باسمه تعالی
حکایت نهم:
کودکِ عارف
در حال ویرایش
شنیدم کودکِ خوشذوق و بینا
نگه میکرد از آغاز، بالا
به جای بازی و شور و شتابی
به دل میداشت نورِ آفتابی
به هر چیزی که دیدی جان ندارد
نمیمانْد و رو برمیگشارد
نه دل در باد و باران خوشگذر بود
نه با خاکِ زمین اندر نظر بود
ز مادر چون شنید از نامِ یزدان
به دل گردید آن معنا درخشان
به شب در گوشهای بنشست خاموش
ز شوقِ دوست، در دل بود آتوش
چو شد هفتساله، گفت آن کودکِ راز
که این عالم نمیماند در این ساز
یکی پنهان خدایی هست در جان
که میبیند، ولی میناید از بان
همه دیدند عقلش را گرانسنگ
ندیدندش در آن بازیچه و رنگ
ز دل آهسته میگفت این سخن پاک:
که دل باید برید از بند و از خاک
به ده سالی رسید و شد چو پیری
به نورِ دل، رسیدش راه سیری
ندانستند خلقش را به ظاهر
که این کودک چرا شد پر مناظر
ولی آن دل، پر از سوز و صفا بود
چو شمعی زان جهانِ پر جفا بود
شبی خلوتگهی شد خانهی او
نه مادر بود، نه در سایهی بو
نشسته در سکوتِ شب، فروتن
دلش لبریزِ نورِ بیسخن
به ناگه نوری از بالا درخشید
جهانی در دلِ او نغمه میچید
صدایی آمد از عمقِ وجودش
که برخیز ای پسندیده درودش
نه بازی کن، نه سرگرم مجازی
که اهل دل نه در خوابند، نه بازی
تو را دادیم بیناییِ جان
که بینی راز را بیواسطهگان
تو آن نوری، که پیش از خاک بودی
درونِ پردهی افلاک بودی
به یاد آور کجا بودی، چه دیدی
که با یک جلوه از عالم بریدی
چو آن نورِ الهی شد نمایان
گشود آن دل به صد رازِ نهانجان
به اشکِ گرم، شست از دیده پرده
درونش گشت روشن چون سپرده
زبانش بسته، دل گویا چو باران
به جان آموخت لبخندِ بهاران
در آن دم، پیر مردی نورپیکر
درآمد از در و بنشست در بر
نگه کردش، چو در آیینه میدید
که آن طفل است، اما جانش امید
بدو گفتا: تو را اسرار پیداست
ز چشم کودکانه نور برخواست
بگو ای پاکدل، این راهِ عرفان
ز کِی بگشودهای با خود به ایمان؟
بگفت: از روزِ اول در دلِ من
کسی میگفت چیزی غیر از این تن
نه دل خوش داشتم در خنده و خواب
نه با بازی، نه با فریادِ سیلاب
دلم از ذکر، میجوشد چو چشمه
خموشام لیک دل در سوز و زمزمه
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۵