باسمه تعالی
حکایت ششم:
جوانِ مست و پیرِ بیدار
در حال ویرایش
جوانی خوشرخ و مست غرور
به دنبال هوس، غافل ز نور
باده مینوشید شب تا صبحگاه
در پی لذت، به دور از راهِ راه
پیر دانایی گذر کرد از کنار
دید او را مست و بیپروا و زار
گفت: «ای فرزند! جانت نیست پست
لیک خود را دادهای در دامِ مست»
«مستی از باده نباشد کارِ مرد
مرد آن باشد که دل گیرد نبرد»
«تو اگر خواهی صفا در سینهات
ترک کن جام و خراب آیینهات»
جوان خندید و بگفت: «ای پیر سال!
عشق در جام است، در محراب مال»
پیر آهی زد و گفت: «ای بیخبر!
عشق آن باشد که آید بیخطر»
«جام اگر شیرین بود، بیسر گذشت
عشق اگر حق بود، با دل گذشت»
روزها رفت و جوان افتاد پست
چشم او وا شد، دلش از خواب رَست
جستوجو میکرد آن پیرِ قدیم
تا بیابد مرهم از آن مردِ بیم
پیر را دید و فتاد اندر قدم
گفت: «ای جانم، مرا ده راه و دم»
پیر گفتش: «گرچه دیر آمدی
لیک بیدار آمدی، جان آمدی»
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۵