یاسمه تعالی
عنوان برای حکایت:
- «دکان صداقت»
- «بازرگانِ بیخریدار، باخدا»
- «گنجی در دل، نه در صندوق»
- «سود زیاندیده»
- «شاه و مردِ میزاندار»
- «آنکه نان نداشت، ولی جان داشت»
- «راستی در کوچهی نیرنگ»
- «زر نبرد، دل ببرد»
- «بازار و بارگاه»
- «فروختهنشده، خریدهشده»
حکایت: بازرگانی که بهخاطر راستی ورشکست شد، اما رستگار گشت
به شهری دیدم از بازار پر غو
فریب و مکرشان میزد ز هر سو
در آنجا بازرگانی پاکرفتار
نه پنهان داشت کیفی، نه خریدار
همه گفتند: «در این کاروانه
کسی با راستی ماندی نخوانه!»
نَفروخت و نخورد از مالِ مشکوک
به چشمانش نتابید آن زر و سوک
کمکم دکان او شد بیخریدار
ولی دل داشت روشن، بیغبار
به لب لبخند، در دل نورِ ایقان
نه افسوس و نه فریاد و پریشان
چو نیرنگی نداشت اندر ترازو
شکستش گشت نامِ هر هیاهو
به فرزندان خود گفت: ای عزیزان!
مبادا گم شوید از راهِ میزان
چه سود از نان اگر با ننگ باشد؟
چه عزت گر دروغ و جنگ باشد؟
یکی گفتش: «ز ما دوری، پدر جان
که با باطل رود، بازار و دکان»
ز داغِ زخمِ فرزند و زبانها
نخورد افسوس، و بگذاشت جانها
شبِ جمعه، به محراب اندرون شد
به چشمی اشک، و با دل سرنگون شد
چنین گفت: «ای خداوند جهانم!
تو دانی راز پنهانِ نهانم
مرا با راستی بخشیدهای جان
نخواهم جز رضای تو، نه دکان»
در آن شب، نان نداشت و خواب هم نه
ولی دل گشت چون آیینه، روشن
سحرگه، شاه شهر آمد به بازار
که گوید: «با من از عدل و شکیبار»
به هر دکّان شد و دیدی فریبی
همه گفتند از نیرنگ و ریبی
چو آمد سوی دکانِ صداقت
بنالید از دل و گفتش حکایت:
«شنیدم تو در این شهرِ فسونکار
نفروشی جز به میزان و به معیار»
بگفت: «آری، اگرچه خستهجانم
نفروشم بیرضای حق، زیانم»
ز اشکِ بازرگان دل شاه لرزید
بفرمودش که گنجی را رسانید
بگفت: «ای مرد پاک و بیریایی!
تو گنجی، نه به زر، که به صفایی
تو را باید نه دکان، نه خریدار
تو را باید، برای دل، جهاندار»
بدان دم بازرنگان، شرمسارند
که در سودند و از حق بیخبر، زارند
ز آن پس، شد آن دکان، ناموسِ بازار
نه از جنسش، که از رازش پدیدار
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۶