رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت هفتم:

درویش و پادشاه

 

در حال ویرایش

 

پادشاهی تخت داشت و تاج زر
هر چه می‌خواستش، مهیا شد ز در

هر سحرگاهی درون باغ خویش
می‌نشست از ناز با اندیشه‌پیش

روزکی درویش ساده‌پوش و زار
بگذری می‌کرد از آن باغ و بهار

شاه چون بیند درویشی چنین
گفت: «ای مرد! نیستی از ما غمین؟»

«نه لباسی، نه طعامی، نه سرای
زندگی‌ات نیست جز درد و بلای»

درویش تبسم کرد و نرم
گفت: «ای شاه سراپا خشم و گرم»

«من ندارم، لیک دارم جانِ شاد
تو همه داری، ولی دل گشته باد»

«آن‌چه می‌خواهی، درونت نیست خوش
دل گرفته، چشم تو بی‌نور و کش»

شاه از این گفتار لرزید و بماند
اشک در چشمان آن سلطان نشاند

گفت: «در دل گر نباشد نور و جان
پادشاهی نیست جز دیوار و آن»

پس به درویش احترام آورد و گفت:
«پادشاهی با دل روشن نهفت»

از همان روزی که دید آن ساده‌پوش
باغ را داد و دل از غفلت نکوش

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۲/۱۵
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی