باسمه تعالی
حکایت پنجم:
پیر دانا و مرد آزمند
در حال ویرایش
مردی از مال و زر آکنده بود
لیک از نورِ دل افکنده بود
روز و شب در جمع مال و نقرهزار
بیخبر از مرگ و از روز شمار
پیر دانایی به دیدارش رسید
لیک مرد از خویش در غرور شدید
گفت پیرش: «ای برادر، مال چیست؟
گر نمانَد نام نیکت، حال چیست؟»
گفت: «این زر پادشاهی میدهد
هر که زر دارد، خدایی میچِشد»
پیر تبسم کرد و گفت از سر درد:
«زر اگر باشد، ولی دل گشت سرد»
«گنج اگر در خاک باشد بیوفاست
آنچه در جان است، آن را باد نیست»
«روز مرگت، گر نه نامت زنده ماند
خاک شوی، زر به چاهت بر نشاند»
مرد خندید و بگفت: «ای شیخ، بس!
من خریدارم، نه پند و نه قفس»
چند صباحی بگذشت از این حدیث
تا که شد آن مرد بییار و خبیث
زر بماند و عمر او پایان گرفت
قبر شد بازار او، دکان گرفت
پیر آمد، بر سرِ خاکش نشست
گفت: «دیدی؟ زر نماند، نام هم پست»
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۵