باسمه تعالی
حکایت هشتم:
عابد غرورآلود و زنِ گناهکار
عابدی در شهر بود اندر نماز
شب و روزش شد عبادت، بیمجاز
هر کجا رفتی، بگفتندی همه
«این، امام وقت ماست، اهل کَرَم»
در کنار شهر، زنّاری نشست
زنی آلوده، ولی با سوز و مست
مرد عابد چون شنید از حالِ زن
خشمگین شد، گفت: «اینست اهل فَن؟!»
«چون منم پاک از گناه و از هوس
چون بود این زن هنوز اندر قفس؟»
شب به خواب آمد ندایی سوی او
که: «تو مغرور آمدی، او در جُو»
«تو به ظاهر پاک و اندر دل سیاه
او به ظاهر بد، ولی روشن چو ماه»
«تو غرور آوردی در طاعتت
او پشیمان است از هر لغزشت»
چون سحر شد، عابد از خواب آمدست
با دلی لرزان و چشمی پُر شکست
رفت در کوچه، به دیدار آن زن
دید گریان است، دور از نام و نَن
گفت: «ای بانو! تویی از ما بهتر
در دلت نوریست، ما را بیخبر»
زن بگریید و بگفت: «ای عابد است!
ما همه بندیم، ولی او مالک است»
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۵