باسمه تعالی
حکایت چهارم:
شیخ و جوانِ پرادعا
دست ویرایش
چکیده (نثر):
جوانی با غرور و لفاظی بسیار، خود را دانای کل میپنداشت و نزد شیخی رسید و گفت: «من هر چه باید بدانم، میدانم. دیگر چه میماند؟» شیخ تبسمی کرد و او را به سفری در درون دعوت کرد. پس از مدتی، جوان دریافت که هر چه میدانسته، حجاب دانایی واقعی بوده است. به سجده افتاد و گفت: «ندانستن آغاز داناییست.»
جوانی سرکش و پرشور و فخر
گرفته علم و فن را همچو نقر
زبان چون تیغ، پرگو و بلند
بهظاهر دانشآموخته، بهپس کمند
نزد شیخی آمد از اهل یقین
گفت: «دانش دارم اندر هفت بین»
«چند دفتر خواندهام در روز و شب
نیست علمی که مرا باشد عقب»
«راه حق را خود ز دل پیمودهام
در معارف چون قلم فرسودهام»
شیخ تبسم کرد و آهی زد به مهر
گفت: «ای فرزند! این دعوی مبر»
«آنکه گوید، من همه دانستهام
نیمهجان از خود، ولی بیجستهام»
«هر که پر شد ز ادعا و شورِ خام
دور ماند از اصلِ معنا و مقام»
«تو اگر خواهی درون را نور دهی
باید اول آینه را دور دهی»
سپس او را برد در خلوتگهی
بیکتاب و بیقلم، بیبرگهای
گفت: «بنشین، بشنو از دل، نه زبان
علم جان آموز، نه علمِ بیان»
چند صباحی خامشی را پاس داشت
در سکوتش عالمی احساس داشت
گفت: «در خود دیدم آن را که نداشت
هیچ مکتب، هیچ مذهب، هیچ کاشت»
«نور دیدم کز درون میتابدم
گویی از روز ازل بیداردم»
«لیک دانستم که آنچه خواندهام
پردهای بر دید حق افکندهام»
«هر چه گفتم، بود حجابِ دیدِ دل
هر چه دانستم، ندیدم منزل»
در برابر شیخ افتاد از ندام
اشک میریخت از سرّ آن کلام
گفت: «ای استادِ جان، ای پیر راز!
علمِ تو بیدفتر و بیساز و ساز»
«من ندانستم، ولی دعوی شدم
از همین دعوی، تهی و پوچ شدم»
شیخ فرمودش: «ندانستن خوش است
زانکه این آغازِ دانایی سرشت»
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۵