رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

پیدایش هستی

دست ویرایش

جهان از کی پدید آمد؟ آغاز کجاست؟
پایان این داستان پر رمز و راز در کدام افق نهفته است؟
آیا آنچه «هستی» می‌نامیم، واقعیتی است عینی و بیرونی؟ یا سایه‌ای‌ست از نوری ازلی که در آیینه‌ی جان ما افتاده است؟

منظومه‌ی «پیدایش هستی» تلاشی‌ست شاعرانه برای تبیین این پرسش بزرگ.
در قالبی موزون و زبانی ساده و عرفانی، شاعر می‌کوشد تا سیر نزولی و صعودی وجود را، از نقطه‌ی تجلی نور الهی تا بازگشت به مقام فنای فی‌الله به تصویر کشد.

این سروده، برگرفته از آموزه‌های توحیدی، اشارات عرفانی و تأملات فلسفی‌ست؛
با الهام از آیات قرآن، اشعار بزرگان همچون ابن‌عربی، مولوی، حافظ، عطار و حکمت متعالیه‌ی ملاصدرا.

در این اشعار، هستی نه به عنوان موجودی مستقل، بلکه به مثابه تجلّی ذات بی‌نشان تصویر می‌شود؛
و انسان، ره‌پویی‌ست که با عبور از مراتب خاک و هوس، خود را در آینه‌ی نور الهی بازمی‌یابد.

شاعر، با وزنی دلنشین (فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن) و زبانی پیراسته، کوشیده است تا این سیر را در ۲۵۰ بیت به نظم آورد؛
از پیدایش عالم در لوح ازل تا وصال جاودان در فناء فی‌الله.

این منظومه، نه صرفاً داستان آفرینش، که روایتی‌ست از بازشناسی خویشتن.

باشد که دل حقیقت‌جوی خواننده، در این آینه نگاهی به خویش اندازد.

 «پیدایش هستی» 

۱. مقدمه‌ی عرفانی (۱۰ بیت)

  • راز هستی
  • گنج مخفی و تجلی حق
  1. ظهور نور الهی (۱۰ بیت)

    • صدور از ذات به صفات
    • ظهور اسماء حسنی
  2. پیدایش عقل و عشق (۱۵ بیت)

    • عقل اول، عشق اول
    • جدال عقل و عشق
  3. آفرینش عوالم (۱۵ بیت)

    • عالم ارواح، مثال، ماده
    • پیدایش زمین و آسمان‌ها
  4. آفرینش انسان (۱۵ بیت)

    • خلقت آدم
    • دمیدن روح
    • خلافت
  5. سجده‌ی فرشتگان (۱۰ بیت)

    • امر به سجود
    • نافرمانی شیطان
  6. هستی به‌مثابه تجلی حق (۱۵ بیت)

    • وحدت در کثرت
    • نقش آینه‌ها
    • بازتاب اسماء در مخلوقات
  7. پایان و بازگشت به حق (۱۰ بیت)

    • فنای موجودات
    • بازگشت به اصل
    • وحدت نهایی

 

بود حق مخفی ز هر آیینه‌ای
خواست گردد جلوه‌گر در سینه‌ای

گنج پنهان بود در بحر صفات
عشق جوشید و فتاد این کائنات

نقش هستی زد قلم در لوح جان
تا شود آیینه‌اش هر ذره‌دان

اولین «کن» آمد از دریای جان
تا که هستی سر زند از بی‌نشان

نور او تابید بر امکان و بود
بود را در آینه‌ی معنا گشود

عرش و فرش آمد ز لطف آن ظهور
از عدم زایید هستی پر ز نور

هر چه دیدی از زمین و آسمان
جلوه‌ای از آن وجود بی‌نشان

 

بسیار خوب. با تأیید شما، منظومه‌ای در وزن مثنوی معنوی (فاعلاتن فاعلاتن فاعلاتن فاعلن) آغاز می‌کنم. این سبک همان است که در بیت آغازین نوشتم:

بود حق مخفی ز هر آیینه‌ای
خواست گردد جلوه‌گر در سینه‌ای

بخش نخست 

(۱) راز گنج مخفی و پیدایش عشق

بود حق مخفی ز هر آیینه‌ای
خواست گردد جلوه‌گر در سینه‌ای

گنج پنهان بود در کنج سکوت
چون تجلّی خواست، بشکفت آن قنوت

گفت با خود: عاشقی زیباست، بس
من بجویم عاشقی را در نفس

نقش بندم بر دل هر ذره‌ای
تا شوم پیدا درون آینه‌ای

خلق را از نور خود روشن کنم
عشق را در سینه‌ها روشن کنم

نور من باشد نهان در ذاتشان
عشق من گردد پناه جانشان

تا به رنگم رنگ گیرد کائنات
تا بجوشد از عدم صد ممکنات

جمله عالم آیتی گردد ز من
سوی من آید، دوان، با جان و تن

 

  1.  

بود حق مخفی ز هر آیینه‌ای
خواست گردد جلوه‌گر در سینه‌ای

  1.  

گنج پنهان بود در کنج سکوت
چون تجلّی خواست، بشکفت آن قنوت

  1.  

گفت با خود: عاشقی زیباست، بس
من بجویم عاشقی را در نفس

  1.  

نقش بندم بر دل هر ذره‌ای
تا شوم پیدا درون آینه‌ای

  1.  

خلق را از نور خود روشن کنم
عشق را در سینه‌ها جوشن کنم

  1.  

نور من باشد نهان در ذاتشان
عشق من گردد پناه جانشان

  1.  

تا به رنگم رنگ گیرد کائنات
تا بجوشد از عدم صد ممکنات

  1.  

جمله عالم آیتی گردد ز من
سوی من آید، دوان، با جان و تن

  1.  

اسم‌هایم سر زد از ذات وجود
شد جهان آیینه‌ی آن بی‌نمود

  1.  

هر صفاتی جلوه‌ای از اصل من است
لیک در پرده، حقیقت، روشن است

  1.  

«رازق» و «رحمن» و «باسط» گشته‌اند
در دل ممکن، حقیقت کشته‌اند

  1.  

«عادل» و «قادر»، «علیم» و «کریم»
هر یکی آیینه‌ای از آن قدیم

  1.  

با صفاتم، هستی‌اش پیدا نمود
از تجلّی‌ها، جهان معنا نمود

  1.  

در نخستین گام، عقل آمد پدید
اوّلین نوری که در جان شد نوید

  1.  

عقل سر زد تا شود میزان خلق
ره نماید در طریق جان و حلق

  1.  

لیک چون عقل آمد و سنجش گرفت
در قیاس خویش، گاهی ره گرفت

  1.  

پس محبت سر برآورد از درون
تا شود معیار عشق و مهر و خون

  1.  

گفت عشق: ای عقل! هستی را رها
بایدت سوز و فغان و بی‌نها

  1.  

عقل گفت: اندازه باید، عدل و مرز
عشق گفت: آتش زنم بر این دو فرض

  1.  

تا که جان را سوز بخشد، عشق خیز
در فنا گردد، نماند جز عزیز

  1.  

پس ندا آمد ز حضرت کبریا
که: بیاویزید هر دو در وفا

  1.  

عقل، ره‌جو، عشق، راه بی‌نشان
هر دو لازم در طریق عاشقان

  1.  

چون که عقل و عشق شد در یک مسیر
آفرینش شد ز قدرت بی‌نظیر

  1.  

آسمان‌ها شد رقم بر پرده‌ها
عرش و کرسی گشت پیدا از ضیاء

  1.  

آسمان اول آمد در نمود
بعد آن، افلاک هفت آمد وجود

  1.  

هر یکی را حکمتی خاصی نهاد
تا رسد دل، تا شود از حق گشاد

  1.  

بعد از آن، عالم مثال و روح شد
در نگاه دوست، نوری نو شکفت

  1.  

صُوَری بی‌شکل، اما با ضمیر
سایه‌هایی از تجلّی بی‌نظیر

  1.  

در جهان روح، هر چیزی لطیف
نه مکان دارد، نه جسمی بی‌حریف

  1.  

آنگه آمد عالم خاک و جسد
تا که گردد کارگاه هر ابد

  1.  

آب و خاک و باد و آتش در صفا
شد اساس این زمین و ما سوا

  1.  

کوه‌ها را ریشه دادم در زمین
تا بماند خلق در صلح و یقین

  1.  

ریشه‌ دریا شد ز اشک عاشقان
آسمان شد پرده‌ی راز نهان

  1.  

آفتاب از نور یزدان شد عیان
ماه شد آیینه‌ی شب‌های جان

  1.  

خاک، مأوای نبات و جانور
باد، رساننده‌ی آواز سحر

  1.  

هر گیاهی نغمه‌ای از اسم من
هر حیاتی جلوه‌ای از یار من

  1.  

آدم آمد چون گل از خاکی برست
آیتی کامل، خلیفه در الست

  1.  

خاک را آمیختم با قطره‌ای
از دمید عشق، جان بخشیده‌ای

  1.  

دست خود بر صورتش کردم بلند
دم زدم در او، شد آیینه‌ی گزند

  1.  

روح من در او، دمیدم چون نسیم
شد روانی، عاشقی، نوری مقیم

  1.  

آدم آمد تا نشانم بر زمین
باشد آیینه‌، نمایان در یقین

  1.  

گفتمش: بر بندگان من بخوان
تا رسانی عاشقان را سوی جان

  1.  

پیش خلقم سجده دادم حکم من
هم فرشته، هم جنود آسمان

  1.  

همه در سجده، مگر شیطان که گفت:
من ز آتش، او ز خاک، این بس شکفت!

  1.  

نافرمانی کرد و راندم دور دور
او که نادیده به خود می‌زد غرور

  1.  

آدم اما از صفای دل گذشت
نام من برد و به بخشایش گذشت

  1.  

سجده‌گاهش گشت هر ذره‌ی زمین
چون نهاد او بود از نور یقین

  1.  

پس فرستادم نبی از نسل او
تا رساند خلق را در سیر نو

  1.  

هر نبی، آیینه‌ای از ذات من
هر کتابی، نامه‌ای از صبر من

  1.  

قرن‌ها رفت و بشر پیمود راه
تا بداند اصل خود را، بی‌گناه

  1.  

لیک غفلت آمد و بُردش ز خویش
غرق شد در رنگ و نیرنگ و پریش

  1.  

با هوس آمیخت جان خاکی‌اش
رفت در ظلمت ز نور پاکی‌اش

  1.  

بار دیگر نور حق آمد پدید
در دل اولیاء، آرام و سپید

  1.  

عارفان آمدند از نام من
با دل افروخته از جام من

  1.  

تا که هستی را به وحدت پی برند
پرده‌ها را از دل خود بر درند

  1.  

عارف آن است آن‌چنان اندر فنا
تا نبیند هیچ غیر از کبریا

  1.  

هستی‌اش گردد ز هستی بی‌نشان
جمله را بیند در آن مهر نهان

  1.  

کثرت از چشمش شود وحدت تمام
ذره گردد آفتابی در مقام

  1.  

نام و رسم از جان بشوید در سکوت
در نهادش گم شود هر رنگ و صوت

  1.  

هست از هستی بریده، بی‌نشان
لیک پیوسته به ذات جاودان

  1.  

هر چه بینی در جهان از موج نور
جلوه‌ای از دوست باشد، دور دور

  1.  

در دل هر قطره، در هر برگ و خاک
چشم یار است و نگاه بی‌فراق

  1.  

کوه و دشت و باد و باران، آیت است
هر چه هست اینجا، ز آن حضرت، صفت است

  1.  

نیست چیزی جز تجلّی‌های او
گر تو داری چشم دل، بنگر به نو

  1.  

ای بشر! از خواب غفلت سر برآر
گنج در جان تو دارد اعتبار

  1.  

هر که خود را یافت، یزدان را شنید
هر که دل را شست، از حق آرمید

  1.  

باید از خود بگذری تا یار شوی
پیش او آیی، تمام اسرار شوی

  1.  

نیست این دنیا مقام ماندن است
جمله راهی سوی اصل آمدن است

  1.  

هر چه آید، امتحانی بیش نیست
راه حق، جز در فغان و ریش نیست

  1.  

بایدت در سوز و ساز افتان شوی
تا که چون شمعی، سراسر جان شوی

  1.  

قطره شو، دریا شوی، گم کن خودت
تا ببینی در فنا، ذات صُمد

  1.  

سر بنه بر آستان عشق پاک
زانکه این ره نیست جز با سوز و خاک

  1.  

هر که در خود دید غیر از یار، مرد
هر که با دل رفت، در اسرار کرد

  1.  

باده‌ی توحید را نوشانده‌اند
عارفان را با دل افشانده‌اند

  1.  

منظری بر خویش کن، از راه نور
بنگر آن خورشید را، در شام دور

  1.  

عشق را دریاب، جان را صف بده
نور بنگر، ظلمت اندر صف ببر

  1.  

پیش از آن‌که پرده افتد از نگاه
پیش از آن‌که جان رود در قعر چاه

  1.  

چشم بگشا، نور او را بنگری
در دل خود، راه سوی داوری

  1.  

او که آغاز است و پایان بی‌نشان
او که در هر ذره دارد آشیان

  1.  

در دل هر موج، یاری می‌دود
در دل هر شب، سپهری می‌گشود

  1.  

خلق، آیینه‌ست، هر کس خود نمای
لیک آن باشد که بیند بی‌ریا

  1.  

من تو را خواندم به سوی خود، بیا
تا شوی از خویشتن بی‌مدّعا

  1.  

عشق را پیمان کن و دل را تهی
تا شوی آیینه‌ی آن آگهی

  1.  

هر که بی‌دل شد، دل‌اش دریا شود
هر که بی‌من شد، به من پیدا شود

  1.  

هستی‌ات را با عدم آمیختیم
تا ببینی ما چه زیبا ریختیم

  1.  

در دل گلبرگ، در پرواز باد
نام ما جاری‌ست، گر باشی نهاد

  1.  

هستی‌ات چون قطره‌ای در بحر ماست
فانیی، لیکن فنا هم جلوه‌هاست

  1.  

هم بقا از ماست، هم آن نیستی
هر چه هست، از ماست، بی‌چون و کی

  1.  

ذره‌ای در ما شود خورشیدوار
گر نهد بر ما دل و سازد قرار

  1.  

در عدم، پیداست آن نور نخست
در فنا، پیداست آن هستی درست

  1.  

پیش ما آی و برون از خویش شو
چون محمد، در دل این عیش شو

  1.  

چون علی، آیینه‌ی اسرار باش
در نهاد خویش، دریای سیاش

  1.  

چون حسین، از عشق جان بر کف بنه
تا شوی آزاد در سیر و سنه

  1.  

راه ما راه شهود و معرفت
نیست جز عشق و وفا در این صفت

  1.  

گر تو خواهی وصل، اول دل بده
بعد از آن، جان را به جانان مل بده

  1.  

ذکر ما کن در سکوت و بی‌زبان
تا رسد نورش به جانت بی‌امان

  1.  

هر چه گفتم، شرح یک ذرّه‌ست و بس
ماند آن اسرار در سِرّ قُدَس

  1.  

لیک باشد راه اینجا آشکار
هر که دارد جان، بیابد آن به کار

  1.  

پیدایش از ماست و پایان به ماست
هر چه هست، از ما و اندر ما سزاست

  1.  

ای رفیق راه، دل را زنده دار
تا شوی از ما، به ما، در لاینهار


 

  1.  

هم بقا از ماست، هم آن نیستی
هر دو آئینه‌ست در پیوستگی

  1.  

گر نباشد پرده، پیدا کی شود؟
گر نگردد شب، سحرها کی شود؟

  1.  

چون نباشد خاک، روید گُل ز چه؟
یا که پیدا گردد از دل، گنج که؟

  1.  

غنچه بی‌دردی نگردد خوش‌نسیم
اشک باید تا شود دل مستقیم

  1.  

در هبوط آدم از فردوس قدس
بود حکم عشق و حکمت در حدس

  1.  

رفت پایین تا شود بالاترین
در فنا گم شد، که یابد آفرین

  1.  

هر نزولی هست با حکمی بلند
زانکه در پایین، بود جانی سپند

  1.  

ای که در ظاهر به خواری مبتلایی
در درونت گنج‌های آشنایی

  1.  

گر نبینی، دیده را از نو بشوی
دیده‌ی دل خواه، نه آن چشم روی

  1.  

با نظر باید، نه با چشم سَر
تا ببینی یار را در هر گذر

  1.  

این همه آیینه‌های ذات اوست
لیک پرده، پرده‌ی اثبات اوست

  1.  

کس نداند کنه آن خورشید را
جز که سوزانده‌ست جان در بید را

  1.  

هر که در راه یقین افتان شده‌ست
پخته‌تر از صد کتاب و دان شده‌ست

  1.  

نیست علم آن علم کان در سینه نیست
نیست فهم آن فهم کان در آیینه نیست

  1.  

سینه باید تا شود محرم درون
تا نماید آنچه در دل گشته خون

  1.  

خون دل باید برای عاشقی
هر که خون دارد، ندارد واهمی

  1.  

عاشق آید بی‌سبب، بی‌علتی
زانکه می‌بیند ورای وحدتی

  1.  

عشق راهی نیست جز بی‌راهگی
عقل خاموش است اندر آگهی

  1.  

گر نباشد حیرتی در ره، نرو
زانکه بی‌حیرت نبینی رنگ نو

  1.  

حیرت آغاز است و پایان فنا
چون نماند «من»، شود دل مبتدا

  1.  

هر که «من» را سوخت، باقی شد به حق
شد ز خود بیرون، چو افتاده ورق

  1.  

در مقام بندگی، آزاد شد
چون فنا را دید، ز آغاز شد

  1.  

هیچ چیز این‌جا نبود از خود پدید
جملگی آیینه‌ی آن نور دید

  1.  

پس نباید غره شد بر هیچ‌چیز
زانکه این هستی نماند جز عزیز

  1.  

عزت او راست، باقی‌ها عدم
ذات پاکش بی‌نشان است و قِدم

  1.  

هر که بر عالم دل آویزد، خطاست
زانکه عالم سایه‌ی آن کبریاست

  1.  

هرچه بینی، نقش بند وهم توست
گر رها گردی، ببینی اصل دوست

  1.  

اصل، بی‌رنگی‌ست، بی‌نام و نشان
چون درآیی در فنا، یابی امان

  1.  

گر بمانی در تعلّق، بسته‌ای
گر ببازی هر چه داری، رسته‌ای

  1.  

تا نیفتی، سر برون ناید ز بند
در شکستی، هست پیروزی بلند

  1.  

زان شکست آغاز گردد فتح جان
تا شود دل محرم اسرار آن

  1.  

در دل تاریکی است آن نور ناب
در فغان آید صدای آفتاب

  1.  

هر که بیند نور، خامش می‌شود
زانکه جانش از تجلّی، شی شود

  1.  

در تجلّی، نیست لفظ و گفت‌وگو
فهم آید بی‌صدا و های‌وهُو

  1.  

عشق می‌گوید: سکوت آیین ماست
زانکه جان بی‌واژه، گویا با خداست

  1.  

دل چو در خلوت شود، پیداست یار
در سکوت دل بود آوازِ کار

  1.  

آفریدی عقل، اما عشق بود
چون نظر کردی، دگر مقصود بود

  1.  

مقصود از عقل، ره‌یابی به عشق
زانکه بی‌عشق، آمدی بیرون ز مشق

  1.  

هر که عاشق شد، ز هستی رَسته شد
در پی هر هیچ، گنجی بسته شد

  1.  

عاشق از هستی نمی‌گوید سخن
زانکه او بی‌خویش گردد با زمن

  1.  

هست بی‌هستی، همان جان خداست
آن‌که خود را باخت، یابد آن علاست

  1.  

بنگر آن شمعی که خود سوزد به جان
تا دهد نورش به هر آستان

  1.  

ما نباشیم ار دلی روشن شود
آن حضور حق ز ما جوشن شود

  1.  

پس نباشد «ما» در این خلوت پدید
هرچه هست این‌جاست، ذات بی‌ندید

  1.  

نیستی را پیشه کن، تا زنده‌ای
زانکه در نیستی است آن بنده‌ای

  1.  

هر که در بودن بیفتد، مرده است
زانکه هستی، دام وهم و پرده است

  1.  

دام وهم و رنگ را پاره نما
چون حقیقت بی‌حجاب آمد، بیا

  1.  

در دل شب، آفتابی می‌دمی
گر شوی خاموش، نوری می‌زمی

  1.  

عشق آید بی‌نشان، بی‌عاقبت
زانکه در عشق است راز معرفت

  1.  

عرفه آن روز باشد در دل تو
گر شوی گم کرده‌ی منزل تو

  1.  

حج در آن باشد که طوف جان کنی
تا میان کعبه‌ی دل، جان دهی

  1.  

هر عمل گر بی‌نیّت شد، حباب
لیک نیّت، می‌کند آن را کتاب

  1.  

گر نباشد در درون آتش ز سوز
هم نمازت هست قالب، بی‌فروز

  1.  

باید از دل برفروزی شعله‌ای
تا نمازت، سیر باشد در فَنا

  1.  

ذکر بی‌دل، ذکر افسرده‌ست، نیست
هرچه با دل بود، آن پیوسته‌ست، زیست

  1.  

حق به دل جو، حق به دل یاب و طلب
زانکه در دل هست آن آب و طرب

  1.  

چشم دل گر باز گردد، جان شوی
در میان جان، نهان از جان شوی

  1.  

هر که خود را دید، یار خود ندید
زانکه دیدار از دل بی‌خود رسید

  1.  

بی‌خودی رمز حضور عاشق است
زانکه جان در بی‌خودی در صادق است

  1.  

عارف آن است آن‌که در خود گم شود
در فنا محو است و بی‌واهم شود

  1.  

قطره‌ای گم می‌شود در بحر او
می‌شود آن قطره هم دل‌نذر او

  1.  

در دل قطره، همان دریاست، بس
لیک باید فهم آن از راه حس
 

۱۵۱
هر چه هستی هست، عکسِ روی اوست
هر که غیر اوست، سایه‌ی خوی اوست

۱۵۲
نور او در ذره‌ها پیدا شود
ذره با آن نور، با معنا شود

۱۵۳
ذره بی نورش نه خاکی می‌نمود
ذره با نورش، جهان‌ها آفرید

۱۵۴
جملگی اسم است و مسمّا ذات اوست
هرچه می‌گردد، بود آیات اوست

۱۵۵
عرش و فرش و ملک و ناسوت نیز
در ید قدرت، همه در یک ستیز

۱۵۶
نه ستیز ظلمتی، از جهل و وهم
بل ز حیرت‌ها و سرّ گنج و نَعم

۱۵۷
در غریبی خویش باید گم شوی
تا که چون موسی به طورش در رَوی

۱۵۸
هر که دور افتاد از ذات جلی
گشت حیران در مقام قال و گِلی

۱۵۹
هرکه حیران گشت در آن ناپدید
زود می‌بیند که خود از اوست دید

۱۶۰
کس نبیند خود، مگر در نور او
هر نبی پیدا شد از دستور او

۱۶۱
آدم و نوح و خلیل و مصطفی
همه آیینه، همه آیین صفا

۱۶۲
جملگی آمد بر این هستی گواه
کز یکی آمد، نه از صد راه، راه

۱۶۳
پس مگو این دین و آن آیین جداست
جمله چون امواج، دریا یک خداست

۱۶۴
عاشق وحدت بود و اهل نظر
می‌بیند در پرده، یک نور سحر

۱۶۵
در دو گیتی نیست جز یک جلوه‌گاه
لیک بر چشم کسان افتاده چاه

۱۶۶
چاهِ تعصب، حجابی سخت کور
می‌فریبد دیده را از نور نور

۱۶۷
گر نظر پاک است، یاری می‌دهد
خود ز هفتاد آینه ره می‌برد

۱۶۸
ور نظر آلوده گردد ز ادعا
هر کجا بینی، نبینی جز خطا

۱۶۹
ذات پاکش بی‌حد و بی‌انتهاست
لیک آیینه‌ست، هر آن‌کس اهل ماست

۱۷۰
ای بشر، ای آینه‌دار وجود
چند گردی غافل از آن بود و بود؟

۱۷۱
گر ببینی خویش را در نور حق
می‌شکافی آسمان را چون شفق

۱۷۲
در تو گنجی هست، گنج بی‌حدود
لیک مشغولی به دانه، ای کبود

۱۷۳
پر بزن از خاک، سوی آسمان
در فنای خویش، یابی جان جان

۱۷۴
هر که در خود گم شود، حق را شنید
زانکه در خود، جز تجلّی‌اش ندید

۱۷۵
سرّ «من عرف نفسه» اینجا بود
در خودت پیدا شود آن بود و بود

۱۷۶
تو اگر دریابی این سرّ نهان
نه نیازت ماند، نه ترس از زیان

۱۷۷
می‌شوی آیینه‌ی اسماء دوست
می‌شوی مأمور امر و قُرب و سوست

۱۷۸
در تو آید قدرتِ کن فیکون
گر شوی خالی، ز هستی، بی‌جنون

۱۷۹
هر که از خود رَست، در حق شد تمام
شد خلیفه، شد امین آن کلام

۱۸۰
جان انسان، آیه‌ای از رب ماست
لیک از غفلت، حجاب از دل جداست

۱۸۱
حجت حق، در دلِ آگاه توست
آن که می‌دانی، همان راه توست

۱۸۲
در دل خود گر نظر انداختی
کعبه را در سینه‌ی خود ساختی

۱۸۳
پس نگرد از راه بیرون، بی‌سبب
هر چه باید هست، در عمقِ طلب

۱۸۴
گر نباشد پرده‌ی خویش و هوا
می‌رسی تا عرش، از راه فنا

۱۸۵
فنا آغاز است، نه پایانِ کار
زانکه در نیستی، پیدا شد نگار

۱۸۶
هر که از «من» خویش خالی‌تر شود
خانه‌ی ذات الهی‌تر شود

۱۸۷
ذات حق در جا نیاید جز به دل
پس دل خالی کن ز هر نقش و حیل

۱۸۸
تا که در وی خانه گیرد بی‌نشان
آنکه از آغاز بود و تا جهان

۱۸۹
نیست آن‌جا اسم و رسم و این و آن
نیست جز ذات حقیقت در میان

۱۹۰
گر رها گردی ز خود، او می‌رسد
ور بمانی در خودت، او می‌رود

۱۹۱
چون شوی بی‌من، شوی هم او تمام
زانکه وحدت نیست جز قطع نظام

۱۹۲
همه‌جا او بود و ما در پرده‌ایم
تا به او پیوسته گردیم از عدم

۱۹۳
نیست با او فاصل و فرقی درست
لیک ما کردیم بین خویش، پست

۱۹۴
این همه فرق و حدود از ما بود
او یکی بود و یکی باید شنود

۱۹۵
در دل عاشق نمانَد هیچ مرز
زانکه بینایی است از دیدِ فرز

۱۹۶
دید فرزانگی در عاشقی است
زانکه نور حق در این آفاق نیست

۱۹۷
آسمان دل بود آن قبله‌گاه
پس به دل رو کن، مکن بیهوده راه

۱۹۸
دل که شد محراب، نور حق گرفت
در دل مومن، خدا مسکن گرفت

۱۹۹
گر دلت را حق پسندد، خانه کن
در درون خود، ببین کاشانه کن

۲۰۰
این همان سرّ وجود و خلقت است
سرّ اویی، چون جهان آیینه‌ست


بخش پنجم: بازگشت و نتیجه

۲۰۱
ای که سرگردانی اندر موج خاک
ای که می‌جویی خدا را در مغاک

۲۰۲
دل به بیرون بسته‌ای، حیران شدی
در پی بیگانگی، ویران شدی

۲۰۳
در درون توست گنجِ بی‌نهایت
لیک غافل مانده‌ای از این روایت

۲۰۴
از عدم آمد وجود آگاه شد
لیک در پرده، به خود خودخواه شد

۲۰۵
ذات پاکت از همان نور خداست
لیک در زنجیر من، نقش هواست

۲۰۶
همه بودت نور مطلق، بی‌حد است
لیک من‌بینی‌ات، سد ابد است

۲۰۷
چون ز خود بگذشتی و بگزیدی فنا
یافتی اسرار هستی بی‌ریا

۲۰۸
سرّ پیدایش نه در خاک و نه باد
بل در آن نوری‌ست کز ذات آمداد

۲۰۹
هر چه در آفاق بینی یا نفس
هم تجلّی‌ست، نه چیزی جز قفس

۲۱۰
این قفس از فکر بسته ساخته
دل به نقش خود، پر از ویران‌دگر باخته

۲۱۱
ای برادر! خویش را گم کن، ببین
از هوی بیرون بیا، پیدا نشین

۲۱۲
در عدم پیدا شود جان از صفا
چون در آیینه شود روشن ضیا

۲۱۳
چون که جان روشن شود با نور حق
می‌بردت تا فراسوی افق

۲۱۴
گر شوی خاک درِ درگاه او
می‌شوی خورشید در دل‌گاه او

۲۱۵
او تو را خواند، ولی با گوش دل
بشنوی آن نغمه را بی‌کاه و کل

۲۱۶
لیک تا در «من» بمانی بسته‌ای
از حجاب خویش، دور و خسته‌ای

۲۱۷
آفرینش چون تجلّی بود و بس
در صفاتش گم شوی، یابی نفس

۲۱۸
آفرینش آینه‌ی ذات اوست
هر کجا آیینه باشد، روی دوست

۲۱۹
جز خدا چیزی در این هستی مباد
هرچه هست، اویی‌ست، نه نقشِ فساد

۲۲۰
نه دوئی باشد، نه ما، نه غیر او
همه در اوییم، اگر بینی نکو

۲۲۱
هستی از بی‌هست بود آغاز شد
پس فنا، برگشتنِ آن راز شد

۲۲۲
هست، آیینه‌ست و ما تصویر آن
گر به آیینه نگردی، خود عیان

۲۲۳
سرّ خلقت چیست؟ جز دیدار یار
تا شود آیینه‌اش هر جان ز کار

۲۲۴
گر نبودی عشق، عالم بی‌حضور
اوست معشوقی که داد این نور نور

۲۲۵
عشق در آغاز بود و در بقا
عشق می‌گرداند این گردون سرا

۲۲۶
عشق آمد تا به خود برگردی‌ات
تا ببینی کز کجایی، بردی‌ات

۲۲۷
آدم از عشق آمد و شد در فراق
تا به خود باز آید از دنیای خاک

۲۲۸
چون که شد آگاه بر خود، خُلق یافت
سوی بالا رفت و در جان، حلق یافت

۲۲۹
حلقه‌ی وصل است این دنیای دون
تا برآید بنده از خاک و جنون

۲۳۰
گر شوی خاک ره آن بی‌نشان
می‌بردت تا ورای این جهان

۲۳۱
این جهان آمد بهانه بهر رشد
تا نماند جان به صورت در نشست

۲۳۲
در مسیر خویش باش و مستقیم
در طلب بنشین، ولی با دل سلیم

۲۳۳
زنده آن باشد که مرد از خویشتن
تا ببیند ذات حق را بی‌چمن

۲۳۴
مرگ، پایان نیست، آغاز بقاست
در فنای خود ببینی کیست راست

۲۳۵
گر بفهمی سرّ مرگ عاشقان
می‌روی بی‌بال تا اوج آسمان

۲۳۶
عاشقان رفتند بی نام و نشان
لیک ماند از جانشان صد کاروان

۲۳۷
زانکه با حق بودن، آغاز همه‌ست
باقیِ بی‌حق، فنا در واهمه‌ست

۲۳۸
پس بگو با جان و دل، تنها یکی‌ست
هستیِ کل، در همان بی‌نامگی‌ست

۲۳۹
در تو هر چیزی که بینی از صفات
همه باز آید به ذات کائنات

۲۴۰
در نگاه او نباشد هیچ غیر
گر تویی باقی، نمانَد آن مسیر

۲۴۱
فانی شو در نور آن ناپیدا دوست
تا ببینی کل عالم نیز اوست

۲۴۲
در فنا، یابی بقا، این راه ماست
سرّ پیدایش در این، پیدا و راست

۲۴۳
اولش او بود و آخر باز هم
چون که اویی، کی بود آن سود و غم؟

۲۴۴
گر بمانی در میان سایه‌ها
از حقیقت دور مانی بی‌صدا

۲۴۵
لیک گر یک لحظه دل را پاک کرد
خانه را از هرچه جز او خاک کرد

۲۴۶
در دل خود می‌بیند آن بی‌چون را
یافته سرّ ابد، سرّ فنا

۲۴۷
پس مگو هستی چه شد، از کی پدید
هستی از دیدار او آمد، ندید

۲۴۸
چون که خود را دید، شد آیینه‌ساز
جمله شد از شوق دیدار آن راز

۲۴۹
راز هستی، جز تجلّی نیست، نیست
در تجلّی هم، دوئی هرگز نزیست

۲۵۰
پای این دفتر به پایان آمدست
لیک سرّ او، فزون‌تر زین نشست

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۲/۱۶
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی