رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۴۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

 

باسمه تعالی

پرسش و پاسخ (۲)

سوال:
چرا خداوند نعمت‌های خود را یکسان تقسیم نمی‌کند؟

پاسخ:

در پاسخ به این سوال می‌توان از ابعاد مختلف دینی، عرفانی، و فلسفی به مسئله نگریست. تفاوت‌های موجود در نعمت‌ها و تقسیم آن‌ها میان انسان‌ها نه تنها به معنای بی‌عدالتی نیست، بلکه در حقیقت جلوه‌ای از حکمت بی‌پایان الهی است. در اینجا برخی از دلایل این تفاوت‌ها را بررسی می‌کنیم:

۱. تفاوت‌ها، لازمه‌ی حکمت و نظام آفرینش‌اند

در آیه ۳۲ سوره‌ی زخرف آمده است:
«نَحْنُ قَسَمْنَا بَیْنَهُم مَّعِیشَتَهُمْ فِی الْحَیَاةِ الدُّنْیَا...»
ترجمه: «ما روزی آنان را در زندگی دنیا میانشان تقسیم کردیم.»

این آیه به صراحت بیان می‌کند که خداوند متعال نعمت‌ها و روزی‌ها را بین انسان‌ها تقسیم کرده است. این تقسیم‌ در ظاهر ممکن است به نظر بی‌عدالتی بیاید، اما در حقیقت جزء لاینفک حکمت و نظم آفرینش است. چرا که هر انسان در شرایط خاص خود در این دنیا زندگی می‌کند و هر یک از آن‌ها در نوعی از نعمت قرار دارد که برای رشد و تکامل خود نیازمند آن است. اگر همه انسان‌ها در تمام شئون زندگی یکسان بودند، دیگر نیازی به کمک و تعاون و یا حتی رقابت برای پیشرفت اجتماعی وجود نداشت. از سوی دیگر، نیاز به تفاوت‌ها برای آزمون و تکامل انسان‌ها و جوامع بشری ضروری است. به عبارتی دیگر، این تفاوت‌ها به انسان‌ها فرصت می‌دهند تا در مسیرهای مختلف زندگی به رشد و کمال برسند.

۲. نعمت‌ها فقط مادی نیستند

در دنیای امروز، انسان‌ها غالباً نعمت‌ها را به طور مادی درک می‌کنند؛ ثروت، موقعیت اجتماعی، زیبایی و موارد مشابه. اما باید توجه داشت که خداوند نعمت‌ها را در انواع مختلف تقسیم کرده است. مثلاً یک نفر ممکن است ثروت زیادی داشته باشد، دیگری علم و دانش، سومی سلامت جسمی و روحی، چهارمی صبر و استقامت، و دیگری قدرت درک و فهم مسائل روحانی. این تنوع در نعمت‌ها باعث می‌شود که انسان‌ها به یکدیگر نیازمند شوند و از این طریق تعاملات و همکاری‌های اجتماعی شکل گیرد. هیچ‌کسی در این دنیا نمی‌تواند تمام نعمت‌ها را در اختیار داشته باشد، بلکه خداوند متعال نعمت‌ها را به گونه‌ای تقسیم کرده که انسان‌ها برای تکمیل یکدیگر و بهبود شرایط اجتماعی در کنار هم قرار گیرند.

این تفاوت‌ها بر اساس نیاز و شایستگی‌های فردی و اجتماعی انسان‌ها به وجود آمده‌اند. در واقع، انسان‌ها به‌عنوان اجزای یک مجموعه‌ی بزرگ، باید از یکدیگر بهره‌مند شوند و در هم‌افزایی با یکدیگر به تکامل و پیشرفت دست یابند.

۳. دنیای ماده، محل امتحان است، نه پاداش نهایی

دنیا محل آزمایش و سنجش است و نه محل پاداش نهایی. در این دنیا، خداوند از طریق نعمت‌ها، شرایط زندگی، و تجربیات مختلف، انسان‌ها را آزمایش می‌کند. اختلاف در نعمت‌ها نباید به عنوان نشانه‌ای از فضل یا غضب الهی تلقی شود. بلکه تفاوت‌های موجود در نعمت‌ها ابزار سنجش است که به انسان‌ها فرصتی می‌دهد تا ظرفیت‌های درونی خود را بشناسند و در مسیر تکامل حرکت کنند.

در آیات قرآن و روایات آمده است که خداوند در دنیا به انسان‌ها از جهات مختلف امتحان می‌کند تا آن‌ها را به رشد و کمال برساند. لذا تفاوت در نعمت‌ها، نه تنها یک عمل بی‌عدالتی نیست، بلکه خود نوعی آزمایش است که در آن انسان‌ها با توجه به شرایط خود به بنده‌داری و بندگی می‌پردازند. آنچه در نظر خداوند ارزشمند است، تقوا، بندگی، و درک معنای درست از زندگی است، نه مقدار نعمت‌های مادی.

۴. اختلاف ظرفیت‌ها و استعدادها

یکی از دلایل تفاوت در تقسیم نعمت‌ها، اختلاف در ظرفیت‌ها و استعدادهای انسان‌ها است. خداوند هر انسان را با ظرفیت و استعداد خاص خود آفریده است. برخی انسان‌ها از نظر روحی، روانی، و جسمی ظرفیت بیشتری برای پذیرش نعمت‌ها دارند و برخی دیگر این ظرفیت را ندارند. از این رو، بر اساس این تفاوت‌ها، هر کس در دنیا به اندازه‌ی توانمندی‌ها و ظرفیت‌های خود نعمت دریافت می‌کند.

عدل الهی ایجاب می‌کند که هر کس به اندازه‌ی ظرفیت خود از نعمت‌ها بهره‌مند شود، چرا که برخی انسان‌ها توانایی استفاده از نعمت‌های بسیار عظیم را ندارند و برخی دیگر باید در مسیر خاص خود به رشد و کمال برسند. به عبارت دیگر، خداوند به هر کس آنچه که برای رشد و تکامل او مناسب است، عطا می‌کند.

۵. امتحان همگان با ابزار خاص خودشان است

در دنیای مادی، هر انسان با ابزار و شرایط خاص خود مورد امتحان قرار می‌گیرد. ثروتمند با انفاق آزمایش می‌شود، فقیر با صبر، عالم با عمل، و جاهل با تلاش. این تفاوت‌ها در امتحان‌های الهی به معنای بی‌عدالتی نیست، بلکه نشان‌دهنده‌ی آن است که خداوند با توجه به شرایط هر فرد، آزمایش‌های خاص خود را برای او طراحی کرده است.

به طور مثال، یک شخص ثروتمند ممکن است در آزمون خداوند در زمینه انفاق قرار گیرد؛ به طوری که اگر نتواند بخشی از ثروت خود را به دیگران ببخشد، در حقیقت دچار شکست در امتحان الهی شده است. در مقابل، شخص فقیر که توانایی مالی ندارد، در آزمایش خداوند با صبر و شکیبایی مواجه است. در حقیقت، تفاوت‌ها در آزمون‌های الهی موجب رشد همه انسان‌ها در سطوح مختلف می‌شود.

نتیجه‌گیری:

در مجموع، تفاوت‌های موجود در تقسیم نعمت‌ها نه تنها بی‌عدالتی نیست، بلکه خود نوعی حکمت و سنجش الهی است. خداوند هر کس را به تناسب ظرفیت و استعدادش مورد آزمایش قرار می‌دهد و در این مسیر، نعمت‌ها را به گونه‌ای تقسیم می‌کند که زمینه‌ی رشد، تکامل و همکاری انسان‌ها فراهم شود. لذا انسان‌ها باید به جای گله‌مندی از تقدیر الهی، شاکر نعمت‌های خود باشند و از آن‌ها به درستی استفاده کنند.

 

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت چهارم:

شیخ و جوانِ پرادعا

دست ویرایش 

چکیده (نثر):
جوانی با غرور و لفاظی بسیار، خود را دانای کل می‌پنداشت و نزد شیخی رسید و گفت: «من هر چه باید بدانم، می‌دانم. دیگر چه می‌ماند؟» شیخ تبسمی کرد و او را به سفری در درون دعوت کرد. پس از مدتی، جوان دریافت که هر چه می‌دانسته، حجاب دانایی واقعی بوده است. به سجده افتاد و گفت: «ندانستن آغاز دانایی‌ست.»

جوانی سرکش و پرشور و فخر
گرفته علم و فن را همچو نقر

زبان چون تیغ، پرگو و بلند
به‌ظاهر دانش‌آموخته، به‌پس کمند

نزد شیخی آمد از اهل یقین
گفت: «دانش دارم اندر هفت بین»

«چند دفتر خوانده‌ام در روز و شب
نیست علمی که مرا باشد عقب»

«راه حق را خود ز دل پیموده‌ام
در معارف چون قلم فرسوده‌ام»

شیخ تبسم کرد و آهی زد به مهر
گفت: «ای فرزند! این دعوی مبر»

«آن‌که گوید، من همه دانسته‌ام
نیمه‌جان از خود، ولی بی‌جسته‌ام»

«هر که پر شد ز ادعا و شورِ خام
دور ماند از اصلِ معنا و مقام»

«تو اگر خواهی درون را نور دهی
باید اول آینه را دور دهی»

سپس او را برد در خلوتگهی
بی‌کتاب و بی‌قلم، بی‌برگه‌ای

گفت: «بنشین، بشنو از دل، نه زبان
علم جان آموز، نه علمِ بیان»

چند صباحی خامشی را پاس داشت
در سکوتش عالمی احساس داشت

گفت: «در خود دیدم آن را که نداشت
هیچ مکتب، هیچ مذهب، هیچ کاشت»

«نور دیدم کز درون می‌تابدم
گویی از روز ازل بیداردم»

«لیک دانستم که آن‌چه خوانده‌ام
پرده‌ای بر دید حق افکنده‌ام»

«هر چه گفتم، بود حجابِ دیدِ دل
هر چه دانستم، ندیدم منزل»

در برابر شیخ افتاد از ندام
اشک می‌ریخت از سرّ آن کلام

گفت: «ای استادِ جان، ای پیر راز!
علمِ تو بی‌دفتر و بی‌ساز و ساز»

«من ندانستم، ولی دعوی شدم
از همین دعوی، تهی و پوچ شدم»

شیخ فرمودش: «ندانستن خوش است
زان‌که این آغازِ دانایی سرشت»

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت پنجم:

پیر دانا و مرد آزمند

در حال ویرایش

 

مردی از مال و زر آکنده بود
لیک از نورِ دل افکنده بود

روز و شب در جمع مال و نقره‌زار
بی‌خبر از مرگ و از روز شمار

پیر دانایی به دیدارش رسید
لیک مرد از خویش در غرور شدید

گفت پیرش: «ای برادر، مال چیست؟
گر نمانَد نام نیکت، حال چیست؟»

گفت: «این زر پادشاهی می‌دهد
هر که زر دارد، خدایی می‌چِشد»

پیر تبسم کرد و گفت از سر درد:
«زر اگر باشد، ولی دل گشت سرد»

«گنج اگر در خاک باشد بی‌وفاست
آن‌چه در جان است، آن را باد نیست»

«روز مرگت، گر نه نامت زنده ماند
خاک شوی، زر به چاهت بر نشاند»

مرد خندید و بگفت: «ای شیخ، بس!
من خریدارم، نه پند و نه قفس»

چند صباحی بگذشت از این حدیث
تا که شد آن مرد بی‌یار و خبیث

زر بماند و عمر او پایان گرفت
قبر شد بازار او، دکان گرفت

پیر آمد، بر سرِ خاکش نشست
گفت: «دیدی؟ زر نماند، نام هم پست»

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت ششم:

جوانِ مست و پیرِ بیدار

در حال ویرایش

 

جوانی خوش‌رخ و مست غرور
به دنبال هوس، غافل ز نور

باده می‌نوشید شب تا صبحگاه
در پی لذت، به دور از راهِ راه

پیر دانایی گذر کرد از کنار
دید او را مست و بی‌پروا و زار

گفت: «ای فرزند! جانت نیست پست
لیک خود را داده‌ای در دامِ مست»

«مستی از باده نباشد کارِ مرد
مرد آن باشد که دل گیرد نبرد»

«تو اگر خواهی صفا در سینه‌ات
ترک کن جام و خراب آیینه‌ات»

جوان خندید و بگفت: «ای پیر سال!
عشق در جام است، در محراب مال»

پیر آهی زد و گفت: «ای بی‌خبر!
عشق آن باشد که آید بی‌خطر»

«جام اگر شیرین بود، بی‌سر گذشت
عشق اگر حق بود، با دل گذشت»

روزها رفت و جوان افتاد پست
چشم او وا شد، دلش از خواب رَست

جست‌وجو می‌کرد آن پیرِ قدیم
تا بیابد مرهم از آن مردِ بیم

پیر را دید و فتاد اندر قدم
گفت: «ای جانم، مرا ده راه و دم»

پیر گفتش: «گرچه دیر آمدی
لیک بیدار آمدی، جان آمدی»

تهیه و تنظیم 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت هفتم:

درویش و پادشاه

 

در حال ویرایش

 

پادشاهی تخت داشت و تاج زر
هر چه می‌خواستش، مهیا شد ز در

هر سحرگاهی درون باغ خویش
می‌نشست از ناز با اندیشه‌پیش

روزکی درویش ساده‌پوش و زار
بگذری می‌کرد از آن باغ و بهار

شاه چون بیند درویشی چنین
گفت: «ای مرد! نیستی از ما غمین؟»

«نه لباسی، نه طعامی، نه سرای
زندگی‌ات نیست جز درد و بلای»

درویش تبسم کرد و نرم
گفت: «ای شاه سراپا خشم و گرم»

«من ندارم، لیک دارم جانِ شاد
تو همه داری، ولی دل گشته باد»

«آن‌چه می‌خواهی، درونت نیست خوش
دل گرفته، چشم تو بی‌نور و کش»

شاه از این گفتار لرزید و بماند
اشک در چشمان آن سلطان نشاند

گفت: «در دل گر نباشد نور و جان
پادشاهی نیست جز دیوار و آن»

پس به درویش احترام آورد و گفت:
«پادشاهی با دل روشن نهفت»

از همان روزی که دید آن ساده‌پوش
باغ را داد و دل از غفلت نکوش

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت هشتم:

عابد غرورآلود و زنِ گناهکار

 

عابدی در شهر بود اندر نماز
شب و روزش شد عبادت، بی‌مجاز

هر کجا رفتی، بگفتندی همه
«این، امام وقت ماست، اهل کَرَم»

در کنار شهر، زنّاری نشست
زنی آلوده، ولی با سوز و مست

مرد عابد چون شنید از حالِ زن
خشمگین شد، گفت: «این‌ست اهل فَن؟!»

«چون منم پاک از گناه و از هوس
چون بود این زن هنوز اندر قفس؟»

شب به خواب آمد ندایی سوی او
که: «تو مغرور آمدی، او در جُو»

«تو به ظاهر پاک و اندر دل سیاه
او به ظاهر بد، ولی روشن چو ماه»

«تو غرور آوردی در طاعتت
او پشیمان است از هر لغزشت»

چون سحر شد، عابد از خواب آمدست
با دلی لرزان و چشمی پُر شکست

رفت در کوچه، به دیدار آن زن
دید گریان است، دور از نام و نَن

گفت: «ای بانو! تویی از ما به‌تر
در دلت نوری‌ست، ما را بی‌خبر»

زن بگریید و بگفت: «ای عابد است!
ما همه بندیم، ولی او مالک است»

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت نهم:

کودکِ عارف

در حال ویرایش

 

شنیدم کودکِ خوش‌ذوق و بینا
نگه می‌کرد از آغاز، بالا

به جای بازی و شور و شتابی
به دل می‌داشت نورِ آفتابی

به هر چیزی که دیدی جان ندارد
نمی‌مانْد و رو برمی‌گشارد

نه دل در باد و باران خوش‌گذر بود
نه با خاکِ زمین اندر نظر بود

ز مادر چون شنید از نامِ یزدان
به دل گردید آن معنا درخشان

به شب در گوشه‌ای بنشست خاموش
ز شوقِ دوست، در دل بود آتوش

چو شد هفت‌ساله، گفت آن کودکِ راز
که این عالم نمی‌ماند در این ساز

یکی پنهان خدایی هست در جان
که می‌بیند، ولی می‌ناید از بان

همه دیدند عقلش را گران‌سنگ
ندیدندش در آن بازیچه و رنگ

ز دل آهسته می‌گفت این سخن پاک:
که دل باید برید از بند و از خاک

به ده سالی رسید و شد چو پیری
به نورِ دل، رسیدش راه سیری

ندانستند خلقش را به ظاهر
که این کودک چرا شد پر مناظر

ولی آن دل، پر از سوز و صفا بود
چو شمعی زان جهانِ پر جفا بود

شبی خلوت‌گهی شد خانه‌ی او
نه مادر بود، نه در سایه‌ی بو

نشسته در سکوتِ شب، فروتن
دلش لبریزِ نورِ بی‌سخن

به ناگه نوری از بالا درخشید
جهانی در دلِ او نغمه می‌چید

صدایی آمد از عمقِ وجودش
که برخیز ای پسندیده درودش

نه بازی کن، نه سرگرم مجازی
که اهل دل نه در خوابند، نه بازی

تو را دادیم بیناییِ جان
که بینی راز را بی‌واسطه‌گان

تو آن نوری، که پیش از خاک بودی
درونِ پرده‌ی افلاک بودی

به یاد آور کجا بودی، چه دیدی
که با یک جلوه از عالم بریدی

چو آن نورِ الهی شد نمایان
گشود آن دل به صد رازِ نهان‌جان

به اشکِ گرم، شست از دیده پرده
درونش گشت روشن چون سپرده

زبانش بسته، دل گویا چو باران
به جان آموخت لبخندِ بهاران

در آن دم، پیر مردی نورپیکر
درآمد از در و بنشست در بر

نگه کردش، چو در آیینه می‌دید
که آن طفل است، اما جانش امید

بدو گفتا: تو را اسرار پیداست
ز چشم کودکانه نور برخواست

بگو ای پاک‌دل، این راهِ عرفان
ز کِی بگشوده‌ای با خود به ایمان؟

بگفت: از روزِ اول در دلِ من
کسی می‌گفت چیزی غیر از این تن

نه دل خوش داشتم در خنده و خواب
نه با بازی، نه با فریادِ سیلاب

دلم از ذکر، می‌جوشد چو چشمه
خموش‌ام لیک دل در سوز و زمزمه

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت دهم:

زاهد و آینه‌ی شکسته

در حال ویرایش

زاهدی در صومعه بنشسته سخت
سال‌ها در ذکر و شب‌بیداری سخت

هر چه گفتندی، بگفتی: «هست حق
جز خدا هر چیز باشد نقش و دق»

روزکی در خانقاهش زلزله
آیینه افتاد و شد پر وصله

زاهد آمد، آینه را بر گرفت
لیک تصویرش در آن ناقص شگفت

خشمگین شد، گفت: «این آیینه را
بشکنم، چون نیست دیدم بی‌خطا»

پیر دانایی در آن خانه رسید
گفت: «ای زاهد! تو خود را بد ندید؟»

«نقص در آیینه نبود، ای بزرگ
نقص در چشم تو بود و سینه‌تنگ»

«چون‌که آیینه شکست، خود را شناخت
پیش‌تر در کبر، خود را پاک ساخت»

زاهد از آن حرف لرزید و شکست
آینه را بوسه زد با دیده‌ی پست

گفت: «خدایا! من ندانستم خطا
کبر بودم، گرچه بودم در رضا»

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

پرسش و پاسخ

 

سؤال:

 چگونه ممکن است حقیقتی جهانی، شکل محلی و تاریخی داشته باشد؟ و به‌ویژه، چگونه می‌توان باور کرد که خداوند متعال راهنمایی جهانی را از دل قومی خاص و در زمانی خاص آغاز کرده، و آن را برای تمام بشریت معتبر دانسته است؟

پاسخ:

پاسخی تحلیلی و عقلانی در چند محور عرض می کنم:

۱. جهانی‌بودن محتوا در قالب محلی

همه‌ی ادیان بزرگ الهی در قالب‌های محلی ظهور کرده‌اند، ولی ادعایشان فرامحلی بوده است. مثلاً:

  • موسی(ع) در قوم بنی‌اسرائیل،
  • عیسی(ع) در فلسطین،
  • و محمد(ص) در عربستان ظهور کردند،
    اما پیام همه‌ی آن‌ها دعوت به توحید، عدالت، پاکی، و معنویت بود؛ این پیام‌ها جهانی‌اند.

ادعا این نیست که عرب بودن شرط حقانیت است، بلکه گفته می‌شود که خداوند از یک قوم خاص برای آغاز مأموریت جهانی استفاده کرده و معیار را «ایمان، عمل صالح، و تقوا» قرار داده، نه قومیت یا زبان.

۲. چرا عربستان؟ چرا ۱۴۰۰ سال پیش؟

از دید فلسفه‌ی تاریخ و الهیات، هر زمانی و مکانی ظرفیت خاصی دارد:

  • عربستان آن زمان در «حاشیه تمدن» بود و تعصبات قبیله‌ای شدید داشت. دین اگر در تمدن‌های پیچیده‌تر مثل روم یا ایران می‌آمد، ممکن بود با نظام‌های قدرت و فلسفه‌های غالب آمیخته و تحریف شود.
  • پیامبر اسلام در محیطی ظهور کرد که ادعای برتری تمدنی نداشت، پس انتقال پیام الهی از سوی او «کمتر آلوده به اغراض دنیوی» می‌شد.

۳. چرا باید یک چینی به قوانین عربی عمل کند؟

اصل دین اسلام «دعوت به توحید و پاکی» است. قوانین خاص (مثل ماه‌های حرام) نمادها و ابزارهایی برای نظم اجتماعی و تقویت یاد خدا هستند. ممکن است شکل ظاهری‌شان رنگ و بوی عربی داشته باشد، اما محتوای‌شان انسانی و جهانی است.

برای یک انسان چینی، پذیرش اسلام به معنای پذیرش توحید، عدالت، راستی، و تسلیم در برابر خداوند است؛ نه عرب شدن!
در قرآن نیز گفته نشده «عرب شوید»، بلکه گفته شده:

"إِنَّ أَکْرَمَکُمْ عِندَ اللَّهِ أَتْقَاکُمْ"
(ارجمندترین شما نزد خداوند، پرهیزکارترین شماست.)

۴. نقش حجت‌های خداوند چیست؟

امامان یا حجت‌های الهی از دید شیعه، راهنمایان معنوی، نه سیاست‌مداران قومی هستند. یعنی آن‌ها راه رشد و کمال را نشان می‌دهند، نه اینکه فرهنگ قومی خود را بر دیگران تحمیل کنند.

جمع‌بندی:

اگر ما خدا را «حکیم و دانا و عادل» می‌دانیم، پس گزینش پیامبر و حجت‌ها از قومی خاص، به معنای تبعیض نیست؛ بلکه آغاز یک جریان جهانی برای هدایت بشر است.
و اگر هم نپذیریم، لااقل این پرسش را باید با انصاف بررسی کنیم که:
آیا محتوای پیام آن‌ها، جهانی، منطقی، و سازگار با فطرت بشر هست .

 

با احترام، اکنون تلاش می‌کنم پاسختان را در کامل‌ترین شکل ممکن از دیدگاه‌های گوناگون (تاریخی، عقلی، فلسفی، عرفانی، و قرآنی) و به زبان ساده و روشن، مرحله‌به‌مرحله بیان کنم تا هیچ‌گونه ابهامی باقی نماند. این پاسخ شامل هفت بخش خواهد بود:

بخش ۱: اصل پرسش شما چیست؟

شما می‌پرسید:

چرا خداوند که حکیم و عادل است، راه هدایت را فقط از طریق ۱۲ امام از قوم عرب در ۱۴۰۰ سال پیش معرفی کرده است؟
و چرا مثلاً یک انسان چینی یا ژاپنی باید از فرهنگی تبعیت کند که ریشه در عربستان دارد؟
آیا این با عدالت و عقلانیت در تضاد نیست؟

این پرسش بسیار عمیق است و دربردارنده‌ی چند دغدغه اساسی است:

  • عدالت الهی،
  • جهانی‌بودن دین،
  • قوم‌گرایی یا جهان‌گرایی دین اسلام،
  • نقش زمان و مکان در پیام الهی،
  • و رابطه‌ی دین با فرهنگ.

بخش ۲: نقش زمان و مکان در پیام‌های الهی

همه‌ی پیامبران در زمان و مکان خاصی مبعوث شده‌اند:

  • نوح(ع) در قوم خود،
  • ابراهیم(ع) در بابل،
  • موسی(ع) در مصر،
  • عیسی(ع) در فلسطین،
  • و محمد(ص) در عربستان.

اما نکته‌ی مهم این است: مکان ظهور محلی است، اما پیام الهی جهانی.
مثال:

  • وقتی خورشید از شرق طلوع می‌کند، نور آن فقط برای شرق نیست؛ همه بهره‌مند می‌شوند.
  • پیام الهی هم از نقطه‌ای خاص شروع می‌شود، ولی مخاطبش همه‌ی انسان‌هاست.

پس عرب بودن پیامبر یا عرب بودن امامان، به معنای محدود بودن دین نیست؛ بلکه این انتخاب به خاطر آمادگی آن فضا برای آغاز یک تحول جهانی بوده است.

بخش ۳: چرا عربستان؟ چرا ۱۴۰۰ سال پیش؟

عربستان در آن دوران ویژگی‌هایی داشت که آن را برای بعثت آخرین پیامبر مناسب می‌کرد:

  1. دور از سلطه‌ی امپراطوری‌ها (روم و ایران)، و در نتیجه، استقلال در پیام‌رسانی.
  2. نداشتن تمدن پیچیده‌ی فلسفی یا طبقاتی که باعث شود دین با فلسفه‌ها و سیاست‌ها آلوده شود.
  3. مرکزیت جغرافیایی بین آسیا، اروپا و آفریقا برای گسترش سریع پیام.
  4. سنت زنده‌ی ابراهیمی (کعبه، حج، توحید ابتدایی) که زمینۀ پذیرش داشت.

در نتیجه، عربستان از نظر حکمت الهی، نقطه‌ی مناسبی برای آغاز آخرین دین جهانی بود.

بخش ۴: چرا ۱۲ امام؟ چرا باید از آن‌ها پیروی کرد؟

در مکتب شیعه، امامان:

  • ادامه‌دهندگان راه پیامبرند،
  • معصوم‌اند و اشتباه نمی‌کنند،
  • الگوی عملی و معنوی بشر در سلوک الی‌الله‌اند،
  • و بیانگر باطنی قرآن و شریعت‌اند.

آن‌ها عرب بودند، ولی مثل پیامبران، پیام‌شان قوم‌گرا نبود. هدف آن‌ها «هدایت دل‌های انسان‌ها»ست، نه ساختن یک قوم خاص.

در احادیث داریم:

«اگر علم در ثریا باشد، مردانی از غیر عرب آن را به دست می‌آورند.»
یعنی معیار «عرب بودن» نیست، بلکه «پذیرش هدایت» است.

بخش ۵: آیا پیروی از اسلام یعنی پیروی از فرهنگ عرب؟

نه. اسلام = دین عرب‌ها نیست.
بلکه:

  • قرآن به زبان عربی آمده چون زبان پیامبر همین بود، نه به خاطر برتری.
  • ماه‌های حرام، حج، قبله و ... ریشه در فرهنگ ابراهیمی دارند که پیش از اسلام نیز جهانی بود.

در عین حال، اسلام به فرهنگ‌های دیگر اجازه داده که در چارچوب توحید، رنگ خود را حفظ کنند.
مثلاً:

  • مسلمانان چین با زبان و خط چینی قرآن را می‌خوانند.
  • ایرانیان از هزار سال پیش اسلام را با فرهنگ خود آمیخته‌اند.
  • آفریقایی‌ها، اروپایی‌ها و امریکایی‌ها، همه نسخه‌ی خود را دارند.

اسلام یک چارچوب است؛ مثل آب زلال. در هر ظرفی ریخته شود، رنگ ظرف را می‌گیرد، ولی ماهیتش همان است.

بخش ۶: از نگاه عرفانی: چرا خدا از طریق انسان کامل عمل می‌کند؟

در عرفان اسلامی، به‌ویژه نزد ابن‌عربی، صدرالمتألهین، امام خمینی و آیت‌الله حسن‌زاده آملی:

خداوند برای هدایت بشر، از طریق «انسان کامل» با او ارتباط برقرار می‌کند.

انسان کامل:

  • آیینه‌ی صفات الهی است،
  • نمونه‌ی فعلی کمال انسانی است،
  • و مسیر رسیدن به خدا را با رفتار و گفتار خود نشان می‌دهد.

این انسان کامل، در دوره‌ی اسلام، پیامبر اکرم(ص) و پس از او ۱۲ امام هستند.
پیروی از آن‌ها، نه پیروی از عرب بودن آن‌ها، بلکه پیروی از حقیقت انسانیِ متصل به خداوند است.

در دعای معروف آمده:

«اللهم عرفنی حجّتک، فإنک إن لم تعرفنی حجّتک ضللت عن دینی»
(خدایا حجتت را به من بشناسان، که اگر نشناسمش، از دینم گمراه می‌شوم.)

یعنی دین بدون راهنمای زنده (ظاهری یا باطنی)، به تحریف می‌انجامد.

بخش ۷: عدالت خدا با این طرح چگونه حفظ می‌شود؟

عدالت خدا یعنی:

  • هیچ‌کس به جرم محل تولد، رنگ، نژاد یا زمان زیستن بازخواست نمی‌شود.
  • هرکس به اندازه‌ی عقل، فطرت، وجدان و دانشی که داشته، مسئول است.

در قرآن آمده:

«لَا نُکَلِّفُ نَفْسًا إِلَّا وُسْعَهَا»
(ما هیچ‌کس را جز به اندازه‌ی توانش تکلیف نمی‌کنیم.)

پس اگر یک چینی هرگز از اسلام نشنید، ولی انسان خوبی بود، اهل نجات است.
و اگر کسی اسلام را شنید، ولی با تعصب، بی‌انصافی یا جهل آن را رد کرد، بازخواست می‌شود.

نتیجه‌گیری کلی:

  1. زمان و مکان ظهور پیام الهی، محلی است ولی پیام، جهانی است.
  2. دین اسلام، برتری نژادی یا قومی نمی‌آورد؛ بلکه دعوت به توحید، عدالت، و اخلاق است.
  3. امامان، راه‌نمایان راه کمال‌اند، نه عرب‌گرایان.
  4. هیچ انسانی به‌خاطر غیرمسلمان بودن در جهنم نیست، مگر اینکه با علم، آگاهانه و از روی لجاجت حقیقت را انکار کند.
  5. عدل، حکمت، و رحمت خداوند، در این طرح کاملاً رعایت شده است.
  6. انسان کامل (امام) واسطه‌ی فیض الهی برای هدایت باطنی همه‌ی انسان‌هاست، حتی اگر او را نشناسند.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

قصیده خادم اهل بیت

دست ویرایش

 

مقدمه‌ی منظومه‌ی «خادم اهل بیت»

در جان آدمی، آتشی است که جز به عشق اهل بیت علیهم‌السلام فرو نمی‌نشیند. این آتش، شعله‌ی معرفتی است که از کوثر ولایت زاده می‌شود و در کوچه‌پس‌کوچه‌های دل، زبانه می‌کشد تا انسان را از خاک به افلاک برد. شاعر این منظومه، نه با غرور طبع که با فروتنی دل، سرودن را آغاز کرده است؛ با دلی مالامال از محبت اهل بیت و روحی مشتاق برای خادمی درگاهشان.

این منظومه‌ی ، نغمه‌ای است از دل سوخته‌ی عاشقی که «خادمی اهل بیت» را بالاترین افتخار خویش می‌داند. شاعر، خویشتن را شایسته‌ی آن درگاه نمی‌بیند، اما همین احساس بی‌لیاقتی، او را به نهایت بندگی رسانده است. در سطر به سطر این اشعار، اشک‌ها جاری‌اند و واژه‌ها، آیینه‌ی ارادت‌اند. این‌جا «خادم» نه واژه‌ای که هویتی است عاشقانه، که شاعر در آن محو شده است.

 

۱.
کجا و من؟ کجا این خاک کویت؟
ولی جانم بود جای تو، خادم

۲.
کجا و من؟ کجا این خاک پاکت؟
دل خاشاک شد پای تو، خادم

۳.
کجا و من؟ کجا این خاک کویت؟
دلم می‌سوزد از نای تو، خادم

۴.
کجا و من؟ که باشم اهل کویت؟
فدای سایه‌ی پای تو، خادم

۵.
کجا و من؟ کجا این درگه تو؟
نباشد جز دعا جای تو، خادم

۶.
کجا و من؟ کجا آستان تو؟
که باشم نیم نگاهی تو، خادم

۷.
کجا و من؟ کجا آن کوی جانان؟
دلم افتاده در نای تو، خادم

۸.
کجا و من؟ که گردم ساکن تو؟
ولی در دل بود جای تو، خادم

۹.
کجا و من؟ کجا این بزم نورت؟
که جانم سوزد از رای تو، خادم

۱۰.
کجا و من؟ که باشم بر سر راه؟
به جان بستم رَسَن، پای تو، خادم

کجا و من؟ کجا این خاک کویت؟
ولی دل می‌تپد جای تو، خادم

کجا و من؟ کجا این خاک کویت؟
ولی دل می‌تپد جای تو، خادم

 

 

 

اگر طردم کنی، بازم بخوانم
که هر آن دل بود رای تو، خادم

 

 

 

دلم آشفته‌ی آغوش نورت
بشد حیران ز سیمای تو، خادم

 

 

 

به جز درد فراق از تو ندارم
که جانم سوخته در نای تو، خادم

 

 

مرا خواهی اگر یا نه، چه حاصل؟
دلم رفته‌ست تا پای تو، خادم

 

 

کجا و من؟ کجا این خاک کویت؟
ولی دل می‌تپد جای تو، خادم

کجا و من؟ کجا این خاک کویت؟
ولی دل می‌تپد جای تو، خادم

 

اگر طردم کنی، بازم بخوانم
که هر آن دل بود رای تو، خادم

دلم آشفته‌ی آغوش نورت
بشد حیران ز سیمای تو، خادم

به جز درد فراق از تو ندارم
که جانم سوخته در نای تو، خادم

مرا خواهی اگر یا نه، چه حاصل؟
دلم رفته‌ست تا پای تو، خادم

نباشد کس اگر در قدر و جاهت
دلم گشته‌ست شیدای تو، خادم

زمین و آسمان سجدت گزارند
شدم خاک ره پای تو، خادم

تو را دانم شفیع روز محشر
بشو مقبول دعای تو، خادم

اگر جان را برند از من به جورت
نماند جز تمنای تو، خادم

منم سرگشته‌ی کوی حسینت
که جانم داده بر نای تو، خادم

به لب ذکر حسن، در دل چراغی
ز نور سبز سیمای تو، خادم

گهی در گریه با زهرای اطهر
گهی سائل به صحرای تو، خادم

 

 

کجا و من؟ کجا این خاک کویت؟

ولی دل می‌تپد جای تو، خادم

 

 

اگر طردم کنی، بازم بخوانم

که هر آن دل بود رای تو، خادم

 

دلم آشفته‌ی آغوش نورت

بشد حیران ز سیمای تو، خادم

 

به جز درد فراق از تو ندارم

که جانم سوخته در نای تو، خادم

 

مرا خواهی اگر یا نه، چه حاصل؟

دلم رفته‌ست تا پای تو، خادم

 

نباشد کس اگر در قدر و جاهت

دلم گشته‌ست شیدای تو، خادم

 

زمین و آسمان سجدت گزارند

شدم خاک ره پای تو، خادم

 

تو را دانم شفیع روز محشر

بشو مقبول دعای تو، خادم

 

اگر جان را برند از من به جورت

نماند جز تمنای تو، خادم

 

منم سرگشته‌ی کوی حسینت

که جانم داده بر نای تو، خادم

 

به لب ذکر حسن، در دل چراغی

ز نور سبز سیمای تو، خادم

 

گهی در گریه با زهرای اطهر

گهی سائل به صحرای تو، خادم

 

کجا و من؟ کجا این خاک کویت؟

ولی دل می‌تپد جای تو، خادم

 

 

 

اگر طردم کنی، بازم بخوانم

که هر آن دل بود رای تو، خادم

 

دلم آشفته‌ی آغوش نورت

بشد حیران ز سیمای تو، خادم

 

به جز درد فراق از تو ندارم

که جانم سوخته در نای تو، خادم

 

مرا خواهی اگر یا نه، چه حاصل؟

دلم رفته‌ست تا پای تو، خادم

 

نباشد کس اگر در قدر و جاهت

دلم گشته‌ست شیدای تو، خادم

 

زمین و آسمان سجدت گزارند

شدم خاک ره پای تو، خادم

 

تو را دانم شفیع روز محشر

بشو مقبول دعای تو، خادم

 

اگر جان را برند از من به جورت

نماند جز تمنای تو، خادم

 

منم سرگشته‌ی کوی حسینت

که جانم داده بر نای تو، خادم

 

به لب ذکر حسن، در دل چراغی

ز نور سبز سیمای تو، خادم

 

گهی در گریه با زهرای اطهر

گهی سائل به صحرای تو، خادم

 

به عشق مجتبی خون دل افشان بود

جان در تماشای تو، خادم

 

ز نور مرتضی گشتم منوّر

که بودم در سرای تو، خادم

 

اگر در کربلا جان دادم ای عشق

شدم لب تشنه در پای تو، خادم

 

تو را دارم شفیع هر دو عالم

که باشم در قیامِ تو، خادم

 

بُوَد زهرا چو مادر، من یتیمم

پناه‌آورده بر جای تو، خادم

 

تو را دارم اگر، دنیا چه باشد؟

مرا بس نور مولای تو، خادم

 

من آنم کز غم آل پیمبر

زنم دل را به دریای تو، خادم

 

به مهر اهل بیت آراستم دل

که شد جان در تمنای تو، خادم

 

دل شب‌ها که افتد بر تلاوت

شود روشن به آوای تو، خادم

 

دمادم می‌زنم یا رب به اشکم

که گردم در خطای تو، خادم

 

ز هر زخمی که آمد بر تن تو

شدم مدهوش، زهرای تو، خادم

 

دلم سوزد ز داغ جسم بی‌سر

که دارد جان فدایی تو، خادم

 

به طفلان رباب اشکم روان است

ز سوز سینه‌سوزای تو، خادم

 

غم مجتبی و زخم جگر را

نوشتم در مصفّای تو، خادم

 

به سوز زینب و اشک یتیمان

دلم بستست بر نای تو، خادم

 

به گود قتلگاه و ناله‌ی تیر

شدم بی‌تاب فردای تو، خادم

 

ز مهر اهل بیت افتاده‌ام من

به بند لطف زنجیر تو، خادم

 

غم آن دست‌های بسته‌ی عشق

زند شعله به مأوای تو، خادم

 

دلم با لاله‌های سرخ کربل

زند آواز شیدای تو، خادم

 

به علقمه چو عباس آمد از راه

سپردم جان به دریای تو، خادم

 

به سقّایی لب‌تشنه بیفتم

که باشم در سقای تو، خادم

 

سرم بر خاک، با ذکر حسینی

نهم چون اشک بر جای تو، خادم

 

اگرچه سینه‌ام پر آه و درد است

نهم دل در شفای تو، خادم

 

به دستم پرچم یاحیدر افتاد

که باشم در لوای تو، خادم

 

به مهر فاطمه جاری‌ست جانم

شدم از عشق، سودای تو، خادم

 

دمی با اهل بیتت دم زدم من

گرفتم رای و رأی تو، خادم

 

به دامانت پناه آورده‌ام من

چه خوش باشد وفای تو، خادم

 

به یاد طفل اصغر، سینه‌سوزم

نهم لب بر مناجای تو، خادم

 

به نخل خون، به نیزه، آفتابی

شدم سرگشته در نای تو، خادم

 

تمام هستی‌ام سوز حسینی‌ست

که باشم در عزای تو، خادم

 

بیا ای یوسف زهرا، که گردم

به هر دم در صفای تو، خادم

 

رسد روزی که در دولت بمانی

شوم در ظلّ رَضای تو، خادم

 

دل شب‌زنده‌داران پر کشیده‌ست

به امید دعای تو، خادم

 

کجا و من؟ کجا این خاک کویت؟

ولی دل می‌تپد جای تو، خادم

 

 

اگر طردم کنی، بازم بخوانم

که هر آن دل بود رای تو، خادم

 

دلم آشفته‌ی آغوش نورت

بشد حیران ز سیمای تو، خادم

 

به جز درد فراق از تو ندارم

که جانم سوخته در نای تو، خادم

 

مرا خواهی اگر یا نه، چه حاصل؟

دلم رفته‌ست تا پای تو، خادم

 

نباشد کس اگر در قدر و جاهت

دلم گشته‌ست شیدای تو، خادم

 

زمین و آسمان سجدت گزارند

شدم خاک ره پای تو، خادم

 

تو را دانم شفیع روز محشر

بشو مقبول دعای تو، خادم

 

اگر جان را برند از من به جورت

نماند جز تمنای تو، خادم

...

ز اشک نیمه‌شب دل را نوشتم

که گردد محو لبخای تو، خادم

 

چه شب‌هایی که بی‌تاب حضورت

نهادم چشم بر جَدای تو، خادم

 

دعایم در قنوت عاشقانه‌ست

که گردم جزو یارای تو، خادم

 

ز سوز انتظارت سینه‌سوزم

فتاده جان به سودای تو، خادم

 

تویی آن حجت پنهانِ خداوند

منم در جست‌و‌جوی تو، خادم

 

همه شب با فروغ نام نابت

کنم دل را پذیرای تو، خادم

 

اگر مهدی بیاید در زمانه

شوم قربان سیمای تو، خادم

 

به جمع خادمانت راه یابم

بشو محو ولای تو، خادم

 

ز اشک دیده‌ام آیینه سازم

که گردد خانه، جای تو، خادم

 

صدای یا حسینم در فغان است

که افتاده‌ست در پای تو، خادم

 

 

کجا و من؟ کجا این خاک کویت؟

ولی دل می‌تپد جای تو، خادم

 

 

صدای یا حسینم در فغان است

که افتاده‌ست در پای تو، خادم

 

به وقت خواندن زیارت‌نامه‌ات

من شوم محو ثنای تو، خادم

 

دل شب‌های تارم پر ز نورت

شدم فانوس سیمای تو، خادم

 

نمازم با حضور نام پاکت

رسد تا عرش از رای تو، خادم

 

اگرچه دورم از کوی حضورت

شدم مجنون و شیدای تو، خادم

 

به لطف اهل بیت و نور قرآن

رسیدم در عطای تو، خادم

 

به هر اشکی که ریزم بهر زینب

نویسم عهد با وای تو، خادم

 

لبم تا ذکر سجاد است گوید

تپد دل در دعای تو، خادم

 

فدای کودکان بی‌پناهت

که باشند آشنای تو، خادم

 

به روز حشر اگر دستی بگیرم

شوم سیراب از چای تو، خادم

 

دل من در رکاب عشق جاری‌ست

نهد سر در فدای تو، خادم

 

مرا با مهر اهل بیت جان است

که گشتم در هوای تو، خادم

 

همه شب سینه‌زن، روزم به اشک است

نشستم بر صفای تو، خادم

 

ز نور حیدری بر جان نشسته‌ست

دمم سرمست لالای تو، خادم

 

به کودک‌های سقا خانه‌ی عشق

نوازش‌گر به آغای تو، خادم

 

چه گویم از صفای بینِ گودال؟

که باشم در وفای تو، خادم

 

زبان در وصف زهرا لال گردد

بود دل در ولای تو، خادم

 

به نام ذوالفقار مرتضایی

نهم شمشیر بر جای تو، خادم

 

به شوق پرچم سرخ حسینی

دلم جان داده در نای تو، خادم

 

ز خون پاک اصغر یاد دارم

که باشم در صفای تو، خادم

 

به پرچم‌های مشکی در محرم

سپردم دل به آیای تو، خادم

 

در این وادی که عشق آید به میدان

بود دل در صدای تو، خادم

 

مبادا لحظه‌ای غفلت بیابم

ز نام و از ندای تو، خادم

 

همیشه خاک درگاه تو باشم

که جانم شد فدای تو، خادم

 

اگر عمرم به سر آمد در این راه

شوم مسرور از جای تو، خادم

 

تو را در خواب دیدم با صفایی

شدم بیدار از خوای تو، خادم

 

اگرچه دیده‌ام باران نگشته

دلم لبریز جوی تو، خادم

 

تو را خواندم به اشک عاشقانه

که باشم در دعای تو، خادم

 

مرا با نوکری آموخت مادر

نهد جان بر لقای تو، خادم

 

در این طوفان دنیا گم نشینم

که دارم من هدای تو، خادم

 

به صوت ناله‌ی طفلان حرم نیز

ببارد اشک از جوی تو، خادم

 

به بانگ یا علی دل را سپارم

نهم سر در صفای تو، خادم

 

تو را دارم، اگر عالم نباشد

بسوزم در بهای تو، خادم

 

مرا با اشک و سینه‌زن گذشت است

تمام عمر، در جای تو، خادم

 

و این آخر سخن با چشم گریان

 شدم خاکی ز پای تو، خادم

 

 

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی