باسمه تعالی
مثنوی قوم لوط
حکایت(۱۹)
خدا داد لوط نبی را وقار
ز گمراهی قوم ، جان را شرار
فرستاده شد نزد قومی تباه
که بستند دل ، بر هوای گناه
چنان گشته در شهوت و حرص و آز
که شرم و حیا گشت ، دل را نیاز
چو خورشید سر زد ز برج بلند،
نبی آمد و گفتگو کرد چند
چه آید به جان شما این چنین؟
که دوری ز وصل و ز راه یقین؟
مگر نیست، زن آیتِ کبریا؟
نماد صفات جمالِ خدا؟
زنی را که روح است و جانِ جهان
چه جویید از وی، جز از صدق و جان
زن آیینهی ذاتِ یار و خداست
که سرچشمهی مهر و لطف و وفاست
چرا مرد را میکنید اختیار؟
نه رسم شرافت، نه آن افتخار
به جای زنان، میل مردان چرا؟
ز پاکی بریدید و شیطان چرا؟
جهالت گرفت آن مزار و دیار
فساد آمد و رفت ایمان ز کار
به جای عفاف، آتش افروختید،
ز شرم خدا، جامهها سوختید
ز نور خدا هر دلی رخت بست
ز قانون یزدان برید و گسست
ز فرمان یزدان گریزان شدید
همه سوی دوزخ شتابان شدید
جهان پر ز زشتی شد و تیرگی،
ز معنا تهی گشته شد زندگی
سخن گفت لوط از ره دین و داد
کسی گوش جان بر پیامش نداد
خدا دادتان فرصت روزگار
که شاید شوید اهل مهر و وقار
به پند نبی تن ندادند جمع
دل از حق بریدند و رفتند جمع
بیامد ز یزدان سه نور از سپهر
که بگرفتشان قهر، انداخت مهر
به سیمای مرد و نکو، دلفریب
به خانه رسیدند، در شب غریب
نه اینان به سودای شهوت قعود
ز فرمان حق سوی دعوت فرود
به مهمان، طمع داشت نامحرمان
نکردید از شرم و عصمت نهان
کسی کو رود سوی افعال زشت
ببیند سرانجام خواری و کشت
به گمراهی افتاد افعال جمع
به باطل برفتند امیال جمع
خدا گفت: "لوطا! روان شو ز جا
ببر خویش و یار و رهان جان ز ما
همان شب ز گردون فغانی بپاست
جهان در هراس و زمین را فناست
نه یک خانه ماند و نه کاخ و نه گور
همه خاک شد آنچه بود از غرور
به فرّ و قضا شهرشان واژگون
ز ابر آمد آتش، همه سرنگون
ز لوط این سخن ماند در باورم
که با حق برآی و به باطل نرم
به مهمان "رجالی" رسیدی، شتاب
ز اخلاق و حکمت شود فتح باب
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۳/۱۹