باسمه تعالی
مثنوی خشم
در حال ویرایش
مقدمه
خشم یکی از شدیدترین و پیچیدهترین احساسات انسانی است که در سیر زندگی بشر، نقشی دوگانه ایفا میکند. از یک سو، میتواند محرک قویای برای واکنشهای تند و تصمیمات اشتباه باشد، و از سوی دیگر، اگر به درستی مدیریت شود، میتواند به قوت درونی و رهایی از محدودیتهای ذهنی تبدیل گردد. در این میان، نقش عقل و صبر بهویژه در مواجهه با خشم، اهمیت ویژهای دارد. از آنجا که در دل این احساس، تضاد و تناقضهای عمیق نهفته است، شاعر تلاش دارد تا از طریق قالب مثنوی و با استفاده از زبان شعری، مسیر رهایی از چنگال خشم را به تصویر کشد.
در این مثنوی، نویسنده به تدریج از فرآیند درونی انسان در لحظات خشم سخن میگوید و روشهای مختلفی را برای مقابله با آن معرفی میکند. در این مسیر، تکیه بر صبر، سکوت و اندیشهای عمیق، همچون چراغ راهی است که انسان را به سوی آرامش و حقیقت هدایت میکند. در نهایت، این شعر تلاش دارد تا به خواننده یادآوری کند که در مواجهه با خشم، به جای واکنشهای تند و فوری، باید فضای درونی خود را به آرامش بخشید و از نور خرد و عقل استفاده کرد.
فهرست
- مقدمه
- بخش اول: شروع خشم
- خشم و آغاز بحران درونی
- واکنشهای نخستین و درگیری با عقل
- چگونگی رسیدن به لحظات خودآگاهی
- بخش دوم: پیامدهای خشم
- تحلیل و تأثیرات منفی خشم بر روان انسان
- خشم و افکار گمراهکننده
- دلایل روانشناختی و فلسفی بروز خشم
- بخش سوم: راههای مقابله با خشم
- استفاده از صبر و سکوت
- روشهای عقلانی برای کاهش تاثیرات خشم
- تاثیرات مثبت صبر در برابر خشم
- بخش چهارم: صلح در درون
- آرامش حاصل از کنترل خشم
- رسیدن به خودآگاهی و آرامش درونی
- فلسفه سکوت و سکون در برابر طوفانهای درونی
- بخش پنجم: پایان خشم
- رفع آثار منفی خشم و بازگشت به حالت طبیعی
- راهیابی به صلح و صفا
- پیروزی بر خشم و دستیابی به تعادل درونی
- نتیجهگیری
- منابع و مراجع
مثنوی «خشم»
خشم آتشی تند و بیقرار است
کز شعلهی آن، دلِ مرده زار است
چون شعلهی آتش از درون خیزد
آیینهی جان ز دود آن ریزد
در لحظهی خشم، عقل دربند است
دل بیخبر از صفای پیوند است
دل گر به خروش و کین شود خسته
مهتاب درون ز چهره بشکسته
آرام بمان، مگو سخن تیز
کز تیزی آن، بمیرد انگیز
یاد خدا کن به وقت آشوب
تا دل نرود به گرد و خاکی خوب
صبر آبی است از بهشت بالا
مینشند آتش نهفته در جا
هر کس که به خشم، عقل را باخت
در آتش خویش، جان خود ساخت
لیک آن که فرو بردهست آتش
باشد چو درختی پُرثمر، سرخوش
او پادشه دل است در میدان
خاموش ولی بلندتر از طوفان
در جنگ درون اگر شوی غالب
آرام شوی، عزیز و صاحب
آن دل که به نور صبر تابان شد
از آتش خشم، خود گریزاند
خشم آتشی تند و بیقرار است
کز شعلهی آن، دلِ مرده زار است
چون شعلهی آتش از درون خیزد
آیینهی جان ز دود آن ریزد
در لحظهی خشم، عقل دربند است
دل بیخبر از صفای پیوند است
دل گر به خروش و کین شود خسته
مهتاب درون ز چهره بشکسته
آرام بمان، مگو سخن تیز
کز تیزی آن، بمیرد انگیز
یاد خدا کن به وقت آشوب
تا دل نرود به گرد و خاکی خوب
صبر آبی است از بهشت بالا
مینشند آتش نهفته در جا
هر کس که به خشم، عقل را باخت
در آتش خویش، جان خود ساخت
لیک آن که فرو بردهست آتش
باشد چو درختی پُرثمر، سرخوش
او پادشه دل است در میدان
خاموش ولی بلندتر از طوفان
در جنگ درون اگر شوی غالب
آرام شوی، عزیز و صاحب
آن دل که به نور صبر تابان شد
از آتش خشم، خود گریزاند
با مهر و سکوت، آشنا میگردد
در محضر عشق، با خدا میگردد
خشم آید و تیره سازدت حال
آرد به وجود فتنه و جنجال
در لحظهی خشم، جان شود بیتاب
آتش زندش به ریشهی مهتاب
چون باد شود، درون ما لرزد
از سینهی سرد، آتشافروزد
هرگز نرود به باغ، گلکاری
از باغ خشم، شود فقط خاری
لب باز نکن به نیش گفتاری
بر خشم مکن دمی گرفتاری
آن کس که سکوت را کند رهبر
با نور شود ز ظلمت خاور
با صبر چو کوه استوار آید
بر قلهی عقل، اعتبار آید
دل آتش اگر گرفت، خاموشش کن
با قطرهی صبر، صاف و روشن کن
با یاد خدا، صبوری آموز
در خشم و هجوم، سکوت افروز
در وقت غضب، به فکر جان باش
از بند هوی، رها و رَهان باش
بر خشم اگر توان شدی غالب
جان میشود از زلال، طالب
دل در کف عقل، شاهراهی است
و خشم، رهی به بیپناهی است
هرگز نکند خشم، آرامت
آرد فقط اندوه و ناکامت
با صبر، بر آتش خشم آبی زن
با مهربهی، دل شتابی زن
بسیار کسان ز خشم آتش شد
دلشان چو درخت، بیبر و خش شد
اما نبود کسی ز خشم آسوده
جز آن که صبور شد و فرسوده
سوزد همه رشتهها چو آتش
خشم است درون جان چو آلایش
لب را ببند و دیده را وا کن
زین فتنهی نفس، دل جدا کن
چون خشم درون سینه میکوبد
دیوار صفا به خاک میکوبد
عقل از تب خشم، در قفس گیرد
دل نور صفا، ز خویش پس گیرد
آرام بگیر، چون نسیمی نرم
تا خشم شود ز جان تو بیشرم
مغرور مشو به خشم و فریادت
کز این شرر است سوز بنیادت
خشم ار بکشد تو را، ندانستی
کز آتش نفس، چون بره رستی؟
رو کن به درون، به نور بینایی
خاموش شو از خروش رسوایی
در سینه اگر ندا رسد ز آن یار
خاموش شوی ز کین و پیکار
آرام بمان، چو ماه در ظلمت
تا بگذری از خشم و بدعادت
خشم است غباری از دل تاریک
صبر است نجات دل، چراغی نیک
دل را ز خروش خشم پاک انداز
با نرمی و صلح، کار را بس ساز
خشم آمد و عقل شد چو سرگردان
دل مانده به دام وهم و شیطان
پرهیز نما ز نعرهی خشمین
تا دل نکند ز نور عقل، بین
در وقت خروش، دم مزن بیحد
تا فتنه نگردد از دلت ممتد
لب را ببند و صبر را همراه آر
تا برکنی ز خشم و غوغا، بار
اینک بنگر که در درون خشم
پنهان شدهست فتنهای بینَشم
آموختهای اگر هنر، خاموشی
خشم میرود ز خانهی هوشی
پس پادشهی، اگر شوی صابر
بر نفس، تویی امیر و داور
دل را به صفای عقل پیوندی
گر خشم نداری و نبندی
خشم آید و چون غبار بنشیند
بر عقل و دل، اختلال پاشیند
هر گاه که آتشش درون گیرد
دل را ز صفای خود برون گیرد
پرهیز ز خشم، شرط داناییست
خاموشی و حلم، رهنماییست
خشم آتش وهم و وهم، آتشتر
خوابآور جان و عقل را ابتر
چون باد وزد به شعلهی تندی
آتش شود آن زبانهی گَندی
خشم است چو دیو، سِحر پنهانی
بندد به دلت طناب شیطانی
هر کس که گرفت رشتهی حلم
بگذشت ز طوف و موج و از ظلم
دل پاک شود به صبر و آرامش
ورنه شود از غضب سیهپوشش
خشم آید و چشم کور گردد
دل بسته به وهم و سور گردد
بر خشم چو غالبی، امیری
بر تخت صبوریات وزیری
خشم ار نکنی به بند و درگیری
از خویش شوی اسیر و زنجیری
زان لحظه که خشم سر برآرد
آتش به چراغ عقل ببارد
دل را چو چراغ روشنش دار
با صبر، بر آتش خموش افشار
حلم است نهال مهر در جان
روید ز دل صبور، ایمان
چون خشم درون سینه برخیزد
آیینهی جان ز غصهاش ریزد
ای دل، مرو از صفا به زشتی
بگریز ز خشم و خوی پستی
آتش مزن ای زبان ز گفتار
کز شعلهی آن، بسوزد افکار
لب را ببند و سینه را روشن
با نور صبوری، آینهبین کن
در خشم، دمی مکن شتابنده
تا دل نشود ز عقل، بازنده
آیینه اگر ز دوده گردد تار
روشن نکند درون، شب تار
آن کس که کند خوی خویش رام
باشد چو درخت مهر، خوشکام
آرام بمان، مگو سخن سخت
کز سختسخن شود دلت سخت
خشم ار رسد از درون ناگاه
خاموش بمان، مکن به جان آه
هر گفتهی تلخ، خشم را افروزد
دل را ز درون به فتنه بندوزد
نرمی بگشا به خشمِ ناگه
تا بگذرد از دلت بلا و گَره
دل را چو به نرمی آشنا کردی
از آتش خشم، رها کردی
آن کس که به وقت قهر، نرم است
دل در کف نور، صلح و شرم است
از خشم مکن بنای ویرانی
بر مهربهی، بنا کن آن خانه
با خشم، دلِ یار را شکستن
چون تیشه به نقش جان نشستن
آرامش دل، ز نور حلم است
سوزاندگیاش، ز خشم و ظلم است
چون سیل رسد خشم ناگهانی
بر باد دهد هزار بنیانی
پس خشم چو آید، آن دم اول
بر خویش بزن لگام عاقل
دل زود شود اسیر وسواس
گر خشم زند به سینه احساس
باید که کنی سکوت و تسلیم
تا برشکنی هجوم تقصیر
در خشم، تو سنگ باش، نه آتش
در نرمی و صلح، باش چون آرش
آن کس که کشید خشم با صبر
بر نفس، زند هزاران ضرب
خشم است درون نفس، پنهان
دیوست درون، مست و طغیان
در وقت خروش، عقل را بنگر
خاموش بمان، ز کینه دورتر
آن خشم که آید از برای حق
بر خیر بود نه بر ره سَقّ
اما غضب نفس چون بجوشد
دل را به هزار فتنه پوشد
پس فرق نها میان خشم و کین
در راه خدا، خروش هم زین
خشم از سر مهر، اگر بجوشد
چون آتش دین، صفا فروشد
لیکن غضب نفس، فتنهگر است
تیر دل و عقل را، سپر است
پس خشم به جای خود نکو باشد
گر عقل در آن، به کوه پاید
هر گاه که دیدی آتش آمد
از راه صبور باش، نه خامد
خشم است چو موج در دل دریا
در خویشتنی، نه در هیاهو
با نور خدا، چو دل منور شد
خشم از درون به صبر، باور شد
آنان که ز خشم، راه برگشتند
در باغ وفا، چو گل نشستند
دل را چو به حلم آشنا کردی
بر جان خویش، صفا نهادی
خاموش بمان، چو مرد میدان
تا جان شود از خروش، ایمنجان
بر تخت سکوت، عقل سلطانیست
در خامشیات، هزار نشانیست
ای دل! مشو از غضب پریشان
زیرا که فتد ز جان، چراغ جان
آرام بمان، به خشم ننشین
تا دل نکند ز مهر، خودبین
ای آن که شدی اسیر این فتنه
با صبر برو، ز تیر این فتنه
هر گاه به خشم دل بلرزد
بر قامت تو، شکست برخیزد
با خوی خوش و زبان نیکو
خاموش بکن شرار پرسو
در خشم تو عقل را نبازی
دل را ز مهر و نور بسازی
در هرچه که خشم را دیدی پیش
خاموش بمان، دل را کن به ریش
دل با نفس خشم، نگردد صاف
صبر و سکوت، میکندش صاف
هر که به دل خشم در دل نشانده
در زهر دل خود از رنج جاندارنده
از خشم نه سودی، نه مصلحتی
آرامش دل، برتر از همهچیز استی
خشم ز عقل، پرده میدارد
دل را به گمراهی میبردارد
خشم را از دل بزدای، به صلح
تا بر دل و جان بیفتد نورِ فلح
در خشم نزن بر دلی تیر
سرد و تاریک گردد آن مسیر
در صبر است رهایی، در آرامش
تا سوزش خشم از دل بدیخته گردد
آرام بمان، در برابر طوفان
تا فتح کنی دل، نه زود و نه آسان
با خشم، دلت آتش گرفت
اما به صبر، بر آن آتش گل برافگفت
خشم مثل موجی است بیحد و حصر
اما با صبر، میشود از آن گذر
خشم چون تندباد، بر دل مینشیند
اما با آرامش، زمینش میسوزد
خشم، آتشی است که هیچ خاکی نمیتواند
آن را خاموش کند، جز به صبر
چو آفتاب و ماه را از دل تاریکی
سکوت و صبر، همچنان نور تو خواهند کرد
دل باید از خشم خالی باشد
تا به روح آرامش، پا بگذارد
چون خشم، بر دل چیره گشت
فهم و عقل خود را گم میکنی، زودتر گشت
آن که از خشم، دور بماند
با صبر و سکوت، به مهر گشاید
با هر سخن تلخ، خشم را افروزی
دلت میشود مانند آتشی سوزی
خشم را به زبان بروز مده
تا زندگیات از صلح و صفا شود
آرام بمان، به خشم مپرداز
که در این زمان، خشم همگان را میسازد
خشم را بیصبر نخواهی کشت
به حکم خداوند، باید خاموش شد
چون آتش است، خشم در دل سنگ
در صبر، به روشنی میبرد انگ
هر چه که دل از خشم پر باشد
به صبر، در آرامش دوباره باشد
خشم نه برای عقل است، نه دل
باید از آن دور شوی، با فکری بلند
در خشم، اگر عقل را سوزاندی
چون آبی بگذار، این شعله را در داندی
دل از غم و رنج بشوی
زخمی که بر دل باشد، به صبر روبهرو شو
چون برق درون قلبت برق زد
خاموشی بر آن، دل آرامش میبرد
از خشم به سوی مهر برو
تا آرامش دل شود، نه شر و بدی
چون دل، به مهر و صبر سرشار شد
خشم از آن دل، پر پر میشود
همچنان که در دل صبر کنی
رنگآور و غبار، دور شود از چشمانت
خاموش بمان، در برابر لغزش
تا چشمت نباشد، در تنگنا، به هیچ قیدش
هر گاه که میخواهی از راه بشوی
در صبر به جلو برو، تا گلشنی بشوی
خشم از دل بیرون رفته است
تا در دل مهر، رازهای زیبا نهفته است
در صبر و سکوت، رسیدن باشد
به آرامش و صلح، پیروزی باشد
خشم در دل، مانند ظلم است
با صبر و تسلیم، از آن رهاییست
دلها از خشم، باید رها شود
تا به نور مهر، پر از آفتاب شود
آن کس که دلش را از خشم کرد
خداییش را در دل پیدا کرد
در سکوت، زندگیهاست پنهان
خود را رها کن، از خشم و گرداب
دل که از خشم دور باشد
همچون صلح و عشق، در جان جای دارد
چون بادی، خشم در دل گذشت
اما در صبر، همیشه خواهد نشست
هر سخن از دل، خشم را بر باد کند
چون آب، با صبر، دل را شاد کند
خشم را با مهر، جایگزین کن
دلها، از صلح و سکوت شاد کن
خشم در دل، نمیگذارد بدان
که نور باشد و خالی از نادان
در هر بار که خشم در دل افکند
در آبِ صبر، غبارش خواهد شکست
دلی که پر از مهر است، شاداب است
دلی که از خشم پر است، بیتاب است
این است راز درون دلهای پاک
که خشم نباشد، صبر باشد باک
دلها ز خشم، باید همیشه در امان
تا در نورِ مهر و صداقت، همیشه بمانند
پس ای دل، در خشم نباشید
به آرامش، دل خود را بسازید
همچنان که در دل نور سکوت باشد
در آن زمان، حقیقتی خالص خواهد بود
خشم به دل میآید، میرود
اما در صبر، دل به آسودگی میرسد
هر گاه خشم بر دل وزید
آرامی و صبر، آتش را به خاموشی میآید
هر گفتار تلخ، در دل سوزان
در برابر صبر، ناپایدار است و کمجان
دل خود را از خشم بپرهیز
تا در دل مهر، همیشه باقیبودیز
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۹