باسمه تعالی
مثنوی قوم عاد
حکایت (۴۰)
به نام خداوند حیّ قدیر
کریم است و غفّار و عادل، بصیر
به فرمان او شد پدیدار جان
زمین و سما و مه و کهکشان
دهد نعمت از لطف بیانتها
که بخشد جهان را جلا و صفا
یکی قوم بودند در سرزمین
که گم کرده بودند راهِ یقین
بود دشت سبز و پر از چشمه سار
ز نعمت پُر و رزقشان بیشمار
به بازوی خود فخر بسیار داشت
خدا را نه در کار، پندار داشت
نه اهل کرامت، نه اهل نجات
به زر دیده بودند عزّ و حیات
خداوندشان چوب و سنگ و خیال
دل و جانشده غرق وهم و زوال
به ظلم و به عصیان، سپردند گام
دل از مهر یزدان، شده در ظلام
چو رفتند در راه طغیان و خصم
بشد کور چشمِ دل از قهر و خشم
خداوند، بر خلق رحمت فزود
یکی بنده را بر رسالت نمود
بود آن نبی، پاک و خوشنام، هود
که پیغام حق را به مردم نمود
بگفتا برادر، ز یزدان مترس
که آموزدت علم و حکمت ز درس
پرستش کنید آن خدای کریم
که باشد به هر حال بر ما رحیم
شما را خدا آفریده ز خاک
مبادا شوید از گناهان هلاک
چرا دل سپردید بر بت بهکین؟
کجا شد فروغ خدای یقین؟
بیایید سوی خداوند باز
که او بی نیاز است و خود کارساز
اگر توبه آرید و خوانید دوست
ز مهر خداوند جان را نکوست
شود باغ و هامون چون لالهزار
درآید ز هر سو نوای بهار
پذیرا نگردید آن قوم پست
رسالت ز پیغامبر، حقپرست
تو هودی و ما را بر این حکم نیست
نه بر ما تو را ز آسمان حکم چیست؟
تو را نیست جز دعوی و داستان
نداری ز یزدان تو وحی و نشان
بگفتند: گفتی ز رنج و عذاب
بیاور، نشان ده، همان فتح باب
وزید آن نسیمی که جان میگرفت
ز هامون و کهسار طغیان گرفت
چو برگ خزان، قوم بر خاک شد
زمین از وجود گنه پاک شد
به جا ماند از مؤمنان پاره ای
که بردند از بندگی بهره ای
نه قدرت بماند، نه مال و نه جاه
بماند فقط نام نیکو، بهگاه
مشو کافر از جاه و مال و مقام
که فرجام کفر است آتش به کام
به جا ماند عبرت برای بشر
که گیرد ز کردارشان دردِ سر
اگر از خدا شد "رجالی" عطا
مکن سرکشی در ره کبریا
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۱۵