رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
حکایت (۱):
در حال ویرایش:

سلوکِ جوان در محضر پیر


مقدمه‌ی نثر برای آغاز حکایت:

در این حکایت منظوم، جوانی پرمدعا و مغرور از دانش خود، با زبانی گزنده و ذهنی آکنده از محفوظات، نزد شیخی اهل باطن می‌رود و دعوی علم می‌کند. شیخ، او را با سکوت، خلوت، و شهودِ درونی به راه حقیقت می‌کشاند. این منظومه، داستانی‌ست از گذار از دانایی لفظی به معرفت حضوری، از غرور به خضوع، و از خودبینی به حق‌بینی.

شرح عرفانی اجمالی مضمون ابیات:

  • ابیات آغازین، نمایانگر سطحی‌نگری و خودبزرگ‌بینی جوانی است که هنوز علم را برای خود می‌خواهد نه برای حق.
  • ابیات میانی، ورود به مرحله‌ی سلوک باطنی است: انکار «من»، خلوت‌گزینی، خاموشی و درک حضور نور حق در دل.
  • ابیات پایانی، بیانگر تحول وجودی جوان است؛ او از کبر علمی به خشوع عرفانی می‌رسد و به‌دست شیخ، طریقت را درمی‌یابد.

جوانی خیره‌سر، پرشور و فخر
علم را می‌دید زینتی چو نقر

زبان چون تیغ و گفتارش بلند
ولی در باطنش پنهان کمند

نزد شیخی آمد از مردان راز
گفت: «دانایی مرا شد سرفراز»

دفترها خوانده‌ام شب تا سحر
نیست علمی در جهانم بی‌اثر

راه حق را دلنوازان طی کنم
در معانی چون قلم، گویا شوم

شیخ تبسم کرد و آهی زد ز درد
گفت: «فرزندم! به دعوی دل مسوز»

هر که گوید: من همه دانسته‌ام
خویشتن را از خود آراسته‌ام

مدعی در شور خام و ادعا
می‌نهد از اصل معنی پا جدا

گر دلت آینه‌ی انوار شد
بایدت اول ز زنگش بار شد

سوی خلوتگه بردش آن بزرگ
بی‌قلم، بی‌دفتر و بی‌نام و مرق

گفت: «بنشین، گوش دل بگشا کنون
علم جان آموز، نه گفت و فسون»

چند روزی در سکوتی پاک زیست
عالمی در خلوت دل می‌گریست

گفت: «دیدم آن‌چه مکتب‌ها نداشت
نه ز قول و نه ز مذهب برگاشت»

نور دیدم ز آینه‌ی جان بتافت
گویی از روز ازل دل را شتافت

لیک دانستم که آن علم و خبر
پرده‌ای بودم ز روی آن‌نظر

هرچه گفتم، پرده شد بر دیده‌ام
هرچه دانستم، رهی نپیموده‌ام

در حضور شیخ، دل لرزید سخت
اشک می‌بارید از راز درخت

گفت: «ای استاد جان، اسرار تو
برتر از دفتر، ز هر دستور نو»

من ندانستم، ولی غوغا شدم
از غرور خویش بی‌مأوا شدم

شیخ فرمودش: «ندانستن فن است
چون در این ره، پایه‌ی روشن شدن است»

نظر را دور کن، دل را ببین
با دل آگاه شو، نه از قرین

علم اگر رهبر شود سوی وصال
چون به نفس افتد، شود دیوار و چال

هر کجا گفتی "منم"، آن‌جا مبند
آن "من" از تو نیست، از نور بلند

گر بود سینه چو آیینه زلال
می‌نماید حق، نه با قیل و جدال

علم اگر نور ره تو باشدی
سوی معنی، نه سوی خود، آیدی

بوسه زد بر دست آن پیر کهن
گفت: «یافتم خویش در سوز و سخن»

شیخ فرمودش: «تو را آموختم
چشمه‌ی دانش به دل بر دوختم»

«زان‌که دانش گر شود در بندِ خویش
می‌کند دل را تهی، جان را پریش»

«علمِ بی‌جان، سایه‌ای بی‌آفتاب
می‌نماید روشنی، اما سراب»

«علمِ جان، آید ز سوز و درد و نور
نه ز گفت و حفظ و تکرارِ صبور»

«دفتری گر در دلِ شب پُر کنی
لیک اگر غافل شوی، کور کنی»

«علمِ تو گر پرده‌ی دیدار شد
بر درِ جان، قفلِ سنگین‌کار شد»

«زیرکی آموز، ولی با سوز دل
زان‌که بی‌سوزی نبینی راه و پل»

«هر که دل را شست با آب یقین
بی‌نیازی یافت از دفتر و دین»

«در سکوتت بود صد گفتار پُر
بی‌صدا بشنو، که این آید به دُر»

«گفت‌وگو تا در حجاب افتاده است
درکِ سرّ دل، خراب افتاده است»

جمله‌ی اسرار در دل، خانه کرد
لیک هر دل لایق آن گنج نکرد

دور شو از خویش، تا یابی خدا
خویش‌بینی بر ره‌ات باشد بلا

علم را گر بوی نفست داده‌ای
سر ز علم حق فرو افتاده‌ای

لیک اگر دانش تو شد نَفَس
بند افتادی ز صدها پیچ و خس

پس بیا، سوز و نیاز آموز ازو
تا شوی لایق به راز و گفت‌وگو

گفت: «استادا! دلم روشن شدست
سینه‌ام آیینه‌ی گلشن شدست»

«آن‌چه خواندم، تا نرنجیدم نبود
آن‌چه دیدم، در نگاهم خواب بود»

گفت شیخ: «ای نور دیده، پخته‌دل
یافتی اکنون رهِ بی‌راه و پل»

«این ندامت، مایه‌ی توفیق شد
چون شکستِ نفس، عاشیق شد»

«علم چون تسلیم شد در سینه‌ات
شد چراغی بر شب آیینه‌ات»

«هر که را جان پاک و دل بی‌ادعاست
هر نگاهش سوی ذات کبریاست»

«هم ز دانش بهره‌بر شو، هم ز سوز
زان‌که خشکِ علم گردد عین‌دوز»

«در طریق عشق، ره تقلید نیست
سایه‌ی او بر سرِ جاوید نیست»

«عارفان در سوز دل یابند نور
نه ز آموختن علم و غرور»

«علم اگر دل را نسوزاند، وبال
علم اگر دل را بسوزاند، وصال»

«خویش را چون خاک دیدی، زر شدی
از غرور علم، دیگر بر شدی»

«سینه‌ات چون دشت بی‌خار آمدست
سوز آن از فیض دیدار آمدست»

«در سکوتت، صد کتاب آموختی
بی‌صدا، بانگ خدا را سوختی»

«بر در دل چون گشودی چشم خویش
شد وجودت آینه در عرش و عیش»

جمله گفتند اهل دل با افتخار:
«عارف آن باشد که گیرد زین نثار»

«هر که دید از خویش و دانش برتری
شد تهی از نور و افتاد از سری»

جوان آن‌گاه سر بر خاک زد
اشکِ جان از دیدگانِ پاک زد

شیخ فرمودش: «کنون آماده‌ای
زان‌که از من، نه، ز خود آزاده‌ای»

«هر که در راه یقین افتد به پای
خویشتن را می‌نهد در خون و جای»

«گر یکی شب اشک ریزی بر گناه
بهتر از صد سال باشد با تباه»

«عارف آن باشد که در آیینه‌دار
جز جمال دوست نبیند هیچ کار»

«چشم اگر از خویش برگیرد نگاه
بنگرد خورشید را بی‌هیچ راه»

«در سکوتت دیدی اسرار دل
کز زبان هرگز نیاید آن عمل»

«فهمِ دل با دفتر و گفتار نیست
کار دل با واژه‌ی بازار نیست»

«سینه باید پاک چون آیینه‌ها
تا بتابد نور حق بی‌کینه‌ها»

«گر تو را هر علم شد بند عبور
آن نباشد علم، باشد زنگ و کور»

«هر که در خود دید علمی چون عدد
لیک غافل بود از اصلِ خرد»

«علم بی‌دل، علم بی‌فهمِ شهود
زهر باشد در لباسِ تار و دود»

«دفتری کز آن نتابد نور جان
سنگ باشد، نه ز گوهرهای جان»

«علم باید تا تو را عاشق کند
نه‌که در زندانِ من، حابس کند»

«تا نگویی در دل خود: من شدم
نور حق آید، ببینی چون شَمم»

گفت: «ای استاد، جانم شد تپش
از کلامت سینه‌ام آتش‌کشش»

«پند تو چون آب بر آتش رسید
سوزشِ من را به آرامش کشید»

«هر چه گفتم بود از من، نه از او
آن‌چه دیدم، شد چراغِ کو به کو»

«سال‌ها گشتم به دانش، بی‌هدف
لیک دل می‌خواست نوری بی‌کَلَف»

شیخ خندید و نگاهی کرد نرم
بر سرش دستی کشید از مهر و گرم

گفت: «اکنون در رهی، آرام باش
هر چه می‌آید ز جان، الهام باش»

«گر دلت لبریز شد از ناتنی
یافت خواهی بی‌سؤال، روشنی»

«چون خموشی گاهِ ذکر و راز شد
لب، زبانِ دل شد و آواز شد»

«علم اگر در راه او، تسلیم شد
هر کلامت، آیه‌ای تسنیم شد»

«هر که در خود محو شد، باقی شود
هر که از خود رَست، ربّانی شود»

«تو کنون آماده‌ای بر قرب دوست
سایه‌ای بر عرش بنشانی، چو بوست»

«نورِ دل را پاس دار از بادِ نفس
زان‌که این باد است کارش زَهر و خس»

«هر چه می‌آید به دل، پالایش است
گر تو را سوزی رسد، آرایش است»

«در ره عشق آتشی باید به پا
تا بسوزی غیرِ یار از دل، چو ما»

«در درونت کعبه‌ای پنهان شده‌ست
کعبه‌ی دل قبله‌ی جانان شده‌ست»

«گر به سوی خویش، ره بگشوده‌ای
در حقیقت، سوی او پیموده‌ای»

جوان آن‌گاه لب بگشود نرم
اشک‌ریزان، سینه‌اش آکنده‌ی شرم

گفت: «ای جان را چراغ روشنی
تا ابد با توست این سروا شدنی»

شیخ برخاست و دعایی کرد آه
گفت: «یا رب، از تو می‌خواهم پناه»

«علم ما را پرده‌ی دل‌ها مکن
دامِ جان از سطرِ این معنا مکن»

هر که دانش را حجاب خویش کرد
از درونش نور حق بیرون نکرد

علم باید جان دهد، نه بندِ جان
ورنه گردد دام و دد در این میان

در طریق عشق، دل‌خون بایدت
نه زبان و عقل موزون بایدت

آن‌که از «من» رست، گردد از خدا
آن‌که در «من» ماند، ماند از ابتدا

ز نور شیخ، دل بیدار گشتم
ز من‌های مجازی عار گشتم

ز دانش‌های بی‌سوز و یقین
رهیدم، یافتم سِرِّ مکین

خموشی شد چراغ رهروان
نه بانگ مدّعی در انجمن

دگر دعوی نکردم پیشِ دل
شدم پر سوز، بی‌دعوی، بی‌چهل

ز خود تا بی‌خودی ره بس دراز است
ولیک آن راه، راه امتیاز است

کنون دانم که علم بی‌عمل چیست
فقط دیوار، بی‌بیت و محل، نیست

نویسم از دلم اسرار حالی
که دانم این سخن باشد رجالی
 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۲/۱۷
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی