رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۹۹ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

باسمه تعالی

 

باسمه تعالی
ذره دانایی
هر ذره که در جهان هویدا گردد
از علم الهی‌ست که پیدا گردد
باید که ز جهل خویش پروا نکنی
تا نور حقیقت به تو معنا گردد

 

ذره دانایی – شرح و تفسیر

مصرع اول:
"هر ذره که در جهان هویدا گردد"
در این مصرع، ذره نماد کوچک‌ترین واحد هستی است که در عین خردی، حامل حقیقتی عظیم است. شاعر به این نکته اشاره دارد که هیچ پدیده‌ای در جهان بی‌دلیل و بی‌حکمت نیست. هر ذره‌ای که در عالم آشکار می‌شود، نشانه‌ای از یک حقیقت بزرگ‌تر است. این نگاه در عرفان اسلامی و فلسفه‌ صدرایی نیز دیده می‌شود، جایی که هر موجودی پرتویی از وجود مطلق حق تلقی می‌شود.

مصرع دوم:
"از علم الهی‌ست که پیدا گردد"
در اینجا، شاعر علت و منشأ ظهور هر ذره را علم الهی می‌داند. این مفهوم بر اساس آموزه‌های قرآنی است که "الله نور السماوات و الأرض" (نور ۳۵) یعنی خداوند روشنگر هستی است. علم الهی منشأ خلقت و ظهور همه چیز در جهان است، و حتی کوچک‌ترین اجزای هستی از این دانش و حکمت سرچشمه گرفته‌اند.

مصرع سوم:
"باید که ز جهل خویش پروا نکنی"
در این مصرع، شاعر به مانع درک حقیقت، یعنی جهل اشاره می‌کند. جهل در اینجا صرفاً نادانی نیست، بلکه حجاب‌های فکری، تعصبات و غفلت از حقیقت را نیز شامل می‌شود. تعبیر "پروا نکنی" به این معناست که نباید از رویارویی با جهل خویش هراس داشت، بلکه باید شجاعانه در پی دانایی رفت. این مصرع به نوعی به حدیث نبوی "اطلبوا العلم ولو بالصین" اشاره دارد که جستجوی دانش را حتی در سخت‌ترین شرایط توصیه می‌کند.

مصرع چهارم:
"تا نور حقیقت به تو معنا گردد"
این مصرع نتیجه‌گیری عرفانی شعر است. اگر انسان از جهل و تعصبات خویش رها شود، در آن صورت حقیقت نه‌تنها آشکار، بلکه درک و معنا می‌شود. نور حقیقت در اینجا همان معرفت الهی و شناخت واقعی هستی است که بدون عبور از موانع جهل قابل دسترسی نیست. این مفهوم با حدیث "مَن عَرَفَ نَفسَهُ فَقَدْ عَرَفَ رَبَّهُ" (هرکس خود را شناخت، خدا را شناخت) همخوانی دارد.

نتیجه‌گیری کلی از شرح و تفسیر

این رباعی یک بیان عمیق عرفانی و فلسفی دارد که از اصول بنیادین معرفت‌شناسی اسلامی نشأت گرفته است. پیام کلی آن این است که جهان سراسر جلوه‌ای از علم الهی است، اما برای درک این حقیقت باید از جهل و غفلت رها شد تا نور دانش و معرفت در دل انسان تجلی کند.

آیا این تفسیر را کافی می‌دانید، یا مایلید نکات بیشتری را شرح دهم؟

ذره دانایی در عرفان اسلامی

در عرفان اسلامی، ذره دانایی مفهومی چندلایه و عمیق است که می‌توان آن را از ابعاد معرفت‌شناسی، هستی‌شناسی، سلوک عرفانی و تأویل قرآنی بررسی کرد. این اصطلاح اشاره به کوچک‌ترین جلوه‌ی معرفت دارد که می‌تواند نقطه‌ی آغاز یک سفر عرفانی باشد. در این راستا، می‌توان به نکات زیر پرداخت:


۱. ذره دانایی در معرفت‌شناسی عرفانی

در عرفان، دانایی از جنس نور است و نوری که در قلب سالک طلوع می‌کند، بسته به ظرفیت و میزان ریاضت او شدت و ضعف دارد. ذره دانایی همان معرفت اولیه‌ای است که در قلب انسان جای می‌گیرد و اگر درست پرورانده شود، می‌تواند به درک حقایق عالی‌تر بینجامد.

نکته کلیدی: در مسیر سلوک، یک لحظه الهام یا یک دریافت شهودی، هرچند کوچک و به‌ظاهر ناچیز، می‌تواند نقطه‌ی تحول در زندگی یک انسان باشد. از این رو، کوچک‌ترین ذره از دانایی، ارزشی بی‌کران دارد.

حکمت قرآنی: این مفهوم را می‌توان به آیاتی مانند:
"وَمَن یَعْمَلْ مِثْقَالَ ذَرَّةٍ خَیْرًا یَرَهُ" (زلزال: ۷)
ارتباط داد که نشان می‌دهد حتی کوچک‌ترین ذره‌ای از عمل یا آگاهی، در عالم معنا ثبت و ظاهر خواهد شد.


۲. ذره دانایی از منظر هستی‌شناسی عرفانی

در نگاه عرفانی، تمام هستی پرتویی از علم الهی است و هر ذره‌ای حامل جلوه‌ای از اسماء و صفات خداوند است. در واقع، هر ذره‌ای در عالم، تجلی نوعی از معرفت است، اما چشم‌های ظاهربین از درک آن عاجزند. مولانا در این باب می‌گوید:

هر ذرّه که در هوا و در هامون است / نیکو نگرش که همچو ما مفتون است

اینجا ذره دانایی یعنی همان نوری که حتی در کوچک‌ترین اجزاء عالم پنهان است و اگر کسی چشم بصیرت بیابد، آن را در همه جا خواهد دید.


۳. ذره دانایی در سلوک عرفانی

در مسیر عرفان، سالک ابتدا در حجاب جهل است و باید با ریاضت و مجاهده، نوری از دانایی را در جان خود زنده کند. این نور در ابتدا ذره‌ای بیش نیست، اما همین ذره، اگر در مسیر درست رشد یابد، تبدیل به آفتاب معرفت و یقین خواهد شد.

حکمت عرفانی:
سالکان طریقت معتقدند که برای رسیدن به حقیقت، حتی یک ذره دانایی کافی است، زیرا آن ذره، مسیر نور را به انسان نشان خواهد داد. به قول عطار:
یک ذره ز نور دانایی / صد پرده بَرَد ز نادانی

اگر کسی حتی یک لحظه حقیقتی را با دل خویش لمس کند، همان ذره دانایی می‌تواند او را به مقامات بالاتر بکشاند. این همان قبض و بسط روحی است که عرفا از آن سخن می‌گویند؛ یعنی حالاتی که در اثر یک دریافت شهودی، کل مسیر زندگی معنوی فرد دگرگون می‌شود.


۴. ذره دانایی در تأویل قرآنی و حدیثی

در قرآن و احادیث نیز بارها به اهمیت حتی یک لحظه نور معرفت اشاره شده است. پیامبر اکرم (ص) فرمودند:

"إِنَّ مِنَ العِلْمِ کَهَیْئَةِ المَکْنُونِ لاَ یَعْلَمُهُ إِلَّا أَهْلُ المَعْرِفَةِ بِاللَّهِ، فَإِذَا نَطَقُوا بِهِ لَمْ یُنْکِرْهُ إِلَّا أَهْلُ الغِرَّةِ بِاللَّهِ"

ترجمه: برخی از علم مانند گنجی مخفی است که تنها اهل معرفت آن را درک می‌کنند و اگر بیان شود، جز غافلان کسی آن را انکار نمی‌کند.

اینجا ذره دانایی همان نوری است که تنها اهل بصیرت قادر به دیدن آن هستند. حتی در حدیثی از امام علی (ع) آمده است:
"العِلمُ نُورٌ یُقْذَفُ فی قَلْبِ مَن یَشاءُ اللَّهُ"
(دانایی نوری است که خداوند در دل هر که بخواهد قرار می‌دهد.)

این نور در ابتدا همچون ذره‌ای کوچک در قلب انسان می‌تابد، اما قابلیت آن را دارد که به خورشید حقیقت بدل شود.


۵. نتیجه‌گیری: ذره دانایی، کلید بیداری معنوی

در نهایت، ذره دانایی همان جرقه‌ای است که می‌تواند سالک را از خواب غفلت بیدار کند. این ذره:

  • حامل نور معرفت است که اگر پرورش یابد، سالک را به مقام شهود می‌رساند.
  • در هستی جاری است و هر ذره‌ای، نشانه‌ای از حقیقت است.
  • در سلوک معنوی نقش کلیدی دارد و اگر سالک از آن بهره برد، راه برای او روشن خواهد شد.

بنابراین، حتی یک ذره از دانایی، می‌تواند دروازه‌ای به سوی حقیقت الهی باشد و عارفان برای یافتن این ذره، تمام عمر خود را صرف مجاهدت و تفکر می‌کنند.

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
گلزار معرفت

هر غنچه ز این باغ، بهارش نور است
هر سبزه ز این دشت، عیارش نور است

ای دل، به صفای ابدی راه بیا
زیرا که طریق ره‌سپارش نور است
 

در دشت عدم، گر قدم بگذاری
بینی که حقیقت، مزارش نور است
 

بر عرش فلک گر رسد نغمه‌ی دوست
بینی که ز هستی، شرارش نور است
 

هر سینه که از عشق الهی شده گرم
جوشیده از او شور، قرارش نور است
 

هر کس که ز زنجیر خودی وا گردد
دیدار حقیقت، بهارش نور است
 

این راه که پیموده شده در ره عشق
سرچشمه‌ی احسان، مطارش نور است

در سینه‌ی شب، مهر یزدان تابد
معشوق ز الطاف،  شرارش نور است
 

باید که شوی غرق معنا از شوق
کز بابت آن ، هر نثارش نور است

 

 

باید که در این راه شوی غرق جنون
زیرا که به هر گام، غبارش نور است

 

هر جا که چراغی ز ولایت تابید
بین، آینه‌ی روزگارش نور است
 

گر خضر بیابی به ره عشق ببین
کز چشمه‌ی اسرار، خمارش نور است

 

در سینه‌ی شب، هر که محبوب شود
بر طلعت صبح، افتخارش نور است
 

باید که به جان بشنوی این آوا 
هر گردش افلاک، مدارش نور است
 

هر نور که از مشعل جانان برخاست
در پرتوی از عشق، شرارش نور است

بر بام سماوات، ز اوهام گذر کن
آن‌جا که به هر سطر، گذارش نور است

 

ای باده‌فروش، دست من ده جامی
کز باده‌ی تو، هر شرارش نور است

 

هر گام که سوی ره معشوق بریم
در آینه‌ی عشق، نگارش نور است


 

هر جا که چراغی ز ولایت تابید
در وادی عشق، انتظارش نور است

 

در محضر معشوق و حضور جانان
هر نغمه که برخاست، شعارش نور است

 

باید که در این راه شوی مجنونش
دانی که " رجالی" ?, جوارش نور است

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی

 



alirejali.blog.ir

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده غنچه راز

 

باسمه تعالی
غنچه ی راز

در پرده‌ی راز، غنچه‌ای پیچان است،
در سینه‌ی دل، جلوه‌ی یزدان است.

هر کس که ز اشک، دیده را تر سازد،
این غنچه ز شوق، بوسه بر باران است.

با سوز و گداز، دل چو گل می‌شکفد،
آیینه‌ی جان ز نور حق رخشان است.

هر قطره‌ی اشک، گوهری پر نور است
چون چشمه‌ی لطف، زاده‌ی ایمان است.
 

چون غنچه‌ی دل به مهر حق وا گردد،
گلزار وجود، مست و گل‌افشان است.

جان را به نسیم عشق، خوشبو سازد،
کز بوی وصال، عطر جان‌افشان است.

در سینه‌ی دل، شرار عشق افروزد،
کز نور ولایتش، جهان تابان است.

خورشید حقیقت است آن نور ازل،
کز پرده برون، فروغ بی‌پایان است.

با سینه‌ی پاک، در رهش ره پوئیم،
این جاده‌ی عشق، راه جان‌افشان است.

هر کس که در این طریق، صادق گردد،
بی‌شک ره وصل ، سهل و آسان است.

در سینه‌ی شب، ستاره‌ای روشن شد،
کز نور تجلّی‌اش، جهان حیران است.

دل در تب شوق، بی خود از خود باشد
این آتش عشق، شعله‌ای سوزان است.

چون قطره‌ی اشک، راه دریا جوید،
در بطن وجود، نور بی پایان است

در باغ وصال، جز گل یار مکار،
آن گل که ز فیض، تا ابد رخشان است

هر دل که ز دام خویش آزاد شود،
در محضر دوست، بنده‌ای خندان است.

با زمزمه‌ی عشق، سخن را بگشای،
کز زمزمه‌اش، جان همه درمان است.

آن دل که زانِ نور حق بیدار است
از ظلمت وهم، سینه‌اش عریان است.

در جذبه‌ی عشق، هر که شد اهل وفا
دانسته که وصل یار، بی‌پایان است.

 

چون مرغ اسیر، در قفس افتد باز،
اما دل او در تبِ طوفان است.
 

هر آهِ دل سوخته، پرواز دهد،
در وادی عشق، مشعل سوزان است

چشمی که نبیند آن جمال ازلی،
بیهوده در این سرای، سرگردان است.

دستی که نسیم لطف او را نچشید،
در حلقه‌ی عمر، حلقه‌ای ویران است.
 

بر لوح دل از عشق، چه باشد متنش
کز سینه‌ی عاشقان، همان عنوان است.
 

گر سینه تهی ز عشق و مستی باشد
بیهوده نفس زدن، همان زندان است.

 

این رشته‌ی جان، ز وصل حق معنا یافت،
بی او همه بودنم، همان نسیان است.

 

با اشک، دل از حجاب غفلت شوئیم،
این اشک همان، کلید هر ایوان است.
 

ای کاش "رجالی" به سر آید اشعار
اما غم عشق، قصه‌ای خوبان است

 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱۱/۲۴

 



alirejali.blog.ir

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده نفس اماره

باسمه تعالی
نفس اماره

این چه نفسی است که آتش زده در باور من؟
می‌زند خنجر خود بر دل و بر جوهر من
 

می‌فریبد دلِ ما را به خیالی ز هوس
نفس امّاره بُوَد راهزن و داور من
 

با هوس‌های فریبنده مرا می‌خواند
فتنه‌گر گشته و افروخته آذر در من
 

گه دهد وعده‌ی فردوس، ولی حیله کند
گه کند همرهِ ابلیس، جفا بر سر من

 

می‌برد دور ز حق، دور ز الطاف خدا
نفس امّاره بُوَد دشمن و هم‌ در بر من
 

گاه  در جام طرب مستی و غفلت ریزد
  گه شب تیره‌ی تردید نهد در سر من
 

لیک با نور خدا، ظلمت او محو شود
چون خدا گشته پناهنده‌ی این مضطر من
 

من ز دستش به که فریاد برم جز بر حق؟
چاره‌ای نیست مگر لطف خدا، داور من
 

گاه در پرده‌ی تأویل مرا ره بندد
گه زند خنده به تقدیر، گهی باور من
 

جز تو راهی نبود، جز تو پناهی ای حق
چاره‌ای نیست مگر لطف خدا، یاور من
 

ذکر حق نور دهد، راه نجاتم باشد
تا بماند اثرش در دل و در جوهر من

 

ای خدا لطف نما، راه یقینم بنما
تا شوم غرق در آن نور، همه جوهر من
 

چون هوس، دشمن دیرینه‌ی جانم باشد
بر دل و دین زند از حیله‌ی خود، خنجر من
 

گه کند دیده‌ی بی‌نور مرا غرق هوس
گه نهد زهر گنه در دل بی یاور من

 

دم به دم فتنه کند، بند به پایم بندد
رهزنی گشته که دزدیده دل و گوهر من


 

هر زمان، رنگ دگر، چهره‌ی دیگر گیرد
گه به پندار درآید، گهی  ناظر من
 

ای خدا! بر منِ غافل نظر لطفی کن
تا نمانَد نفسی کز تو کند منکر من
 

گه زند تیر دعا را به کمین‌گاه غرور
گه کند سجده به تسلیم، ولی کافر من

 

پس ز ظلمت برهم زن همه‌ی پایه‌ی او
تا که روشن شود از نور، دل و بستر من


 

او ز تقوا سخن آرد، دلش تاریک است
زهد پیشه است، ولی فتنه‌ی هر منبر من


 

ای خدا! لطف نما، حاجتم افتاد کنون
رحمتی کن که شود خامُش این اخگر من

 

با هوس‌های جهان، مهرِ تو را برگیرد
تا ببندد ره احسان تو بر دفتر من
 

رو کنم سوی خدا، ناله برآرم ز دل
تا فروغی برسد بر شب بی‌اختر من

این منم، دست تهی، بی‌کف و بی‌بال و پرم
تو کرم کن که ببخشی، همه را از بر من
 

نفس را دور کن از خانه‌ی دل تا گردد
دل سراپرده‌ی عشقت، حرمِ انور من

 

گاه نیرنگ زند در پسِ تفسیر و سخن
گاه با زهد دروغین شود رهبر من

 

هر زمان، رنگ دگر، چهره‌ی دیگر گیرد
گه به پندار درآید، گهی داور من

 

وه که عمری ز فریبش به گنه مشغولم
سوخت دل، چاره کجا؟ غیر تو ای داور من!

 
جز تو ای خالق یکتا، چه کسی چاره کند؟
چاره‌ای نیست مرا، جز تو و آن محضر من

 

ای امید دل غم‌دیده‌ی عالم، دریاب
چون "رجالی" ز هوای دل و دنیا در من


 

سراینده
دکتر علی رجالی

 



 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده وادی حسن

وادی حسن

در وادی حسن، یک نظر کافی نیست
دیوانه شدن زین سفر کافی نیست

آن کس که نظر بر رخ یزدان داشت
دریافته است، یک گذر کافی نیست

باید که ز خود گذر کنی در ره عشق
با پای طلب، یک نظر کافی نیست

 

زنجیر دل از ها و هوس را بشکن
با سینه‌ی آلوده ز شر کافی نیست

 

دل را ز غبار خود پرستی شوئید
بی اشک سحر، چشمِ تر کافی نیست

هر کس که شرابی ز محبت نوشید
داند که در این ره، خبر کافی نیست

 

چون موج به دریا ، نتوان داشت امید
در سیر وصالش، خطر کافی نیست

 

در محضر معشوق، ز خود باید رفت
چون دیدنِ او، بی‌اثر کافی نیست

 

باید که شوی شمع و بسوزی ز عشق
در آتش عشقش، شرر کافی نیست

 

باید ز هوای دل و امیال گذشت
در وادی عشق، یک ظفر کافی نیست

 

در راه خدا، از جهانت بگذر
در جنگ و جدال، یک ضرر کافی نیست

باید که زخود گذر کنی در ره دوست
در محضر عشق، مختصر کافی نیست

 

تا باده‌ی توحید ز جامش نخوری
این سکر و نشاط، در نظر کافی نیست

باید که در این راه ، خدا را جویی
تنها نفس شعله‌ور کافی نیست

آنجا که جلال است و جمال است تو را
بی نور یقین، سیم و زر کافی نیست

ای دل، ز فراق دلربا، دست نکش
یک جرعه‌ی جامش، مگر کافی نیست؟

ای مرغ قفس، لحظه ای سیر نما
در وادی حق، بال و پر کافی نیست

 

تا کی طلب از، این و آن داری تو
در حضرت حق، یک نظر کافی نیست؟

باید که رها شوی، ز خویش و از دل
با حب خدا، چون پدر کافی نیست؟

 

یک جرعه ز آن جام زلال ازلی
دانی که " رجالی" ، دگر کافی نیست



 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱۱/۲۲

 



alirejali.blog.ir

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده باغ اسرار

باغ اسرار

این چه باغی است که اسرار خدا در آنجاست؟
نورحق جلوه گر از عشق و صفا در آنجاست

 

هر که از خویش گذر کرد، بیابد معشوق
راهِ وصل است و نشان از شهدا در آنجاست

 

هر گلی بوی تجلیّ خدا می‌بخشد
جلوه ای از اثر و نقش خدا در آنجاست

 

شورِ موسی و مناجاتِ کلیم است به گوش
نَفَسِ عیسی و بانگِ هل‌أتا در آنجاست

 

نقد جان ده که در این راه به جز عشق، نبود
هر که شد مست، بقا تا به بقا در آنجاست

سرّ معراج و لقای ازلی در ره دوست
راه بین تا که مقامات علا در آنجاست

 

هرکه پیمانه‌ی عرفان ز لب جان نوشد
در حریم دل او، جام صفا در آنجاست

 

سایه‌ای از هوس و بیم ز دل‌ها نرود
که در آن روضه، تجلیِّ بقا در آنجاست

 

چشم بگشا و ببین جلوه‌ی نور ازلی
که حقیقت همه جا، راهنما در آنجاست

 

همه جا عطر خوشِ یاد خدا پیچیده
روح قدسی ملائک همه جا در آنجاست

 

هر که در وادی آن باغ گذر کرد به شوق
اهل معنا و وفا، اهل رضا در آنجاست

 

وادی عشق و یقین است، نه گلزار هوس
کِی سرابی ز تمنای هوا در آنجاست؟

 

هر که از خویش رهید و ز جهان دل برداشت
در شبستان خدا، ذکر و دعا در آنجاست

 

چون نسیمی که وزد از سحر وصل حبیب
بوی دلدار "رجالی"، ز صبا در آنجاست

 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱۱/۲۱



alirejali.blog.ir

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده ماه جمال

باسمه تعالی
قصیده
ماه جمال

ای ماه جمال حق، فروزان گشتی
در سینه‌ی عاشقان، درخشان گشتی

گر نور تو بر دلم بتابد یک دم
بر جان و دلم، مهر تابان گشتی

بر شوق وصالت ار قدم بگذارم
بر گنبد سبز عشق، مهمان گشتی

هر دل که ز نور تو صفایی گیرد
چون مهر درخشان و گلستان گشتی

در کعبه‌ی دل،  جلوه کردی از نور
هم قبله‌ی من شدی، هم ایمان گشتی

چون رود روان به سوی دریای وصال
در سیر به سوی تو، شتابان گشتی

ای چشمه‌ی لطف جاودانی، بنگر
بی‌جرعه ز جام تو، چه ویران گشتی

با نام تو بود هر دو عالم روشن
ای نام تو رمز صبح و باران گشتی

از دامن وصل تو چو دور افتادم
در ورطه‌ی هجر، موج طوفان گشتی

اینک که دلم به شوق رویت زنده است
ای جان جهان، تو  قرار جانان گشتی

 

 

هرجلوه‌ی  حق، شعله بر جانم زد
در دیده‌ی بیدلان، نمایان گشتی
 

در وادی حیرتم، نشانم دادی
بر قله ی عشق، شمع ایمان گشتی

 

بی نور تو در ورطه‌ی ظلمت بودم
چون جلوه نمودی، جهان تابان شد

 

ای سرّ ازل که مستتر در همه‌ای
چون شمس ولایت، درخشان گشتی
 

چون پرده ز رخ برکشیدی از مهر
در سینه‌ی عاشقان، فروزان گشتی

 

ای مهر فروزان جهان در دل شب
بی‌نور رخت، شبم پریشان گشتی
 

چون دیده به نور روی تو بگشایم
در دیده‌ی من فروغ کیهان گشتی
 

بی‌لطف تو، خاک ره، غبارم گردید
با مهر تو، گوهری درخشان گشتی

سرمست وصال تو شدم، ای دلبر
در جام محبتت، خرامان گشتی
 

چون صبح ازل ز پرده بیرون آمد
تو قبله‌ی خلق و نور یزدان گشتی
 

چون صبح نخستین ز عدم رخ بنمود
آیینه‌ی حق شدی و تابان گشتی

...

 

بی نور تو شب‌های دلم تاریک است
در وادی شب، مهر تابان گشتی

 


 

در سینه‌ی من شرار عشقت بنشست
از شوق وصال، شعله‌افشان گشتی

 

چون نور حقیقت ز افق تابیدی
در ساحت عشق، نور و رحمان گشتی

 

بی‌مهر تو، خاموش چو شمع سحرم
در ساحت قدس، جان جانان گشتی

در کوی محبتت نشانی دادم
در خلوت عشق، راز پنهان گشتی
 

چون یاد تو بر دل آمد، ای جان دلم
از قید جهان، دل شتابان گشتی

ای جلوه‌ی حق، در دل و در دنیا
کز معرفتت، غرق عرفان گشتی

 

 

هر کس که ز نور تو نصیبی یابد
در سیر فنا، مست و حیران گشتی

گر لطف خدا بر " رجالی"  گردد
در جمع عزیزان، غزل‌خوان گشتی

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مجموعه رباعیات جدید(قسمت سوم)

 

مجموعه رباعیات واژه های عرفانی(۳۴)


غنچه راز
در پرده‌ی راز، غنچه‌ای پیچان است،
در سینه‌ی دل، جلوه ی یزدان است
هر کس که ز اشک، دیده را تر سازد،
این غنچه ز شوق، بوسه بر باران است.

 


گلزار معرفت
هر غنچه ز این باغ، پیامش نور است
هر برگ از این شاخه، کلامش نور است
بگذر ز خودت، که این گلستان عشق است
هر نغمه که برخاست، مرامش نور است

 


چشمه حکمت
هر کس که زِ حکمت اثری یافت، رسید
وز چشمه‌ی معرفت دری یافت، رسید
چشمی که گشود بر حقایق، دریافت
هر کس که ز جانان نظری یافت، رسید

 


آفتاب توحید
عهد یزدان ز ازل با بشر و پیمان است
نور او در دل شب مشعلِ هر انسان است
هر که جز او طلبد گم شود از راهِ یقین
وصل او مقصدِ جان، غایتِ هر امکان است

 

 


جلوه جانان
تجلی حق ظاهر است و نهان
بود نور حق در دل و بی کران
وجود خدا در فراسوی ماست
تجلی کند در وجود و جهان

 

 


دشت حیرت
در وادیِ حیرت، شراری پیداست
آغاز نمانده‌ست، گذاری پیداست
رفتم که ببینم حقیقت ز دوست
در وادی معشوق، نظاری پیداست

 

 


لبیک خداوندی
گفتم که دلم ز غیر تو خاموش است
لبیک تو را شنیدم و مدهوش است
فرمود: که من همیشه همراه توام
لبیک مرا بگوی، آن جان‌نوش است

 

 

قبای  وصال

از دوست بگو، گر وصالی خواهی
در ساحت عشق، بی‌زوالی خواهی
ای دل! ز منی و ما شدن ها بگذر
از خویش برآ، گر کمالی خواهی

 

 

باده ازلی
آن باده که در جامِ وجودم دادند
از روزِ ازل، بس امیدم دادند
بر وحدت عشق، می شود آن تاکید
در جان و روان، حق نویدم دادند

 


باده ی وحدت
باده ز کف دوست گرفتم ز عشق
با سوز دل خویش شکفتم ز عشق
چون قطره در آن بحر عدم محو شدم
در بحر فنا غوطه رفتم ز عشق

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی

۱۴۰۳/۱۱/۲۵

باسمه تعالی
هفت دل

۱. دل بسته

دل بسته به زرق و برق این خاک چرا؟
غافل ز حقیقت است و ناپاک چرا؟
چون مرغ گرفتار به دام هوسی
در بند و اسیری ، ره افلاک چرا؟

۲. دل شکسته

این دل که شکست، بند زنجیر نبود
در خنجر و زخم، اهل تزویر نبود
بشکست، ولی باز امیدش به خداست
چون جان و دلش، جز به تقدیر نبود

 

۳. دل توبه‌کار

گفتم که دلم سیاه و گمراه شده،
خاموش ز نور حق، سیه‌راه شده.
یک‌بار تو را صدا زدم در دل شب،
دیدم که دعا، چراغ این راه شده


 

۴. دل مشتاق
دلبسته‌ی مهر اوست جانم امروز،
بی نور خدا، در فغانم امروز.
یک لحظه اگر ز من نظر برگیرد،
بی عشق رخش، بی‌نشانم امروز.

۵. دل واله
سرگشته‌ی عشق بی‌کرانم امشب،
محو رخ آن مهِ جهانم امشب.
چون شمع به پای او بسوزم هر دم
در وادی حیرت،  چه سانم امشب.

۶. دل روشن
خورشید حقیقت است تابان در دل،
افشانده به جان، نورِ ایمان در دل.
چون دیده گشودم به رخسار ازل،
دیدم که جهان گشته  رخشان در دل.

۷. دل عارف
هفت شهر عشق چون پیموده شد
سر به خاک دوست هر دم سوده شد
جان رها شد،گر ز بند نفس پست
دل ز عصیان و غضب آسوده شد

سراینده
دکتر علی رجالی

 

باسمه تعالی
هفت انس الهی

۱. انس با دعا
گفت سجاد این سخن، در موقع ذکر خدا 
استجابت می کندحق، هر تمنا هر دعا 
گاه می‌گردد قبول و گاه بعدا مستجاب 
گاه می‌گردد ذخیره، تا شود روز ی ادا

۲. انس با ذکر
ذکر ما چون زمزمه با دلرباست
ذکر قلبی، در خفا و بی صداست
ذکر دیگر، در عمل آید پدید
یاد حق، ذکری فراتر از نداست

۳. انس با قرآن
 ره آورد شب قدر است قرآن
کتابی رهنما از بهر انسان
کتاب معرفت سر چشمه ی فیض
که نورانی کند دل را ، درخشان

۴. انس با عارفان
بهشت فاسقان در این جهان است
بهشت  عارفان در لا مکان است
بهشت عاشقان اندر دو عالم
بهشت و دوزخ ما در نهان است

. انس با طبیعت
هر جا که تو باشی، دلم آرام است
با یاد تو، این جهان چو باغ و بام است
ای دوست، صفای تو ز دل‌ها نرود
در نزد تو بودن، هنر و الهام است

۶. انس با عبادت
از بهر بهشت، کی کنم سوز و گداز
از بهر خدا، من روم  سوی  نماز
از بهر بهشت ، یا که  از دوزخ گرم
هر گز نکنم، عبادت و راز و نیاز
 

۷. انس با حق
رفتم ز جهان، سوی جانان رفتم،
فارغ ز خود و با رفیقان رفتم.
دیدم که به جز یار، ندارم یاری
در وادی عشق، من شتابان رفتم

سراینده
دکتر علی رجالی

 

باسمه تعالی
۱.فنای افعال
هر فعل که از خویش ببینی، خطاست
در حضرت حق، خودگزینی، خطاست
هر دم که زنم دم، ز فرمان خداست
در وادی عشق، دل نشینی، خطاست

 

۲.فنای صفات
هر صفت از نور حق آید ، سزاست
در عین فنا، جلوه‌ی حسن و بقاست
گر خوی خدا نیافتی در دل و جان
تو آینه‌ای، هر چه ببینی، خداست
 

۳.فنای ذات
من رفتم و باقی است خداوند جهان
این نیستی ام، رفت ز هستی عیان
حق بوده و هست ، تا قیامت باشد
محو صفَتش گشتم و گشتم نهان


 

۴.فنای کثرت
این یک‌دلی و عشق، ز سستی چه طلب؟
جز سایه‌ی وحدت، ز مستی چه طلب؟
در راه حقیقت، دوئی محو شود
در وادی وحدت، تو هستی چه طلب؟

 

۵.فنای هستی
دیدم که فنا، با وصال است مرا
هستی همه زنجیر خیال است مرا
در نیستی‌ام بود که دیدم هستی
در هستی ام و محو جمال است مرا
 

۶.فنای انانیت
آن لحظه که از خود خبری نیست
آیینه‌ی وحدت نظری نیست
چون محو شدم از همه‌ی هستی خود
او هست، که از من اثری نیست

۷.فنای در حق
دل محو تماشای جمالش گردد
چشمم به عنایات و کمالش گردد
چون نیست شدم در خدای یکتا
جانم به کمالات و جلالش گردد

سراینده
دکتر علی رجالی

 



 

باسمه تعالی
منزل بقا

۱. بقا بالله
چو در تو ببینم بقای وجود
ز نور تو جانم رود در سجود
چو آیینه‌ای بی‌غبار آمدم
که در تو بجویم رهای شهود

۲. بقا در حق
حقیقت همان نور بی‌انتهاست
که در جان عاشق چو دریا رواست
اگر پرده از چشم جان برگُشای
ببینی که جز حق، جهان نقش‌هاست

۳. بقا در عشق
چو آتش مرا عشق سوزد مدام
بریزد ز جانم همه رنگ و نام
به شوقت بمانم که جز یاد تو
نمانَد دگر در دلم جز سلام
۴. بقا در معرفت
به دانش، به بینش، به عین‌الیقین
شود جانِ عاشق ز ظلمت برین
چو افتد حجاب از نگاهت، بدان
که جز معرفت نیست نور مبین
۵. بقا در تسلیم
رضا داده‌ام، رنج دنیا چه باک؟
که در آن بود حکمت و مهر پاک
به تسلیم، یابم ره عاشقی
که تقدیر حق را نباشد مغاک

۶.بقا در خدمت
چو مهری به دل باشدم جاودان
کنم خدمت خلق، در هر مکان
رضای خدا جز در این راه نیست
که خدمت بود رَه به سوی جنان

۷. بقا در وصال
چو نور تو بر جان من سایه کرد
ز فیض تو، هستی مرا زنده کرد
در این بزم عالم، وصالت بقاست
جهانم ز عشقت تو را سجده کرد

سراینده
دکتر علی رجالی

 

باسمه تعالی
هفت نردبان سلوک

۱. یقظه
یک لحظه نگر، عمر چه در خواب گذشت
در حسرت و اندوه، چه بی تاب گذشت
چون نور  خدایی به دلم راه گشود
در ظلمت شب، نور مهتاب گذشت

۲. توبه
آن خدایی که بود توبه‌پذیر و غفار
برهاند ز غم و وحشت دوزخ، هر بار
آن لباسی که ز غفلت به تن افتد ما را
ببرد سوی بلا، در غم و حسرت بسیار

۳. مجاهده
نفس انسان سرکش و طغیان گر است
ذکر حق آن را علاجی برتر است
کار نیکو نفس را طاهر کند
معرفت در خلق و خو را مظهر است

۴. ریاضت
ریاضت ره عشق است، ز دریا برخاست
این همه لطف ز عشقی است که بر ما برخاست
از چنگ هوس برون شدن کار دل است
در آتش نفس، جان ز جان ها برخاست

 
۵. شهود
گر دیدهٔ دل ز غیر حق پاک کنی
جان و دل خود، سوی افلاک کنی
اسرار شهود در دلت پیدا کن
در وادی عشق، فهم و ادراک کنی

۶. فنا
چون شمع بسوز از برای دلِ دوست
با آتش عشق، شو فدای دلِ دوست
چون قطره اگر ز خویش رستی، آنگاه
در بحر وجود، شو بقای دلِ دوست

۷. بقا
عشق ما، عشق حقیقی و بقاست
دیدن یار و وصال کبریاست
عشق سالک بهر حق جان دادن است
چون علی در وادی عشق و بلاست

سراینده
دکتر علی رجالی

 

باسمه تعالی

مجموعه رباعیات واژه های عرفانی (۳۶)

نردبان سلوک
بگذر ز گناه، چون صفا پیدا شد
در وادی عشق، رهنما پیدا شد
بر پله‌ی اولِ سلوک عاشق
با توبه واشک، کبریا پیدا شد

 

روح
این روح که از عالم بالا آمد
چون نور ز سرچشمه‌ی معنا آمد
باید که زبند جسم، آزاد شود
چون موج که از بحر، به دریا آمد

 

دل
دل خانه‌ی عشق است، خرابش مکنید
غیر از رخ یار، در حجابش مکنید
گر گرد گناه آید و بنشیند
جز اشک سحرگاه، جوابش مکنید

 

هوای عشق
هر شب به هوای تو نظر می‌جویم
بر کوی تو با اشک گذر می‌جویم
چون ماه که در شبِ سیه سرگردان
دل را به امید حق، سحر می‌ جویم

 

هجران
دوری تو سوخت استخوانم، ای یار
دیگر نَبُوَد مرا توانم، ای یار
گفتی که وصال در پی هجران است
آخر چه زمان رسد زمانم، ای یار؟

 

 

عالم مثال
عالم چو خیالی است در عین وجود
بی‌صورت و بی‌رنگ، ولی پر ز شهود
تصویر حقایق است در پرده‌ی وهم
نقشی است که از عالم معناست نمود

 

بقا
چون قطره ز خود فنا شدم در دریا
دیدم که بقاست در فنا، در معنا
باقی شدم و فنا شد این هستی‌ها
دیگر نرسد مرگ به جانم هرجا

 

وصل
رفتم ز خود و به وصل، مهمان گشتم
آشفته ز سودای تو، حیران گشتم
در وادی عشق، هستی‌ام محو تو شد
دیدم که به جز تو، همه نسیان گشتم

 

 

هو
جز "هو" همه نقش سایه بر دیوار است
هر چیز به جز او، عدم و پندار است
چون پرده برافتد ز جمال ازلی
بینیم که "هو" اصل همه ی اسرار است

 

نور فنا
چون موج شدم که غرق دریا گردم
چون ذره شدم که سوی بالا گردم
چون نور فنا رسید در جانم
رفتم ز وجود و غرق یکتا گردم

 

سراینده

دکتر علی رجالی



 

 


 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 

باسمه تعالی
باده وحدت
باده ز کف دوست گرفتم ز عشق
با سوز دل خویش شکفتم ز عشق
چون قطره در آن بحر عدم محو شدم
در بحر فنا غوطه رفتم ز عشق

 

شرح و تفسیر رباعی "باده وحدت"

این رباعی سرشار از مفاهیم عرفانی و توحیدی است و در قالب رباعی، سیر سالک از دریافت شراب معرفت تا فنا فی الله را به تصویر می‌کشد. در ادامه، هر مصرع را به‌صورت جداگانه شرح و تفسیر می‌کنیم:


مصرع اول: "باده ز کف دوست گرفتم ز عشق"

شرح:

"باده" در عرفان به معنای شراب معرفت و محبت الهی است که سالک از دست دوست (محبوب حقیقی، یعنی خداوند) می‌نوشد. این "باده" همان کشف و شهودی است که از طریق عشق حاصل می‌شود.

تفسیر:

این مصرع اشاره دارد به دریافت جذبه‌ی الهی از سوی عارف. همان‌گونه که در عرفان اسلامی بیان شده، گاه سالک در آغاز مسیر، مشمول "جذبه‌ی ربانی" می‌شود و این جذبه همچون شرابی او را مستِ محبت و معرفت الهی می‌کند. مشابه این مضمون در اشعار مولانا نیز دیده می‌شود:
"ما ز خم عشق تو مست آمدیم / از ازل اندر عدم هست آمدیم"


مصرع دوم: "با سوز دل خویش شکفتم ز عشق"

شرح:

"سوز دل" اشاره به اشتیاق و سوز درونی سالک دارد که نتیجه‌ی دریافت شراب معرفت است. "شکفتن" به معنای گشایش روحانی و معرفتی است؛ یعنی سالک با درد عشق الهی به حقیقتی والاتر راه می‌یابد.

تفسیر:

در عرفان، عشق الهی قلب را متحول می‌کند و سبب می‌شود که سالک از قید و بندهای نفسانی رها شود. این شکوفایی روحی همان تولد جدید است که در سیر و سلوک رخ می‌دهد. اشاره‌ای نیز به حدیث نبوی دارد که می‌فرماید: "من عشق فَعَفَّ ثم مات، مات شهیداً" (هر که عاشق شود و پاکدامنی ورزد و در این حال بمیرد، شهید است).


مصرع سوم: "چون قطره در آن بحر عدم محو شدم"

شرح:

"قطره" نماد انسان و وجود محدود اوست، و "بحر عدم" اشاره به مقام فنای محض در ذات الهی دارد. در این مرحله، سالک خود را از هر چیزی خالی کرده و در دریای بیکران وجود الهی مستغرق می‌شود.

تفسیر:

"عدم" در اصطلاح عرفانی به معنای نفی خودی و انانیت است، نه نابودی مطلق. این مرحله همان "فنا فی الله" است که عارفان آن را هدف نهایی سلوک می‌دانند. عطار در "منطق‌الطیر" نیز اشاره دارد که پرندگان سالک، پس از طی هفت وادی، در نهایت در سیمرغ محو می‌شوند و خودی برایشان باقی نمی‌ماند.


مصرع چهارم: "در بحر فنا غوطه رفتم ز عشق"

شرح:

"بحر فنا" همان حالت استغراق کامل در حق است. در این مرحله، نه‌تنها سالک خود را محو در خدا می‌بیند، بلکه هر چیز دیگری را نیز در نور حق فانی می‌بیند.

تفسیر:

این مصرع تأکیدی است بر مرحله‌ی بالاتر از "بحر عدم"، یعنی فنا و بقای الهی. در اینجا، سالک دیگر به مرتبه‌ای می‌رسد که فقط خدا را مشاهده می‌کند و وجود خود را هیچ می‌یابد. این همان مقام "بقای بالله" است که عرفا آن را بالاترین درجه‌ی سیر و سلوک می‌دانند. حافظ در این باب می‌گوید:
"دوش دیدم که ملائک در میخانه زدند / گل آدم بسرشتند و به پیمانه زدند"


جمع‌بندی کلی:

این رباعی، چهار مرحله‌ی اساسی در سیر و سلوک عرفانی را به تصویر می‌کشد:

  1. دریافت جذبه‌ی الهی (باده‌ی وحدت)
  2. تحول درونی و شکوفایی عشق
  3. محو شدن در دریای توحید (فنا فی الله)
  4. استغراق کامل در حق و رسیدن به بقای الهی

به همین دلیل، این رباعی را می‌توان تصویری موجز و عمیق از سیر سالک الی الله دانست.

 

باده وحدت در عرفان اسلامی به حالتی اشاره دارد که در آن عارف از عالم کثرت (یعنی از تمام تفاوت‌ها و تمایزات موجود در جهان) عبور کرده و در حقیقت واحد، یعنی وحدت حق، مستغرق می‌شود. این تجربه، که در اصطلاح عرفانی به عنوان مستی معنوی یا مستی باده وحدت شناخته می‌شود، به نوعی اتصال عارف به خداوند و اتحاد با حقیقت مطلق است.

ویژگی‌های باده وحدت:

  1. فراموشی کثرت و تجربه یگانگی: در باده وحدت، عارف کثرت‌های جهان را فراموش کرده و تنها یک حقیقت را می‌بیند که همان خداوند است. این لحظه به‌طور کامل از تفکر دوگانگی آزاد است و انسان هیچ تمایز یا فاصله‌ای میان خود و خدا نمی‌بیند. در این حالت، فرد به تجربه‌ای از وحدت وجود می‌رسد که در آن هیچ‌چیز جز خداوند وجود ندارد.

  2. مستی از عشق الهی: باده وحدت به معنای مستی از عشق الهی است. این مستی نه از نوع مادی، بلکه از نوع معنوی است. فرد در این حالت، چنان در عشق به خدا غرق می‌شود که هیچ چیز جز محبت الهی برایش مهم نمی‌باشد. این مستی می‌تواند منجر به فانی شدن عارف در محبت و اراده الهی شود.

  3. نفی خود و خودآگاهی: در باده وحدت، عارف از خودیت و غرور فردی فاصله می‌گیرد. او دیگر از خود و ذات خود آگاهی ندارد و همه‌چیز را در خداوند می‌بیند. این مرحله در اصطلاحات عرفانی به فنا یا محو شدن در خداوند گفته می‌شود. به عبارت دیگر، خود به عنوان یک موجود جدا از خداوند، دیگر وجود ندارد.

  4. اتحاد با معشوق الهی: باده وحدت به عارف این توانایی را می‌دهد که به اتحاد کامل با معشوق الهی برسد. در این لحظه، عارف احساس می‌کند که هیچ فاصله‌ای میان خود و خداوند وجود ندارد و همه‌ی هستی یکپارچه در خداوند محو شده است. به همین دلیل در آثار عرفانی، باده وحدت اغلب با لحظه‌ای از وصال الهی یا اتحاد با حقیقت توصیف می‌شود.

  5. تجربه‌ی فراتر از عقل و فهم بشری: باده وحدت از دیدگاه عرفانی، چیزی فراتر از عقل و فهم معمولی بشری است. این تجربه در مسیر سلوک عرفانی به‌طور مستقیم از طریق شهود و مراقبه حاصل می‌شود، نه از طریق تفکر عقلی. این تجربیات عرفانی و مست کننده معمولاً از زبان معمولی فراتر می‌روند و در قالب شعر، اشعار عرفانی یا اشاره‌های رمزی بیان می‌شوند.

  6. شهود الهی و نورانی: در این حالت، عارف به شهودی از حقیقت می‌رسد که او را به عالم نور و نورانیت متصل می‌کند. این نور، همان نور الهی است که از ابتدا در دل انسان وجود داشته و در لحظه‌ی باده وحدت، این نور در تمام وجود او می‌درخشد. دیدن خداوند یا مواجهه با حقیقت در این حالت به تجربه‌ای عمیق و نورانی بدل می‌شود.

نتیجه‌گیری:

باده وحدت به‌طور کلی اشاره به حالتی دارد که در آن عارف از کثرت‌های مادی و دنیوی می‌گذرد و در وحدت الهی غرق می‌شود. در این تجربه، عارف هیچ‌چیز جز خداوند نمی‌بیند و به حقیقت واحد، که همان حقیقت الهی است، متصل می‌شود. این باده نه تنها نماد عشق الهی است، بلکه به‌عنوان مسیری به سوی اتحاد با معشوق یا وصل به خداوند شناخته می‌شود و در نهایت باعث از بین رفتن تمامی مرزها و تفاوت‌ها در برابر حقیقت مطلق می‌گردد.

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 

باسمه تعالی

شرحی بر واژه عرفانی باده ازلی

باده ازلی
آن باده که در جامِ وجودم دادند
از روزِ ازل، بس امیدم دادند
بر وحدت عشق، می شود آن تاکید
در جان و روان، حق نویدم دادند

 

شعر شما بسیار عمیق و پرمحتواست، و مفاهیم عرفانی بسیاری را به تصویر می‌کشد. در اینجا شرح و تفسیر هر مصرع را به‌طور جداگانه آورده‌ام:

باده ازلی

این عنوان به‌طور کلی اشاره به باده‌ای ازلی یا باده‌ای دارد که از ابتدای آغاز هستی، از همان ابتدا به انسان داده شده است. این باده می‌تواند نمادی از عشق الهی، معرفت ازلی یا نعمت معنوی باشد که از اولین لحظات خلقت انسان در او نهفته است. باده در عرفان معمولاً به معنای روح الهی یا انگیزه‌های معنوی است.

آن باده که در جامِ وجودم دادند

در این مصرع، شاعر به رابطه‌ای بین باده (نماد حقیقت و عشق الهی) و جامِ وجود اشاره می‌کند. جام وجود نماد بدن یا نفس انسان است، جایی که این باده در آن ریخته می‌شود. این تصویر بیانگر این است که انسان از ابتدا، در قالب وجود خود، این جوهر معنوی را دریافت کرده است.

از روزِ ازل، بس امیدم دادند

این مصرع به تاریخ ازلی و پیوند انسان با آغاز خلقت اشاره دارد. «روز ازل» به زمان‌های ابتدایی و آغاز خلقت اشاره دارد، وقتی که روح انسانی آفریده شد و در این زمان، امید و نور معنوی به انسان داده شد. این امید می‌تواند به معنای رهنمون به مقصد اصلی انسان باشد، یعنی رسیدن به حقیقت و عشق الهی.

بر وحدت عشق، می‌شود آن تاکید

در اینجا، شاعر بر وحدت عشق تأکید می‌کند. وحدت عشق در عرفان معمولاً به معنای اتحاد با معشوق الهی است. این اشاره به آن دارد که عشق حقیقی یا عشق به خدا، در همه هستی و در کل عالم یکپارچگی دارد. تأکید بر وحدت عشق نشان‌دهنده این است که همه چیز از یک حقیقت واحد سرچشمه می‌گیرد و آن حقیقت چیزی جز عشق الهی نیست.

در جان و روان، حق نویدم دادند

در این مصرع، شاعر به جان و روان انسان اشاره می‌کند که به نوعی تجلی از حقیقت الهی و معنوی هستند. حق در اینجا به معنی حقیقت الهی است، و نوید دادن به این معناست که انسان با درک عشق و حقیقت الهی، از جانب حق تعالی به آگاهی و نور راهنمایی شده است. در اینجا، جان و روان انسان جایی هستند که حقیقت الهی در آن‌ها جریان می‌یابد و انسان از طریق این نور، به درک معنای حقیقی زندگی و هدف‌های بلند می‌رسد.

نتیجه‌گیری کلی:

شعر شما به طور کلی بیانگر رابطه انسان با عشق الهی است. با استفاده از واژه‌های باده، وجود، امید، وحدت عشق و حق نویدم دادند، به مفاهیم عمیق عرفانی و معنوی اشاره کرده‌اید که نشان‌دهنده شروعی ازلی، هدایت الهی و وصل انسان به حقیقت مطلق می‌باشد. این شعر نه تنها اشاره به معشوق الهی دارد، بلکه به مسیر رسیدن به وحدت و آگاهی نیز پرداخته است.

 

 

باده ازلی در عرفان یکی از مفاهیم ژرف و پررمز و راز است که ریشه در آموزه‌های اسلامی، اشعار عرفانی و تجارب سلوکی عارفان دارد. این اصطلاح اشاره به فیض و شرابی الهی دارد که از ازل بر ارواح عاشقان و عارفان جاری بوده و آنان را به مستیِ عشق و معرفت کشانده است.

۱. ریشه و مبانی باده ازلی

باده ازلی از دو واژه تشکیل شده است:

  • باده: در ادبیات عرفانی، شراب و باده معمولاً به عشق الهی، معرفت، جذبه و حالاتی از مستی روحانی تعبیر می‌شود. این شراب، حقیقتی معنوی است که روح را از قیود عالم خاکی رها کرده و به عوالم بالا سوق می‌دهد.
  • ازلی: چیزی که از ازل بوده و آغاز ندارد. در عرفان، ازلیتِ باده اشاره به سرشتِ عشقِ الهی دارد که در فطرت انسان از آغاز خلقت نهاده شده است.

۲. ارتباط باده ازلی با میثاق ألست

در قرآن کریم، آیه‌ی «ألستُ بربّکم؟ قالوا بلی» (اعراف: ۱۷۲) بیانگر پیمانی است که خداوند در عالم ذر با ارواح بنی‌آدم بست. عرفا معتقدند که باده ازلی همان شراب عشق و معرفتی است که خداوند در همان لحظه‌ی میثاق ألست به ارواح نوشاند و از همان زمان، عده‌ای مست و واله‌ی این باده شدند.

مولانا در این‌باره می‌گوید:
ما ازل را باده خوردیم از خمِ لا یَنفَدی
برتر از اندیشه‌ایم و بالاتر از وهم و گمان

۳. تفاسیر مختلف از باده ازلی

باده ازلی را می‌توان از چند زاویه تفسیر کرد:

الف) باده‌ی عشق الهی

عارفان معتقدند که عشق الهی ازلی است و خداوند از ازل این عشق را در وجود بندگان خاص خود نهاد. باده‌ی ازلی همان نوری است که از ازل بر دل عارفان تابیده و آنان را به سوی حقیقت سوق داده است.

ب) باده‌ی معرفت و شهود

باده ازلی را می‌توان به عنوان شراب معرفت در نظر گرفت که حقیقت آن، نوعی کشف و شهود است. این معرفت با مطالعه و تفکر به دست نمی‌آید، بلکه نوعی الهام و کشف قلبی است که از ازل به برخی عطا شده است.

مولانا می‌گوید:
ما را به ازل نظر بُد ای خواجه مدام
آن روز شراب ما ز خمخانه‌ی که بود؟

ج) باده‌ی فنای فی‌الله

در برخی تفاسیر، باده ازلی همان شراب مستی فنا در حق است. یعنی حالتی که عارف از خودی و منیت تهی می‌شود و جز خداوند چیزی در او باقی نمی‌ماند. این مستی، نه مستی از هوش‌ربایی بلکه مستیِ هوش‌افزاست که عارف را به حقیقت مطلق متصل می‌کند.

حافظ می‌گوید:
خدا را محتسب ما را به فریاد دف و نی بخش
که ساز شرع از این افسانه بی‌قانون نخواهد شد

۴. تفاوت باده ازلی با شراب طهور

  • باده ازلی: این باده در ازل به ارواح عطا شده و سبب عشق، معرفت و جذبه‌ی الهی است.
  • شراب طهور: در قرآن کریم از «شراب طهور» یاد شده که در بهشت به مؤمنان داده می‌شود. برخی عارفان این دو را یکی دانسته‌اند، اما برخی دیگر گفته‌اند که باده ازلی خاص مقربان است و شراب طهور، تطهیرکننده‌ی روح در قیامت.

۵. جایگاه باده ازلی در اشعار عرفانی

مولانا:
ما را به ازل نظر بُد، ای خواجه مدام
آن روز شراب ما ز خمخانه‌ی که بود؟

حافظ:
باده از جام جهان‌بین به من آور که منم
آن که در کنجِ خراباتیِ دیرِ مغانم

عطار:
در ازل داد مرا باده‌ی عشق
حق ز خمخانه‌ی ذاتِ قدمش

۶. نتیجه‌گیری

باده ازلی رمزی از عشق، معرفت و جذبه‌ی الهی است که از ازل در جان برخی از ارواح ریخته شده و آن‌ها را واله و سرگشته‌ی حقیقت کرده است. این باده، گاهی به مستی از عشق خداوند، گاهی به شهود و کشف حقیقت، و گاهی به فنای فی‌الله تعبیر می‌شود.

اگر بخواهید، می‌توانم این مفهوم را در قالب یک رباعی یا مثنوی به نظم درآورم.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی