باسمه تعالی
عارف
مقدمه
مثنوی «عارف» تجلی نوری است از درون سالکی که در سلوک الیالله، حجابهای منیّت را دریده، و با دلِ سوخته، طریق فنای فیالله را پیموده است.
این سرودهها، برخاسته از تأملات عرفانی و شهودات روحی است که با الهام از آموزههای اهل سلوک، در قالب شعر، تجلی یافتهاند.
«عارف» در این منظومه، نه تنها به عنوان یک واژه، بلکه به مثابه حقیقتی زنده و جاری در جانِ انسانِ بیدار حضور دارد؛ انسانی که از صورتها عبور کرده، و در ساحتِ نورِ وحدت آرام گرفته است.
در این دفتر، کوشیدهام تا با زبانی ساده و شاعرانه، سیمای حقیقی عارف را – آنگونه که در اندیشهی عرفا و تجربهی شخصیام شکل گرفته – به تصویر بکشم؛ بیآنکه به تعاریف پیچیده و اصطلاحات فلسفی متوسل شوم. امید آنکه این کلمات، روزنی شود به سوی عالمی فراتر از حرف و صوت.
فهرست
۱. مقدمه
۲. عارف کیست؟ (ابیات ۱–۲۰)
۳. سیر از خود به حق (ابیات ۲۱–۴۰)
۴. آیین دل و حضور شبانه (ابیات ۴۱–۶۰)
۵. نه به ظاهر، بل به باطن (ابیات ۶۱–۸۰)
۶. در آتش عشق سوختن (ابیات ۸۱–۱۰۰)
۷. عارف در دریای وحدت (ابیات ۱۰۱–۱۲۰)
۸. سکوت و اشراق (ابیات ۱۲۱–۱۴۰)
۹. عارف و بینیازی از خلق (ابیات ۱۴۱–۱۶۰)
۱۰. فنای عارف و بقای حضور (ابیات ۱۶۱–۱۸۰)
۱۱. وحدت وجود و دید حق (ابیات ۱۸۱–۲۰۰)
۱۲. پایان سخن و آغاز شهود (ابیات ۲۰۱–۲۲۰)
۱۳. دعای پایانی و ختم دفتر
عارف آن است که ز خود آزاد شد
از من و ما رسته، با حق شاد شد
نه به گفت و نسخه و تکرارها
بل ز جان سوزد در اسرارها
عارف آن است که ز خود آزاد شد
از من و ما رسته، با حق شاد شد
نه به تکرار سخن، ذکر زبان
بل به جان آشفته، در فریاد شد
در دل شب، با سکوتی رازناک
در صفا غرق و ز هر سودا تهی
نه به تصویر و خیال خویشتن
بل به آیینهست و بیاجرا تهی
دفترش خاموش و دل پرنور عشق
در عبادت بیعدد، بیگاه و پی
با دلی بیرنگ و چشمی روشن است
از غرور علم و عنوانها بری
نه طلب دارد، نه خوف از ناتمام
در حضور دوست، غرق در نَعیَم
عارف آن باشد که در محراب دل
جان دهد بیدست و بیپایان حکیم
عارف آن کو در عدم گم کرده خویش
ساکنِ دریاست، اما بیخروش
گر بسوزد هر دو عالم در نگاه
او نباشد جز نظر بر رنگ و جوش
در سکوتش آتشی افروخته
در نگاهش صد جهان خاموشتر
نه تمنّا دارد از فردوس و حور
نه هراسی از جحیم و خشم و شر
کعبه و بتخانه یکسان در نگاه
چون که دیده وحدتِ زیبای دوست
دل چو آیینهست، پاک از نقش غیر
هر چه جز معشوق باشد، در او سوست
نه به تسبیح است عرفانش، نه زور
نه به ذکر خشک و روزههای تلخ
بل به اشراق حضورِ بیحد است
در دل شبها، چو بیداری و صَحو
بر تنش جامهست اما بیهوس
در دلش تنها رخ دوست است و بس
هرچه گوید بیزبان و بیصداست
هر کجا خندد، درونش گریههاست
غرقه در نوری که بیرنگی کند
سینهاش را صبر، چون سنگی کند
در عدم گم گشته، پیدا در حضور
نه به وهم و فکر، بل اسرارِ نور
میچکد از چشم او اسرار ناب
میدود در خون او ذکرِ تواب
لحظهها را با خدا همنفس است
جان او با هر نسیم و لمس هست
هر چه دارد داده، بی بیم و طمع
هرچه جوید، نی به سود و نی به جمع
در نیایش، نه ز نیازش نشان
مینشیند در مقامِ بیجهان
سینهاش خالیست از اندیشهها
تا در آن بنشیند آن روشنضحیٰ
خلوتش پرشورتر از صد سپاه
سوز او خاموشتر از برق و آه
با نگاهش میتوان دید آسمان
در سکوتش میتپد صوتِ اذان
نه به تعریفِ دگر مردان سزد
عارف آن باشد که در دل حق زند
نام او گم در مقامِ بینشان
خاک او از عرش بالاتر عیان
گاه چون دریا، سرافشان، بیخروش
گاه چون صحرا، سبکبال و خموش
نه به میل خویش راهی میرود
بلکه از جذبه بهسوی او رود
بر لبش ذکر است، لیک از جانِ ناب
در سکوتش هست صد تکبیر ناب
گر به رقص آید، ز عشق است و جنون
ور نشیند، در فنا دارد سکون
کعبهاش دل، قبلهاش آن چهرهست
دل چو آیینهست و عشقاش مهرهست
هر چه را بیند، نه از خود میبیند
هر چه بشنود، ز محبوب آیدش ند
گر بسوزد در میان آتشاش
خندهاش آید ز جان بر چشماش
نغمهی هستی ز جانش میدمد
موجِ وحدت در ضمیرش میتند
دل تهی از هرچه غیر از یار شد
دیدهاش آیینهی اسرار شد
او نباشد طالب جاه و نشان
نی ز مدح خلق، نی بیمِ زبان
کار او خاموش و حالش بیعدد
در دل شب، راز گوید بیسند
تا کند دل را ز غیر دوست پاک
در درون خویش سازد خانه پاک
هر که جوید وصف او، حیران شود
زانکه او در وصف هم پنهان شود
هر که او را دید، خود را گم کند
با نگاهی، هر دو عالم کم کند
رسته از هر قید و شرط و سوز و ساز
با خدا گوید حدیثِ راز و ناز
در جهان، اما نه از این خاک و خشت
در سکوت، اما صدایش تا به عرش
میچکد از سینهاش بارانِ نور
میتپد در قلب او اسرارِ طور
گاه چون کوهی، ز غم بیتاب و پر
گاه چون مهتاب، لبریز از نظر
در نگاهش کعبه و دیر و حرم
همچو یک آیینهاند از چشمِ دم
عارف آن کو از "منی" آزاد گشت
در مقامِ بینشان، بنیاد گشت
هم زمین و آسمان در او تنید
در دلش عرش خدا لب میگزید
نه مکان و نه زمان در دست اوست
بینشان گردد، نشان از مست اوست
با شرابِ حق، خمارش جاودان
مستِ نوری، ساکنِ کویِ امان
در حریمش، هر چه هست، آیینهوار
دلربا گردد ز نوری بیشمار
سینهاش گنجینهی اسرار حق
هر سخن در چشم او بیخوی و نق
گر سخن گوید، همه ز آنِ اوست
ور خموش آید، سکوتش جانِ اوست
سفرهاش گسترده در هر کوی و بر
بینیاز از هر پناه و هر سپر
دل به دریا داده، بیکشتی و باد
در خطرها، غرق امن و بیمراد
او به هر چیزی نگاهی خاص دارد
هر دمی با عشق، پر احساس دارد
گر بسوزد خانهاش در موج درد
در درونش شعلهی شادی بجَرد
عارف آن کو با خدا خلوت کند
غیر او را از دلش غربت کند
دل چو آیینه، نظر پرنور و صاف
بیغرور و شهرت و وصفِ اضاف
هر که خواهد عارفِ عاشق شود
باید اول خویش را عاشق کند
تا کند دل را تهی از هر هوا
تا شود در راه او بیادّعا
بر تنش جامهست اما بیهوس
در دلش تنها رخ دوست است و بس
هرچه گوید بیزبان و بیصداست
هر کجا خندد، درونش گریههاست
غرقه در نوری که بیرنگی کند
سینهاش را صبر، چون سنگی کند
در عدم گم گشته، پیدا در حضور
نه به وهم و فکر، بل اسرارِ نور
میچکد از چشم او اسرار ناب
میدود در خون او ذکرِ تواب
لحظهها را با خدا همنفس است
جان او با هر نسیم و لمس هست
هر چه دارد داده، بی بیم و طمع
هرچه جوید، نی به سود و نی به جمع
در نیایش، نه ز نیازش نشان
مینشیند در مقامِ بیجهان
سینهاش خالیست از اندیشهها
تا در آن بنشیند آن روشنضحیٰ
خلوتش پرشورتر از صد سپاه
سوز او خاموشتر از برق و آه
با نگاهش میتوان دید آسمان
در سکوتش میتپد صوتِ اذان
نه به تعریفِ دگر مردان سزد
عارف آن باشد که در دل حق زند
نام او گم در مقامِ بینشان
خاک او از عرش بالاتر عیان
گاه چون دریا، سرافشان، بیخروش
گاه چون صحرا، سبکبال و خموش
نه به میل خویش راهی میرود
بلکه از جذبه بهسوی او رود
بر لبش ذکر است، لیک از جانِ ناب
در سکوتش هست صد تکبیر ناب
گر به رقص آید، ز عشق است و جنون
ور نشیند، در فنا دارد سکون
کعبهاش دل، قبلهاش آن چهرهست
دل چو آیینهست و عشقاش مهرهست
هر چه را بیند، نه از خود میبیند
هر چه بشنود، ز محبوب آیدش ند
گر بسوزد در میان آتشاش
خندهاش آید ز جان بر چشماش
نغمهی هستی ز جانش میدمد
موجِ وحدت در ضمیرش میتند
دل تهی از هرچه غیر از یار شد
دیدهاش آیینهی اسرار شد
او نباشد طالب جاه و نشان
نی ز مدح خلق، نی بیمِ زبان
کار او خاموش و حالش بیعدد
در دل شب، راز گوید بیسند
تا کند دل را ز غیر دوست پاک
در درون خویش سازد خانه پاک
هر که جوید وصف او، حیران شود
زانکه او در وصف هم پنهان شود
هر که او را دید، خود را گم کند
با نگاهی، هر دو عالم کم کند
رسته از هر قید و شرط و سوز و ساز
با خدا گوید حدیثِ راز و ناز
در جهان، اما نه از این خاک و خشت
در سکوت، اما صدایش تا به عرش
میچکد از سینهاش بارانِ نور
میتپد در قلب او اسرارِ طور
گاه چون کوهی، ز غم بیتاب و پر
گاه چون مهتاب، لبریز از نظر
در نگاهش کعبه و دیر و حرم
همچو یک آیینهاند از چشمِ دم
عارف آن کو از "منی" آزاد گشت
در مقامِ بینشان، بنیاد گشت
هم زمین و آسمان در او تنید
در دلش عرش خدا لب میگزید
نه مکان و نه زمان در دست اوست
بینشان گردد، نشان از مست اوست
با شرابِ حق، خمارش جاودان
مستِ نوری، ساکنِ کویِ امان
در حریمش، هر چه هست، آیینهوار
دلربا گردد ز نوری بیشمار
سینهاش گنجینهی اسرار حق
هر سخن در چشم او بیخوی و نق
گر سخن گوید، همه ز آنِ اوست
ور خموش آید، سکوتش جانِ اوست
سفرهاش گسترده در هر کوی و بر
بینیاز از هر پناه و هر سپر
دل به دریا داده، بیکشتی و باد
در خطرها، غرق امن و بیمراد
او به هر چیزی نگاهی خاص دارد
هر دمی با عشق، پر احساس دارد
گر بسوزد خانهاش در موج درد
در درونش شعلهی شادی بجَرد
عارف آن کو با خدا خلوت کند
غیر او را از دلش غربت کند
دل چو آیینه، نظر پرنور و صاف
بیغرور و شهرت و وصفِ اضاف
هر که خواهد عارفِ عاشق شود
باید اول خویش را عاشق کند
تا کند دل را تهی از هر هوا
تا شود در راه او بیادّعا
عارف از آغاز، تا انجام راه
رهسپاریست از منِ سرکش به چاه
تا که در چاهِ عدم گم میشود
چشمهی توحید، در دل میجوشد
نه به لب گوید، نه در دفتر نویس
لیک در سوزش بود، بیهر حُسِیس
عارف آن باشد که با یک جلوهگاه
جان دهد در عشقِ بینام و سپاه
پای تا سر نور گردد، بینشان
در فنای خویش، یابد جاودان
در دل او گرچه طوفانی عظیم
ظاهرش آرام، ساکن، مستقیم
دل اگر خالی شد از غیر از خدا
خانهاش گردد پر از نور بقا
پس به پایان میرسد این گفتوگو
لیک عرفان بیپایان است، خو
عارفان، شمعاند در شبهای تار
راهنمای جان به سوی آن نگار
این سخن شد قطرهای از آن یَم است
ورنه دریای حقیقت، بیکَس است
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۷