رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۴۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

سوال:

پیدایش هستی چگونه است؟

پاسخ:

از پیدایش هستی از عمیق‌ترین و بنیادی‌ترین پرسش‌هایی است که ذهن بشر را از آغاز تا کنون به خود مشغول داشته است. پاسخ به این پرسش بستگی به زاویه‌ی دید دارد؛ علمی، فلسفی، دینی یا عرفانی. در ادامه، هر یک را به اختصار بیان می‌کنم:

۱. دیدگاه علمی (کیهان‌شناسی)

در علم فیزیک نظری، رایج‌ترین نظریه درباره‌ی پیدایش هستی نظریه‌ی مهبانگ (Big Bang) است. بر اساس این نظریه:

  • حدود ۱۳.۸ میلیارد سال پیش، همه‌ی ماده، انرژی، زمان و مکان از یک نقطه‌ی بسیار چگال و داغ شروع شد.
  • پس از مهبانگ، جهان به‌تدریج انبساط یافت، سرد شد، کهکشان‌ها، ستارگان، سیارات و نهایتاً حیات شکل گرفت.

۲. دیدگاه فلسفی

فلاسفه از ارسطو تا ابن‌سینا و ملاصدرا به مسئله‌ی علت هستی پرداخته‌اند. مهم‌ترین اصول:

  • هستی نمی‌تواند از عدم مطلق پدید آید.
  • باید علتی واجب‌الوجود باشد (یعنی موجودی که وجودش ضروری است و نیاز به علت ندارد) که دیگر موجودات از او صادر شده‌اند.
  • در فلسفه‌ی ملاصدرا، حرکت جوهری و تشکیک وجود نشان می‌دهد که هستی به‌تدریج و در مراتب نازل‌تر ظهور می‌یابد.

۳. دیدگاه دینی

در قرآن و دیگر متون مقدس آمده است:

  • خداوند خالق آسمان‌ها و زمین است: «اللَّهُ خَالِقُ کُلِّ شَیْءٍ» (زمر، ۶۲).
  • آفرینش در شش "روز" (مرحله) صورت گرفت.
  • آغاز هستی به اراده‌ی الهی است: «إِذَا أَرَادَ شَیْئًا أَنْ یَقُولَ لَهُ کُنْ فَیَکُونُ» (یس، ۸۲).
  • جهان هدفمند، آزمون‌گاه انسان و دارای پایان (معاد) است.

۴. دیدگاه عرفانی

عرفا پیدایش هستی را تجلی حق می‌دانند:

  • خداوند، از شدت کمال، خواست که جمال خود را بنمایاند: «کنت کنزاً مخفیاً فأحببت أن أُعرَف...»
  • هستی چیزی جز ظهور و تجلی اسماء و صفات الهی نیست.
  • به تعبیر ابن‌عربی: "الحقّ ظاهرٌ فی مظاهره"؛ خدا در صورت‌های مختلف موجودات، خود را ظاهر کرده است.
  • پیدایش، استمرار و فنای هستی، همگی مراحل سیر عشق الهی است.

تهیه و تنظیم 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

پیدایش هستی

دست ویرایش

جهان از کی پدید آمد؟ آغاز کجاست؟
پایان این داستان پر رمز و راز در کدام افق نهفته است؟
آیا آنچه «هستی» می‌نامیم، واقعیتی است عینی و بیرونی؟ یا سایه‌ای‌ست از نوری ازلی که در آیینه‌ی جان ما افتاده است؟

منظومه‌ی «پیدایش هستی» تلاشی‌ست شاعرانه برای تبیین این پرسش بزرگ.
در قالبی موزون و زبانی ساده و عرفانی، شاعر می‌کوشد تا سیر نزولی و صعودی وجود را، از نقطه‌ی تجلی نور الهی تا بازگشت به مقام فنای فی‌الله به تصویر کشد.

این سروده، برگرفته از آموزه‌های توحیدی، اشارات عرفانی و تأملات فلسفی‌ست؛
با الهام از آیات قرآن، اشعار بزرگان همچون ابن‌عربی، مولوی، حافظ، عطار و حکمت متعالیه‌ی ملاصدرا.

در این اشعار، هستی نه به عنوان موجودی مستقل، بلکه به مثابه تجلّی ذات بی‌نشان تصویر می‌شود؛
و انسان، ره‌پویی‌ست که با عبور از مراتب خاک و هوس، خود را در آینه‌ی نور الهی بازمی‌یابد.

شاعر، با وزنی دلنشین (فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن) و زبانی پیراسته، کوشیده است تا این سیر را در ۲۵۰ بیت به نظم آورد؛
از پیدایش عالم در لوح ازل تا وصال جاودان در فناء فی‌الله.

این منظومه، نه صرفاً داستان آفرینش، که روایتی‌ست از بازشناسی خویشتن.

باشد که دل حقیقت‌جوی خواننده، در این آینه نگاهی به خویش اندازد.

 «پیدایش هستی» 

۱. مقدمه‌ی عرفانی (۱۰ بیت)

  • راز هستی
  • گنج مخفی و تجلی حق
  1. ظهور نور الهی (۱۰ بیت)

    • صدور از ذات به صفات
    • ظهور اسماء حسنی
  2. پیدایش عقل و عشق (۱۵ بیت)

    • عقل اول، عشق اول
    • جدال عقل و عشق
  3. آفرینش عوالم (۱۵ بیت)

    • عالم ارواح، مثال، ماده
    • پیدایش زمین و آسمان‌ها
  4. آفرینش انسان (۱۵ بیت)

    • خلقت آدم
    • دمیدن روح
    • خلافت
  5. سجده‌ی فرشتگان (۱۰ بیت)

    • امر به سجود
    • نافرمانی شیطان
  6. هستی به‌مثابه تجلی حق (۱۵ بیت)

    • وحدت در کثرت
    • نقش آینه‌ها
    • بازتاب اسماء در مخلوقات
  7. پایان و بازگشت به حق (۱۰ بیت)

    • فنای موجودات
    • بازگشت به اصل
    • وحدت نهایی

 

بود حق مخفی ز هر آیینه‌ای
خواست گردد جلوه‌گر در سینه‌ای

گنج پنهان بود در بحر صفات
عشق جوشید و فتاد این کائنات

نقش هستی زد قلم در لوح جان
تا شود آیینه‌اش هر ذره‌دان

اولین «کن» آمد از دریای جان
تا که هستی سر زند از بی‌نشان

نور او تابید بر امکان و بود
بود را در آینه‌ی معنا گشود

عرش و فرش آمد ز لطف آن ظهور
از عدم زایید هستی پر ز نور

هر چه دیدی از زمین و آسمان
جلوه‌ای از آن وجود بی‌نشان

 

بسیار خوب. با تأیید شما، منظومه‌ای در وزن مثنوی معنوی (فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن) آغاز می‌کنم. این سبک همان است که در بیت آغازین نوشتم:

بود حق مخفی ز هر آیینه‌ای
خواست گردد جلوه‌گر در سینه‌ای

بخش نخست 

(۱) راز گنج مخفی و پیدایش عشق

بود حق مخفی ز هر آیینه‌ای
خواست گردد جلوه‌گر در سینه‌ای

گنج پنهان بود در کنج سکوت
چون تجلّی خواست، بشکفت آن قنوت

گفت با خود: عاشقی زیباست، بس
من بجویم عاشقی را در نفس

نقش بندم بر دل هر ذره‌ای
تا شوم پیدا درون آینه‌ای

خلق را از نور خود روشن کنم
عشق را در سینه‌ها روشن کنم

نور من باشد نهان در ذاتشان
عشق من گردد پناه جانشان

تا به رنگم رنگ گیرد کائنات
تا بجوشد از عدم صد ممکنات

جمله عالم آیتی گردد ز من
سوی من آید، دوان، با جان و تن

 

  1.  

بود حق مخفی ز هر آیینه‌ای
خواست گردد جلوه‌گر در سینه‌ای

  1.  

گنج پنهان بود در کنج سکوت
چون تجلّی خواست، بشکفت آن قنوت

  1.  

گفت با خود: عاشقی زیباست، بس
من بجویم عاشقی را در نفس

  1.  

نقش بندم بر دل هر ذره‌ای
تا شوم پیدا درون آینه‌ای

  1.  

خلق را از نور خود روشن کنم
عشق را در سینه‌ها جوشن کنم

  1.  

نور من باشد نهان در ذاتشان
عشق من گردد پناه جانشان

  1.  

تا به رنگم رنگ گیرد کائنات
تا بجوشد از عدم صد ممکنات

  1.  

جمله عالم آیتی گردد ز من
سوی من آید، دوان، با جان و تن

  1.  

اسم‌هایم سر زد از ذات وجود
شد جهان آیینه‌ی آن بی‌نمود

  1.  

هر صفاتی جلوه‌ای از اصل من است
لیک در پرده، حقیقت، روشن است

  1.  

«رازق» و «رحمن» و «باسط» گشته‌اند
در دل ممکن، حقیقت کشته‌اند

  1.  

«عادل» و «قادر»، «علیم» و «کریم»
هر یکی آیینه‌ای از آن قدیم

  1.  

با صفاتم، هستی‌اش پیدا نمود
از تجلّی‌ها، جهان معنا نمود

  1.  

در نخستین گام، عقل آمد پدید
اوّلین نوری که در جان شد نوید

  1.  

عقل سر زد تا شود میزان خلق
ره نماید در طریق جان و حلق

  1.  

لیک چون عقل آمد و سنجش گرفت
در قیاس خویش، گاهی ره گرفت

  1.  

پس محبت سر برآورد از درون
تا شود معیار عشق و مهر و خون

  1.  

گفت عشق: ای عقل! هستی را رها
بایدت سوز و فغان و بی‌نها

  1.  

عقل گفت: اندازه باید، عدل و مرز
عشق گفت: آتش زنم بر این دو فرض

  1.  

تا که جان را سوز بخشد، عشق خیز
در فنا گردد، نماند جز عزیز

  1.  

پس ندا آمد ز حضرت کبریا
که: بیاویزید هر دو در وفا

  1.  

عقل، ره‌جو، عشق، راه بی‌نشان
هر دو لازم در طریق عاشقان

  1.  

چون که عقل و عشق شد در یک مسیر
آفرینش شد ز قدرت بی‌نظیر

  1.  

آسمان‌ها شد رقم بر پرده‌ها
عرش و کرسی گشت پیدا از ضیاء

  1.  

آسمان اول آمد در نمود
بعد آن، افلاک هفت آمد وجود

  1.  

هر یکی را حکمتی خاصی نهاد
تا رسد دل، تا شود از حق گشاد

  1.  

بعد از آن، عالم مثال و روح شد
در نگاه دوست، نوری نو شکفت

  1.  

صُوَری بی‌شکل، اما با ضمیر
سایه‌هایی از تجلّی بی‌نظیر

  1.  

در جهان روح، هر چیزی لطیف
نه مکان دارد، نه جسمی بی‌حریف

  1.  

آنگه آمد عالم خاک و جسد
تا که گردد کارگاه هر ابد

  1.  

آب و خاک و باد و آتش در صفا
شد اساس این زمین و ما سوا

  1.  

کوه‌ها را ریشه دادم در زمین
تا بماند خلق در صلح و یقین

  1.  

ریشه‌ دریا شد ز اشک عاشقان
آسمان شد پرده‌ی راز نهان

  1.  

آفتاب از نور یزدان شد عیان
ماه شد آیینه‌ی شب‌های جان

  1.  

خاک، مأوای نبات و جانور
باد، رساننده‌ی آواز سحر

  1.  

هر گیاهی نغمه‌ای از اسم من
هر حیاتی جلوه‌ای از یار من

  1.  

آدم آمد چون گل از خاکی برست
آیتی کامل، خلیفه در الست

  1.  

خاک را آمیختم با قطره‌ای
از دمید عشق، جان بخشیده‌ای

  1.  

دست خود بر صورتش کردم بلند
دم زدم در او، شد آیینه‌ی گزند

  1.  

روح من در او، دمیدم چون نسیم
شد روانی، عاشقی، نوری مقیم

  1.  

آدم آمد تا نشانم بر زمین
باشد آیینه‌، نمایان در یقین

  1.  

گفتمش: بر بندگان من بخوان
تا رسانی عاشقان را سوی جان

  1.  

پیش خلقم سجده دادم حکم من
هم فرشته، هم جنود آسمان

  1.  

همه در سجده، مگر شیطان که گفت:
من ز آتش، او ز خاک، این بس شکفت!

  1.  

نافرمانی کرد و راندم دور دور
او که نادیده به خود می‌زد غرور

  1.  

آدم اما از صفای دل گذشت
نام من برد و به بخشایش گذشت

  1.  

سجده‌گاهش گشت هر ذره‌ی زمین
چون نهاد او بود از نور یقین

  1.  

پس فرستادم نبی از نسل او
تا رساند خلق را در سیر نو

  1.  

هر نبی، آیینه‌ای از ذات من
هر کتابی، نامه‌ای از صبر من

  1.  

قرن‌ها رفت و بشر پیمود راه
تا بداند اصل خود را، بی‌گناه

  1.  

لیک غفلت آمد و بُردش ز خویش
غرق شد در رنگ و نیرنگ و پریش

  1.  

با هوس آمیخت جان خاکی‌اش
رفت در ظلمت ز نور پاکی‌اش

  1.  

بار دیگر نور حق آمد پدید
در دل اولیاء، آرام و سپید

  1.  

عارفان آمدند از نام من
با دل افروخته از جام من

  1.  

تا که هستی را به وحدت پی برند
پرده‌ها را از دل خود بر درند

  1.  

عارف آن است آن‌چنان اندر فنا
تا نبیند هیچ غیر از کبریا

  1.  

هستی‌اش گردد ز هستی بی‌نشان
جمله را بیند در آن مهر نهان

  1.  

کثرت از چشمش شود وحدت تمام
ذره گردد آفتابی در مقام

  1.  

نام و رسم از جان بشوید در سکوت
در نهادش گم شود هر رنگ و صوت

  1.  

هست از هستی بریده، بی‌نشان
لیک پیوسته به ذات جاودان

  1.  

هر چه بینی در جهان از موج نور
جلوه‌ای از دوست باشد، دور دور

  1.  

در دل هر قطره، در هر برگ و خاک
چشم یار است و نگاه بی‌فراق

  1.  

کوه و دشت و باد و باران، آیت است
هر چه هست اینجا، ز آن حضرت، صفت است

  1.  

نیست چیزی جز تجلّی‌های او
گر تو داری چشم دل، بنگر به نو

  1.  

ای بشر! از خواب غفلت سر برآر
گنج در جان تو دارد اعتبار

  1.  

هر که خود را یافت، یزدان را شنید
هر که دل را شست، از حق آرمید

  1.  

باید از خود بگذری تا یار شوی
پیش او آیی، تمام اسرار شوی

  1.  

نیست این دنیا مقام ماندن است
جمله راهی سوی اصل آمدن است

  1.  

هر چه آید، امتحانی بیش نیست
راه حق، جز در فغان و ریش نیست

  1.  

بایدت در سوز و ساز افتان شوی
تا که چون شمعی، سراسر جان شوی

  1.  

قطره شو، دریا شوی، گم کن خودت
تا ببینی در فنا، ذات صُمد

  1.  

سر بنه بر آستان عشق پاک
زانکه این ره نیست جز با سوز و خاک

  1.  

هر که در خود دید غیر از یار، مرد
هر که با دل رفت، در اسرار کرد

  1.  

باده‌ی توحید را نوشانده‌اند
عارفان را با دل افشانده‌اند

  1.  

منظری بر خویش کن، از راه نور
بنگر آن خورشید را، در شام دور

  1.  

عشق را دریاب، جان را صف بده
نور بنگر، ظلمت اندر صف ببر

  1.  

پیش از آن‌که پرده افتد از نگاه
پیش از آن‌که جان رود در قعر چاه

  1.  

چشم بگشا، نور او را بنگری
در دل خود، راه سوی داوری

  1.  

او که آغاز است و پایان بی‌نشان
او که در هر ذره دارد آشیان

  1.  

در دل هر موج، یاری می‌دود
در دل هر شب، سپهری می‌گشود

  1.  

خلق، آیینه‌ست، هر کس خود نمای
لیک آن باشد که بیند بی‌ریا

  1.  

من تو را خواندم به سوی خود، بیا
تا شوی از خویشتن بی‌مدّعا

  1.  

عشق را پیمان کن و دل را تهی
تا شوی آیینه‌ی آن آگهی

  1.  

هر که بی‌دل شد، دل‌اش دریا شود
هر که بی‌من شد، به من پیدا شود

  1.  

هستی‌ات را با عدم آمیختیم
تا ببینی ما چه زیبا ریختیم

  1.  

در دل گلبرگ، در پرواز باد
نام ما جاری‌ست، گر باشی نهاد

  1.  

هستی‌ات چون قطره‌ای در بحر ماست
فانیی، لیکن فنا هم جلوه‌هاست

  1.  

هم بقا از ماست، هم آن نیستی
هر چه هست، از ماست، بی‌چون و کی

  1.  

ذره‌ای در ما شود خورشیدوار
گر نهد بر ما دل و سازد قرار

  1.  

در عدم، پیداست آن نور نخست
در فنا، پیداست آن هستی درست

  1.  

پیش ما آی و برون از خویش شو
چون محمد، در دل این عیش شو

  1.  

چون علی، آیینه‌ی اسرار باش
در نهاد خویش، دریای سیاش

  1.  

چون حسین، از عشق جان بر کف بنه
تا شوی آزاد در سیر و سنه

  1.  

راه ما راه شهود و معرفت
نیست جز عشق و وفا در این صفت

  1.  

گر تو خواهی وصل، اول دل بده
بعد از آن، جان را به جانان مل بده

  1.  

ذکر ما کن در سکوت و بی‌زبان
تا رسد نورش به جانت بی‌امان

  1.  

هر چه گفتم، شرح یک ذرّه‌ست و بس
ماند آن اسرار در سِرّ قُدَس

  1.  

لیک باشد راه اینجا آشکار
هر که دارد جان، بیابد آن به کار

  1.  

پیدایش از ماست و پایان به ماست
هر چه هست، از ما و اندر ما سزاست

  1.  

ای رفیق راه، دل را زنده دار
تا شوی از ما، به ما، در لاینهار


 

  1.  

هم بقا از ماست، هم آن نیستی
هر دو آئینه‌ست در پیوستگی

  1.  

گر نباشد پرده، پیدا کی شود؟
گر نگردد شب، سحرها کی شود؟

  1.  

چون نباشد خاک، روید گُل ز چه؟
یا که پیدا گردد از دل، گنج که؟

  1.  

غنچه بی‌دردی نگردد خوش‌نسیم
اشک باید تا شود دل مستقیم

  1.  

در هبوط آدم از فردوس قدس
بود حکم عشق و حکمت در حدس

  1.  

رفت پایین تا شود بالاترین
در فنا گم شد، که یابد آفرین

  1.  

هر نزولی هست با حکمی بلند
زانکه در پایین، بود جانی سپند

  1.  

ای که در ظاهر به خواری مبتلایی
در درونت گنج‌های آشنایی

  1.  

گر نبینی، دیده را از نو بشوی
دیده‌ی دل خواه، نه آن چشم روی

  1.  

با نظر باید، نه با چشم سَر
تا ببینی یار را در هر گذر

  1.  

این همه آیینه‌های ذات اوست
لیک پرده، پرده‌ی اثبات اوست

  1.  

کس نداند کنه آن خورشید را
جز که سوزانده‌ست جان در بید را

  1.  

هر که در راه یقین افتان شده‌ست
پخته‌تر از صد کتاب و دان شده‌ست

  1.  

نیست علم آن علم کان در سینه نیست
نیست فهم آن فهم کان در آیینه نیست

  1.  

سینه باید تا شود محرم درون
تا نماید آنچه در دل گشته خون

  1.  

خون دل باید برای عاشقی
هر که خون دارد، ندارد واهمی

  1.  

عاشق آید بی‌سبب، بی‌علتی
زانکه می‌بیند ورای وحدتی

  1.  

عشق راهی نیست جز بی‌راهگی
عقل خاموش است اندر آگهی

  1.  

گر نباشد حیرتی در ره، نرو
زانکه بی‌حیرت نبینی رنگ نو

  1.  

حیرت آغاز است و پایان فنا
چون نماند «من»، شود دل مبتدا

  1.  

هر که «من» را سوخت، باقی شد به حق
شد ز خود بیرون، چو افتاده ورق

  1.  

در مقام بندگی، آزاد شد
چون فنا را دید، ز آغاز شد

  1.  

هیچ چیز این‌جا نبود از خود پدید
جملگی آیینه‌ی آن نور دید

  1.  

پس نباید غره شد بر هیچ‌چیز
زانکه این هستی نماند جز عزیز

  1.  

عزت او راست، باقی‌ها عدم
ذات پاکش بی‌نشان است و قِدم

  1.  

هر که بر عالم دل آویزد، خطاست
زانکه عالم سایه‌ی آن کبریاست

  1.  

هرچه بینی، نقش بند وهم توست
گر رها گردی، ببینی اصل دوست

  1.  

اصل، بی‌رنگی‌ست، بی‌نام و نشان
چون درآیی در فنا، یابی امان

  1.  

گر بمانی در تعلّق، بسته‌ای
گر ببازی هر چه داری، رسته‌ای

  1.  

تا نیفتی، سر برون ناید ز بند
در شکستی، هست پیروزی بلند

  1.  

زان شکست آغاز گردد فتح جان
تا شود دل محرم اسرار آن

  1.  

در دل تاریکی است آن نور ناب
در فغان آید صدای آفتاب

  1.  

هر که بیند نور، خامش می‌شود
زانکه جانش از تجلّی، شی شود

  1.  

در تجلّی، نیست لفظ و گفت‌وگو
فهم آید بی‌صدا و های‌وهُو

  1.  

عشق می‌گوید: سکوت آیین ماست
زانکه جان بی‌واژه، گویا با خداست

  1.  

دل چو در خلوت شود، پیداست یار
در سکوت دل بود آوازِ کار

  1.  

آفریدی عقل، اما عشق بود
چون نظر کردی، دگر مقصود بود

  1.  

مقصود از عقل، ره‌یابی به عشق
زانکه بی‌عشق، آمدی بیرون ز مشق

  1.  

هر که عاشق شد، ز هستی رَسته شد
در پی هر هیچ، گنجی بسته شد

  1.  

عاشق از هستی نمی‌گوید سخن
زانکه او بی‌خویش گردد با زمن

  1.  

هست بی‌هستی، همان جان خداست
آن‌که خود را باخت، یابد آن علاست

  1.  

بنگر آن شمعی که خود سوزد به جان
تا دهد نورش به هر آستان

  1.  

ما نباشیم ار دلی روشن شود
آن حضور حق ز ما جوشن شود

  1.  

پس نباشد «ما» در این خلوت پدید
هرچه هست این‌جاست، ذات بی‌ندید

  1.  

نیستی را پیشه کن، تا زنده‌ای
زانکه در نیستی است آن بنده‌ای

  1.  

هر که در بودن بیفتد، مرده است
زانکه هستی، دام وهم و پرده است

  1.  

دام وهم و رنگ را پاره نما
چون حقیقت بی‌حجاب آمد، بیا

  1.  

در دل شب، آفتابی می‌دمی
گر شوی خاموش، نوری می‌زمی

  1.  

عشق آید بی‌نشان، بی‌عاقبت
زانکه در عشق است راز معرفت

  1.  

عرفه آن روز باشد در دل تو
گر شوی گم کرده‌ی منزل تو

  1.  

حج در آن باشد که طوف جان کنی
تا میان کعبه‌ی دل، جان دهی

  1.  

هر عمل گر بی‌نیّت شد، حباب
لیک نیّت، می‌کند آن را کتاب

  1.  

گر نباشد در درون آتش ز سوز
هم نمازت هست قالب، بی‌فروز

  1.  

باید از دل برفروزی شعله‌ای
تا نمازت، سیر باشد در فَنا

  1.  

ذکر بی‌دل، ذکر افسرده‌ست، نیست
هرچه با دل بود، آن پیوسته‌ست، زیست

  1.  

حق به دل جو، حق به دل یاب و طلب
زانکه در دل هست آن آب و طرب

  1.  

چشم دل گر باز گردد، جان شوی
در میان جان، نهان از جان شوی

  1.  

هر که خود را دید، یار خود ندید
زانکه دیدار از دل بی‌خود رسید

  1.  

بی‌خودی رمز حضور عاشق است
زانکه جان در بی‌خودی در صادق است

  1.  

عارف آن است آن‌که در خود گم شود
در فنا محو است و بی‌واهم شود

  1.  

قطره‌ای گم می‌شود در بحر او
می‌شود آن قطره هم دل‌نذر او

  1.  

در دل قطره، همان دریاست، بس
لیک باید فهم آن از راه حس
 

۱۵۱
هر چه هستی هست، عکسِ روی اوست
هر که غیر اوست، سایه‌ی خوی اوست

۱۵۲
نور او در ذره‌ها پیدا شود
ذره با آن نور، با معنا شود

۱۵۳
ذره بی نورش نه خاکی می‌نمود
ذره با نورش، جهان‌ها آفرید

۱۵۴
جملگی اسم است و مسمّا ذات اوست
هرچه می‌گردد، بود آیات اوست

۱۵۵
عرش و فرش و ملک و ناسوت نیز
در ید قدرت، همه در یک ستیز

۱۵۶
نه ستیز ظلمتی، از جهل و وهم
بل ز حیرت‌ها و سرّ گنج و نَعم

۱۵۷
در غریبی خویش باید گم شوی
تا که چون موسی به طورش در رَوی

۱۵۸
هر که دور افتاد از ذات جلی
گشت حیران در مقام قال و گِلی

۱۵۹
هرکه حیران گشت در آن ناپدید
زود می‌بیند که خود از اوست دید

۱۶۰
کس نبیند خود، مگر در نور او
هر نبی پیدا شد از دستور او

۱۶۱
آدم و نوح و خلیل و مصطفی
همه آیینه، همه آیین صفا

۱۶۲
جملگی آمد بر این هستی گواه
کز یکی آمد، نه از صد راه، راه

۱۶۳
پس مگو این دین و آن آیین جداست
جمله چون امواج، دریا یک خداست

۱۶۴
عاشق وحدت بود و اهل نظر
می‌بیند در پرده، یک نور سحر

۱۶۵
در دو گیتی نیست جز یک جلوه‌گاه
لیک بر چشم کسان افتاده چاه

۱۶۶
چاهِ تعصب، حجابی سخت کور
می‌فریبد دیده را از نور نور

۱۶۷
گر نظر پاک است، یاری می‌دهد
خود ز هفتاد آینه ره می‌برد

۱۶۸
ور نظر آلوده گردد ز ادعا
هر کجا بینی، نبینی جز خطا

۱۶۹
ذات پاکش بی‌حد و بی‌انتهاست
لیک آیینه‌ست، هر آن‌کس اهل ماست

۱۷۰
ای بشر، ای آینه‌دار وجود
چند گردی غافل از آن بود و بود؟

۱۷۱
گر ببینی خویش را در نور حق
می‌شکافی آسمان را چون شفق

۱۷۲
در تو گنجی هست، گنج بی‌حدود
لیک مشغولی به دانه، ای کبود

۱۷۳
پر بزن از خاک، سوی آسمان
در فنای خویش، یابی جان جان

۱۷۴
هر که در خود گم شود، حق را شنید
زانکه در خود، جز تجلّی‌اش ندید

۱۷۵
سرّ «من عرف نفسه» اینجا بود
در خودت پیدا شود آن بود و بود

۱۷۶
تو اگر دریابی این سرّ نهان
نه نیازت ماند، نه ترس از زیان

۱۷۷
می‌شوی آیینه‌ی اسماء دوست
می‌شوی مأمور امر و قُرب و سوست

۱۷۸
در تو آید قدرتِ کن فیکون
گر شوی خالی، ز هستی، بی‌جنون

۱۷۹
هر که از خود رَست، در حق شد تمام
شد خلیفه، شد امین آن کلام

۱۸۰
جان انسان، آیه‌ای از رب ماست
لیک از غفلت، حجاب از دل جداست

۱۸۱
حجت حق، در دلِ آگاه توست
آن که می‌دانی، همان راه توست

۱۸۲
در دل خود گر نظر انداختی
کعبه را در سینه‌ی خود ساختی

۱۸۳
پس نگرد از راه بیرون، بی‌سبب
هر چه باید هست، در عمقِ طلب

۱۸۴
گر نباشد پرده‌ی خویش و هوا
می‌رسی تا عرش، از راه فنا

۱۸۵
فنا آغاز است، نه پایانِ کار
زانکه در نیستی، پیدا شد نگار

۱۸۶
هر که از «من» خویش خالی‌تر شود
خانه‌ی ذات الهی‌تر شود

۱۸۷
ذات حق در جا نیاید جز به دل
پس دل خالی کن ز هر نقش و حیل

۱۸۸
تا که در وی خانه گیرد بی‌نشان
آنکه از آغاز بود و تا جهان

۱۸۹
نیست آن‌جا اسم و رسم و این و آن
نیست جز ذات حقیقت در میان

۱۹۰
گر رها گردی ز خود، او می‌رسد
ور بمانی در خودت، او می‌رود

۱۹۱
چون شوی بی‌من، شوی هم او تمام
زانکه وحدت نیست جز قطع نظام

۱۹۲
همه‌جا او بود و ما در پرده‌ایم
تا به او پیوسته گردیم از عدم

۱۹۳
نیست با او فاصل و فرقی درست
لیک ما کردیم بین خویش، پست

۱۹۴
این همه فرق و حدود از ما بود
او یکی بود و یکی باید شنود

۱۹۵
در دل عاشق نمانَد هیچ مرز
زانکه بینایی است از دیدِ فرز

۱۹۶
دید فرزانگی در عاشقی است
زانکه نور حق در این آفاق نیست

۱۹۷
آسمان دل بود آن قبله‌گاه
پس به دل رو کن، مکن بیهوده راه

۱۹۸
دل که شد محراب، نور حق گرفت
در دل مومن، خدا مسکن گرفت

۱۹۹
گر دلت را حق پسندد، خانه کن
در درون خود، ببین کاشانه کن

۲۰۰
این همان سرّ وجود و خلقت است
سرّ اویی، چون جهان آیینه‌ست


بخش پنجم: بازگشت و نتیجه

۲۰۱
ای که سرگردانی اندر موج خاک
ای که می‌جویی خدا را در مغاک

۲۰۲
دل به بیرون بسته‌ای، حیران شدی
در پی بیگانگی، ویران شدی

۲۰۳
در درون توست گنجِ بی‌نهایت
لیک غافل مانده‌ای از این روایت

۲۰۴
از عدم آمد وجود آگاه شد
لیک در پرده، به خود خودخواه شد

۲۰۵
ذات پاکت از همان نور خداست
لیک در زنجیر من، نقش هواست

۲۰۶
همه بودت نور مطلق، بی‌حد است
لیک من‌بینی‌ات، سد ابد است

۲۰۷
چون ز خود بگذشتی و بگزیدی فنا
یافتی اسرار هستی بی‌ریا

۲۰۸
سرّ پیدایش نه در خاک و نه باد
بل در آن نوری‌ست کز ذات آمداد

۲۰۹
هر چه در آفاق بینی یا نفس
هم تجلّی‌ست، نه چیزی جز قفس

۲۱۰
این قفس از فکر بسته ساخته
دل به نقش خود، پر از ویران‌دگر باخته

۲۱۱
ای برادر! خویش را گم کن، ببین
از هوی بیرون بیا، پیدا نشین

۲۱۲
در عدم پیدا شود جان از صفا
چون در آیینه شود روشن ضیا

۲۱۳
چون که جان روشن شود با نور حق
می‌بردت تا فراسوی افق

۲۱۴
گر شوی خاک درِ درگاه او
می‌شوی خورشید در دل‌گاه او

۲۱۵
او تو را خواند، ولی با گوش دل
بشنوی آن نغمه را بی‌کاه و کل

۲۱۶
لیک تا در «من» بمانی بسته‌ای
از حجاب خویش، دور و خسته‌ای

۲۱۷
آفرینش چون تجلّی بود و بس
در صفاتش گم شوی، یابی نفس

۲۱۸
آفرینش آینه‌ی ذات اوست
هر کجا آیینه باشد، روی دوست

۲۱۹
جز خدا چیزی در این هستی مباد
هرچه هست، اویی‌ست، نه نقشِ فساد

۲۲۰
نه دوئی باشد، نه ما، نه غیر او
همه در اوییم، اگر بینی نکو

۲۲۱
هستی از بی‌هست بود آغاز شد
پس فنا، برگشتنِ آن راز شد

۲۲۲
هست، آیینه‌ست و ما تصویر آن
گر به آیینه نگردی، خود عیان

۲۲۳
سرّ خلقت چیست؟ جز دیدار یار
تا شود آیینه‌اش هر جان ز کار

۲۲۴
گر نبودی عشق، عالم بی‌حضور
اوست معشوقی که داد این نور نور

۲۲۵
عشق در آغاز بود و در بقا
عشق می‌گرداند این گردون سرا

۲۲۶
عشق آمد تا به خود برگردی‌ات
تا ببینی کز کجایی، بردی‌ات

۲۲۷
آدم از عشق آمد و شد در فراق
تا به خود باز آید از دنیای خاک

۲۲۸
چون که شد آگاه بر خود، خُلق یافت
سوی بالا رفت و در جان، حلق یافت

۲۲۹
حلقه‌ی وصل است این دنیای دون
تا برآید بنده از خاک و جنون

۲۳۰
گر شوی خاک ره آن بی‌نشان
می‌بردت تا ورای این جهان

۲۳۱
این جهان آمد بهانه بهر رشد
تا نماند جان به صورت در نشست

۲۳۲
در مسیر خویش باش و مستقیم
در طلب بنشین، ولی با دل سلیم

۲۳۳
زنده آن باشد که مرد از خویشتن
تا ببیند ذات حق را بی‌چمن

۲۳۴
مرگ، پایان نیست، آغاز بقاست
در فنای خود ببینی کیست راست

۲۳۵
گر بفهمی سرّ مرگ عاشقان
می‌روی بی‌بال تا اوج آسمان

۲۳۶
عاشقان رفتند بی نام و نشان
لیک ماند از جانشان صد کاروان

۲۳۷
زانکه با حق بودن، آغاز همه‌ست
باقیِ بی‌حق، فنا در واهمه‌ست

۲۳۸
پس بگو با جان و دل، تنها یکی‌ست
هستیِ کل، در همان بی‌نامگی‌ست

۲۳۹
در تو هر چیزی که بینی از صفات
همه باز آید به ذات کائنات

۲۴۰
در نگاه او نباشد هیچ غیر
گر تویی باقی، نمانَد آن مسیر

۲۴۱
فانی شو در نور آن ناپیدا دوست
تا ببینی کل عالم نیز اوست

۲۴۲
در فنا، یابی بقا، این راه ماست
سرّ پیدایش در این، پیدا و راست

۲۴۳
اولش او بود و آخر باز هم
چون که اویی، کی بود آن سود و غم؟

۲۴۴
گر بمانی در میان سایه‌ها
از حقیقت دور مانی بی‌صدا

۲۴۵
لیک گر یک لحظه دل را پاک کرد
خانه را از هرچه جز او خاک کرد

۲۴۶
در دل خود می‌بیند آن بی‌چون را
یافته سرّ ابد، سرّ فنا

۲۴۷
پس مگو هستی چه شد، از کی پدید
هستی از دیدار او آمد، ندید

۲۴۸
چون که خود را دید، شد آیینه‌ساز
جمله شد از شوق دیدار آن راز

۲۴۹
راز هستی، جز تجلّی نیست، نیست
در تجلّی هم، دوئی هرگز نزیست

۲۵۰
پای این دفتر به پایان آمدست
لیک سرّ او، فزون‌تر زین نشست

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

لیست حکایت ها
در ادامه ۵۰ موضوع برای حکایات منظوم با رویکردی تازه، تأمل‌برانگیز و قابل پرداخت در قالب مثنوی یا روایت‌های کوتاه آورده‌ شده است. این موضوعات تلفیقی از اخلاق، عرفان، حکمت، نقد اجتماعی، و تجربه‌های انسانی هستند:

۵۰ موضوع  برای حکایات منظوم:

  1. عارفی که در کودکی به حقیقت رسید
  2. زندانی‌ای که در سلولش عرفان آموخت
  3. بازرگانی که به‌خاطر راستی ورشکست شد
  4. فقیهی که در بازار عاشق شد
  5. حکیم ده‌نشینی که شاهان به او پناه بردند
  6. درویشی که از دارایی مردم محافظت می‌کرد
  7. قاضی‌ای که به‌جای حکم، عذر خواست
  8. مردی که در خواب ایمان آورد
  9. شاگردی که استادش را نجات داد
  10. زنی که با سکوتش عالمی را بیدار کرد
  11. عاشقی که عشقش را فدای حقیقت کرد
  12. فرزندی که پدرِ پیر را تربیت کرد
  13. گدای آبرومندی که پیامبرگونه سخن گفت
  14. دشمنی که صادق‌تر از دوست بود
  15. واعظی که مرید خود شد
  16. عالمی که در شک، به یقین رسید
  17. مادر فقیری که پادشاه را نصیحت کرد
  18. شاعری که با سکوت اثر گذاشت
  19. مردی که برای یک دروغ، عمرش را باخت
  20. زاهدی که یک نگاه، ایمانش را برد
  21. طلبه‌ای که در خرابه استادش را یافت
  22. کسی که از قبرستان امید آموخت
  23. نابینایی که حقیقت را روشن‌تر دید
  24. چوپانی که خواب دید بر عرش نشسته است
  25. کارگری که بهشت را در نان حلال یافت
  26. فقیری که به ثروتمند صدقه داد
  27. پادشاهی که در لباس گدا شناخت شد
  28. باغبانی که با یک گل، جان‌ها را بیدار کرد
  29. دیوانه‌ای که مردم را عاقل کرد
  30. جوانی که پیر راه شد
  31. دزد توبه‌کاری که حافظ قرآن شد
  32. زنی که با دوختن، حکمت می‌سرود
  33. گمنامی که دعایش جهان را نجات داد
  34. رند عیّاری که از پارسایان پاک‌تر بود
  35. کسی که با بخشش دشمنش، آزاد شد
  36. نویسنده‌ای که کتابش را سوزاند تا گم نشود
  37. پیرزنی که با خرما دنیا را ترک گفت
  38. کودکی که مرشد پیر را آگاه کرد
  39. عاشقی که برای معشوق دعا نکرد
  40. مریدی که استادش را در آینه دید
  41. بنده‌ای که با شکر، قفل قضا را شکست
  42. مُشتی که با گریه‌ی دشمن نرم شد
  43. حاکمی که از عذر رعیت گریست
  44. مردی که از گفتن بازماند و نجات یافت
  45. کسی که به سگ آموخت بخشیدن را
  46. عاشقی که نامه‌اش به دست خدا رسید
  47. درویشی که کعبه را در دل یافت
  48. پیرزنی که با نذر، طوفان را خواباند
  49. پسری که از مرگ، زندگی آموخت
  50. عالمی که از خاموشی شیطان، سخن

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

یاسمه تعالی

عنوان برای حکایت:

  1. «دکان صداقت»
  2. «بازرگانِ بی‌خریدار، باخدا»
  3. «گنجی در دل، نه در صندوق»
  4. «سود زیان‌دیده»
  5. «شاه و مردِ میزان‌دار»
  6. «آن‌که نان نداشت، ولی جان داشت»
  7. «راستی در کوچه‌ی نیرنگ»
  8. «زر نبرد، دل ببرد»
  9. «بازار و بارگاه»
  10. «فروخته‌نشده، خریده‌شده»

 

حکایت: بازرگانی که به‌خاطر راستی ورشکست شد، اما رستگار گشت

به شهری دیدم از بازار پر غو
فریب و مکرشان می‌زد ز هر سو

در آنجا بازرگانی پاک‌رفتار
نه پنهان داشت کیفی، نه خریدار

همه گفتند: «در این کاروانه
کسی با راستی ماندی نخوانه!»

نَفروخت و نخورد از مالِ مشکوک
به چشمانش نتابید آن زر و سوک

کم‌کم دکان او شد بی‌خریدار
ولی دل داشت روشن، بی‌غبار

به لب لبخند، در دل نورِ ایقان
نه افسوس و نه فریاد و پریشان

چو نیرنگی نداشت اندر ترازو
شکستش گشت نامِ هر هیاهو

به فرزندان خود گفت: ای عزیزان!
مبادا گم شوید از راهِ میزان

چه سود از نان اگر با ننگ باشد؟
چه عزت گر دروغ و جنگ باشد؟

یکی گفتش: «ز ما دوری، پدر جان
که با باطل رود، بازار و دکان»

ز داغِ زخمِ فرزند و زبان‌ها
نخورد افسوس، و بگذاشت جان‌ها

شبِ جمعه، به محراب اندرون شد
به چشمی اشک، و با دل سرنگون شد

چنین گفت: «ای خداوند جهانم!
تو دانی راز پنهانِ نهانم

مرا با راستی بخشیده‌ای جان
نخواهم جز رضای تو، نه دکان»

در آن شب، نان نداشت و خواب هم نه
ولی دل گشت چون آیینه، روشن

سحرگه، شاه شهر آمد به بازار
که گوید: «با من از عدل و شکیبار»

به هر دکّان شد و دیدی فریبی
همه گفتند از نیرنگ و ریبی

چو آمد سوی دکانِ صداقت
بنالید از دل و گفتش حکایت:

«شنیدم تو در این شهرِ فسون‌کار
نفروشی جز به میزان و به معیار»

بگفت: «آری، اگرچه خسته‌جانم
نفروشم بی‌رضای حق، زیانم»

ز اشکِ بازرگان دل شاه لرزید
بفرمودش که گنجی را رسانید

بگفت: «ای مرد پاک و بی‌ریایی!
تو گنجی، نه به زر، که به صفایی

تو را باید نه دکان، نه خریدار
تو را باید، برای دل، جهان‌دار»

بدان دم بازرنگان، شرمسارند
که در سودند و از حق بی‌خبر، زارند

ز آن پس، شد آن دکان، ناموسِ بازار
نه از جنسش، که از رازش پدیدار

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت ۲

دست ویرایش

بازرگانِ بی‌خریدار، باخدا

به شهری دیدم از بازار پر غو
فریب و مکرشان می‌زد ز هر سو

در آنجا بازرگانی پاک‌رفتار
نه پنهان داشت کیفی، نه خریدار

همه گفتند: «در این کاروانه
کسی با راستی ماندی نخوانه!»

نَفروخت و نخورد از مالِ مشکوک
به چشمانش نتابید آن زر و سوک

کم‌کم دکان او شد بی‌خریدار
ولی دل داشت روشن، بی‌غبار

به لب لبخند، در دل نورِ ایقان
نه افسوس و نه فریاد و پریشان

چو نیرنگی نداشت اندر ترازو
شکستش گشت نامِ هر هیاهو

به فرزندان خود گفت: ای عزیزان!
مبادا گم شوید از راهِ میزان

چه سود از نان اگر با ننگ باشد؟
چه عزت گر دروغ و جنگ باشد؟

یکی گفتش: «ز ما دوری، پدر جان!
که با باطل رود، بازار و دکان»

ز داغِ زخمِ فرزند و زبان‌ها
نخورد افسوس، و بگذاشت جان‌ها

شبِ جمعه، به محراب اندرون شد
به چشمی اشک، و با دل سرنگون شد

چنین گفت: «ای خداوند جهانم!
تو دانی راز پنهانِ نهانم

مرا با راستی بخشیده‌ای جان
نخواهم جز رضای تو، نه دکان»

در آن شب، نان نداشت و خواب هم نه
ولی دل گشت چون آیینه، روشن

سحرگه، شاه شهر آمد به بازار
که جوید با خودش یاری سزاوار

به هر دکّان شد و دیدی فریبی
همه گفتند از نیرنگ و ریبی

چو آمد سوی دکانِ صداقت
بنالید از دل و گفتش حکایت:

«شنیدم تو در این شهرِ فسون‌کار
نفروشی جز به میزان و به معیار»

بگفت: «آری، اگرچه خسته‌جانم
نفروشم بی‌رضای حق، زیانم»

ز اشکِ بازرگان دل شاه لرزید
بفرمودش که گنجی را رسانید

بگفت: «ای مرد پاک و بی‌ریایی!
تو گنجی، نه به زر، که به صفایی

تو را باید نه دکان، نه خریدار
تو را باید، برای دل، جهان‌دار»

بدان دم بازرنگان، شرمسارند
که در سودند و از حق بی‌خبر، زارند

ز آن پس، شد آن دکان، ناموسِ بازار
نه از جنسش، که از رازش پدیدار

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

تحت ویرایش

.حکایت ۲:

عارفی که در کودکی به حقیقت رسید

(مثنوی - حدود ۳۰ بیت)

در زمانه کودکی بودی لطیف
دل زلال و سینه‌اش چون برگ نیف

نه کتابی خوانده و نه درس گفت
لیک نوری در نگاهِ او نهفت

مادرش گفتی: "خدایا راه ده
کاین پسر را کن هدایت در سپه"

بود شب‌ها با دعا در کنج خانه
نه به بازی، نه به بانگِ بی‌بهانه

روز جمعه واعظی با شور و حال
گفت: "دنیا نیست جز دام و زوال"

کودک آرام گفت اندر دلش:
"پس چرا مردم بدین دل بسته‌اندش؟"

"گر جهان این‌گونه بی‌پایان بود
پس چرا دل را بدو میدان بود؟"

رفت و سجاده به خلوتگاه برد
ز آتش دل، ذکر یزدان را سپرد

هر شب از اشکش روان گشتی سرود
در دل شب، چون چراغی می‌فزود

دید در خوابش پیام‌آور ز رب
گفت: "ای بنده! شدی نزدیک، شب‌لب"

"تو چو پاکی، راه حق نزدیک توست
زان‌که دل آینه و تاریک توست"

صبح شد، آرامشی در جان نشست
سینه‌اش گنجی شد از اسرار مست

عارفی پیر آمدش روزی به در
دید چشمش پر ز نور و شور و شرر

گفت: "ای جان! تو به معنای صفا
عارفی گرچه نکردی ادعا"

"عارف آن باشد که دل باشد تهی
نه که پر دفتر، ولی بی‌جان و پی"

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمع تعالی

حکایت ۳:

پادشاه و درویش خاموش

در حال ویرایش

چکیده (نثر):
پادشاهی مغرور، روزی در گذرگاه شهری درویشی را دید که خاموش نشسته، نه تمنّایی داشت و نه نگاهی. پادشاه گفت: «چه می‌خواهی؟» درویش گفت: «آن‌چه تو داری، مرا کافی نیست و آن‌چه من دارم، تو را بس نیست!» پادشاه متأثر شد و از او پرسید: «این چه حال است؟» گفت: «آرامش.» پادشاه حیرت کرد و دانست که سلطنت بر دل خود، برتر از سلطنت بر مردم است.

پادشاهی بود مست از ملک و گنج
سینه‌اش پر، لیک بی‌نور و‌ بی‌رنج

هر سحر می‌رفت با ساز و سپاه
تا ببیند حال مردانِ چو ماه

در گذرگاهی گذر کرد از قضا
دید درویشی نشسته بی نوا

نه گدایی، نه تمنا، نه سخن
نه غباری بر رخ و نه آهِ من

چشمِ او پرنور، ولی خاموشِ خام
دل رها از بند حرص و بیم و دام

پادشا با خنده گفتش: «ای فقیر!
نیستی زین‌گونه احوالت دلگیر؟»

«گر چه سلطانی ندارم بر سرت
لیک خواهم، پادشاهی در برت»

درویش آهی زد و گفت: «ای شهریار!
تو که داری، لیک گم کردی قرار»

«من ندارم، لیک دل را یافته
گنج آرامش به کف آورده‌ام»

«آن‌چه تو داری، مرا حاجت نداد
و آن‌چه دارم، تو نداری، ای سداد»

«بر دلت صد قصر و صد آیینه نیست
لیک دل‌ را جز به نور آیینه نیست»

شاه گفت: «این راز را از کِی شنفتی؟
یا ز درویشی چنین گوهر نهفتی؟»

گفت: «از دل، چون تهی گشتم ز غیر
آمد آن نوری که نبودش هیچ قیر»

«تو نظر داری به زر و تخت و تاج
من نظر دارم به جان، نه هیچ عاج»

«من به سویی می‌روم کان سو نداشت
تا که جان را در صفا مهمان گذاشت»

پادشه حیران شد از گفتارِ او
بر دلم بگذشت صد بازارِ نو

گفت: «ای مردِ خدا، تعلیم کن
دل ز بند این جهان تسلیم کن»

درویش گفتش: «رستگاری ساده است
لیک باید دل تهی، نه زاده است»

«دل چو از شهوت تهی گردد تمام
می‌شود آیینه‌ی آن صبح بام»

«پادشه آن است کو بر خویش پاد
نه کسی کو گَرد عالم بر نهاد»

«نیست سلطان آن که دارد صد سپاه
بلکه آن کو گم کند در خود گناه»

شاه خم شد، بوسه زد بر پای او
گفت: «ای درویشِ صاحب‌سایِ نو!»

«من که خود سلطانِ عالم دیده‌ام
هیچ‌گاه این رازها نشنیده‌ام»

«بعد از این گویم سپاه‌ام را مران
تا دلم گردد مطیعِ جان‌فشان»

چند روزی با درویشان نشست
دل ز قصر و تاج و تخت خویش بست

بعد از آن در ملک خود عدل آفرید
هر کجا فقری رسید، آنجا رسید

چون که دل را یافت در خلوت‌کده
ملک دنیا گشت در چشمش رده

پادشاهی، مستِ ملک و تخت و گنج
هر سحر می‌تاخت در میدانِ رنج

تا که روزی دید در راهی دراز
درویشی خامش و آرام و راز

نه ز او آوای حاجت در جهان
نه تمنا، نه خروش و بی‌امان

گفت: «ای مرد! این چه حالی گشته‌ات؟
بی‌نوایی یا خدای آغشته‌ات؟»

او نگاهی کرد پر از نور پاک
گفت: «بی‌نیازم از تاج و پلاک»

«آن‌چه تو داری، مرا خوش نیست هیچ
آن‌چه دارم، تو نداری تا که پیچ»

پادشا خندید، گفت: «این ماجرا
بی‌جوابم کرد در عرشِ دعا»

«کاش دل همچون تو آرامم شود
کاش در جانم نوای دم شود»

درویش آهسته گفت: «ای پادشاه!
پادشاهی کن، ولی در راهِ شاه»

«پادشاه آن است کز دل گشته پُر
نه که بر مردم زند زخم و شرر»

«هر که دل را رام کرد از شهوتی
پادشاه است، از درون با قدرتی»

پادشه خم شد به درگاه درویش
بوسه زد بر خاک و گفت: «ای مه‌فروش!»

«از تو آموختم که در مِهر و سکوت
می‌توان بُرد از هزاران ملک، قوت»

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی نعمت‌های الهی 

در دست ویرایش

مقدمه

در این منظومه که به نام «نعمت‌های الهی» تقدیم می‌شود، تلاش بر آن بوده است تا حکمت‌های الهی در تقسیم نعمت‌ها به انسان‌ها به شیوه‌ای ادبی و عرفانی بیان شود. در این اثر، پرسش‌های مهمی مطرح می‌شود که چرا خداوند نعمت‌های خود را به طور یکسان میان بندگانش تقسیم نمی‌کند؟ در پاسخ به این سوال، شعر به بررسی حکمت‌های نهفته در تقدیرات الهی می‌پردازد و در هر بیت، تعالیم الهی، روحانی و عرفانی را در قالبی زیبا و دلنشین بیان می‌کند.

در نظر نگارنده، بر اساس آموزه‌های دینی و فلسفی، هر انسان به اندازه ظرفیت روحی و درک خود از رحمت و حکمت الهی، نعمت‌هایی دریافت می‌کند. این تقسیم، نه بر اساس تساوی مادی، بلکه بر اساس عدالت و حکمت بی‌پایان خداوند صورت می‌گیرد. از همین رو، هر فرد با توجه به شرایط خاص خود، باید شاکر و سپاسگزار نعمت‌ها باشد، و در عین حال نباید از تقدیر الهی گله‌مند باشد.

این اثر در قالب مثنوی سروده شده است، تا با استفاده از زیبایی‌های زبان شعر، پیام‌های حکمت‌آمیز الهی را به مخاطب منتقل کند و او را در درک بیشتر از نعمت‌های الهی و حکمت‌های نهفته در آن یاری دهد.

فهرست

  1. مقدمه
  2. بخش اول: بررسی حکمت الهی در تقسیم نعمت‌ها
    • نگاهی به تفاوت‌های نعمت‌های الهی
    • بررسی عدالت و حکمت در تقسیم نعمت‌ها
    • چرایی تفاوت در نعمت‌ها
  3. بخش دوم: نعمت‌ها و نقش آن‌ها در سیر و سلوک روحانی
    • نعمت‌های مادی و معنوی
    • نعمت‌ها به عنوان وسیله‌ای برای رشد روحانی
    • تأثیر نعمت‌ها در آگاهی و رشد درونی
  4. بخش سوم: رابطه‌ی انسان و خدا در برخورد با نعمت‌ها
    • شکرگزاری در برابر نعمت‌ها
    • صبر در مواجهه با کمبود نعمت
    • حکمت‌های نهفته در سختی‌ها
  5. بخش چهارم: نتیجه‌گیری و جمع‌بندی
    • حکمت‌های نهفته در تقسیم نعمت‌ها
    • رسیدن به درک صحیح از رحمت و حکمت الهی
    • دعوت به شکرگزاری و ایمان به حکمت الهی

 

۱. خداوندی که آغاز سخن شد
ز رحمت، با قلم، بر لوح روشن

۲. خدایی کز کرم آغاز کرده‌ست
سخن را با رحمت ساز کرده‌ست

۳. خدایی کز کرم، خط رحمت
نهاد آغاز بر لوح حکمت

۴. خداوندی که با لطفی نهان
نوشت آغاز را با مهربان

۵. خدایی کز کرم بخشود آغاز
نوشت از مهر خود بر لوح ایجاز

۶. خدایی کز محبت جمله‌آغاز
نوشت از لطف، بر لوحی به ایجاز

 

. جهان را با تفاوت ساخت یزدان
که حکمت شد در آن معنا پنهان
۲. ز فرق و گوناگونی ساخت عالم
که حکمت را در آن دیدی مسلّم
۳. خدا در خلق، فرق و رنگ بنهاد
که حکمت را در آن معنا بداد
۴. جهان را با تفاوت کرده آراست
در آن سرّی ز حکمت را بجا خواست
۵. جهان چون باغ، پر رنگ و نشان است
در این تنوّعش حکمت عیان است
۶. در این گوناگنی‌های جهان
دمیده راز حکمت جاودان

 

 

یک جان را خداوند کرد آگاه
دگر را داد دل شاد و پناه
یکی را در دل، پر از نور و علم
دگر را داد دل پر از خوف و غم

یکی را داده تا سازد به دنیا
دگر را داده تا چشد غم و رنج
یکی را عقل، تا خرد را بیابد
دگر را داده تا ز اشک چشمش خون بچکد

هر یک را چیزی داده از جانب
که در آن حکمتِ باری است تمام
خداوند در تقدیر آگاهیست
که خود بهتر از هر کس آشنایست

یکی را سرنوشت در دست زمین
دگر را داد سرنوشت در دلین
چه آسانست در دل عشق فهمیدن
و چه سختست دلی شاد بودن

خداوند بر هیچ بنده‌ای تبعیض
که در بخشش اوست حکمت و فیض
نه کم است او از هیچ بنده‌ای
که بخشید به هر کس تقدیرِ به‌ای

یکی را بخشش، یکی را زهد
یکی را داده توانمندی و سهد
یکی را داده خرد گرانمایه
دگر را داد دل پر از کاوش و ابهام

خداوند در روزگار خود دارد
که در آن حکمت و رحمت را باشد
به هر کس آن‌چه باید، داده است
که در پی رسیدن به کمال باشد

نه غم است، نه شادی در این جهان
که هر یک بسته به تقدیر جان
چه بسیارند کسانی که در دل دارند
ولی خداوند در آن، راز نهان دارند

یکی را داد قدرت، تا جهان ببیند
دگر را داد گوش، تا عوض کند
یکی را شبانه سر به سکوت نهد
دگر را روز و شب در درد و شتاب

یکی را خواب خوش، یکی را روز دراز
که هر کس در خود راز و لطف خداست
نه به چشم ما، نه به دست بشر
که همه از حکمت تقدیر است سرشار

یکی را نیکو، یکی را زشت
که سرنوشت می‌آورد در جوش و درشت
یکی را داده تا دست به زیر بیاورد
یکی را داده تا عالم شود پدید

به هر کس، به هر حالتی خداوندیست
که در آن همه‌چیز با حکمت آید
چنان که دانه در خاک نهفته است
خود را در آن خداوند شناخته است

نه باید بر دیگری حسد برد
که هر کس در راه خود می‌رود
نه باید در دل فریاد زد
که راه خود را در دل بندد

به هر کس نعمتی هست در زندگی
که در آن حکمت، خداوندی بی‌پایان است
نه در کمیت بلکه در کیفیت نعمت
که در آن رشد و آرامش پایدار است

و خداوند بر هر بنده‌ای رحمت
که در آن قدرت و اختیار است
یکی را در شب، رازهای الهی
دگر را در صبح، بذرهای معنوی

تو ای جان! همیشه باید دانا باشی
که بخششِ خداوندی را شکرگزار باشی
نه باید بر دیگری حسد بری
که خدا به هر کس چیزی ارزانی کرده است

به آن‌چه داری، شکرگزار باش
و در دل ایمان، در خویش باش
خدا هر کس را به تقدیر خود سنجید
که از آن حکمت و تدبیر بی‌نهایت است

نباید از تقدیر خود گله‌مند شوی
که آن که تقدیر می‌آورد، بنده‌ایست
و در این جهان هر یک در نقش خود
در پیشگاه خداوند، سازنده‌ایست

و بدان که هر نعمت، اگرچه زود
به ما می‌دهد راهی به درستی، بدون دود
که همه در مسیر خود می‌روند
تا در پایان به حقیقت برسند

آن که در آسمان‌ها پرواز می‌کند
در دل زمین نیز آرام می‌بیند
که هر کس به تقدیر خود می‌رود
و در هر لحظه راهی دارد که آن را می‌داند

خدا هر بنده را نعمت نهاده‌ست
به قدر همتش قسمت نهاده‌ست
یکی را عقل، یک تن را توان داد
دلی را شور، چشمی را بیان داد

به هرکس آن‌چه شایسته‌ست بخشید
نه بی‌حکمت، نه بی‌میزان سنجید
یکی را نان، دگر را صبر داده‌ست
یکی را گنج، یکی را غرب داده‌ست

تفاوت در جهان راز خدا بود
که عدل از چشم انسان‌ها جدا بود
اگر همسان بود این راه و رسمش
کجا می‌بود اسرار و طلاطمش؟

نه باید دل به تقسیمش ببازی
که او داده‌ست از حکمت به رازی
تو خود را با کسی هم‌پای مساز
که هر دل دارد از او سوی نیاز

اگر روزی کسی افزون‌تر آمد
دلش را درد بخشیدن درآمد
و گر دیگر کسی بی‌چاره‌تر شد
خدا آن دل به صبر آزاده‌تر شد

یکی در گنج اندیشه غنوده
دلی در مهر مردم آفریده
کسی شب‌ها ز اشک خویش سیراب
کسی خوش در کنار اهل و احباب

مزن آتش به دل زین فرق و دیدار
که این تقدیر، دارد صد هزار کار
خدا داناست و بی‌عیب و مَحنت
نباشد کار او بی‌حکمت و سنت

به رشک و رنج، راهی باز مگذار
که او آگاه‌تر باشد ز کردار
مبادا ننگری با چشم تردید
که نعمت را نباشد مرز و تهدید

همه نعمت ز درگاه خدایند
به ظاهر گرچه گوناگون نمایند
یکی را زر، یکی را شور داده‌ست
یکی را سوزِ شب‌نور داده‌ست

خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز

جهان را با تفاوت آفریده‌ست
که حکمت در همین معنا دمیده‌ست

یکی را قدرت گفتار داده
دگر را خلوت اسرار داده

به یک دل شوق خدمت کرده پیدا
به دیگر دل، شعف بخشیده از ما

کسی را نان فراوان در کف افتاد
کسی را اشک شب در دل نهفتاد

کسی را صبر شیرین گشته حاصل
کسی را درد، اما در دلش گِل

نه هر نعمت بود زر یا نواله
که گاهی درد هم باشد رساله

اگر روزی کسی افزون‌تر آمد
به دوشش بار سنگین‌تر نهادم

وگر شخصی تهی‌دست از عطا بود
همان هم در حساب امتحان بود

خدا داناست بر تقدیر پنهان
ز راز سینه‌ها آگاه و دُرمان

نه ظلمی در نگاهش هست هرگز
نه بی‌حکمی بود در مهر و یا جز

درون هر دل و جان یک جهانی‌ست
که حکمت‌های او اندر نهانی‌ست

تو مشو محزون ز فقر یا ز بی‌چیز
که گاهی هست بی‌چیزی، سرافراز

کسی گر رخت و مال دنیا نبیند
شاید جانی ز پاکی برگزیدند

کسی گر جامه زرین در تنش بود
شاید آتش به جان در مأمنش بود

نه ظاهر شرط فیض بی‌کرانه‌ست
که باطن، خانه‌ی سوز و ترانه‌ست

(۱)
خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز

(۲)
جهان را با تفاوت آفریده‌ست
که حکمت در همین معنا دمیده‌ست

(۳)
یکی را قدرت گفتار داده
دگر را خلوت اسرار داده

(۴)
به یک دل شوق خدمت کرده پیدا
به دیگر دل، شعف بخشیده از ما

(۵)
کسی را نان فراوان در کف افتاد
کسی را اشک شب در دل نهفتاد

(۶)
کسی را صبر شیرین گشته حاصل
کسی را درد، اما در دلش گِل

(۷)
نه هر نعمت بود زر یا نواله
که گاهی درد هم باشد رساله

(۸)
اگر روزی کسی افزون‌تر آمد
به دوشش بار سنگین‌تر نهادم

(۹)
وگر شخصی تهی‌دست از عطا بود
همان هم در حساب امتحان بود

(۱۰)
خدا داناست بر تقدیر پنهان
ز راز سینه‌ها آگاه و دُرمان

(۱۱)
نه ظلمی در نگاهش هست هرگز
نه بی‌حکمی بود در مهر و یا جز

(۱۲)
درون هر دل و جان یک جهانی‌ست
که حکمت‌های او اندر نهانی‌ست

(۱۳)
تو مشو محزون ز فقر یا ز بی‌چیز
که گاهی هست بی‌چیزی، سرافراز

(۱۴)
کسی گر رخت و مال دنیا نبیند
شاید جانی ز پاکی برگزیدند

(۱۵)
کسی گر جامه زرین در تنش بود
شاید آتش به جان در مأمنش بود

(۱۶)
نه ظاهر شرط فیض بی‌کرانه‌ست
که باطن، خانه‌ی سوز و ترانه‌ست

(۱۷)
یکی از علم سرمست است و حیران
دگر از فقر شد لبریز ایمان

(۱۸)
یکی را ذکر شب کرده منور
دگر را درد روزی کرده پرور

(۱۹)
یکی بر عرش احسان سرفرازد
دگر بر فرش خدمت دل ببازد

(۲۰)
تو هرگز بر مقام کس مبال، ای دل
که هرکس می‌خورد سهمی ز حاصل

 

(۱) خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز

(۲) جهان را با تفاوت آفریده‌ست
که حکمت در همین معنا دمیده‌ست

(۳) یکی را قدرت گفتار داده
دگر را خلوت اسرار داده

(۴) به یک دل شوق خدمت کرده پیدا
به دیگر دل، شعف بخشیده از ما

(۵) کسی را نان فراوان در کف افتاد
کسی را اشک شب در دل نهفتاد

(۶) کسی را صبر شیرین گشته حاصل
کسی را درد، اما در دلش گِل

(۷) نه هر نعمت بود زر یا نواله
که گاهی درد هم باشد رساله

(۸) اگر روزی کسی افزون‌تر آمد
به دوشش بار سنگین‌تر نهادم

(۹) وگر شخصی تهی‌دست از عطا بود
همان هم در حساب امتحان بود

(۱۰) خدا داناست بر تقدیر پنهان
ز راز سینه‌ها آگاه و دُرمان

(۱۱) نه ظلمی در نگاهش هست هرگز
نه بی‌حکمی بود در مهر و یا جز

(۱۲) درون هر دل و جان یک جهانی‌ست
که حکمت‌های او اندر نهانی‌ست

(۱۳) تو مشو محزون ز فقر یا ز بی‌چیز
که گاهی هست بی‌چیزی، سرافراز

(۱۴) کسی گر رخت و مال دنیا نبیند
شاید جانی ز پاکی برگزیدند

(۱۵) کسی گر جامه زرین در تنش بود
شاید آتش به جان در مأمنش بود

(۱۶) نه ظاهر شرط فیض بی‌کرانه‌ست
که باطن، خانه‌ی سوز و ترانه‌ست

(۱۷) یکی از علم سرمست است و حیران
دگر از فقر شد لبریز ایمان

(۱۸) یکی را ذکر شب کرده منور
دگر را درد روزی کرده پرور

(۱۹) یکی بر عرش احسان سرفرازد
دگر بر فرش خدمت دل ببازد

(۲۰) تو هرگز بر مقام کس مبال، ای دل
که هرکس می‌خورد سهمی ز حاصل

(۲۱) یکی با زور و قدرت در نبرد است
یکی با اشک شب، مردِ نبرد است

(۲۲) کسی در پست و مقامی رفته بالا
کسی در سجده افتاده‌ست والا

(۲۳) نه آن‌کس برتر است از بخت بیدار
که دارد جاه و مال بی‌شمار

(۲۴) نه آن‌کس بی‌نوا از لطف دور است
که او هم نزد یزدان ناصبور است

(۲۵) اگر بر بنده‌اش بخشی عطا را
همان در جان او پرورد ما را

(۲۶) وگر نان از کف او دور گردد
بسا حکمت در آن مجبور گردد

(۲۷) تو دانی؟ یا خدا بر ما دگرگونه؟
ز حکمت‌هاش لب بسته‌ست صد گونه

(۲۸) اگر یکسان بود روزی برای‌ت
نبودی آزمایش بر سر راه‌ت

(۲۹) کسی را داده تا بخشد فراوان
کسی را داده تا گردد غزل‌خوان

(۳۰) یکی با شعر خود دل را نوازد
یکی با لقمه‌ای دل را گشاید

(۳۱) همه را داده نقشی در کتابش
که هرکس می‌نویسد از حسابش

(۳۲) به هر کس داد درسی از عنایت
یکی فقر و یکی دادش کفایت

(۳۳) یکی را حس جمالی در نهاد است
دگر را شور حالی بی‌فساد است

(۳۴) یکی را دیده‌ی بینای شب داد
دگر را دست پر مهر ادب داد

(۳۵) چه می‌دانی تو از اسرار تقدیر؟
که در پرده‌ست راه و چاه و تفسیر

(۳۶) نباشد آن‌چه شد بی‌قصد معبود
که او داناست و دانا می‌دهد بود

(۳۷) به طفلی داده‌ای لبخند شیرین
به پیری داده‌ بیماریّ دیرین

(۳۸) کسی را در جوانی علم داده‌ست
کسی را در پیری حلم داده‌ست

(۳۹) اگر چیزی نگشتی بهرِ دل‌خواه
تو نیکو باش، مبادا از خدا راه

(۴۰) کسی را عقل و تدبیر است در سر
کسی را دل، ولی بی‌قید و پرپر

 

(۱۰۱) نه پنهان است از چشمش نه پیدا
همه اعمال ما باشد هویدا

(۱۰۲) به هر کس داده تقدیری ز سرّش
که هر کس را رسانَد بر گذرش

(۱۰۳) تو مگذر روز را در رنج بیهوده
که در هر حالتی حکمت نموده

(۱۰۴) کسی را در بلا دارد شکوفا
کسی در نعمت افتد سوی یکتا

(۱۰۵) به هر زخمی نهد مرهم خدایی
که او دارد کمال آشنایی

(۱۰۶) تو مشنو حرف تلخ بدگمانی
که هر چیزش بود از مهربانی

(۱۰۷) به دریا دل سپردن کار ما نیست
اگر گوهر نبینی، عیب آن نیست

(۱۰۸) کسی را جان دهد لبریز از شور
کسی را دل دهد پرنور از نور

(۱۰۹) کسی در صحنه‌ی علم است شاگرد
کسی در مکتب عشق است و نامرد

(۱۱۰) همه را داده تا چیزی بسازند
وگر نه، بی‌سبب باری نپازند

(۱۱۱) تو گر فقر است بر دوشت، صبوری
که روزی می‌رسد وقت شعوری

(۱۱۲) و گر مال است در دامان پاکت
برآ دل را ز طغیان و هلاکت

(۱۱۳) به بخشش هر که دارد، امتحان است
به صبر آن که خالی دست، جان است

(۱۱۴) یکی با لقمه نانی در قناعت
رسد بر عرش حق در عین طاعت

(۱۱۵) یکی با صد خزانه، دل تهی داشت
نه نور حق، نه اشک شب، نه آه داشت

(۱۱۶) اگر خواهی که باشی اهل معنا
نظر بنما به دل، بگذار دنیا

(۱۱۷) جهان بازیچه‌ی حکمت سرشتی‌ست
که هر چیزش به جا و در نوشت است

(۱۱۸) تو روزی را نبین با چشم ظاهر
که پنهان است در دل‌های ناظر

(۱۱۹) کسی گر در قفس باشد ولی خوش
دلی آزاد دارد، چون سروش

(۱۲۰) یکی در قصر زرّین می‌نشیند
ولی در آتش اندوهش نهان است

(۱۲۱) تو دل را پاک دار از حسرت و درد
که هر چیزی که آید، حکم آن کرد

(۱۲۲) به هر کس داده‌اند از روی حکمت
مزن بر نعمت کس تیر حسرت

(۱۲۳) اگر باشد کسی در ناز و نعمت
ببین در شکر او دارد چه همّت

(۱۲۴) اگر هم فقر دارد خانه‌اش را
ببین تا دل چه دارد، کاش باشد

(۱۲۵) همه دنیا به قدر امتحان است
وگرنه مایه‌ی فخر و نشان است؟

(۱۲۶) کسی با مهر دل ماند به یزدان
کسی با جاه و زر افتاد پنهان

(۱۲۷) تو دل را باش و در سیر محبت
که آن سرمایه‌ات باشد در آخرت

(۱۲۸) به هر حالی که باشی، شکر بنما
که هر حالی در او لطفی بود، تا

(۱۲۹) تو ای بیدار دل، مغرور مشو
نه با نعمت، نه با اندوه غمتو

(۱۳۰) که هر دو امتحان است از سر مهر
یکی چون آتش، و آن دیگری بحر

(۱۳۱) یکی را می‌برد تا عرش معنا
یکی را می‌کشد سوی تمنا

(۱۳۲) تو هرگز بر کسی حکم نکن، دوست
که از درون خبر دارد فقط اوست

(۱۳۳) ببین در سینه‌ات آیا صفا هست؟
که آن سرمایه‌ی روز جزا هست

(۱۳۴) اگر در کار حق حیران شدی تو
ببین آیا به دل مهمان شدی تو؟

(۱۳۵) دل آگاه بهتر ز دیده بیناست
اگر چه چشم‌ها گوید که پیداست

(۱۳۶) کسی را داده تا دل را ببازد
کسی را داده تا در خود بتازد

(۱۳۷) تو مشو غره به نعمت‌های دنیی
که دنیا می‌برد دل سوی فنی

(۱۳۸) نگر تا دل نسوزی در تمنّا
که خاکی بیش نیستی در معما

(۱۳۹) بیا در راه او گم کن خودی را
که گم کردن بود راه خوشی را

(۱۴۰) وگر خواهی که باشی اهل معنا
بسوز از شوق و بگذار این تمنا

(۱۴۱) به هر نفسی رسد رزقی معین
نه کم گردد، نه افزون از تبیین

(۱۴۲) تو مشو محزون اگر دیر آمدی باز
که رزقت وقت آن خواهد شدن ساز

(۱۴۳) نه تقدیر است بازی یا سرابی
که هر حکمش بود آیینه‌تابی

(۱۴۴) یکی را با قناعت داده آرام
یکی را با طمع اندوه و آلام

(۱۴۵) همه از روی عدل و مهر یزدان
رسیده هر کسی را آنچه درمان

(۱۴۶) به دریا دل سپردن راه ما نیست
ولی حکمت، چراغ راه ما نیست؟

(۱۴۷) تو با آن‌چه که دادی، خوش‌دلانه
بساز و شکر گو در هر زمانه

(۱۴۸) نه فقر از بی‌کسی باشد، نه دولت
که هر دو امتحانی‌ست از هدایت

(۱۴۹) کسی در فقر گردد آسمانی
کسی در مال گردد بی‌نشانی

(۱۵۰) اگر در بند دنیا دل ببازی
ز فیض آسمانی بی‌نیازی

(۱۵۱) ولی گر دل شود محراب عشقت
تو بنشینی به عرش با فرشتت

(۱۵۲) همه عالم دهد پیغام حکمت
یکی در نان، یکی در آه و نعمت

(۱۵۳) کسی را کار دادند از برایت
کسی را گفتند: «صبرش کن، نهایت»

(۱۵۴) تو خود را با دگر کس کم مبین هیچ
که هر کس را رسد رزقی به اندازه‌ست

(۱۵۵) اگر دل را بسنجی با دل او
نبینی فرق چندانی در این سو

(۱۵۶) چرا غم؟ چون خدا با توست هر دم
چه داری یا چه نداری، هست نعمم

(۱۵۷) تو بنگر بر درونت، نه به ظاهر
که ظاهر دام باشد، دل چو گوهر

(۱۵۸) اگر خواهی ز نعمت بهره‌ور باش
درونت پاک دار و با هنر باش

(۱۵۹) کسی گر در عطا شد سر فراز است
ببین آیا درونش نیز راز است؟

(۱۶۰) به هر کس داده‌اند آن‌چه سزاوار
نمانده هیچ رزقی بی‌خریدار

(۱۶۱) تو هم مشغول باش و صبر پیشه
که در پایان شود حکمت همیشه

(۱۶۲) یکی در مهر پیدا گشته کامل
یکی در صبر گردیده تحمل

(۱۶۳) اگر خواهی ز حکمت بهره‌گیری
به دل بنگر، مکن ظاهر‌نگیری

(۱۶۴) که نعمت‌های حق پر رمز و رازند
که در دل‌ها چو گوهر می‌تازند

(۱۶۵) تو شاکر باش بر آن‌چه رسیده
که در آن لطف و معنا آفریده

(۱۶۶) وگر چیزی نبینی هم بدان تو
ندانی هر چه او کرده برای تو

(۱۶۷) کسی را درد داده تا بگرید
کسی را شوق داده تا بمیرد

(۱۶۸) یکی را مهر فرزندی عطا کرد
یکی را چشم اشک‌آلود و بیداد

(۱۶۹) نه هر داده بود نعمت به ظاهر
که در باطن بود پر مهر و طاهر

(۱۷۰) تو دل را روشن از یاد خدا کن
ز غم‌های جهان خود را رها کن

(۱۷۱) اگر خواهی بمانی در رضایش ّ تو پیوسته ببین مهر و صفایش

(۱۷۲) نه باشد در عطایش خط و ترتیب
که هر بخشش برآمد ز اصل و تثبیت

(۱۷۳) کسی را در بلا پیدا کند راه
کسی را در عطا آزماید شاه

(۱۷۴) یکی را در صفا پرورد جانش
یکی را در دعا بگشاید آنش

(۱۷۵) همه در آزمونیم ای برادر
یکی با فقر، یکی با مال و دفتر

(۱۷۶) تو بنگر تا دلت در دام نافتد
ز ظاهرگرایی کام نافتد

(۱۷۷) به حکمت‌های او دل کن، نه ظاهر
که ظاهر بی‌ثبات است و فنا‌بر

(۱۷۸) اگر دانی که رزقت هست اندازه
مشو حریص و مگذار بی‌نیازَه

(۱۷۹) همه از لطف او جاری‌ست بر ما
به هر شکل و به هر اندازه، یکتا

(۱۸۰) به هر دل داده‌اند آن‌چه سزاوار
مشو هرگز حسود و کم‌خریدار

(۱۸۱) که فضل او بر اهلش داده شد باز
نه بی‌حکمی، نه بی‌علت، نه ناساز

(۱۸۲) کسی را رنج داده تا برآید
کسی را گنج داده تا بپاید

(۱۸۳) اگر خواهی که آرامی بجویی
به رضوان دل و تسلیم، رو یی

(۱۸۴) کسی را خنده‌ای داد از برایت
کسی را اشک، اما در رضایت

(۱۸۵) به هرکس داده راهی تا بسازد
نمی‌خواهد کسی را تا ببازد

(۱۸۶) اگر دل با خدا باشد، چه حاجت؟
که عالم می‌شود دل را شهادت

(۱۸۷) تو در نعمت ببین حکمت نه ظاهر
که ظاهر فانی است، و دل چو گوهر

(۱۸۸) وگر خواهی ز دنیا برکناری
برو تا دل سپاری در دیاری

(۱۸۹) که در آن‌جا نه فقر و نه تمناست
همه پر مهر و پر نور و تولاست

(۱۹۰) تو ای بیدار دل، در شکر کوش اکنون
که هر حالی بود همراز این فنون

(۱۹۱) کسی با ناله‌ی شب یافت معنا
کسی با خنده‌ی صبحی تمنا

(۱۹۲) کسی را داده تا حکمت بیاموزد
کسی را داده تا صبرش بیافروزد

(۱۹۳) همه در حکمت عشق‌اند و معنا
اگر بینی، ببینی حسن یکتا

(۱۹۴) وگر نه چشم دل را کور سازی
نبینی جز نقیصه در نمازی

(۱۹۵) تو دل را بسپار ای جان به مولا
که او خواهد رساند از تولا

(۱۹۶) اگر خواهی ز حکمت برگذری تو
به دل بنگر، مبادا کم‌خری تو

(۱۹۷) تو شاکر باش بر نعمت چه اندک
که آن اندک بود از فضل بی‌درک

(۱۹۸) همه تقدیر حق را راز باید
که هر قطره از او آغاز باید

(۱۹۹) تو دل بر بند بر لطف خدایی
که او هرگز نباشد بی‌وفایی

(۲۰۰) بیا تا در قناعت گنج یابی
و در حکمت، رهی روشن بیابی

اگر خواهی شوی در علم، بینا
نبی باشی، ولی باشی، نه تنها
بدان کاین فرق نعمت‌های بسیار
نیاید جز ز حکمت‌های دادار

جهان چون رشتۀ پر راز و بند است
که هر تارش به تقدیری بلند است
ز تقدیرش مجو تفسیر دنیی
که در تدبیر او گم می‌شود «کی؟»

مگو: "چون او فلان نعمت بدو داد؟"
بگو: "آیا مرا در کار خود شاد؟"
که آن کس را که نعمت شد فراوان
بود تکلیف او افزون‌تر از آن

خدا خود بهتر از ما دانَد احوال
که می‌داند نهان را هم، نه اقبال
به هر کس داد چیزی بهر مقصد
که او داند چه‌سان گردد مقدر

یکی را داد رنجی تا بسوزد
درونش پاک گردد، دل فروزد
یکی را داد مالی بی‌محابا
که باشد اهل بخشش بی‌مهابا

یکی در فقر، در نور یقین است
یکی در کاخ، اما بی‌نشین است
نه فقر از ضعف آید، نه توان از زور
که حکمت می‌کند تقسیم در نور

تو ای سالک! مکن دعوی ز ناحق
که دریا را نداند قطره‌ی حق
خودت را وقف کن بر صبر و بینش
مده جان را به طغیان و پریشش

خدا بر بنده لطفی بی‌نهایت
فرستاده‌ست هر سو بر هدایت
اگر روزی کم است، افزون شود زود
که حکمت را به حکمت گاه پیمود

یکی در رنج، غوغای سکون است
یکی در عیش، رنج اندر درون است
همه نعمت نه زر باشد، نه خورشید
که نعمت دل بود، آرام و امید

یکی را نان، یکی را جان عطا کرد
یکی را نور و پاک ایمان عطا کرد
یکی را عقل و حکمت، شور دادش
یکی را سوزِ دل، منظور دادش

به ما فرمود: «من بر خلق دادم
ولی بر عدل و تدبیر ایستادم»
همه را من خداوندی نگه‌دار
نه آن‌کس را که پر دارد، نه بی‌کار

تو با شکر، ره بگشا به رحمت
مزن بر در، که پرسی از زحمت
که هر نعمت اگرچه سختی آرد
به دل نوری ز اسرار خدا آرد

تو هم شاکر، هم صابر، هم آگاه
بزن در سینه از مهر خدا، راه
درونت خانه‌ی لطف خدا کن
دل از غفلت، ز شکوه‌ها جدا کن

خدا گر بر کسی روزی ببندد
ز حکمت بند را بر او فکندد
مگر آن دل به حکمت باز گردد
به درگاهش چو شمعی ساز گردد

پس ای جان! قدر خود را نیک بشناس
میان خلق، خود را کم مشناس
که هرکس در مسیر امتحان است
یکی با اشک و یکی در بوستان است

تو را باید که باشی بندۀ دوست
به حکم او دلت آرام و نیکوست
به لطف او نظر کن، نه به اسباب
که رزاق است، بی‌پرسش دهد آب

سخن کوتاه، این اسرار پنهان
شود پیدا، چو دل گردد چو ایمان
همه نعمت به ظاهر نیست پیدا
که دل باید شود بینا و شیدا

بیا ای دوست، بر درگاه بنشین
دعا کن تا شوی بر خویش، شیرین
که نعمت‌نامه‌اش بی‌انتهاتر
ز لطفی‌ست که باشد در نثاتر

در این دنیا تفاوت بود از او
بلوغ روح و معنا بود از او
که فرمودست: «نشان ما عدالت
نه هم‌سانی، که در حکمت عنایت

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
قصیده خادم اهل بیت

دست ویرایش

گهی در گریه با زهرای اطهر
گهی سائل به صحرای تو، خادم

منم سرگشته‌ی کوی حسینت
که جانم داده بر نای تو، خادم
 

به لب ذکر حسن، در دل چراغی
ز نور سبز سیمای تو، خادم

ز نور مرتضی گشتم منوّر
که بودم در سرای تو، خادم
 

اگر در کربلا جان دادم ای عشق
شدم لب تشنه در پای تو، خادم
 
تو را دارم شفیع هر دو عالم
که باشم در قیامِ تو، خادم
 
بُوَد زهرا چو مادر، من یتیمم
پناه‌آورده بر جای تو، خادم

را دارم اگر، دنیا چه باشد؟
مرا بس نور مولای تو، خادم
 
من آنم کز غم آل پیمبر
زنم دل را به دریای تو، خادم
 
به مهر اهل بیت آراستم دل
که شد جان در تمنای تو، خادم

ز هر زخمی که آمد بر تن تو
شدم مدهوش، زهرای تو، خادم

به طفلان رباب اشکم روان است
ز سوز سینه‌سوزای تو، خادم
 
غم مجتبی و زخم جگر را
نوشتم در مصفّای تو، خادم
 
به سوز زینب و اشک یتیمان
دلم بستست بر نای تو، خادم
 
به گود قتلگاه و ناله‌ی تیر
شدم بی‌تاب فردای تو، خادم
 
ز مهر اهل بیت افتاده‌ام من
به بند لطف زنجیر تو، خادم

دلم با لاله‌های سرخ کربل
زند آواز شیدای تو، خادم
 
به علقمه چو عباس آمد از راه
سپردم جان به دریای تو، خادم
 
به سقّایی لب‌تشنه بیفتم
که باشم در سقای تو، خادم

سرم بر خاک، با ذکر حسینی
نهم چون اشک بر جای تو، خادم

به دستم پرچم یاحیدر افتاد
که باشم در لوای تو، خادم
 
به مهر فاطمه جاری‌ست جانم
شدم از عشق، سودای تو، خادم
 
دمی با اهل بیتت دم زدم من
گرفتم رای و رأی تو، خادم

به یاد طفل اصغر، سینه‌سوزم
نهم لب بر مناجای تو، خادم
 
به نخل خون، به نیزه، آفتابی
شدم سرگشته در نای تو، خادم
 
تمام هستی‌ام سوز حسینی‌ست
که باشم در عزای تو، خادم

بیا ای یوسف زهرا، که گردم
به هر دم در صفای تو، خادم
 
رسد روزی که در دولت بمانی
شوم در ظلّ رَضای تو، خادم

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 
 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده خادم اهل بیت(ع)

باسمه تعالی
خادم اهل بیت(ع)

 

سپارم دل به دریای تو، خادم
که گردد جان تمنّای تو، خادم

 

 

 به یاد مجتبی دل پر ز آه است
نهد سر را به سودای تو، خادم


 

گهی گریان به یاد نور اطهر
گهی سائل به صحرای تو، خادم
 

 

 

منم سرگشته‌ی کوی حسینی
فدای ناله‌ی نای تو، خادم

 

 

به لب ذکر حسن، در دل چراغی
ز لطفِ سبز سیمای تو، خادم

 

 

ز نور مرتضی گشتی منوّر
نهم جان را به دریای  تو، خادم

 

 

بدادی جان خود در کربلا ، عشق
فتادم تشنه در نای تو، خادم

 

 

به شوق پرچم سرخ حسینی

دلم جان داده در نای تو، خادم


 

 

 

 

تو را دارم شفیع خود دو عالم
که باشم در تمنای تو، خادم

 

 

بُوَد زهرا چو مادر، من یتیمم
پناه‌آورده بر جای تو، خادم

 

 

تو را دارم، اگر دنیا چه باشد؟
مرا بس نور مولای تو، خادم

 

 

به مهر اهل بیت آراستم دل
نهم جان در ره رای تو، خادم

 

من آنم کز غم آل پیمبر

زنم دل را به دریای تو، خادم

 

 

 

ز هر زخمی که آمد بر تن تو
شدم مدهوش از نای تو، خادم

 

 

به طفلان رباب است اشک جاری
ز داغ و سوز و سودای تو، خادم

 

 

غم فرزند زهرا و جگر خون
دلم شد محرم نای تو، خادم

 

به سوز زینب و اشک یتیمان
دلم بسته به آوای تو، خادم

 

 

به گود قتلگاه و ناله‌ی عشق
شدم بی‌تاب دیدار تو، خادم

 

 

به خون لاله‌های دشت و صحرا
زند دل نغمه‌ی نای تو، خادم

 

چو عباس آمد آن شاه دل‌آگاه 

 سپردم جان به دریای تو، خادم

 

 

بیفتم تشنه‌لب بر خاک سوزان
که باشم من  فدایی تو، خادم

 

 

نهم چون اشک، دل بر جای پاکت
سرم بر خاک، با نای تو، خادم

 

 

ز مهر فاطمه جان شد روانم
شدم از عشق، شیدای تو، خادم

 

 

دمی در محضرت آهی کشیدم

شدم مست تمنای تو، خادم

 

 

ز داغ کودک شش‌ماهه سوزم
  نهم جان را به آوای تو، خادم

 

 

به نخل خون، به نیزه، آفتابی

شدم سرگشته در نای تو، خادم

 

 

تمام هستی‌ام سوز حسین است
  که باشم در تولای تو، خادم

 

 

بیا ای یوسف زهرای اطهر
  که هر دم در تمنای تو، خادم

 

 

رسد روزی که در دولت بمانی
شوم در ظلّ  رویای تو، خادم

 

شهادت می‌دهد اشکم، "رجالی"
که باشد نایِ شیدای تو، خادم

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی