باسمه تعالی
مثنوی سلوک جوان در محضر پیر
د حال ویرایش
۱.
جوانی بیخبر از عالمِ غیب
ولی پر مدّعی، غافل ز هر عیب
۲.
نکوشیده، ولی دعویگرِ راه
نه بر سوز و نیاز، افروخته آه
۳.
کتاب آموخت بیسوز و نیاز
ندید از آتش دل سوز و گداز
۴.
ز خواندن گشت مغرور و دُچار
ندید از علم چیزی جز غبار
۵.
زبانش تیز، اما دل فسرده
دلش در قیل و قالی گمنورده
۶.
به نزد شیخ آمد، سر فراز
ز دانش گفت و از اندیشهساز
۷.
که: «من دانا، منم بیدارِ راز
مرا روشن بود هر سطر و ساز»
۸.
«دگر چیزی نمانده در نهان
که من نشناخته باشم در جهان»
۹.
«ز راه عقل، بردم گامگام
رسیدم تا وصالِ نیکنام»
۱۰.
تبسم کرد شیخ اهلِ یقین
نگه افکند بر آن دعویگزین
۱۱.
بدو فرمود: «فرزندم، درنگ!
هنوز اول قدم باشد به جنگ»
۱۲.
«تو گر دانستهای راهِ علوم
ببین آیا شدی آگاه از بوم؟»
۱۳.
«ز بس گفتی، شدی دور از سکوت
وگرنه دانش حق هست بیقوت»
۱۴.
«سخن آنگاه دارد نور و بَر
که برخیزد ز دل، نه از نظر»
۱۵.
«تو گر خواهی درونت روشن است
بباید کبر را افکند و بست»
۱۶.
«دلِ روشن نه از گفت و مقال
که از سوز دل و اشکِ زلال»
۱۷.
«بیا، بنشین به خلوت چند روز
مده دل را به بازی یا فروز»
۱۸.
«مزن لب، گوش کن با جان و دل
که ناید معرفت جز از عمل»
۱۹.
جوان خاموش شد، ماند از سخن
در آن خلوت، نظر شد سوی مَنن
۲۰.
نه خواند و نه نوشت و نه بگفت
که در دل، نورِ معنا را شِنُفت
۲۱.
درونش گر گرفت از سوزِ شیخ
که علم دل بود بی دفتر و شیخ
۲۲.
به جانش تابشی آمد پدید
که با صد کتاب آن نبود ندید
۲۳.
به چشم دل نظر کرد از درون
در آن ظلمت، درخشیدن فزون
۲۴.
خودش دید آنچه نتوان گفتنی
که بیرون است از وهمِ دَهنی
۲۵.
به خود گفت: «ای دریغا عمر رفت
به دعویها، ولی بیاصل و نفت»
۲۶.
«ز بس گفتم، نماندم در سکوت
نشد پیدا ز من راهی به قوت»
۲۷.
در آن خلوت، شکستی یافت دل
شد اشکش شعلهای بر جان و گل
۲۸.
به پای شیخ افتاد از ندام
دلش گریانتر از سیل خرام
۲۹.
که: «ای روشندلِ آگاه و راز
تو را دل بود، مرا دفتر و ساز»
۳۰.
جوابش داد شیخ از عمق جان
که: «آغازِ کمال است این زیان»
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۷