باسمه تعالی
حکایت هفتم:
درویش و پادشاه
در حال ویرایش
پادشاهی تخت داشت و تاج زر
هر چه میخواستش، مهیا شد ز در
هر سحرگاهی درون باغ خویش
مینشست از ناز با اندیشهپیش
روزکی درویش سادهپوش و زار
بگذری میکرد از آن باغ و بهار
شاه چون بیند درویشی چنین
گفت: «ای مرد! نیستی از ما غمین؟»
«نه لباسی، نه طعامی، نه سرای
زندگیات نیست جز درد و بلای»
درویش تبسم کرد و نرم
گفت: «ای شاه سراپا خشم و گرم»
«من ندارم، لیک دارم جانِ شاد
تو همه داری، ولی دل گشته باد»
«آنچه میخواهی، درونت نیست خوش
دل گرفته، چشم تو بینور و کش»
شاه از این گفتار لرزید و بماند
اشک در چشمان آن سلطان نشاند
گفت: «در دل گر نباشد نور و جان
پادشاهی نیست جز دیوار و آن»
پس به درویش احترام آورد و گفت:
«پادشاهی با دل روشن نهفت»
از همان روزی که دید آن سادهپوش
باغ را داد و دل از غفلت نکوش
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۵