رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۴۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

هفت شهر دوستی

در حال ویرایش


پیش گفتار
هفت شهر دوستی

شهر اول: آشنایی
این منظومه را با عنوان «هفت شهر دوستی» آغاز می‌کنیم؛ نگاهی عرفانی به مراتب سلوک دوستی، مانند هفت شهر عشق عطار. در این منظومه، دوستی نه‌تنها پیوندی انسانی، بلکه راهی به سوی حق شمرده می‌شود.
شهر دوم: اعتماد
در این بخش، «اعتماد» به‌عنوان گام دوم دوستی، فضایی از امنیت روحی و بی‌پرده‌گی می‌سازد.
شهر سوم: فداکاری
در این شهر، روحِ فداکاری، بی‌چشم‌داشت و بی‌مرز تجلی می‌یابد؛ عشقی که خود را فراموش می‌کند تا دیگری را بسازد.
شهر چهارم: همدلی

در این مرحله، دوستی به مقام «یگانگی در درک» می‌رسد؛ جایی‌که فاصله‌ها از میان می‌روند و دل‌ها با هم می‌تپند.
شهر پنجم: فنا

در این مقام، دوست نه دیگر فردی بیرونی، که تجلی حقیقت است؛ و سالک، خویش را در آینه‌ی او فانی می‌یابد.

شهر ششم: بقا
در این مرتبه، دوستی از یک پیوند موقتی فراتر رفته و به جلوه‌ای از جاودانگی می‌رسد. نفسِ پیوند، خود عین بقاست.
شهر هفتم: وصال
در این شهر، دوستی به وحدت می‌رسد؛ نه فاصله‌ای میان عاشق و معشوق هست، نه جدایی‌ای میان جان و جانان. این وصال، تجلّی حقیقتِ یگانگی است.

 

مقدمه

دوستی، پیوندی است که در جان‌های پاک، نور می‌تاباند. این منظومه، در هفت مرحله‌ی سلوک دوستی، از نگاه عرفانی و فلسفی، به شکلی نمادین، مسیری را برای رسیدن به حقیقت و وصال حقیقی می‌سازد. در این سفر، انسان از آشنایی ساده با دل‌های دیگران آغاز می‌کند و با پیمودن هر یک از مراحل، به شناختی عمیق‌تر از خود و دوست نایل می‌شود.

در این سفر معنوی، دوست نه تنها یک همراه انسان‌وار، بلکه تجلی‌ای از حقیقت الهی است که به انسان کمک می‌کند تا از خودخواهی عبور کرده و به بقا در نور حق برسد. به همین منظور، این هفت شهر به ترتیب، از آشنایی تا وصال، سیر و سلوک روحانی هر انسان عاشق را ترسیم می‌کند.

فهرست

  1. مقدمه
  2. شهر اول: آشنایی
    • آغاز راه و اولین گام در دوستی
    • تماشای دل‌های دیگران با چشم دل
  3. شهر دوم: اعتماد
    • پیوندی استوار و پاک در دل‌ها
    • ضرورت اعتماد به دوست و پرهیز از تردید
  4. شهر سوم: فداکاری
    • قربانی کردن خود برای دوست
    • ایثار بی‌چشم‌داشت و به‌ویژه در لحظات سختی
  5. شهر چهارم: همدلی
    • هم‌دلی و هم‌گامی در همه حال
    • هم‌صدا بودن در خوشی‌ها و غم‌ها
  6. شهر پنجم: فنا
    • فانی شدن در دوست و عبور از خود
    • در آتش عشق سوختن و به‌طور کامل محو شدن
  7. شهر ششم: بقا
    • به‌جا ماندن نور دوست در دل
    • یافتن بقا در دوستی به‌عنوان آیینه حقیقت
  8. شهر هفتم: وصال
    • وحدت و یگانگی با دوست
    • رسیدن به حقیقت و تجلی نور الهی در دل
  9. خاتمه
    • نتیجه‌گیری از سفر هفت‌گانه و دستاوردهای آن

هفت شهر دوستی

مقدمه:
دوستی، جامی‌ست از انگورِ نور
باده‌اش بخشد دل و جان را شعور

گر بنوشی جرعه‌ای با صد یقین
سرکشی می‌سوزد از جانت چنین

رازها گوید به دل، بی‌گفت‌وگو
می‌برد دل را به مستی، بی‌سبو

شهر اول: آشنایی

در نگاه اول دل آگاه شد
چشمه‌ی مهر از درون، همراه شد

جلوه‌ای دید از جمال بی‌نقاب
در دلی افتاد شوقی بی‌جواب

بی‌خبر از نام و رسم و رنگ و کیش
دل روان شد سوی یاری سخت خویش

شهر دوم: اعتماد

اعتماد، آغوش گرم اتفاق
واژه‌اش آرامشی بی‌انفلاق

در حضور دوست، دل بی‌پرده شد
هرچه بود و هست، یکجا عرضه شد

زخم‌ها را مرهمی از چشم اوست
چشم او آیینه‌ی بخشش، نکوست

دل اگر لرزید، با لبخند گفت:
«در حضورت شک نمانَد، ای نهفت!»

با اشتیاق، ادامه می‌دهم:

شهر سوم: فداکاری

دوستی، چون ریشه زد در عمق جان
نوبت ایثار آمد، بی‌نشان

هرکه شد عاشق، نهد بر دوش درد
می‌فشاند خویش را، تا یار خَرد

نان اگر یک دانه باشد، نیم اوست
نیم دیگر بهر آن جانانه دوست

او نمی‌پرسد چرا، چون و کِی‌ست
هرچه دارد وقف آن دل آگهی‌ست

 

شهر چهارم: همدلی

دل به دل پیوست، چون آیینه‌وار
گفت‌وگو بی‌واژه شد، بی‌روزگار

در سکوت او، دلم فریاد دید
در نگاهش اشکِ خود را شاد دید

هرکجا افتاد، دستی یار شد
هر غمش در سینه‌ام تکرار شد

همدلی آن است کز جان بشنوی
ناله‌ای را پیش از آن‌که بنگری

شهر پنجم: فنا

چون چراغ خویش را در دوست دید
خویشتن را چون غباری می‌دمید

نام و ننگ و بود و بودن سوختند
من ز من رفتم، که آن سو آموختند

دوستی شد قبله‌ام، من گم شدم
در نگاه او چو موجی خم شدم

آن‌که خود را در وفا گم می‌کند
نقش حق را در رفیقش می‌زند

شهر ششم: بقا

از فنا چون بگذری با جان پاک
دوستی گردد تو را آیینه‌ناک

ماند آن یاری که در جان ریشه کرد
در دل شب، مهرِ خورشیدش نورد

نه جدایی، نه غمی، نه شک و خوف
دوستی گردد ابد، چون لوت و سوف

مانده تنها نور او در جان من
من نماندم، ماند مهر آن وطن

شهر هفتم: وصال

تا رسیدم بر وصال بی‌حجاب
دوستی شد جلوه‌ی آن مستجاب

من نه من بودم، نه او دیگر او
عاشق و معشوق گشتند از دو، سو

دل به دل، بی‌واسطه، پیوست باز
همچو آبی در دلِ دریا فراز

نام‌ها افتاد و ناپیدا شدند
دوست و یار و جان، همه یکتا شدند

 

خاتمه: سرانجامِ سفر

دوستی، نوری‌ست از مِهرِ خدا
رهنمایی تا بَقا و باخُدا

هرکه پیمود این هفت آسمان
یافت در دل، جلوه‌ای از لامکان

دوستی آغاز راه عاشقی‌ست
آخرِ آن، آینه‌ی حق‌پروری‌ست

گر تو خواهی با حق آری نسب
با رفیقان نیک کن پیوند شب

 

سراینده

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
حکایت (۱):
در حال ویرایش:

سلوکِ جوان در محضر پیر


مقدمه‌ی نثر برای آغاز حکایت:

در این حکایت منظوم، جوانی پرمدعا و مغرور از دانش خود، با زبانی گزنده و ذهنی آکنده از محفوظات، نزد شیخی اهل باطن می‌رود و دعوی علم می‌کند. شیخ، او را با سکوت، خلوت، و شهودِ درونی به راه حقیقت می‌کشاند. این منظومه، داستانی‌ست از گذار از دانایی لفظی به معرفت حضوری، از غرور به خضوع، و از خودبینی به حق‌بینی.

شرح عرفانی اجمالی مضمون ابیات:

  • ابیات آغازین، نمایانگر سطحی‌نگری و خودبزرگ‌بینی جوانی است که هنوز علم را برای خود می‌خواهد نه برای حق.
  • ابیات میانی، ورود به مرحله‌ی سلوک باطنی است: انکار «من»، خلوت‌گزینی، خاموشی و درک حضور نور حق در دل.
  • ابیات پایانی، بیانگر تحول وجودی جوان است؛ او از کبر علمی به خشوع عرفانی می‌رسد و به‌دست شیخ، طریقت را درمی‌یابد.

جوانی خیره‌سر، پرشور و فخر
علم را می‌دید زینتی چو نقر

زبان چون تیغ و گفتارش بلند
ولی در باطنش پنهان کمند

نزد شیخی آمد از مردان راز
گفت: «دانایی مرا شد سرفراز»

دفترها خوانده‌ام شب تا سحر
نیست علمی در جهانم بی‌اثر

راه حق را دلنوازان طی کنم
در معانی چون قلم، گویا شوم

شیخ تبسم کرد و آهی زد ز درد
گفت: «فرزندم! به دعوی دل مسوز»

هر که گوید: من همه دانسته‌ام
خویشتن را از خود آراسته‌ام

مدعی در شور خام و ادعا
می‌نهد از اصل معنی پا جدا

گر دلت آینه‌ی انوار شد
بایدت اول ز زنگش بار شد

سوی خلوتگه بردش آن بزرگ
بی‌قلم، بی‌دفتر و بی‌نام و مرق

گفت: «بنشین، گوش دل بگشا کنون
علم جان آموز، نه گفت و فسون»

چند روزی در سکوتی پاک زیست
عالمی در خلوت دل می‌گریست

گفت: «دیدم آن‌چه مکتب‌ها نداشت
نه ز قول و نه ز مذهب برگاشت»

نور دیدم ز آینه‌ی جان بتافت
گویی از روز ازل دل را شتافت

لیک دانستم که آن علم و خبر
پرده‌ای بودم ز روی آن‌نظر

هرچه گفتم، پرده شد بر دیده‌ام
هرچه دانستم، رهی نپیموده‌ام

در حضور شیخ، دل لرزید سخت
اشک می‌بارید از راز درخت

گفت: «ای استاد جان، اسرار تو
برتر از دفتر، ز هر دستور نو»

من ندانستم، ولی غوغا شدم
از غرور خویش بی‌مأوا شدم

شیخ فرمودش: «ندانستن فن است
چون در این ره، پایه‌ی روشن شدن است»

نظر را دور کن، دل را ببین
با دل آگاه شو، نه از قرین

علم اگر رهبر شود سوی وصال
چون به نفس افتد، شود دیوار و چال

هر کجا گفتی "منم"، آن‌جا مبند
آن "من" از تو نیست، از نور بلند

گر بود سینه چو آیینه زلال
می‌نماید حق، نه با قیل و جدال

علم اگر نور ره تو باشدی
سوی معنی، نه سوی خود، آیدی

بوسه زد بر دست آن پیر کهن
گفت: «یافتم خویش در سوز و سخن»

شیخ فرمودش: «تو را آموختم
چشمه‌ی دانش به دل بر دوختم»

«زان‌که دانش گر شود در بندِ خویش
می‌کند دل را تهی، جان را پریش»

«علمِ بی‌جان، سایه‌ای بی‌آفتاب
می‌نماید روشنی، اما سراب»

«علمِ جان، آید ز سوز و درد و نور
نه ز گفت و حفظ و تکرارِ صبور»

«دفتری گر در دلِ شب پُر کنی
لیک اگر غافل شوی، کور کنی»

«علمِ تو گر پرده‌ی دیدار شد
بر درِ جان، قفلِ سنگین‌کار شد»

«زیرکی آموز، ولی با سوز دل
زان‌که بی‌سوزی نبینی راه و پل»

«هر که دل را شست با آب یقین
بی‌نیازی یافت از دفتر و دین»

«در سکوتت بود صد گفتار پُر
بی‌صدا بشنو، که این آید به دُر»

«گفت‌وگو تا در حجاب افتاده است
درکِ سرّ دل، خراب افتاده است»

جمله‌ی اسرار در دل، خانه کرد
لیک هر دل لایق آن گنج نکرد

دور شو از خویش، تا یابی خدا
خویش‌بینی بر ره‌ات باشد بلا

علم را گر بوی نفست داده‌ای
سر ز علم حق فرو افتاده‌ای

لیک اگر دانش تو شد نَفَس
بند افتادی ز صدها پیچ و خس

پس بیا، سوز و نیاز آموز ازو
تا شوی لایق به راز و گفت‌وگو

گفت: «استادا! دلم روشن شدست
سینه‌ام آیینه‌ی گلشن شدست»

«آن‌چه خواندم، تا نرنجیدم نبود
آن‌چه دیدم، در نگاهم خواب بود»

گفت شیخ: «ای نور دیده، پخته‌دل
یافتی اکنون رهِ بی‌راه و پل»

«این ندامت، مایه‌ی توفیق شد
چون شکستِ نفس، عاشیق شد»

«علم چون تسلیم شد در سینه‌ات
شد چراغی بر شب آیینه‌ات»

«هر که را جان پاک و دل بی‌ادعاست
هر نگاهش سوی ذات کبریاست»

«هم ز دانش بهره‌بر شو، هم ز سوز
زان‌که خشکِ علم گردد عین‌دوز»

«در طریق عشق، ره تقلید نیست
سایه‌ی او بر سرِ جاوید نیست»

«عارفان در سوز دل یابند نور
نه ز آموختن علم و غرور»

«علم اگر دل را نسوزاند، وبال
علم اگر دل را بسوزاند، وصال»

«خویش را چون خاک دیدی، زر شدی
از غرور علم، دیگر بر شدی»

«سینه‌ات چون دشت بی‌خار آمدست
سوز آن از فیض دیدار آمدست»

«در سکوتت، صد کتاب آموختی
بی‌صدا، بانگ خدا را سوختی»

«بر در دل چون گشودی چشم خویش
شد وجودت آینه در عرش و عیش»

جمله گفتند اهل دل با افتخار:
«عارف آن باشد که گیرد زین نثار»

«هر که دید از خویش و دانش برتری
شد تهی از نور و افتاد از سری»

جوان آن‌گاه سر بر خاک زد
اشکِ جان از دیدگانِ پاک زد

شیخ فرمودش: «کنون آماده‌ای
زان‌که از من، نه، ز خود آزاده‌ای»

«هر که در راه یقین افتد به پای
خویشتن را می‌نهد در خون و جای»

«گر یکی شب اشک ریزی بر گناه
بهتر از صد سال باشد با تباه»

«عارف آن باشد که در آیینه‌دار
جز جمال دوست نبیند هیچ کار»

«چشم اگر از خویش برگیرد نگاه
بنگرد خورشید را بی‌هیچ راه»

«در سکوتت دیدی اسرار دل
کز زبان هرگز نیاید آن عمل»

«فهمِ دل با دفتر و گفتار نیست
کار دل با واژه‌ی بازار نیست»

«سینه باید پاک چون آیینه‌ها
تا بتابد نور حق بی‌کینه‌ها»

«گر تو را هر علم شد بند عبور
آن نباشد علم، باشد زنگ و کور»

«هر که در خود دید علمی چون عدد
لیک غافل بود از اصلِ خرد»

«علم بی‌دل، علم بی‌فهمِ شهود
زهر باشد در لباسِ تار و دود»

«دفتری کز آن نتابد نور جان
سنگ باشد، نه ز گوهرهای جان»

«علم باید تا تو را عاشق کند
نه‌که در زندانِ من، حابس کند»

«تا نگویی در دل خود: من شدم
نور حق آید، ببینی چون شَمم»

گفت: «ای استاد، جانم شد تپش
از کلامت سینه‌ام آتش‌کشش»

«پند تو چون آب بر آتش رسید
سوزشِ من را به آرامش کشید»

«هر چه گفتم بود از من، نه از او
آن‌چه دیدم، شد چراغِ کو به کو»

«سال‌ها گشتم به دانش، بی‌هدف
لیک دل می‌خواست نوری بی‌کَلَف»

شیخ خندید و نگاهی کرد نرم
بر سرش دستی کشید از مهر و گرم

گفت: «اکنون در رهی، آرام باش
هر چه می‌آید ز جان، الهام باش»

«گر دلت لبریز شد از ناتنی
یافت خواهی بی‌سؤال، روشنی»

«چون خموشی گاهِ ذکر و راز شد
لب، زبانِ دل شد و آواز شد»

«علم اگر در راه او، تسلیم شد
هر کلامت، آیه‌ای تسنیم شد»

«هر که در خود محو شد، باقی شود
هر که از خود رَست، ربّانی شود»

«تو کنون آماده‌ای بر قرب دوست
سایه‌ای بر عرش بنشانی، چو بوست»

«نورِ دل را پاس دار از بادِ نفس
زان‌که این باد است کارش زَهر و خس»

«هر چه می‌آید به دل، پالایش است
گر تو را سوزی رسد، آرایش است»

«در ره عشق آتشی باید به پا
تا بسوزی غیرِ یار از دل، چو ما»

«در درونت کعبه‌ای پنهان شده‌ست
کعبه‌ی دل قبله‌ی جانان شده‌ست»

«گر به سوی خویش، ره بگشوده‌ای
در حقیقت، سوی او پیموده‌ای»

جوان آن‌گاه لب بگشود نرم
اشک‌ریزان، سینه‌اش آکنده‌ی شرم

گفت: «ای جان را چراغ روشنی
تا ابد با توست این سروا شدنی»

شیخ برخاست و دعایی کرد آه
گفت: «یا رب، از تو می‌خواهم پناه»

«علم ما را پرده‌ی دل‌ها مکن
دامِ جان از سطرِ این معنا مکن»

هر که دانش را حجاب خویش کرد
از درونش نور حق بیرون نکرد

علم باید جان دهد، نه بندِ جان
ورنه گردد دام و دد در این میان

در طریق عشق، دل‌خون بایدت
نه زبان و عقل موزون بایدت

آن‌که از «من» رست، گردد از خدا
آن‌که در «من» ماند، ماند از ابتدا

ز نور شیخ، دل بیدار گشتم
ز من‌های مجازی عار گشتم

ز دانش‌های بی‌سوز و یقین
رهیدم، یافتم سِرِّ مکین

خموشی شد چراغ رهروان
نه بانگ مدّعی در انجمن

دگر دعوی نکردم پیشِ دل
شدم پر سوز، بی‌دعوی، بی‌چهل

ز خود تا بی‌خودی ره بس دراز است
ولیک آن راه، راه امتیاز است

کنون دانم که علم بی‌عمل چیست
فقط دیوار، بی‌بیت و محل، نیست

نویسم از دلم اسرار حالی
که دانم این سخن باشد رجالی
 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 

باسمه تعالی

مثنوی سلوک جوان در محضر پیر

د  حال ویرایش 

 

۱.
جوانی بی‌خبر از عالمِ غیب
ولی پر مدّعی، غافل ز هر عیب

۲.
نکوشیده، ولی دعوی‌گرِ راه
نه بر سوز و نیاز، افروخته آه

۳.
کتاب آموخت بی‌سوز و نیاز
ندید از آتش دل سوز و گداز

۴.
ز خواندن گشت مغرور و دُچار
ندید از علم چیزی جز غبار

۵.
زبانش تیز، اما دل فسرده
دلش در قیل و قالی گم‌نورده

۶.
به نزد شیخ آمد، سر فراز
ز دانش گفت و از اندیشه‌ساز

۷.
که: «من دانا، منم بیدارِ راز
مرا روشن بود هر سطر و ساز»

۸.
«دگر چیزی نمانده در نهان
که من نشناخته باشم در جهان»

۹.
«ز راه عقل، بردم گام‌گام
رسیدم تا وصالِ نیک‌نام»

۱۰.
تبسم کرد شیخ اهلِ یقین
نگه افکند بر آن دعوی‌گزین

۱۱.
بدو فرمود: «فرزندم، درنگ!
هنوز اول قدم باشد به جنگ»

۱۲.
«تو گر دانسته‌ای راهِ علوم
ببین آیا شدی آگاه از بوم؟»

۱۳.
«ز بس گفتی، شدی دور از سکوت
وگرنه دانش حق هست بی‌قوت»

۱۴.
«سخن آن‌گاه دارد نور و بَر
که برخیزد ز دل، نه از نظر»

۱۵.
«تو گر خواهی درونت روشن است
بباید کبر را افکند و بست»

۱۶.
«دلِ روشن نه از گفت و مقال
که از سوز دل و اشکِ زلال»

۱۷.
«بیا، بنشین به خلوت چند روز
مده دل را به بازی یا فروز»

۱۸.
«مزن لب، گوش کن با جان و دل
که ناید معرفت جز از عمل»

۱۹.
جوان خاموش شد، ماند از سخن
در آن خلوت، نظر شد سوی مَنن

۲۰.
نه خواند و نه نوشت و نه بگفت
که در دل، نورِ معنا را شِنُفت

۲۱.
درونش گر گرفت از سوزِ شیخ
که علم دل بود بی دفتر و شیخ

۲۲.
به جانش تابشی آمد پدید
که با صد کتاب آن نبود ندید

۲۳.
به چشم دل نظر کرد از درون
در آن ظلمت، درخشیدن فزون

۲۴.
خودش دید آن‌چه نتوان گفتنی
که بیرون است از وهمِ دَهنی

۲۵.
به خود گفت: «ای دریغا عمر رفت
به دعوی‌ها، ولی بی‌اصل و نفت»

۲۶.
«ز بس گفتم، نماندم در سکوت
نشد پیدا ز من راهی به قوت»

۲۷.
در آن خلوت، شکستی یافت دل
شد اشکش شعله‌ای بر جان و گل

۲۸.
به پای شیخ افتاد از ندام
دلش گریان‌تر از سیل خرام

۲۹.
که: «ای روشن‌دلِ آگاه و راز
تو را دل بود، مرا دفتر و ساز»

۳۰.
جوابش داد شیخ از عمق جان
که: «آغازِ کمال است این زیان»

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

راه دوست

در حال ویرایش

دل از سودای خود بگذشت، راه دوست را دیدم
در آیینه نه خود، آن نورِ همراهِ خدا دیدم

نهان بودم ز خود عمری، ولی در یک نظر دیدم
که جز او نیست در هستی، منم گر جز، خطا دیدم

نه الفاظ و نه ادعا، نه تسبیح و نه اورادش
دلِ بشکسته‌ای می‌خواست، و آن را در دعا دیدم

به یک آهی ز دل برخاست نوری، بی‌سخن گفتن
درون اشکم آن راز نهان را بی‌ریا دیدم

مرا گفتند: «دل روشن شود گر از هوس بگذی»
ز خود تا بی‌خودی رفتم، در آن‌جا کبریا دیدم

میان خلوت دل، آتشی از عشق برخیزد
که من در شعله‌ی آن شوق، صد چشمه وفا دیدم

نشد از علم حاصل آنچه می‌جستم در این وادی
ولی یک اشک از چشمی، مرا تا انتها دیدم

چو افتم بر در آن دوست، ندانستم که کی هستم
خموش افتادم و نامی از این دل‌آشنا دیدم

به پایان آمد این دفتر، نه از حکمت، که از حالت
رجالی گفت، از احوال دل، این ماجرا دیدم

سراینده

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
حکایت(۱)

سلوک جوان در محضر پیر(۱)

 

 

جوانی بی‌خبر از عالمِ غیب
ولی پر مدّعی، غافل ز هر عیب

 


نکوشیده، ولی لب پر ز گفتار
دلش خالی ز نور سوز و اذ کار

 

 

ندارد رنج سیرِ عاشقانه
ولی گوید: منم مردِ فسانه

 

 

نه سوزی، نه نیازی در نهادش
فقط پر ادّعا در اعتقادش

 

 

نگشت از خویش خالی در تماشا
فقط گوینده‌ی راه است و افشا


 

نه آهی در دل، اما شور در کام
نه جان سوزد، ولی آواز و پیغام


 

نرفته خویش را بیرون ز دیده
فقط در حرف، راهی را شنیده

 

 

رسید آن مدعی در نزدِ یک پیر
که بود آگاه از اسرارِ تقدیر

 

 

نگه کرد آن خردمندِ سرافراز
نگفتش هیچ، جز آهی پر از راز

 

 

 

بدو فرمود: گر خواهی نجاتی

 بجوی از جان خود رازِ حیاتی

 

 

 

ز خامی تا کمالت راه بسیار
ز خالی، پر شدن نتوان دگر بار

 

 

تو خامی، خام را پرهیز باید
که ظرفِ خالی‌ات لبریز باید

 

 

جوانِ خام، خاموش و دل‌آزار
ز گفتِ پیر شد پر شور و بیزار

 


چو ظلمت رخت بربست از شبستان
دل پیر آمد از رازش شتابان

 

 

درونش شعله‌ای خاموش می‌سوخت
ز سوز پند پنهان، جان بر افروخت

 

 

 

ز نو آمد به سوی آن دل‌آگاه
که پیرِ راه بود و دیده در آه

 

 

بگفتا آن جوان: در دم شکستم
گرفتار خود و خوی تو هستم

 

 

 

ندانستم که دانش بی‌نیازی‌ست
حجابِ دیدِ حق، این آشنایی‌ست

 

 

بگفتا پیر جان، چون دل شکستی
رهی از خویش تا معشوق جَستی

 

 

رهِ آغاز، ترکِ من‌پرستی‌ست
که از دل زاده گردد شر و پستی‌ست

 

 

دلِ روشن نه از گفت و مقال است
 که از سوز دل و اشکِ زلال است

 

 

اگر خواهی درونت روشن آید

ز کبر و خودنمایی دست باید

 

 

تو گر پیموده ای راه تعالی

بگو آیا شدی از خویش خالی؟

 

 

ز خود گر بگذری، یابی خدا را
به نوری بنگری وجه بقا را

 

 

 

بیا، بنشین به خلوت چند روزی
مده دل را به بازی، جان فروزی

 

 

مزن لب ، تا بری راز نهان را
عمل کن تا بیابی کهکشان را

 

 

بشو خاموش، تا آواز آید
ز سرّ دل، نوای راز آید

 


مسیر عشق را بی‌ادعا رو
به نور معرفت چون آشنا رو

 


مپندار از سخن حاصل شود کار
که جز سوز و عمل نبود پدیدار

 

 

 

رَجالی گفت: راهِ عشق یزدان
نه با گفتن، که با دل گشت آسان

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

رباعی عارف (دست اقدام)

باسمه تعالی
عارف
عارف آن است که ز خود آزاد شد
از من و ما رسته، با حق شاد شد
نه به گفت و نسخه و تکرارها
بل ز جان سوزد در اسرارها

عارف آن است که ز خود آزاد شد
از من و ما رسته، با حق شاد شد
نه به تکرار سخن، ذکر زبان
بل به جان آشفته، در فریاد شد

در دل شب، با سکوتی رازناک
در صفا غرق و ز هر سودا تهی
نه به تصویر و خیال خویشتن
بل به آیینه‌ست و بی‌اجرا تهی

دفترش خاموش و دل پرنور عشق
در عبادت بی‌عدد، بی‌گاه و پی
با دلی بی‌رنگ و چشمی روشن است
از غرور علم و عنوان‌ها بری
نه طلب دارد، نه خوف از ناتمام
در حضور دوست، غرق در نَعیَم
عارف آن باشد که در محراب دل
جان دهد بی‌دست و بی‌پایان حکیم

عارف آن کو در عدم گم کرده خویش
ساکنِ دریاست، اما بی‌خروش
گر بسوزد هر دو عالم در نگاه
او نباشد جز نظر بر رنگ و جوش

در سکوتش آتشی افروخته
در نگاهش صد جهان خاموش‌تر
نه تمنّا دارد از فردوس و حور
نه هراسی از جحیم و خشم و شر

کعبه و بتخانه یکسان در نگاه
چون که دیده وحدتِ زیبای دوست
دل چو آیینه‌ست، پاک از نقش غیر
هر چه جز معشوق باشد، در او سوست

نه به تسبیح است عرفانش، نه زور
نه به ذکر خشک و روزه‌های تلخ
بل به اشراق حضورِ بی‌حد است
در دل شب‌ها، چو بیداری و صَحو

 


دل از دنیا بکن جانا "رجالی"
که آن عالم بود مقصودِ عالی
مپندار این جهان جاوِدان است
که اینجا سایه‌ای‌ست از پرِ بالی


دل از دنیا بکن جانا "رجالی"
که این بازیچه شد دامِ خیالی
ببین جان را کجا باید رساند
نه در دنیا، در آن ملکِ جلالی


دل از دنیا بکن جانا "رجالی"
بیا تا پر کشیم از قید و مالی
در این وادی چو دل بر حق ببندی
شود این خاک راهت چون هلالی

 

 


تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی عارف(دست اقدام)

باسمه تعالی
عارف

 

مقدمه


مثنوی «عارف» تجلی نوری است از درون سالکی که در سلوک الی‌الله، حجاب‌های منیّت را دریده، و با دلِ سوخته، طریق فنای فی‌الله را پیموده است.
این سروده‌ها، برخاسته از تأملات عرفانی و شهودات روحی است که با الهام از آموزه‌های اهل سلوک، در قالب شعر، تجلی یافته‌اند.
«عارف» در این منظومه، نه تنها به عنوان یک واژه، بلکه به مثابه حقیقتی زنده و جاری در جانِ انسانِ بیدار حضور دارد؛ انسانی که از صورت‌ها عبور کرده، و در ساحتِ نورِ وحدت آرام گرفته است.

در این دفتر، کوشیده‌ام تا با زبانی ساده و شاعرانه، سیمای حقیقی عارف را – آن‌گونه که در اندیشه‌ی عرفا و تجربه‌ی شخصی‌ام شکل گرفته – به تصویر بکشم؛ بی‌آنکه به تعاریف پیچیده و اصطلاحات فلسفی متوسل شوم. امید آنکه این کلمات، روزنی شود به سوی عالمی فراتر از حرف و صوت.

فهرست

۱. مقدمه
۲. عارف کیست؟ (ابیات ۱–۲۰)
۳. سیر از خود به حق (ابیات ۲۱–۴۰)
۴. آیین دل و حضور شبانه (ابیات ۴۱–۶۰)
۵. نه به ظاهر، بل به باطن (ابیات ۶۱–۸۰)
۶. در آتش عشق سوختن (ابیات ۸۱–۱۰۰)
۷. عارف در دریای وحدت (ابیات ۱۰۱–۱۲۰)
۸. سکوت و اشراق (ابیات ۱۲۱–۱۴۰)
۹. عارف و بی‌نیازی از خلق (ابیات ۱۴۱–۱۶۰)
۱۰. فنای عارف و بقای حضور (ابیات ۱۶۱–۱۸۰)
۱۱. وحدت وجود و دید حق (ابیات ۱۸۱–۲۰۰)
۱۲. پایان سخن و آغاز شهود (ابیات ۲۰۱–۲۲۰)
۱۳. دعای پایانی و ختم دفتر


عارف آن است که ز خود آزاد شد
از من و ما رسته، با حق شاد شد
نه به گفت و نسخه و تکرارها
بل ز جان سوزد در اسرارها

عارف آن است که ز خود آزاد شد
از من و ما رسته، با حق شاد شد
نه به تکرار سخن، ذکر زبان
بل به جان آشفته، در فریاد شد

در دل شب، با سکوتی رازناک
در صفا غرق و ز هر سودا تهی
نه به تصویر و خیال خویشتن
بل به آیینه‌ست و بی‌اجرا تهی

دفترش خاموش و دل پرنور عشق
در عبادت بی‌عدد، بی‌گاه و پی
با دلی بی‌رنگ و چشمی روشن است
از غرور علم و عنوان‌ها بری
نه طلب دارد، نه خوف از ناتمام
در حضور دوست، غرق در نَعیَم
عارف آن باشد که در محراب دل
جان دهد بی‌دست و بی‌پایان حکیم

عارف آن کو در عدم گم کرده خویش
ساکنِ دریاست، اما بی‌خروش
گر بسوزد هر دو عالم در نگاه
او نباشد جز نظر بر رنگ و جوش

در سکوتش آتشی افروخته
در نگاهش صد جهان خاموش‌تر
نه تمنّا دارد از فردوس و حور
نه هراسی از جحیم و خشم و شر

کعبه و بتخانه یکسان در نگاه
چون که دیده وحدتِ زیبای دوست
دل چو آیینه‌ست، پاک از نقش غیر
هر چه جز معشوق باشد، در او سوست

نه به تسبیح است عرفانش، نه زور
نه به ذکر خشک و روزه‌های تلخ
بل به اشراق حضورِ بی‌حد است
در دل شب‌ها، چو بیداری و صَحو

بر تنش جامه‌ست اما بی‌هوس
در دلش تنها رخ دوست است و بس

هرچه گوید بی‌زبان و بی‌صداست
هر کجا خندد، درونش گریه‌هاست

غرقه در نوری که بی‌رنگی کند
سینه‌اش را صبر، چون سنگی کند

در عدم گم گشته، پیدا در حضور
نه به وهم و فکر، بل اسرارِ نور

می‌چکد از چشم او اسرار ناب
می‌دود در خون او ذکرِ تواب

لحظه‌ها را با خدا هم‌نفس است
جان او با هر نسیم و لمس هست

هر چه دارد داده، بی بیم و طمع
هرچه جوید، نی به سود و نی به جمع

در نیایش، نه ز نیازش نشان
می‌نشیند در مقامِ بی‌جهان

سینه‌اش خالی‌ست از اندیشه‌ها
تا در آن بنشیند آن روشن‌ضحیٰ

خلوتش پرشورتر از صد سپاه
سوز او خاموش‌تر از برق و آه

با نگاهش می‌توان دید آسمان
در سکوتش می‌تپد صوتِ اذان

نه به تعریفِ دگر مردان سزد
عارف آن باشد که در دل حق زند

نام او گم در مقامِ بی‌نشان
خاک او از عرش بالاتر عیان

گاه چون دریا، سرافشان، بی‌خروش
گاه چون صحرا، سبک‌بال و خموش

نه به میل خویش راهی می‌رود
بل‌که از جذبه به‌سوی او رود

بر لبش ذکر است، لیک از جانِ ناب
در سکوتش هست صد تکبیر ناب

گر به رقص آید، ز عشق است و جنون
ور نشیند، در فنا دارد سکون

کعبه‌اش دل، قبله‌اش آن چهره‌ست
دل چو آیینه‌ست و عشق‌اش مهره‌ست

هر چه را بیند، نه از خود می‌بیند
هر چه بشنود، ز محبوب آیدش ند

گر بسوزد در میان آتش‌اش
خنده‌اش آید ز جان بر چشم‌اش

نغمه‌ی هستی ز جانش می‌دمد
موجِ وحدت در ضمیرش می‌تند

دل تهی از هرچه غیر از یار شد
دیده‌اش آیینه‌ی اسرار شد

او نباشد طالب جاه و نشان
نی ز مدح خلق، نی بیمِ زبان

کار او خاموش و حالش بی‌عدد
در دل شب، راز گوید بی‌سند

تا کند دل را ز غیر دوست پاک
در درون خویش سازد خانه پاک

هر که جوید وصف او، حیران شود
زان‌که او در وصف هم پنهان شود

هر که او را دید، خود را گم کند
با نگاهی، هر دو عالم کم کند

رسته از هر قید و شرط و سوز و ساز
با خدا گوید حدیثِ راز و ناز

در جهان، اما نه از این خاک و خشت
در سکوت، اما صدایش تا به عرش

می‌چکد از سینه‌اش بارانِ نور
می‌تپد در قلب او اسرارِ طور

گاه چون کوهی، ز غم بی‌تاب و پر
گاه چون مهتاب، لبریز از نظر

در نگاهش کعبه و دیر و حرم
همچو یک آیینه‌اند از چشمِ دم

عارف آن کو از "منی" آزاد گشت
در مقامِ بی‌نشان، بنیاد گشت

هم زمین و آسمان در او تنید
در دلش عرش خدا لب می‌گزید

نه مکان و نه زمان در دست اوست
بی‌نشان گردد، نشان از مست اوست

با شرابِ حق، خمارش جاودان
مستِ نوری، ساکنِ کویِ امان

در حریمش، هر چه هست، آیینه‌وار
دلربا گردد ز نوری بی‌شمار

سینه‌اش گنجینه‌ی اسرار حق
هر سخن در چشم او بی‌خوی و نق

گر سخن گوید، همه ز آنِ اوست
ور خموش آید، سکوتش جانِ اوست

سفره‌اش گسترده در هر کوی و بر
بی‌نیاز از هر پناه و هر سپر

دل به دریا داده، بی‌کشتی و باد
در خطرها، غرق امن و بی‌مراد

او به هر چیزی نگاهی خاص دارد
هر دمی با عشق، پر احساس دارد

گر بسوزد خانه‌اش در موج درد
در درونش شعله‌ی شادی بجَرد

عارف آن کو با خدا خلوت کند
غیر او را از دلش غربت کند

دل چو آیینه، نظر پرنور و صاف
بی‌غرور و شهرت و وصفِ اضاف

هر که خواهد عارفِ عاشق شود
باید اول خویش را عاشق کند

تا کند دل را تهی از هر هوا
تا شود در راه او بی‌ادّعا

بر تنش جامه‌ست اما بی‌هوس
در دلش تنها رخ دوست است و بس

هرچه گوید بی‌زبان و بی‌صداست
هر کجا خندد، درونش گریه‌هاست

غرقه در نوری که بی‌رنگی کند
سینه‌اش را صبر، چون سنگی کند

در عدم گم گشته، پیدا در حضور
نه به وهم و فکر، بل اسرارِ نور

می‌چکد از چشم او اسرار ناب
می‌دود در خون او ذکرِ تواب

لحظه‌ها را با خدا هم‌نفس است
جان او با هر نسیم و لمس هست

هر چه دارد داده، بی بیم و طمع
هرچه جوید، نی به سود و نی به جمع

در نیایش، نه ز نیازش نشان
می‌نشیند در مقامِ بی‌جهان

سینه‌اش خالی‌ست از اندیشه‌ها
تا در آن بنشیند آن روشن‌ضحیٰ

خلوتش پرشورتر از صد سپاه
سوز او خاموش‌تر از برق و آه

با نگاهش می‌توان دید آسمان
در سکوتش می‌تپد صوتِ اذان

نه به تعریفِ دگر مردان سزد
عارف آن باشد که در دل حق زند

نام او گم در مقامِ بی‌نشان
خاک او از عرش بالاتر عیان

گاه چون دریا، سرافشان، بی‌خروش
گاه چون صحرا، سبک‌بال و خموش

نه به میل خویش راهی می‌رود
بل‌که از جذبه به‌سوی او رود

بر لبش ذکر است، لیک از جانِ ناب
در سکوتش هست صد تکبیر ناب

گر به رقص آید، ز عشق است و جنون
ور نشیند، در فنا دارد سکون

کعبه‌اش دل، قبله‌اش آن چهره‌ست
دل چو آیینه‌ست و عشق‌اش مهره‌ست

هر چه را بیند، نه از خود می‌بیند
هر چه بشنود، ز محبوب آیدش ند

گر بسوزد در میان آتش‌اش
خنده‌اش آید ز جان بر چشم‌اش

نغمه‌ی هستی ز جانش می‌دمد
موجِ وحدت در ضمیرش می‌تند

دل تهی از هرچه غیر از یار شد
دیده‌اش آیینه‌ی اسرار شد

او نباشد طالب جاه و نشان
نی ز مدح خلق، نی بیمِ زبان

کار او خاموش و حالش بی‌عدد
در دل شب، راز گوید بی‌سند

تا کند دل را ز غیر دوست پاک
در درون خویش سازد خانه پاک

هر که جوید وصف او، حیران شود
زان‌که او در وصف هم پنهان شود

هر که او را دید، خود را گم کند
با نگاهی، هر دو عالم کم کند

رسته از هر قید و شرط و سوز و ساز
با خدا گوید حدیثِ راز و ناز

در جهان، اما نه از این خاک و خشت
در سکوت، اما صدایش تا به عرش

می‌چکد از سینه‌اش بارانِ نور
می‌تپد در قلب او اسرارِ طور

گاه چون کوهی، ز غم بی‌تاب و پر
گاه چون مهتاب، لبریز از نظر

در نگاهش کعبه و دیر و حرم
همچو یک آیینه‌اند از چشمِ دم

عارف آن کو از "منی" آزاد گشت
در مقامِ بی‌نشان، بنیاد گشت

هم زمین و آسمان در او تنید
در دلش عرش خدا لب می‌گزید

نه مکان و نه زمان در دست اوست
بی‌نشان گردد، نشان از مست اوست

با شرابِ حق، خمارش جاودان
مستِ نوری، ساکنِ کویِ امان

در حریمش، هر چه هست، آیینه‌وار
دلربا گردد ز نوری بی‌شمار

سینه‌اش گنجینه‌ی اسرار حق
هر سخن در چشم او بی‌خوی و نق

گر سخن گوید، همه ز آنِ اوست
ور خموش آید، سکوتش جانِ اوست

سفره‌اش گسترده در هر کوی و بر
بی‌نیاز از هر پناه و هر سپر

دل به دریا داده، بی‌کشتی و باد
در خطرها، غرق امن و بی‌مراد

او به هر چیزی نگاهی خاص دارد
هر دمی با عشق، پر احساس دارد

گر بسوزد خانه‌اش در موج درد
در درونش شعله‌ی شادی بجَرد

عارف آن کو با خدا خلوت کند
غیر او را از دلش غربت کند

دل چو آیینه، نظر پرنور و صاف
بی‌غرور و شهرت و وصفِ اضاف

هر که خواهد عارفِ عاشق شود
باید اول خویش را عاشق کند

تا کند دل را تهی از هر هوا
تا شود در راه او بی‌ادّعا

عارف از آغاز، تا انجام راه
ره‌سپاری‌ست از منِ سرکش به چاه

تا که در چاهِ عدم گم می‌شود
چشمه‌ی توحید، در دل می‌جوشد

نه به لب گوید، نه در دفتر نویس
لیک در سوزش بود، بی‌هر حُسِیس

عارف آن باشد که با یک جلوه‌گاه
جان دهد در عشقِ بی‌نام و سپاه

پای تا سر نور گردد، بی‌نشان
در فنای خویش، یابد جاودان

در دل او گرچه طوفانی عظیم
ظاهرش آرام، ساکن، مستقیم

دل اگر خالی شد از غیر از خدا
خانه‌اش گردد پر از نور بقا

پس به پایان می‌رسد این گفت‌وگو
لیک عرفان بی‌پایان است، خو

عارفان، شمع‌اند در شب‌های تار
راهنمای جان به سوی آن نگار

این سخن شد قطره‌ای از آن یَم است
ورنه دریای حقیقت، بی‌کَس است

 


تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی عارف(۱)

باسمه تعالی
مثنوی عارف(۱)

 

عارفان، آیینه‌ی شوق و حضور
ره‌گشای جان و دل در کوی نور


 

عارفان، شمع‌اند در ظلمت‌سرا
هادی دل‌های عاشق بر خدا


 

سوزشان از شوق دیدارِ خداست
روشنی‌بخش دلِ اهلِ وفاست



 



 

خویش را سوزند در راهِ یقین
تا شود عالم ز اسرارِش مبین

 

 

آن‌که بی خود شد، سوی جانان رسید
در مقام بی‌نشان، آسان رسید

 

 

در دلش عرش خدا لرزیده بود
آسمان با خاک او پیچیده بود

 

 

نه مکان دارد، نه در بندِ زمان 

بی‌نشان است و نشانش عشق جان

 

 


عارف آن باشد که در میدان عشق
جان دهد بی‌مدح و بی‌فرمان عشق

 

 

او نباشد طالب جاه و نشان
نی ز مدح خلق، نی بیمِ زبان
 

 

 

 

خُم‌نشینِ حق، خمار از جام نور
ساکنِ کویِ امان، فارغ ز شور

 

 

 

هر دلی در حضرتش آیینه‌وار
غرق نور و عشق گردد بی‌قرار

 

 

گنج اسرار خدا در سینه‌اش
نور حق تابنده از آیینه‌اش

 

 

گر سخن گوید، حکایت می‌کند
در خموشی، او عنایت می کند

 

 

سفره‌اش در هر گذرگاهی به پاست
لیک خود بی‌تکیه، بی‌خوف و ریاست

 

 

دل سپرده در تلاطم، بی‌نیاز
در دل دریا، بود پر رمز و راز

 

 

او نظر را می‌کند آیین عشق
هر دمی سرشار از تمکین عشق

 

 

خانه‌اش را موج غم ویران کند
لیک دل را نور جان مهمان کند

 

 

 

آن‌که شد دل محرم سِرّ قدیم
پاک کردش از غبار هر سَلیم

 

 

دل چو گردد آینه از کردگار
او ببیند جلوه ی زیبا ز یار

 

 

عارف آن کس کو به دل حق جو شود
نه به مدحِ این و آن، خوش خو شود

 

می‌چکد اشکش به دامانِ حضور

دل بود بی‌تاب و جان سرشارِ نور

 

 

حرف او تفسیر "هو" تا ما سواست
زان‌که هر لفظش، کلام کبریاست

 

 

ذکر حق افکند آتش در درون 

شد سحر، خونین سما، با بانگِ خون

 

 

با نوای دل، نیایش می‌کند
جان جانان را ستایش می کند

 

 


بر لبش خاموشی و در دل کلام
سِرّ جانش روشن از سیر مدام

 

 

هر نَفَس بگشاید ابوابِ کمال
می‌برد دل را به اسرارِ وصال

 

 

در سکوتش نغمه ی صد کبریاست

 گفتنش آئینه‌ی وجه خداست

 

 

در نگاهش کعبه و دیر و حرم
جمله یک نامند در لوح قلم

 

 


 آن‌که از دل خواست دیدار خدا

در شعف می سوزد و جانش فدا

 

 

گر ببیند نور حق با چشم دل
می شود راهِ " رجالی" مشتعل

 

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی نعمت های الهی(۱)

در حال ویرایش

 

۱) خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز

(۲) جهان را با تفاوت آفریده‌ست
که حکمت در همین معنا دمیده‌ست

(۳) یکی را قدرت گفتار داده
دگر را خلوت اسرار داده

(۴) به یک دل شوق خدمت کرده پیدا
به دیگر دل، شعف بخشیده از ما

(۵) کسی را نان فراوان در کف افتاد
کسی را اشک شب در دل نهفتاد

(۶) کسی را صبر شیرین گشته حاصل
کسی را درد، اما در دلش گِل

(۷) نه هر نعمت بود زر یا نواله
که گاهی درد هم باشد رساله

(۸) اگر روزی کسی افزون‌تر آمد
به دوشش بار سنگین‌تر نهادم

(۹) وگر شخصی تهی‌دست از عطا بود
همان هم در حساب امتحان بود

(۱۰) خدا داناست بر تقدیر پنهان
ز راز سینه‌ها آگاه و دُرمان

(۱۱) نه ظلمی در نگاهش هست هرگز
نه بی‌حکمی بود در مهر و یا جز

(۱۲) درون هر دل و جان یک جهانی‌ست
که حکمت‌های او اندر نهانی‌ست

(۱۳) تو مشو محزون ز فقر یا ز بی‌چیز
که گاهی هست بی‌چیزی، سرافراز

(۱۴) کسی گر رخت و مال دنیا نبیند
شاید جانی ز پاکی برگزیدند

(۱۵) کسی گر جامه زرین در تنش بود
شاید آتش به جان در مأمنش بود

(۱۶) نه ظاهر شرط فیض بی‌کرانه‌ست
که باطن، خانه‌ی سوز و ترانه‌ست

(۱۷) یکی از علم سرمست است و حیران
دگر از فقر شد لبریز ایمان

(۱۸) یکی را ذکر شب کرده منور
دگر را درد روزی کرده پرور

(۱۹) یکی بر عرش احسان سرفرازد
دگر بر فرش خدمت دل ببازد

(۲۰) تو هرگز بر مقام کس مبال، ای دل
که هرکس می‌خورد سهمی ز حاصل

(۲۱) یکی با زور و قدرت در نبرد است
یکی با اشک شب، مردِ نبرد است

(۲۲) کسی در پست و مقامی رفته بالا
کسی در سجده افتاده‌ست والا

(۲۳) نه آن‌کس برتر است از بخت بیدار
که دارد جاه و مال بی‌شمار

(۲۴) نه آن‌کس بی‌نوا از لطف دور است
که او هم نزد یزدان ناصبور است

(۲۵) اگر بر بنده‌اش بخشی عطا را
همان در جان او پرورد ما را

(۲۶) وگر نان از کف او دور گردد
بسا حکمت در آن مجبور گردد

(۲۷) تو دانی؟ یا خدا بر ما دگرگونه؟
ز حکمت‌هاش لب بسته‌ست صد گونه

(۲۸) اگر یکسان بود روزی برای‌ت
نبودی آزمایش بر سر راه‌ت

(۲۹) کسی را داده تا بخشد فراوان
کسی را داده تا گردد غزل‌خوان

(۳۰) یکی با شعر خود دل را نوازد
یکی با لقمه‌ای دل را گشاید

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی  نعمت های الهی (۱)

 

خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز

 

 

جهان را با تفاوت ساخت یزدان
که حکمت شد در آن معنا پنهان

 

 

اگر روزی تو چون دیگران بود

 کجا میدان رشد و امتحان بود؟

 

 

 

یکی را داده طبع نغمه‌پرداز
دگر را خلوتی سرشار از راز

 

به یک دل داده میل بندگی را
دگر دل را شعف از زندگی را

 

 

یکی با سفره‌ای پرنور و نعمت
دگر با دیده‌ای پر اشک و حسرت

 

 

یکی را صبر، شد شیرین‌ثمر بار
یکی را درد، شد در دل گرفتار

 

 


نه هر نعمت ز خور و خواب آید
پیامی گه ز سوز و تاب آید

 

 

چو دیدم بنده‌ای شد باکفایت
نهادم بار سختی، در نهایت

 

 

یکی با زور شمشیر است در جنگ
دگر در نیمه شب، بی‌تاب و دلتنگ

 

 

یکی با جاه دنیا شد سرافراز
دگر با اشک دل شد محرم راز

 

 

نه آن را عزت از بخت است و احسان
که زر دارد، نه دل دارد به یزدان

 

 

 

 

اگر محروم باشد از عطایی
شود او هم به نوعی مبتلایی

 

 

خدا داناست بر تقدیر پنهان
به هر اندیشه‌ی پنهان، نِگَهبان

 

نه جز حکمت بود در قهر یا سوز
به قهر و مهر، حکمش هست پیروز

 

 

درون جان هر انسان جهانی‌ست
که در سِرّش هزاران داستانی‌ست

 

 

مشو محزون ز فقر و بی‌نیازی
که در دامان یزدان سرفرازی

 

 

چو دل بگسست از سودای دنیا

 توان گفتش که جانی گشت زیبا

 

 

اگر دل را ز دنیا برکند کس
شود مقبول پاکان در ره و بس

 

 

کسی گر جامه‌ای از زر عیان کرد
چه دانـی آتشی در دل نهان کرد؟

 

 

نه ظاهر گنجِ فیضِ بی‌نشان است
که باطن، کعبه‌ی سوز و فغان است

 

 

یکی سرمست از علم است و حیران
دگر لبریز ایمان است و احسان

 

یکی را ذکر شب کرده منور
دگر را درد روزی کرده پرپر

 

 


 یکی بر عرش احسان سرفرازد
دگر بر فرش خدمت دل ببازد

 

 

مبال ای دل، به تخت و تاج یاران
که هرکس می‌برد روزی ز دوران

 

 

یکی با زور و قدرت در نبرد است
دگر با اشک شب، نالان ز درد است

 

 

اگر بخشی عطایی بینوا را
تو پروردی روان و جان ما را

 

 

یکی را داده تا بخشد فراوان
یکی را داده تا گردد غزل‌خوان

 

 

 

یکی را کرد لبریز از خزانه 

یکی را داد شعر عاشقانه

 

 

 

"رجالی" را خدا لطفی عطا کرد
که با بی‌صبری‌اش  بر او وفا کرد

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی