاک

۱۹۹. در نگاه یار، آیینه‌ست جان
آشکارا می‌شود حق در نهان

۲۰۰. دوستی گر سایه‌ی لطف خداست
پس چرا بی‌دوست، دل بی‌دست‌و‌پاست؟

۲۰۱. دوستی گل‌های بهشتی است به رنگ
بر دل عاشق که نهفته در سنگ

۲۰۲. دوست آن است که در تنگی زمان
دست گیر تو باشد در هر جان‌فشان

۲۰۳. در دل یاران، نور هستی است همیشه
هر که با اوست، دلش پر از آفتابه

۲۰۴. با نگاه یار، زمین آرام شود
حس در دل عاشق، آفتاب و ماه شود

۲۰۵. دوستی گنجینه‌ای بی‌پایان است
در دل‌های پاک، پر از ایمان است

۲۰۶. مهر یار، بالِ پرواز دل است
آن که در این راه، خداوند، پُر است

۲۰۷. از وفای یار، جان هم می‌شود
حکمت از او می‌شود و تن می‌شود

۲۰۸. دوستی آیه‌ای از نور بود
دل به دل، در پی نیکو بود

۲۰۹. دوست، آن راهی‌ست که در دلِ خاک
چراغِ شب می‌سوزد، نه در ساک

۲۱۰. دوستی گردابِ بی‌حاشیه نیست
عشق در آنست که جان با آن، هم‌پایست

۲۱۱. در دل مهر، جوی آب روان است
یاد یار، در دل هر جا نشان است

۲۱۲. در کنار یار، دل از غم آزاد است
هر چه در دلی‌ست، با هم پیوست است

۲۱۳. دوستی لبخند بی‌نهایت خداست
در دل هر بنده، به شب، روشناست

۲۱۴. مهر یار، تاج‌سرِ هر انسان
بر دلِ عاشق، روشنی هر زمان

۲۱۵. هر که با یارِ خود باشد همیشه
در درونِ او، باشد آرامشِ ویژه

۲۱۶. دوست یعنی هر قدم در راهِ عشق
بی‌خود، با او، بی‌دریغ و بی‌پرسش

۲۱۷. دوستی در دل، چراغی است پاک
در هر راهی، نشان‌دهنده‌ی راه

۲۱۸. در دل یار، نیکویی بی‌پایان است
در مسیر او، عشق و مهر پایدار است

۲۱۹. با رفیقِ دل، جان به مهر می‌رسد
پایدار و آزاد، در دلش بهشت می‌شود

۲۲۰. دوستی آن‌چنان که در دل بهار
روشنی‌ست در شب‌های سرد و تار

۲۲۱. گر بر لب مهر تو، آتش زد
دل همیشه در بهشتش پر شد

۲۲۲. با یارِ خود، به سمت حقیقت رو
یادِ مهر او، هر زمان در دل سو

۲۲۳. دوستی هم‌نفسِ روح است در ما
مهر و یاری، روح را پاک می‌کند

۲۲۴. از دوستی، هر که بهره‌مند شود
در دلش نور، همیشه دمیده شود

۲۲۵. با دوست، هر دردِ دل آسان می‌شود
همچو چشمه‌ای که در دلِ کوه جان می‌شود

۲۲۶. دوستی دلی به مهر، بی‌تأثر
گرچه سرزمین پر از دلهره است و خطر

۲۲۷. با نگاه یار، دلی پر از طیب است
دور از عیش و هر بدی، آغوشی از سیب است

۲۲۸. مهرِ رفیق، قوه‌ای از ربِّ عاشق است
هر که از آن بهره گیرد، هیچ دردمند نیست

۲۲۹. دوست آن است که در رنج با تو هم‌پاست
در دل شب، دستِ مهربانی‌ست با تو، باز

۲۳۰. دوستی دانه‌ای است در دل خاک
می‌دهد ریشه و برگ و شکوفه‌ی پاک

۲۳۱. مهر یار، آتش به زخم دل‌هاست
آرامش‌بخش، در تنگنای جان‌هاست

۲۳۲. با یارِ دل، به هر خطری می‌زنیم
دستِ او هر زمان، پناهی به ماست

۲۳۳. دوستی در دل، از مهرِ خداست
خدمت به یار، نشانه‌ای از صفاست

۲۳۴. هر که در راهِ دوستی گام زند
در دلش همیشه آفتاب می‌زند

۲۳۵. دوست آن است که در یاری صادق باشد
در دل و جان، پر از مهر و وفا باشد

۲۳۶. دوستی هم‌چو درختی است با سایه‌ی گُل
از ریشه‌ی آن، روییدن پیدا شود

۲۳۷. مهرِ یار، دلی پر از پاکی است
دوستی همچو دریایی‌ست بی‌پایانی است

۲۳۸. هر که در دایره‌ی دوستی باشد
آرامش در دلِ او همیشه خواهد بود

۲۳۹. دوستی سروشِ جانِ دل است
می‌سازد انسان را بی‌غصه و پر نور

۲۴۰. در دل یار، بهار همیشگی است
در رفیقِ دلسوز، غم هرگز نیامده است

۲۴۱. دوستی بر دل، همیشه شعله‌ای‌ست
در میانِ آن، نورِ آفتاب می‌کشد

۲۴۲. در دل یار، دلِ سوخته شاد است
در محبتش، بر دل هر لحظه است

۲۴۳. دوستی راهی است به سوی بهشت
راهی که در آن هیچگاه نیست درخت

۲۴۴. مهرِ دوست، بی‌پایانی در دل است
هر که به آن رسید، همه‌ی سختی‌ها زوال است

۲۴۵. دوست آن است که در هر رهگذر
به یارِ خود، همیشه نظر باشد

۲۴۶. دوستی آری، خود آیه‌ای است راست
در دل یاران، درختی از بهشت است

۲۴۷. با دوستی از هر تلخی رهایی است
گویی بر دل، دوستی گلبن‌سازی است

۲۴۸. در دایره‌ی یاران، نیکو دل شوی
در کنارِ آن‌ها، همیشه خوشحال شوی

۲۴۹. با دوستی، راهی‌ست به سوی خویش
در آن راه، هیچ‌گاه نمی‌گریزی

۲۵۰. دوستی، آسمانِ پرستاره است
چراغ دل را روشن می‌کند در هیچ زمان

۲۵۱. دوست آن است که در دل شب بیاید
سایه‌ای از مهر در دلِ تو بماند

۲۵۲. دوستی بی‌پایانی است با روح
هر که از آن بهره گیرد، می‌شود آگاه

۲۵۳. با دوستی، هر غم دل از یاد می‌رود
گرچه به دنیا هم دل بسته باشد

۲۵۴. با نگاه یار، نورانی شد دل
در میانِ شگفتی‌ها، همیشه خوشحال

۲۵۵. دوستی هر زمان، پناهی است درست
یاری از آن، همواره خواهد ماند

۲۵۶. در دل یار، همیشه آنجا منزل است
دل در دلِ او، هیچ‌گاه نمی‌زدرد

۲۵۷. دوستی همچو برگ گل می‌شود
بیش از گل، در دل هم پدید می‌شود

۲۵۸. با دوستی هر گونه درد آسان است
آنچه سختی بود، اکنون بی‌پایان است

۲۵۹. در دل یار، هر روز تازه است
از روح او همیشه خوش‌بازگشت است

۲۶۰. دوستی تا روز آخرت پابرجاست
رابطه‌ای بی‌پایان که به خوبی رشد می‌کند

۲۶۱. در دل یار، همیشه عشق جاری است
دوستی‌اش، کلید هر در بهشت است

۲۶۲. دوستی همیشه در دل شاداب است
غصه‌ها کنار می‌رود از دل‌های شاداب

۲۶۳. مهر یار، آسمانِ پرنور است
نور از آن، روشن می‌کند دل از گُهَر

۲۶۴. هر که در راهِ دوستی قرار گیرد
پایدار و سلامت، همیشه خواهد بود

۲۶۵. دوستی، بازتابِ مهرِ خداوند است
در آن دلی شاداب و قوی به وجود است

۲۶۶. در کنار یار، همیشه دل شاد است
چون به نور او، دل ز تاریکی آزاد است

۲۶۷. دوستی صلحی‌ست بر دل‌های شکسته
در آن، همه می‌سازند دل‌ها بی‌ره

۲۶۸. مهر یار همیشه در دل می‌تابد
مهر دوستی، هر دل را آباد می‌کند

۲۶۹. دوستی آن باشد که در رهگذر
با یارِ خود همیشه همراه باشد

۲۷۰. با دوستی در دل، همیشه بهار است
سایه‌ی مهرِ یار، همیشه بیدار است

۲۷۱. دوستی در دل، همان نور چمک است
در دلِ هر کسی روشن می‌شود

۲۷۲. مهرِ یار همیشه در دل ماست
پر از صدای نور، بی‌چشم و خواب

۲۷۳. در کنار یار، دنیا بهتر است
یادِ مهر او، همیشه روی زمین است

۲۷۴. دوستی همیشه پر از نور و صدای دل است
همه می‌سازد دل، دلگشایِ راحت

۲۷۵. در دل یار، همیشه رهنمایی است
در شب‌های تاریکی، همراهی است

۲۷۶. دوستی، بذرهای مهر و شوق است
در دل‌های ما، روشنی می‌آورد

۲۷۷. مهر یار همیشه در دل ماست
هر که از آن بهره گیرد، دلسوز است

۲۷۸. دوستی در دل، همیشه با نور است
گرچه دور باشد، نوری همیشه به راه است

۲۷۹. دوستی همراه دل‌ها، نور می‌شود
با مهر یار، همه‌ی کُنش‌ها پروردگار می‌شود

۲۸۰. در دوستی، هر قاصد امید است
در مهر یار، همیشه پر از آرمید است

۲۸۱. دوستی همیشه از هم‌دلی است
در دل‌های ما، به نور منتهی است

۲۸۲. با دوستی، دل‌ها همیشه شاداب است
گرچه دور باشد، باز هم روشن است

۲۸۳. دوستی مایه‌ی برکت و آرامش است
هر دل که با دوستی، همیشه پاک است

۲۸۴. دوستی همچو خورشید در دلِ ما
باز می‌سازد گل‌ها، همیشه نور به خانه آورد

۲۸۵. هر لحظه با دوست، پر از روشنی است
مهر او تا همیشه در دل‌برداری است

۲۸۶. دوستی، یاد خدا در دل است
می‌سازد انسان را، شاد و آباد دل

۲۸۷. با یارِ دل، هیچگاه از خدا جدا نمی‌شوی
هر قدم با او، همیشه راهی به سوی بهشت می‌شود

۲۸۸. دوستی همیشه در دل پرنور است
در نگاه یار، دل‌ها به آرامش می‌رسد

۲۸۹. با دوستی، دل‌ها همیشه باز است
گرچه پر از درد و غم باشد، همچنان راست است

۲۹۰. دوستی همیشه راهی به سوی راست است
در دل هر رفیق

۲۹۱. دوستی همیشه راهی به سوی راست است
در دل هر رفیق، نورِ دل‌سوزی است

۲۹۲. با دوستی، در دل مهربانی است
در کنار یار، همیشه پایبندی است

۲۹۳. دوستی، هر درد را راحت می‌کند
در میانِ آن، دل‌ها شاد می‌شود

۲۹۴. در کنار یار، زندگی رنگ می‌گیرد
در مهرِ او، دل همیشه بی‌دغدغه می‌شود

۲۹۵. دوستی همان روشناییِ روز است
که در دل شب، هیچ‌گاه محو نمی‌شود

۲۹۶. مهر یار، همیشه در دل ماست
در نگاهش، زندگی دوباره آغاز می‌شود

۲۹۷. دوستی، هر که پیدا کند آن را
در دلش همیشه ارمغانِ خوشبختی است

۲۹۸. مهر یار، مانند آبِ صاف است
که دل را از هر زنگار پاک می‌کند

۲۹۹. دوستی حقیقتی است که به دل جان می‌آید
در آن، همیشه عشق و روشنی می‌بینید

۳۰۰. دوستی، آیینه‌ای از خداست
در دل هر بنده، عشق از اوست

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی دوستی(۱)

باسمه تعالی
مثنوی دوستی(۱)

 

دل چو با مهرِ رفیقی همدم است
کعبه و دیر و حرم را محرم است

 

 

دوستی نوری‌ست از سرچشمه‌ها
می برد دل را به سوی کبریا

 

 

بی خدایی شد عذابی در قفس
بی‌وصالش، جان به زنجیر هوس

 

دوستی شرحی ز توحید دل است
جز تجلّیِ خدا، بی‌حاصل است

 

 

مهر او قبله‌ست و کعبه پیش آن
چون یکی تصویر بر دیوار جان

 

 

 از نسیمش، دشت جان گلزار دوست
دل ز غفلت های خود  بیدار دوست

 

 

دوستی، جامی‌ست از انگورِ نور
باده‌اش بخشد دل و جان را سرور

 

 

گر بنوشی جرعه‌ای از شرب عشق
جان شود آگه ز سرّ قرب عشق

 

 

رازها گوید به دل، بی‌گفت‌وگو
می‌برد دل را به مستی، بی‌سبو

 

 

 

 

 

دوست آیینه‌ست، در اعجاز عشق
بنگری در گوهر دل، راز عشق

 

 

 

 

هر که راه عشق را پرواز کرد
سیر خود را با صفا آغاز کرد

 

 

آن‌که دل را با صفا همراه ساخت
دل به آیینِ وفا آگاه ساخت

 

 

خنده‌اش آیینه‌ی راز نهان
اشک او دریایِ سوز عاشقان

 

 

هم‌دلی یعنی رها از جان شدن

محو در آیینه‌ی جانان شدن

 

 

 

دوستی، آیینهٔ ذات خداست
روشنی‌بخشِ دل اهل ولاست

 

 

هر دلی چون آینه بی‌کینه شد
زنگ دل از سینه اش بر چیده شد

 

 

نور یزدان رهنمون سازد تو را
سوی معبودی که باشد دلربا

 

 

هر که عاشق شد وفا دار به دوست
جان فدای یار و جان دادن نکوست

 

دوستی پیوندِ جان با جانِ ماست
هم‌دمِ جان است و روح آشناست

 

درد دل با یار، مرهم می‌شود
سینه‌ات با مهر، خرّم می‌شود

 

 

دوستی آیینه‌ی حسنِ خداست

 پرتوش در دیده‌ی اهلِ ولاست

 

دل چو بیند روی یار، آیینه‌وار
شکر گوید از حضور آن نگار

 

 

در دل یاران، صفا افشانه شد
با حضور دوست، دل دیوانه شد

 

 

دوستی با راستی شد جاودان
بی‌ریایی، نور آن در هر زمان

 

 

دوستی با راستی دارد بقا
بی‌ریایی می‌درخشد هر کجا

 


دوستی چون با صفا گردد قرین
دل شود لبریز از نور یقین

 

 

 

بی‌ریایی، نور صبح صادق است
شمع شام عاشقان خالق است

 

دوستی آتشفشانِ سینه‌هاست
گرمیش، آغوش جانِ آشناست

 

بی‌رخ یار، این جهان زندان شود
با نگاهی، جان چو گل خندان شود

 

چون " رجالی"  مهرِ جانان برگزیـد
 صد بهار از گلشن معنا بچیـد

 

 

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی