باسمه تعالی
مثنوی دوستی
در دل چو چراغِ دوستی روشن شد
دور از من و تو، همه سخن روشن شد
دل آینه شد، جمال یار آشکار
دنیا همه باغ و خُتن و سوسن شد
دل با دل یار، گر شود همسایه
بگشاید راز عشق بیواسطه
از جنس خداست دوستیهای پاک
آیینهصفت، ز زنگها بیپرده
دست تو اگر کنار دستم باشد
دور از غم و درد، هر چه هستم باشد
در سینه اگر چراغ یاری افروخت
هر لحظهام آسمانِ مستم باشد
یار است چو جان، اگر که یار از دل خاست
در خنده و اشک، با تو هممنزل خاست
از دشمنیاش خطر نمیآید هیچ
ترسی نبود، اگر وفا از دل خاست
با دوست، جهان اگرچه ویران باشد
آباد دل است، گرچه حیران باشد
یک جرعه ز مهر دوست کافیستم
تا خانهی جانم آسمان باشد
دلگرمیِ ما نگاه یار است هنوز
در سایهاش این دل گرفتار است هنوز
هر جا که دو دل به مهر نزدیک شدند
آن نقطه مقامِ پرگُذار است هنوز
دوستی آیینهٔ جانها بود
همدم شبهای پریشانها بود
هر جا که دو دل به مهر پیوند شدند
آنجا درِ باغِ گلستانها بود
هر کس که به دوستی وفادار شود
از کینه و تیرگی، سبکبار شود
خورشید محبت است این مهر خالص
کز نور وجود، دهر بیدار شود
با دوست، غم از دلِ جهان میبارد
بی دوست، گل از نگاه جان میزارد
گر مهر تو باشد آشیانِ دلم
هر صبح، نسیم وصل جان میبارد
هر جا که دلی به دوستی دل بستست
از خویش گذشت و با خدا پیوستست
دوستی اگر ز جنس پاکی باشد
بر فرقِ فلک، نشانهای بنشستست
تهیه وتنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۸