رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی نعمت‌های الهی 

در دست ویرایش

مقدمه

در این منظومه که به نام «نعمت‌های الهی» تقدیم می‌شود، تلاش بر آن بوده است تا حکمت‌های الهی در تقسیم نعمت‌ها به انسان‌ها به شیوه‌ای ادبی و عرفانی بیان شود. در این اثر، پرسش‌های مهمی مطرح می‌شود که چرا خداوند نعمت‌های خود را به طور یکسان میان بندگانش تقسیم نمی‌کند؟ در پاسخ به این سوال، شعر به بررسی حکمت‌های نهفته در تقدیرات الهی می‌پردازد و در هر بیت، تعالیم الهی، روحانی و عرفانی را در قالبی زیبا و دلنشین بیان می‌کند.

در نظر نگارنده، بر اساس آموزه‌های دینی و فلسفی، هر انسان به اندازه ظرفیت روحی و درک خود از رحمت و حکمت الهی، نعمت‌هایی دریافت می‌کند. این تقسیم، نه بر اساس تساوی مادی، بلکه بر اساس عدالت و حکمت بی‌پایان خداوند صورت می‌گیرد. از همین رو، هر فرد با توجه به شرایط خاص خود، باید شاکر و سپاسگزار نعمت‌ها باشد، و در عین حال نباید از تقدیر الهی گله‌مند باشد.

این اثر در قالب مثنوی سروده شده است، تا با استفاده از زیبایی‌های زبان شعر، پیام‌های حکمت‌آمیز الهی را به مخاطب منتقل کند و او را در درک بیشتر از نعمت‌های الهی و حکمت‌های نهفته در آن یاری دهد.

فهرست

  1. مقدمه
  2. بخش اول: بررسی حکمت الهی در تقسیم نعمت‌ها
    • نگاهی به تفاوت‌های نعمت‌های الهی
    • بررسی عدالت و حکمت در تقسیم نعمت‌ها
    • چرایی تفاوت در نعمت‌ها
  3. بخش دوم: نعمت‌ها و نقش آن‌ها در سیر و سلوک روحانی
    • نعمت‌های مادی و معنوی
    • نعمت‌ها به عنوان وسیله‌ای برای رشد روحانی
    • تأثیر نعمت‌ها در آگاهی و رشد درونی
  4. بخش سوم: رابطه‌ی انسان و خدا در برخورد با نعمت‌ها
    • شکرگزاری در برابر نعمت‌ها
    • صبر در مواجهه با کمبود نعمت
    • حکمت‌های نهفته در سختی‌ها
  5. بخش چهارم: نتیجه‌گیری و جمع‌بندی
    • حکمت‌های نهفته در تقسیم نعمت‌ها
    • رسیدن به درک صحیح از رحمت و حکمت الهی
    • دعوت به شکرگزاری و ایمان به حکمت الهی

 

۱. خداوندی که آغاز سخن شد
ز رحمت، با قلم، بر لوح روشن

۲. خدایی کز کرم آغاز کرده‌ست
سخن را با رحمت ساز کرده‌ست

۳. خدایی کز کرم، خط رحمت
نهاد آغاز بر لوح حکمت

۴. خداوندی که با لطفی نهان
نوشت آغاز را با مهربان

۵. خدایی کز کرم بخشود آغاز
نوشت از مهر خود بر لوح ایجاز

۶. خدایی کز محبت جمله‌آغاز
نوشت از لطف، بر لوحی به ایجاز

 

. جهان را با تفاوت ساخت یزدان
که حکمت شد در آن معنا پنهان
۲. ز فرق و گوناگونی ساخت عالم
که حکمت را در آن دیدی مسلّم
۳. خدا در خلق، فرق و رنگ بنهاد
که حکمت را در آن معنا بداد
۴. جهان را با تفاوت کرده آراست
در آن سرّی ز حکمت را بجا خواست
۵. جهان چون باغ، پر رنگ و نشان است
در این تنوّعش حکمت عیان است
۶. در این گوناگنی‌های جهان
دمیده راز حکمت جاودان

 

 

یک جان را خداوند کرد آگاه
دگر را داد دل شاد و پناه
یکی را در دل، پر از نور و علم
دگر را داد دل پر از خوف و غم

یکی را داده تا سازد به دنیا
دگر را داده تا چشد غم و رنج
یکی را عقل، تا خرد را بیابد
دگر را داده تا ز اشک چشمش خون بچکد

هر یک را چیزی داده از جانب
که در آن حکمتِ باری است تمام
خداوند در تقدیر آگاهیست
که خود بهتر از هر کس آشنایست

یکی را سرنوشت در دست زمین
دگر را داد سرنوشت در دلین
چه آسانست در دل عشق فهمیدن
و چه سختست دلی شاد بودن

خداوند بر هیچ بنده‌ای تبعیض
که در بخشش اوست حکمت و فیض
نه کم است او از هیچ بنده‌ای
که بخشید به هر کس تقدیرِ به‌ای

یکی را بخشش، یکی را زهد
یکی را داده توانمندی و سهد
یکی را داده خرد گرانمایه
دگر را داد دل پر از کاوش و ابهام

خداوند در روزگار خود دارد
که در آن حکمت و رحمت را باشد
به هر کس آن‌چه باید، داده است
که در پی رسیدن به کمال باشد

نه غم است، نه شادی در این جهان
که هر یک بسته به تقدیر جان
چه بسیارند کسانی که در دل دارند
ولی خداوند در آن، راز نهان دارند

یکی را داد قدرت، تا جهان ببیند
دگر را داد گوش، تا عوض کند
یکی را شبانه سر به سکوت نهد
دگر را روز و شب در درد و شتاب

یکی را خواب خوش، یکی را روز دراز
که هر کس در خود راز و لطف خداست
نه به چشم ما، نه به دست بشر
که همه از حکمت تقدیر است سرشار

یکی را نیکو، یکی را زشت
که سرنوشت می‌آورد در جوش و درشت
یکی را داده تا دست به زیر بیاورد
یکی را داده تا عالم شود پدید

به هر کس، به هر حالتی خداوندیست
که در آن همه‌چیز با حکمت آید
چنان که دانه در خاک نهفته است
خود را در آن خداوند شناخته است

نه باید بر دیگری حسد برد
که هر کس در راه خود می‌رود
نه باید در دل فریاد زد
که راه خود را در دل بندد

به هر کس نعمتی هست در زندگی
که در آن حکمت، خداوندی بی‌پایان است
نه در کمیت بلکه در کیفیت نعمت
که در آن رشد و آرامش پایدار است

و خداوند بر هر بنده‌ای رحمت
که در آن قدرت و اختیار است
یکی را در شب، رازهای الهی
دگر را در صبح، بذرهای معنوی

تو ای جان! همیشه باید دانا باشی
که بخششِ خداوندی را شکرگزار باشی
نه باید بر دیگری حسد بری
که خدا به هر کس چیزی ارزانی کرده است

به آن‌چه داری، شکرگزار باش
و در دل ایمان، در خویش باش
خدا هر کس را به تقدیر خود سنجید
که از آن حکمت و تدبیر بی‌نهایت است

نباید از تقدیر خود گله‌مند شوی
که آن که تقدیر می‌آورد، بنده‌ایست
و در این جهان هر یک در نقش خود
در پیشگاه خداوند، سازنده‌ایست

و بدان که هر نعمت، اگرچه زود
به ما می‌دهد راهی به درستی، بدون دود
که همه در مسیر خود می‌روند
تا در پایان به حقیقت برسند

آن که در آسمان‌ها پرواز می‌کند
در دل زمین نیز آرام می‌بیند
که هر کس به تقدیر خود می‌رود
و در هر لحظه راهی دارد که آن را می‌داند

خدا هر بنده را نعمت نهاده‌ست
به قدر همتش قسمت نهاده‌ست
یکی را عقل، یک تن را توان داد
دلی را شور، چشمی را بیان داد

به هرکس آن‌چه شایسته‌ست بخشید
نه بی‌حکمت، نه بی‌میزان سنجید
یکی را نان، دگر را صبر داده‌ست
یکی را گنج، یکی را غرب داده‌ست

تفاوت در جهان راز خدا بود
که عدل از چشم انسان‌ها جدا بود
اگر همسان بود این راه و رسمش
کجا می‌بود اسرار و طلاطمش؟

نه باید دل به تقسیمش ببازی
که او داده‌ست از حکمت به رازی
تو خود را با کسی هم‌پای مساز
که هر دل دارد از او سوی نیاز

اگر روزی کسی افزون‌تر آمد
دلش را درد بخشیدن درآمد
و گر دیگر کسی بی‌چاره‌تر شد
خدا آن دل به صبر آزاده‌تر شد

یکی در گنج اندیشه غنوده
دلی در مهر مردم آفریده
کسی شب‌ها ز اشک خویش سیراب
کسی خوش در کنار اهل و احباب

مزن آتش به دل زین فرق و دیدار
که این تقدیر، دارد صد هزار کار
خدا داناست و بی‌عیب و مَحنت
نباشد کار او بی‌حکمت و سنت

به رشک و رنج، راهی باز مگذار
که او آگاه‌تر باشد ز کردار
مبادا ننگری با چشم تردید
که نعمت را نباشد مرز و تهدید

همه نعمت ز درگاه خدایند
به ظاهر گرچه گوناگون نمایند
یکی را زر، یکی را شور داده‌ست
یکی را سوزِ شب‌نور داده‌ست

خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز

جهان را با تفاوت آفریده‌ست
که حکمت در همین معنا دمیده‌ست

یکی را قدرت گفتار داده
دگر را خلوت اسرار داده

به یک دل شوق خدمت کرده پیدا
به دیگر دل، شعف بخشیده از ما

کسی را نان فراوان در کف افتاد
کسی را اشک شب در دل نهفتاد

کسی را صبر شیرین گشته حاصل
کسی را درد، اما در دلش گِل

نه هر نعمت بود زر یا نواله
که گاهی درد هم باشد رساله

اگر روزی کسی افزون‌تر آمد
به دوشش بار سنگین‌تر نهادم

وگر شخصی تهی‌دست از عطا بود
همان هم در حساب امتحان بود

خدا داناست بر تقدیر پنهان
ز راز سینه‌ها آگاه و دُرمان

نه ظلمی در نگاهش هست هرگز
نه بی‌حکمی بود در مهر و یا جز

درون هر دل و جان یک جهانی‌ست
که حکمت‌های او اندر نهانی‌ست

تو مشو محزون ز فقر یا ز بی‌چیز
که گاهی هست بی‌چیزی، سرافراز

کسی گر رخت و مال دنیا نبیند
شاید جانی ز پاکی برگزیدند

کسی گر جامه زرین در تنش بود
شاید آتش به جان در مأمنش بود

نه ظاهر شرط فیض بی‌کرانه‌ست
که باطن، خانه‌ی سوز و ترانه‌ست

(۱)
خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز

(۲)
جهان را با تفاوت آفریده‌ست
که حکمت در همین معنا دمیده‌ست

(۳)
یکی را قدرت گفتار داده
دگر را خلوت اسرار داده

(۴)
به یک دل شوق خدمت کرده پیدا
به دیگر دل، شعف بخشیده از ما

(۵)
کسی را نان فراوان در کف افتاد
کسی را اشک شب در دل نهفتاد

(۶)
کسی را صبر شیرین گشته حاصل
کسی را درد، اما در دلش گِل

(۷)
نه هر نعمت بود زر یا نواله
که گاهی درد هم باشد رساله

(۸)
اگر روزی کسی افزون‌تر آمد
به دوشش بار سنگین‌تر نهادم

(۹)
وگر شخصی تهی‌دست از عطا بود
همان هم در حساب امتحان بود

(۱۰)
خدا داناست بر تقدیر پنهان
ز راز سینه‌ها آگاه و دُرمان

(۱۱)
نه ظلمی در نگاهش هست هرگز
نه بی‌حکمی بود در مهر و یا جز

(۱۲)
درون هر دل و جان یک جهانی‌ست
که حکمت‌های او اندر نهانی‌ست

(۱۳)
تو مشو محزون ز فقر یا ز بی‌چیز
که گاهی هست بی‌چیزی، سرافراز

(۱۴)
کسی گر رخت و مال دنیا نبیند
شاید جانی ز پاکی برگزیدند

(۱۵)
کسی گر جامه زرین در تنش بود
شاید آتش به جان در مأمنش بود

(۱۶)
نه ظاهر شرط فیض بی‌کرانه‌ست
که باطن، خانه‌ی سوز و ترانه‌ست

(۱۷)
یکی از علم سرمست است و حیران
دگر از فقر شد لبریز ایمان

(۱۸)
یکی را ذکر شب کرده منور
دگر را درد روزی کرده پرور

(۱۹)
یکی بر عرش احسان سرفرازد
دگر بر فرش خدمت دل ببازد

(۲۰)
تو هرگز بر مقام کس مبال، ای دل
که هرکس می‌خورد سهمی ز حاصل

 

(۱) خداوندی که رحمت را سرآغاز
نوشت از لطف خود بر لوح ایجاز

(۲) جهان را با تفاوت آفریده‌ست
که حکمت در همین معنا دمیده‌ست

(۳) یکی را قدرت گفتار داده
دگر را خلوت اسرار داده

(۴) به یک دل شوق خدمت کرده پیدا
به دیگر دل، شعف بخشیده از ما

(۵) کسی را نان فراوان در کف افتاد
کسی را اشک شب در دل نهفتاد

(۶) کسی را صبر شیرین گشته حاصل
کسی را درد، اما در دلش گِل

(۷) نه هر نعمت بود زر یا نواله
که گاهی درد هم باشد رساله

(۸) اگر روزی کسی افزون‌تر آمد
به دوشش بار سنگین‌تر نهادم

(۹) وگر شخصی تهی‌دست از عطا بود
همان هم در حساب امتحان بود

(۱۰) خدا داناست بر تقدیر پنهان
ز راز سینه‌ها آگاه و دُرمان

(۱۱) نه ظلمی در نگاهش هست هرگز
نه بی‌حکمی بود در مهر و یا جز

(۱۲) درون هر دل و جان یک جهانی‌ست
که حکمت‌های او اندر نهانی‌ست

(۱۳) تو مشو محزون ز فقر یا ز بی‌چیز
که گاهی هست بی‌چیزی، سرافراز

(۱۴) کسی گر رخت و مال دنیا نبیند
شاید جانی ز پاکی برگزیدند

(۱۵) کسی گر جامه زرین در تنش بود
شاید آتش به جان در مأمنش بود

(۱۶) نه ظاهر شرط فیض بی‌کرانه‌ست
که باطن، خانه‌ی سوز و ترانه‌ست

(۱۷) یکی از علم سرمست است و حیران
دگر از فقر شد لبریز ایمان

(۱۸) یکی را ذکر شب کرده منور
دگر را درد روزی کرده پرور

(۱۹) یکی بر عرش احسان سرفرازد
دگر بر فرش خدمت دل ببازد

(۲۰) تو هرگز بر مقام کس مبال، ای دل
که هرکس می‌خورد سهمی ز حاصل

(۲۱) یکی با زور و قدرت در نبرد است
یکی با اشک شب، مردِ نبرد است

(۲۲) کسی در پست و مقامی رفته بالا
کسی در سجده افتاده‌ست والا

(۲۳) نه آن‌کس برتر است از بخت بیدار
که دارد جاه و مال بی‌شمار

(۲۴) نه آن‌کس بی‌نوا از لطف دور است
که او هم نزد یزدان ناصبور است

(۲۵) اگر بر بنده‌اش بخشی عطا را
همان در جان او پرورد ما را

(۲۶) وگر نان از کف او دور گردد
بسا حکمت در آن مجبور گردد

(۲۷) تو دانی؟ یا خدا بر ما دگرگونه؟
ز حکمت‌هاش لب بسته‌ست صد گونه

(۲۸) اگر یکسان بود روزی برای‌ت
نبودی آزمایش بر سر راه‌ت

(۲۹) کسی را داده تا بخشد فراوان
کسی را داده تا گردد غزل‌خوان

(۳۰) یکی با شعر خود دل را نوازد
یکی با لقمه‌ای دل را گشاید

(۳۱) همه را داده نقشی در کتابش
که هرکس می‌نویسد از حسابش

(۳۲) به هر کس داد درسی از عنایت
یکی فقر و یکی دادش کفایت

(۳۳) یکی را حس جمالی در نهاد است
دگر را شور حالی بی‌فساد است

(۳۴) یکی را دیده‌ی بینای شب داد
دگر را دست پر مهر ادب داد

(۳۵) چه می‌دانی تو از اسرار تقدیر؟
که در پرده‌ست راه و چاه و تفسیر

(۳۶) نباشد آن‌چه شد بی‌قصد معبود
که او داناست و دانا می‌دهد بود

(۳۷) به طفلی داده‌ای لبخند شیرین
به پیری داده‌ بیماریّ دیرین

(۳۸) کسی را در جوانی علم داده‌ست
کسی را در پیری حلم داده‌ست

(۳۹) اگر چیزی نگشتی بهرِ دل‌خواه
تو نیکو باش، مبادا از خدا راه

(۴۰) کسی را عقل و تدبیر است در سر
کسی را دل، ولی بی‌قید و پرپر

 

(۱۰۱) نه پنهان است از چشمش نه پیدا
همه اعمال ما باشد هویدا

(۱۰۲) به هر کس داده تقدیری ز سرّش
که هر کس را رسانَد بر گذرش

(۱۰۳) تو مگذر روز را در رنج بیهوده
که در هر حالتی حکمت نموده

(۱۰۴) کسی را در بلا دارد شکوفا
کسی در نعمت افتد سوی یکتا

(۱۰۵) به هر زخمی نهد مرهم خدایی
که او دارد کمال آشنایی

(۱۰۶) تو مشنو حرف تلخ بدگمانی
که هر چیزش بود از مهربانی

(۱۰۷) به دریا دل سپردن کار ما نیست
اگر گوهر نبینی، عیب آن نیست

(۱۰۸) کسی را جان دهد لبریز از شور
کسی را دل دهد پرنور از نور

(۱۰۹) کسی در صحنه‌ی علم است شاگرد
کسی در مکتب عشق است و نامرد

(۱۱۰) همه را داده تا چیزی بسازند
وگر نه، بی‌سبب باری نپازند

(۱۱۱) تو گر فقر است بر دوشت، صبوری
که روزی می‌رسد وقت شعوری

(۱۱۲) و گر مال است در دامان پاکت
برآ دل را ز طغیان و هلاکت

(۱۱۳) به بخشش هر که دارد، امتحان است
به صبر آن که خالی دست، جان است

(۱۱۴) یکی با لقمه نانی در قناعت
رسد بر عرش حق در عین طاعت

(۱۱۵) یکی با صد خزانه، دل تهی داشت
نه نور حق، نه اشک شب، نه آه داشت

(۱۱۶) اگر خواهی که باشی اهل معنا
نظر بنما به دل، بگذار دنیا

(۱۱۷) جهان بازیچه‌ی حکمت سرشتی‌ست
که هر چیزش به جا و در نوشت است

(۱۱۸) تو روزی را نبین با چشم ظاهر
که پنهان است در دل‌های ناظر

(۱۱۹) کسی گر در قفس باشد ولی خوش
دلی آزاد دارد، چون سروش

(۱۲۰) یکی در قصر زرّین می‌نشیند
ولی در آتش اندوهش نهان است

(۱۲۱) تو دل را پاک دار از حسرت و درد
که هر چیزی که آید، حکم آن کرد

(۱۲۲) به هر کس داده‌اند از روی حکمت
مزن بر نعمت کس تیر حسرت

(۱۲۳) اگر باشد کسی در ناز و نعمت
ببین در شکر او دارد چه همّت

(۱۲۴) اگر هم فقر دارد خانه‌اش را
ببین تا دل چه دارد، کاش باشد

(۱۲۵) همه دنیا به قدر امتحان است
وگرنه مایه‌ی فخر و نشان است؟

(۱۲۶) کسی با مهر دل ماند به یزدان
کسی با جاه و زر افتاد پنهان

(۱۲۷) تو دل را باش و در سیر محبت
که آن سرمایه‌ات باشد در آخرت

(۱۲۸) به هر حالی که باشی، شکر بنما
که هر حالی در او لطفی بود، تا

(۱۲۹) تو ای بیدار دل، مغرور مشو
نه با نعمت، نه با اندوه غمتو

(۱۳۰) که هر دو امتحان است از سر مهر
یکی چون آتش، و آن دیگری بحر

(۱۳۱) یکی را می‌برد تا عرش معنا
یکی را می‌کشد سوی تمنا

(۱۳۲) تو هرگز بر کسی حکم نکن، دوست
که از درون خبر دارد فقط اوست

(۱۳۳) ببین در سینه‌ات آیا صفا هست؟
که آن سرمایه‌ی روز جزا هست

(۱۳۴) اگر در کار حق حیران شدی تو
ببین آیا به دل مهمان شدی تو؟

(۱۳۵) دل آگاه بهتر ز دیده بیناست
اگر چه چشم‌ها گوید که پیداست

(۱۳۶) کسی را داده تا دل را ببازد
کسی را داده تا در خود بتازد

(۱۳۷) تو مشو غره به نعمت‌های دنیی
که دنیا می‌برد دل سوی فنی

(۱۳۸) نگر تا دل نسوزی در تمنّا
که خاکی بیش نیستی در معما

(۱۳۹) بیا در راه او گم کن خودی را
که گم کردن بود راه خوشی را

(۱۴۰) وگر خواهی که باشی اهل معنا
بسوز از شوق و بگذار این تمنا

(۱۴۱) به هر نفسی رسد رزقی معین
نه کم گردد، نه افزون از تبیین

(۱۴۲) تو مشو محزون اگر دیر آمدی باز
که رزقت وقت آن خواهد شدن ساز

(۱۴۳) نه تقدیر است بازی یا سرابی
که هر حکمش بود آیینه‌تابی

(۱۴۴) یکی را با قناعت داده آرام
یکی را با طمع اندوه و آلام

(۱۴۵) همه از روی عدل و مهر یزدان
رسیده هر کسی را آنچه درمان

(۱۴۶) به دریا دل سپردن راه ما نیست
ولی حکمت، چراغ راه ما نیست؟

(۱۴۷) تو با آن‌چه که دادی، خوش‌دلانه
بساز و شکر گو در هر زمانه

(۱۴۸) نه فقر از بی‌کسی باشد، نه دولت
که هر دو امتحانی‌ست از هدایت

(۱۴۹) کسی در فقر گردد آسمانی
کسی در مال گردد بی‌نشانی

(۱۵۰) اگر در بند دنیا دل ببازی
ز فیض آسمانی بی‌نیازی

(۱۵۱) ولی گر دل شود محراب عشقت
تو بنشینی به عرش با فرشتت

(۱۵۲) همه عالم دهد پیغام حکمت
یکی در نان، یکی در آه و نعمت

(۱۵۳) کسی را کار دادند از برایت
کسی را گفتند: «صبرش کن، نهایت»

(۱۵۴) تو خود را با دگر کس کم مبین هیچ
که هر کس را رسد رزقی به اندازه‌ست

(۱۵۵) اگر دل را بسنجی با دل او
نبینی فرق چندانی در این سو

(۱۵۶) چرا غم؟ چون خدا با توست هر دم
چه داری یا چه نداری، هست نعمم

(۱۵۷) تو بنگر بر درونت، نه به ظاهر
که ظاهر دام باشد، دل چو گوهر

(۱۵۸) اگر خواهی ز نعمت بهره‌ور باش
درونت پاک دار و با هنر باش

(۱۵۹) کسی گر در عطا شد سر فراز است
ببین آیا درونش نیز راز است؟

(۱۶۰) به هر کس داده‌اند آن‌چه سزاوار
نمانده هیچ رزقی بی‌خریدار

(۱۶۱) تو هم مشغول باش و صبر پیشه
که در پایان شود حکمت همیشه

(۱۶۲) یکی در مهر پیدا گشته کامل
یکی در صبر گردیده تحمل

(۱۶۳) اگر خواهی ز حکمت بهره‌گیری
به دل بنگر، مکن ظاهر‌نگیری

(۱۶۴) که نعمت‌های حق پر رمز و رازند
که در دل‌ها چو گوهر می‌تازند

(۱۶۵) تو شاکر باش بر آن‌چه رسیده
که در آن لطف و معنا آفریده

(۱۶۶) وگر چیزی نبینی هم بدان تو
ندانی هر چه او کرده برای تو

(۱۶۷) کسی را درد داده تا بگرید
کسی را شوق داده تا بمیرد

(۱۶۸) یکی را مهر فرزندی عطا کرد
یکی را چشم اشک‌آلود و بیداد

(۱۶۹) نه هر داده بود نعمت به ظاهر
که در باطن بود پر مهر و طاهر

(۱۷۰) تو دل را روشن از یاد خدا کن
ز غم‌های جهان خود را رها کن

(۱۷۱) اگر خواهی بمانی در رضایش ّ تو پیوسته ببین مهر و صفایش

(۱۷۲) نه باشد در عطایش خط و ترتیب
که هر بخشش برآمد ز اصل و تثبیت

(۱۷۳) کسی را در بلا پیدا کند راه
کسی را در عطا آزماید شاه

(۱۷۴) یکی را در صفا پرورد جانش
یکی را در دعا بگشاید آنش

(۱۷۵) همه در آزمونیم ای برادر
یکی با فقر، یکی با مال و دفتر

(۱۷۶) تو بنگر تا دلت در دام نافتد
ز ظاهرگرایی کام نافتد

(۱۷۷) به حکمت‌های او دل کن، نه ظاهر
که ظاهر بی‌ثبات است و فنا‌بر

(۱۷۸) اگر دانی که رزقت هست اندازه
مشو حریص و مگذار بی‌نیازَه

(۱۷۹) همه از لطف او جاری‌ست بر ما
به هر شکل و به هر اندازه، یکتا

(۱۸۰) به هر دل داده‌اند آن‌چه سزاوار
مشو هرگز حسود و کم‌خریدار

(۱۸۱) که فضل او بر اهلش داده شد باز
نه بی‌حکمی، نه بی‌علت، نه ناساز

(۱۸۲) کسی را رنج داده تا برآید
کسی را گنج داده تا بپاید

(۱۸۳) اگر خواهی که آرامی بجویی
به رضوان دل و تسلیم، رو یی

(۱۸۴) کسی را خنده‌ای داد از برایت
کسی را اشک، اما در رضایت

(۱۸۵) به هرکس داده راهی تا بسازد
نمی‌خواهد کسی را تا ببازد

(۱۸۶) اگر دل با خدا باشد، چه حاجت؟
که عالم می‌شود دل را شهادت

(۱۸۷) تو در نعمت ببین حکمت نه ظاهر
که ظاهر فانی است، و دل چو گوهر

(۱۸۸) وگر خواهی ز دنیا برکناری
برو تا دل سپاری در دیاری

(۱۸۹) که در آن‌جا نه فقر و نه تمناست
همه پر مهر و پر نور و تولاست

(۱۹۰) تو ای بیدار دل، در شکر کوش اکنون
که هر حالی بود همراز این فنون

(۱۹۱) کسی با ناله‌ی شب یافت معنا
کسی با خنده‌ی صبحی تمنا

(۱۹۲) کسی را داده تا حکمت بیاموزد
کسی را داده تا صبرش بیافروزد

(۱۹۳) همه در حکمت عشق‌اند و معنا
اگر بینی، ببینی حسن یکتا

(۱۹۴) وگر نه چشم دل را کور سازی
نبینی جز نقیصه در نمازی

(۱۹۵) تو دل را بسپار ای جان به مولا
که او خواهد رساند از تولا

(۱۹۶) اگر خواهی ز حکمت برگذری تو
به دل بنگر، مبادا کم‌خری تو

(۱۹۷) تو شاکر باش بر نعمت چه اندک
که آن اندک بود از فضل بی‌درک

(۱۹۸) همه تقدیر حق را راز باید
که هر قطره از او آغاز باید

(۱۹۹) تو دل بر بند بر لطف خدایی
که او هرگز نباشد بی‌وفایی

(۲۰۰) بیا تا در قناعت گنج یابی
و در حکمت، رهی روشن بیابی

اگر خواهی شوی در علم، بینا
نبی باشی، ولی باشی، نه تنها
بدان کاین فرق نعمت‌های بسیار
نیاید جز ز حکمت‌های دادار

جهان چون رشتۀ پر راز و بند است
که هر تارش به تقدیری بلند است
ز تقدیرش مجو تفسیر دنیی
که در تدبیر او گم می‌شود «کی؟»

مگو: "چون او فلان نعمت بدو داد؟"
بگو: "آیا مرا در کار خود شاد؟"
که آن کس را که نعمت شد فراوان
بود تکلیف او افزون‌تر از آن

خدا خود بهتر از ما دانَد احوال
که می‌داند نهان را هم، نه اقبال
به هر کس داد چیزی بهر مقصد
که او داند چه‌سان گردد مقدر

یکی را داد رنجی تا بسوزد
درونش پاک گردد، دل فروزد
یکی را داد مالی بی‌محابا
که باشد اهل بخشش بی‌مهابا

یکی در فقر، در نور یقین است
یکی در کاخ، اما بی‌نشین است
نه فقر از ضعف آید، نه توان از زور
که حکمت می‌کند تقسیم در نور

تو ای سالک! مکن دعوی ز ناحق
که دریا را نداند قطره‌ی حق
خودت را وقف کن بر صبر و بینش
مده جان را به طغیان و پریشش

خدا بر بنده لطفی بی‌نهایت
فرستاده‌ست هر سو بر هدایت
اگر روزی کم است، افزون شود زود
که حکمت را به حکمت گاه پیمود

یکی در رنج، غوغای سکون است
یکی در عیش، رنج اندر درون است
همه نعمت نه زر باشد، نه خورشید
که نعمت دل بود، آرام و امید

یکی را نان، یکی را جان عطا کرد
یکی را نور و پاک ایمان عطا کرد
یکی را عقل و حکمت، شور دادش
یکی را سوزِ دل، منظور دادش

به ما فرمود: «من بر خلق دادم
ولی بر عدل و تدبیر ایستادم»
همه را من خداوندی نگه‌دار
نه آن‌کس را که پر دارد، نه بی‌کار

تو با شکر، ره بگشا به رحمت
مزن بر در، که پرسی از زحمت
که هر نعمت اگرچه سختی آرد
به دل نوری ز اسرار خدا آرد

تو هم شاکر، هم صابر، هم آگاه
بزن در سینه از مهر خدا، راه
درونت خانه‌ی لطف خدا کن
دل از غفلت، ز شکوه‌ها جدا کن

خدا گر بر کسی روزی ببندد
ز حکمت بند را بر او فکندد
مگر آن دل به حکمت باز گردد
به درگاهش چو شمعی ساز گردد

پس ای جان! قدر خود را نیک بشناس
میان خلق، خود را کم مشناس
که هرکس در مسیر امتحان است
یکی با اشک و یکی در بوستان است

تو را باید که باشی بندۀ دوست
به حکم او دلت آرام و نیکوست
به لطف او نظر کن، نه به اسباب
که رزاق است، بی‌پرسش دهد آب

سخن کوتاه، این اسرار پنهان
شود پیدا، چو دل گردد چو ایمان
همه نعمت به ظاهر نیست پیدا
که دل باید شود بینا و شیدا

بیا ای دوست، بر درگاه بنشین
دعا کن تا شوی بر خویش، شیرین
که نعمت‌نامه‌اش بی‌انتهاتر
ز لطفی‌ست که باشد در نثاتر

در این دنیا تفاوت بود از او
بلوغ روح و معنا بود از او
که فرمودست: «نشان ما عدالت
نه هم‌سانی، که در حکمت عنایت

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • ۰۴/۰۲/۱۶
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی