باسمه تعالی
عارف
عارف آن است که ز خود آزاد شد
از من و ما رسته، با حق شاد شد
نه به گفت و نسخه و تکرارها
بل ز جان سوزد در اسرارها
عارف آن است که ز خود آزاد شد
از من و ما رسته، با حق شاد شد
نه به تکرار سخن، ذکر زبان
بل به جان آشفته، در فریاد شد
در دل شب، با سکوتی رازناک
در صفا غرق و ز هر سودا تهی
نه به تصویر و خیال خویشتن
بل به آیینهست و بیاجرا تهی
دفترش خاموش و دل پرنور عشق
در عبادت بیعدد، بیگاه و پی
با دلی بیرنگ و چشمی روشن است
از غرور علم و عنوانها بری
نه طلب دارد، نه خوف از ناتمام
در حضور دوست، غرق در نَعیَم
عارف آن باشد که در محراب دل
جان دهد بیدست و بیپایان حکیم
عارف آن کو در عدم گم کرده خویش
ساکنِ دریاست، اما بیخروش
گر بسوزد هر دو عالم در نگاه
او نباشد جز نظر بر رنگ و جوش
در سکوتش آتشی افروخته
در نگاهش صد جهان خاموشتر
نه تمنّا دارد از فردوس و حور
نه هراسی از جحیم و خشم و شر
کعبه و بتخانه یکسان در نگاه
چون که دیده وحدتِ زیبای دوست
دل چو آیینهست، پاک از نقش غیر
هر چه جز معشوق باشد، در او سوست
نه به تسبیح است عرفانش، نه زور
نه به ذکر خشک و روزههای تلخ
بل به اشراق حضورِ بیحد است
در دل شبها، چو بیداری و صَحو
دل از دنیا بکن جانا "رجالی"
که آن عالم بود مقصودِ عالی
مپندار این جهان جاوِدان است
که اینجا سایهایست از پرِ بالی
دل از دنیا بکن جانا "رجالی"
که این بازیچه شد دامِ خیالی
ببین جان را کجا باید رساند
نه در دنیا، در آن ملکِ جلالی
دل از دنیا بکن جانا "رجالی"
بیا تا پر کشیم از قید و مالی
در این وادی چو دل بر حق ببندی
شود این خاک راهت چون هلالی
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۱۷