باسمع تعالی
حکایت ۳:
پادشاه و درویش خاموش
در حال ویرایش
چکیده (نثر):
پادشاهی مغرور، روزی در گذرگاه شهری درویشی را دید که خاموش نشسته، نه تمنّایی داشت و نه نگاهی. پادشاه گفت: «چه میخواهی؟» درویش گفت: «آنچه تو داری، مرا کافی نیست و آنچه من دارم، تو را بس نیست!» پادشاه متأثر شد و از او پرسید: «این چه حال است؟» گفت: «آرامش.» پادشاه حیرت کرد و دانست که سلطنت بر دل خود، برتر از سلطنت بر مردم است.
پادشاهی بود مست از ملک و گنج
سینهاش پر، لیک بینور و بیرنج
هر سحر میرفت با ساز و سپاه
تا ببیند حال مردانِ چو ماه
در گذرگاهی گذر کرد از قضا
دید درویشی نشسته بی نوا
نه گدایی، نه تمنا، نه سخن
نه غباری بر رخ و نه آهِ من
چشمِ او پرنور، ولی خاموشِ خام
دل رها از بند حرص و بیم و دام
پادشا با خنده گفتش: «ای فقیر!
نیستی زینگونه احوالت دلگیر؟»
«گر چه سلطانی ندارم بر سرت
لیک خواهم، پادشاهی در برت»
درویش آهی زد و گفت: «ای شهریار!
تو که داری، لیک گم کردی قرار»
«من ندارم، لیک دل را یافته
گنج آرامش به کف آوردهام»
«آنچه تو داری، مرا حاجت نداد
و آنچه دارم، تو نداری، ای سداد»
«بر دلت صد قصر و صد آیینه نیست
لیک دل را جز به نور آیینه نیست»
شاه گفت: «این راز را از کِی شنفتی؟
یا ز درویشی چنین گوهر نهفتی؟»
گفت: «از دل، چون تهی گشتم ز غیر
آمد آن نوری که نبودش هیچ قیر»
«تو نظر داری به زر و تخت و تاج
من نظر دارم به جان، نه هیچ عاج»
«من به سویی میروم کان سو نداشت
تا که جان را در صفا مهمان گذاشت»
پادشه حیران شد از گفتارِ او
بر دلم بگذشت صد بازارِ نو
گفت: «ای مردِ خدا، تعلیم کن
دل ز بند این جهان تسلیم کن»
درویش گفتش: «رستگاری ساده است
لیک باید دل تهی، نه زاده است»
«دل چو از شهوت تهی گردد تمام
میشود آیینهی آن صبح بام»
«پادشه آن است کو بر خویش پاد
نه کسی کو گَرد عالم بر نهاد»
«نیست سلطان آن که دارد صد سپاه
بلکه آن کو گم کند در خود گناه»
شاه خم شد، بوسه زد بر پای او
گفت: «ای درویشِ صاحبسایِ نو!»
«من که خود سلطانِ عالم دیدهام
هیچگاه این رازها نشنیدهام»
«بعد از این گویم سپاهام را مران
تا دلم گردد مطیعِ جانفشان»
چند روزی با درویشان نشست
دل ز قصر و تاج و تخت خویش بست
بعد از آن در ملک خود عدل آفرید
هر کجا فقری رسید، آنجا رسید
چون که دل را یافت در خلوتکده
ملک دنیا گشت در چشمش رده
پادشاهی، مستِ ملک و تخت و گنج
هر سحر میتاخت در میدانِ رنج
تا که روزی دید در راهی دراز
درویشی خامش و آرام و راز
نه ز او آوای حاجت در جهان
نه تمنا، نه خروش و بیامان
گفت: «ای مرد! این چه حالی گشتهات؟
بینوایی یا خدای آغشتهات؟»
او نگاهی کرد پر از نور پاک
گفت: «بینیازم از تاج و پلاک»
«آنچه تو داری، مرا خوش نیست هیچ
آنچه دارم، تو نداری تا که پیچ»
پادشا خندید، گفت: «این ماجرا
بیجوابم کرد در عرشِ دعا»
«کاش دل همچون تو آرامم شود
کاش در جانم نوای دم شود»
درویش آهسته گفت: «ای پادشاه!
پادشاهی کن، ولی در راهِ شاه»
«پادشاه آن است کز دل گشته پُر
نه که بر مردم زند زخم و شرر»
«هر که دل را رام کرد از شهوتی
پادشاه است، از درون با قدرتی»
پادشه خم شد به درگاه درویش
بوسه زد بر خاک و گفت: «ای مهفروش!»
«از تو آموختم که در مِهر و سکوت
میتوان بُرد از هزاران ملک، قوت»
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۶