رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

هفت شهر دوستی

در حال ویرایش


پیش گفتار
هفت شهر دوستی

شهر اول: آشنایی
این منظومه را با عنوان «هفت شهر دوستی» آغاز می‌کنیم؛ نگاهی عرفانی به مراتب سلوک دوستی، مانند هفت شهر عشق عطار. در این منظومه، دوستی نه‌تنها پیوندی انسانی، بلکه راهی به سوی حق شمرده می‌شود.
شهر دوم: اعتماد
در این بخش، «اعتماد» به‌عنوان گام دوم دوستی، فضایی از امنیت روحی و بی‌پرده‌گی می‌سازد.
شهر سوم: فداکاری
در این شهر، روحِ فداکاری، بی‌چشم‌داشت و بی‌مرز تجلی می‌یابد؛ عشقی که خود را فراموش می‌کند تا دیگری را بسازد.
شهر چهارم: همدلی

در این مرحله، دوستی به مقام «یگانگی در درک» می‌رسد؛ جایی‌که فاصله‌ها از میان می‌روند و دل‌ها با هم می‌تپند.
شهر پنجم: فنا

در این مقام، دوست نه دیگر فردی بیرونی، که تجلی حقیقت است؛ و سالک، خویش را در آینه‌ی او فانی می‌یابد.

شهر ششم: بقا
در این مرتبه، دوستی از یک پیوند موقتی فراتر رفته و به جلوه‌ای از جاودانگی می‌رسد. نفسِ پیوند، خود عین بقاست.
شهر هفتم: وصال
در این شهر، دوستی به وحدت می‌رسد؛ نه فاصله‌ای میان عاشق و معشوق هست، نه جدایی‌ای میان جان و جانان. این وصال، تجلّی حقیقتِ یگانگی است.

 

مقدمه

دوستی، پیوندی است که در جان‌های پاک، نور می‌تاباند. این منظومه، در هفت مرحله‌ی سلوک دوستی، از نگاه عرفانی و فلسفی، به شکلی نمادین، مسیری را برای رسیدن به حقیقت و وصال حقیقی می‌سازد. در این سفر، انسان از آشنایی ساده با دل‌های دیگران آغاز می‌کند و با پیمودن هر یک از مراحل، به شناختی عمیق‌تر از خود و دوست نایل می‌شود.

در این سفر معنوی، دوست نه تنها یک همراه انسان‌وار، بلکه تجلی‌ای از حقیقت الهی است که به انسان کمک می‌کند تا از خودخواهی عبور کرده و به بقا در نور حق برسد. به همین منظور، این هفت شهر به ترتیب، از آشنایی تا وصال، سیر و سلوک روحانی هر انسان عاشق را ترسیم می‌کند.

فهرست

  1. مقدمه
  2. شهر اول: آشنایی
    • آغاز راه و اولین گام در دوستی
    • تماشای دل‌های دیگران با چشم دل
  3. شهر دوم: اعتماد
    • پیوندی استوار و پاک در دل‌ها
    • ضرورت اعتماد به دوست و پرهیز از تردید
  4. شهر سوم: فداکاری
    • قربانی کردن خود برای دوست
    • ایثار بی‌چشم‌داشت و به‌ویژه در لحظات سختی
  5. شهر چهارم: همدلی
    • هم‌دلی و هم‌گامی در همه حال
    • هم‌صدا بودن در خوشی‌ها و غم‌ها
  6. شهر پنجم: فنا
    • فانی شدن در دوست و عبور از خود
    • در آتش عشق سوختن و به‌طور کامل محو شدن
  7. شهر ششم: بقا
    • به‌جا ماندن نور دوست در دل
    • یافتن بقا در دوستی به‌عنوان آیینه حقیقت
  8. شهر هفتم: وصال
    • وحدت و یگانگی با دوست
    • رسیدن به حقیقت و تجلی نور الهی در دل
  9. خاتمه
    • نتیجه‌گیری از سفر هفت‌گانه و دستاوردهای آن

هفت شهر دوستی

مقدمه:
دوستی، جامی‌ست از انگورِ نور
باده‌اش بخشد دل و جان را شعور

گر بنوشی جرعه‌ای با صد یقین
سرکشی می‌سوزد از جانت چنین

رازها گوید به دل، بی‌گفت‌وگو
می‌برد دل را به مستی، بی‌سبو

شهر اول: آشنایی

در نگاه اول دل آگاه شد
چشمه‌ی مهر از درون، همراه شد

جلوه‌ای دید از جمال بی‌نقاب
در دلی افتاد شوقی بی‌جواب

بی‌خبر از نام و رسم و رنگ و کیش
دل روان شد سوی یاری سخت خویش

شهر دوم: اعتماد

اعتماد، آغوش گرم اتفاق
واژه‌اش آرامشی بی‌انفلاق

در حضور دوست، دل بی‌پرده شد
هرچه بود و هست، یکجا عرضه شد

زخم‌ها را مرهمی از چشم اوست
چشم او آیینه‌ی بخشش، نکوست

دل اگر لرزید، با لبخند گفت:
«در حضورت شک نمانَد، ای نهفت!»

با اشتیاق، ادامه می‌دهم:

شهر سوم: فداکاری

دوستی، چون ریشه زد در عمق جان
نوبت ایثار آمد، بی‌نشان

هرکه شد عاشق، نهد بر دوش درد
می‌فشاند خویش را، تا یار خَرد

نان اگر یک دانه باشد، نیم اوست
نیم دیگر بهر آن جانانه دوست

او نمی‌پرسد چرا، چون و کِی‌ست
هرچه دارد وقف آن دل آگهی‌ست

 

شهر چهارم: همدلی

دل به دل پیوست، چون آیینه‌وار
گفت‌وگو بی‌واژه شد، بی‌روزگار

در سکوت او، دلم فریاد دید
در نگاهش اشکِ خود را شاد دید

هرکجا افتاد، دستی یار شد
هر غمش در سینه‌ام تکرار شد

همدلی آن است کز جان بشنوی
ناله‌ای را پیش از آن‌که بنگری

شهر پنجم: فنا

چون چراغ خویش را در دوست دید
خویشتن را چون غباری می‌دمید

نام و ننگ و بود و بودن سوختند
من ز من رفتم، که آن سو آموختند

دوستی شد قبله‌ام، من گم شدم
در نگاه او چو موجی خم شدم

آن‌که خود را در وفا گم می‌کند
نقش حق را در رفیقش می‌زند

شهر ششم: بقا

از فنا چون بگذری با جان پاک
دوستی گردد تو را آیینه‌ناک

ماند آن یاری که در جان ریشه کرد
در دل شب، مهرِ خورشیدش نورد

نه جدایی، نه غمی، نه شک و خوف
دوستی گردد ابد، چون لوت و سوف

مانده تنها نور او در جان من
من نماندم، ماند مهر آن وطن

شهر هفتم: وصال

تا رسیدم بر وصال بی‌حجاب
دوستی شد جلوه‌ی آن مستجاب

من نه من بودم، نه او دیگر او
عاشق و معشوق گشتند از دو، سو

دل به دل، بی‌واسطه، پیوست باز
همچو آبی در دلِ دریا فراز

نام‌ها افتاد و ناپیدا شدند
دوست و یار و جان، همه یکتا شدند

 

خاتمه: سرانجامِ سفر

دوستی، نوری‌ست از مِهرِ خدا
رهنمایی تا بَقا و باخُدا

هرکه پیمود این هفت آسمان
یافت در دل، جلوه‌ای از لامکان

دوستی آغاز راه عاشقی‌ست
آخرِ آن، آینه‌ی حق‌پروری‌ست

گر تو خواهی با حق آری نسب
با رفیقان نیک کن پیوند شب

 

سراینده

دکتر علی رجالی

  • ۰۴/۰۲/۱۸
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی