باسمه تعالی
مثنوی عارف(۱)
عارفان، آیینهی شوق و حضور
رهگشای جان و دل در کوی نور
عارفان، شمعاند در ظلمتسرا
هادی دلهای عاشق بر خدا
سوزشان از شوق دیدارِ خداست
روشنیبخش دلِ اهلِ وفاست
خویش را سوزند در راهِ یقین
تا شود عالم ز اسرارِش مبین
آنکه بی خود شد، سوی جانان رسید
در مقام بینشان، آسان رسید
در دلش عرش خدا لرزیده بود
آسمان با خاک او پیچیده بود
نه مکان دارد، نه در بندِ زمان
بینشان است و نشانش عشق جان
عارف آن باشد که در میدان عشق
جان دهد بیمدح و بیفرمان عشق
او نباشد طالب جاه و نشان
نی ز مدح خلق، نی بیمِ زبان
خُمنشینِ حق، خمار از جام نور
ساکنِ کویِ امان، فارغ ز شور
هر دلی در حضرتش آیینهوار
غرق نور و عشق گردد بیقرار
گنج اسرار خدا در سینهاش
نور حق تابنده از آیینهاش
گر سخن گوید، حکایت میکند
در خموشی، او عنایت می کند
سفرهاش در هر گذرگاهی به پاست
لیک خود بیتکیه، بیخوف و ریاست
دل سپرده در تلاطم، بینیاز
در دل دریا، بود پر رمز و راز
او نظر را میکند آیین عشق
هر دمی سرشار از تمکین عشق
خانهاش را موج غم ویران کند
لیک دل را نور جان مهمان کند
آنکه شد دل محرم سِرّ قدیم
پاک کردش از غبار هر سَلیم
دل چو گردد آینه از کردگار
او ببیند جلوه ی زیبا ز یار
عارف آن کس کو به دل حق جو شود
نه به مدحِ این و آن، خوش خو شود
میچکد اشکش به دامانِ حضور
دل بود بیتاب و جان سرشارِ نور
حرف او تفسیر "هو" تا ما سواست
زانکه هر لفظش، کلام کبریاست
ذکر حق افکند آتش در درون
شد سحر، خونین سما، با بانگِ خون
با نوای دل، نیایش میکند
جان جانان را ستایش می کند
بر لبش خاموشی و در دل کلام
سِرّ جانش روشن از سیر مدام
هر نَفَس بگشاید ابوابِ کمال
میبرد دل را به اسرارِ وصال
در سکوتش نغمه ی صد کبریاست
گفتنش آئینهی وجه خداست
در نگاهش کعبه و دیر و حرم
جمله یک نامند در لوح قلم
آنکه از دل خواست دیدار خدا
در شعف می سوزد و جانش فدا
گر ببیند نور حق با چشم دل
می شود راهِ " رجالی" مشتعل
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۷