باسمه تعالی
منظومه «اصحاب یس»
در حال ویرایش
مقدمه:
داستان «اصحاب یس» از پرمعناترین و عبرتانگیزترین وقایع قرآنی است که در سوره مبارکه یس (آیات ۱۳ تا ۲۹) آمده است. در این واقعه، خداوند سرگذشت قومی را بیان میفرماید که پیامبران الهی را تکذیب کردند و با فرستادهای از مردم خود، یعنی حبیب نجّار، نیز ستیز نمودند؛ و سرانجام به عقوبت الهی دچار شدند.
این سرگذشت نمونهای از تقابل نور و ظلمت، ایمان و کفر، دعوت و انکار است؛ و نشان میدهد که چگونه یک نفر مؤمن، با دلی پر از یقین و زبانی سرشار از موعظه، در برابر قومی گمراه ایستادگی کرد و جان خویش را در راه خدا فدا ساخت و جاودان شد.
هدف از این سرایش منظوم، بازآفرینی این واقعهی الهی در قالب شعر حماسی و عرفانی است؛ تا دلها با آن پیوند یابند و جانها از آن نور گیرند. این داستان منظوم در ۳۰۰ بیت و در قالب سه بخش تدوین شده و با وزن شاهنامهای، لحنی استوار و زبانی ساده و شیوا، برای اهل دل و خرد سامان یافته است.
فهرست مطالب:
مقدمه
– اهمیت داستان اصحاب یس در قرآن
– هدف سرایش منظومه
– ویژگیهای ساختاری شعربخش اول: دعوت پیامبران و انکار قوم
– اعزام دو پیامبر از سوی خدا
– حمایت پیامبر سوم
– طغیان قوم و تهدید به سنگسار
– ظهور مؤمن آل یس (حبیب نجار)بخش دوم: ایمان حبیب نجار و شهادت او
– دعوت مخلصانه حبیب نجار
– برخورد قوم با او
– شهادت و ورود او به بهشت
– ندامت بیثمر قومبخش سوم: عذاب قوم و سرنوشت نهایی
– صیحه آسمانی و هلاک قوم
– عبرتهای تاریخی و قرآنی
– ستایش حبیب نجار و فرجام مؤمنان
– تبیین پیامهای اخلاقی و عرفانیخاتمه
– دعای شاعر
– یاد از انبیا و شهیدان راه حق
– آموزههای ایمانی برای خواننده
بخش نخست: دعوت پیامبران و انکار مردم
بخش دوم: ایمان حبیب نجّار و شهادت
بخش سوم: عذاب قوم و سرنوشت مؤمن
بخش اول: دعوت الهی و پاسخ ناسپاسان
به نام خداوند بخشنده مهر
که بر جان انسان بود رهنگهر
خدایی که از لطف بیانتها
فرستاد بر خلق، راه خدا
برآشفت ظلمت ز نور پیام
که آمد ز جانان، به قومی سلام
بفرمود: «ای احمد! این ماجرا
بگو تا شود نور بر دل فرا
بگو قصهی قوم گمراه را
که بستند بر انبیا راه را
یکی شهر بود آن زمان پر غرور
به فتنه در افتاده، دور از شعور
فرستادم آنجا دو پیغامبر
که آیند و گویند، پیغام خیر
ولی قوم گفتند: «شما دروغ!
نه بر ما فرستاده گشتید، موک»
ز طغیان و کفر و دل سنگشان
نپذرفت آن آیت روشنان
به جان آمد از کفرشان مرد حق
فرستادم آن لحظه پیغام دَق
فرستادم آن سوی شهر آن زمان
سوم پیرو حق، پاسدار نشان
سه تن آمدند آن زمان سوی قوم
به حکمت، به رأفت، به صد صدق و شوم
بگفتند: «ما بندهایم از خدای
فرستادهایم از ره رهنمای
نه خواهیم زر، نه پناهی ز کس
همین است کار خدای جَلَس
شما را به توحید دعوت کنیم
به راه نجات و کرامت بریم»
ولی قوم نادان بگفتند سخت
که «شوم آمدید و نباشد بخت
اگر دست از این سخن برمدار
شوید در هلاک و فتید از کنار
بسوزیم جان و تنت را به سنگ
به خاک افکنیمت به نفرت و ننگ»
بخش دوم: حبیب نجار و تجلی ایمان
در این لحظه مردی ز پاکان دهر
که پاک آمد از بند و زشتی و زهر
ز جانب سوی شهر دوان شد چنان
که جانش فدای پیام خدای
ندا داد با شور و فریاد خوش
که «ای قوم! باشید هوشیار و کش
پی انبیا روید، راه شماست
که هدایت ز گفتارشان با شماست
نه زر میطلبند و نه سود و زور
خدا را شناسید، ای نیکجور
که آن کس که جانم بدو شد پدید
سزد تا پرستیده گردد، امید
مرا نیز سوی خدا راه هست
دل و جانم از مهر او گشته مست
مگر شرک با او سزد؟ ای ستم!
ز این شرک توبه کنید از نَدم
به یکتای جانان دهید اعتراف
مگر رسته گردید از درد و خاف
گمان میکنید این پیام آوران
دروغاند؟ نه! این نه راه کسان
که داناست پروردگارم به کار
اگرم در عذاب افکند، بیقرار
نه از غیر او دارم امن و نجات
ز او خواهم ایمن شدن در هجات»
ولی قوم او را به شمشیر و تیر
گرفتند و بستند بر وی ز غیر
به سنگ و به نیزه زدند آن عزیز
که جانش ز تن رفت و گشتش ستیز
در آن دم که جانش به جانان رسید
ندا آمدش: «ای برومند، امید!
درآ در بهشت خداوند خویش
که جاوید باشی به آرام و بیش»
نگه کرد با مهر سوی قماش
بگفتا: «کجایید ای قوم پاش
کجایید تا حال من بشنوید
که پروردگارم مرا بخشود
مرا داد عزت، مرا داد مهر
ولی قوم من ماند در راه زهر
کجایید ای مردمم، غافلان!
که دیدم خدا را، نه آن باطلان»
بخش سوم: عذاب قوم و سرنوشت ابدی
ندانست آن قوم ناسازگار
که افتاد در خشم یزدان شکار
به یک صیحه آمد ز بالا فروغ
که گردید بر شهرشان شب، دروغ
زمین گشت لرزان، هوا پر ز دود
به آتش بسوختند آن قوم سود
نه لشکر فرستاد بر سر، خدا
نه حاجت به فرّ و نه هیبت روا
یکی بانگ آمد، بسوزاندشان
به نفرین عالم، بیفکندشان
فغان و فریاد و فغان نماند
که جز خاک و جز ننگ جان نماند
نگه کن! چه شد آن همه زور و زر
که ماندند در قهر پروردگار
نبودند جز مردمی سرکش و پست
که رحمت نخواستند و بگذاشتند دست
بگفتا خداوند در وحی خویش
که «آه از چنین قوم نادان و بیش!
نیامد رسولی ز پیش شما
که ننمود خوی را به طنز و هجا
فریاد رحمت نپذرفتند
به کفر و طغیان، جان بسوختند»
کنون ای عزیز، از پیام این حدیث
بگیر آگهی و مشو مرد خسیس
که دعوت ز حق را مسخر مکن
دل و جان ز کفر و هوس برکن
به یکتای دادار ایمان بیار
که با مؤمنان است پیروزی و یار
ز حبیب نجار بگیر این نشان
که شد جان فدای خدای جهان
ندارد جز این پند، دیگر ثمر
به درگاه یزدان شود جان چو زر
۱. به نام خداوند بخشنده مهر
که بر جان ما هست آرام و قهر
۲. خدایی که جان آفرید و نَماز
به دل داده امید و فریاد و راز
۳. ز قدرت پدید آمد افلاک پاک
زمین شد به احسان او سبز و خاک
۴. فرستاد بر قوم نادان پیام
که بیدار گردند از خواب خام
۵. بفرمود: «ای احمد، این ماجرا
بگو تا شود نور بر دل فرا
۶. بگو قصهی آن گروه خسیس
که بستند راه رسولانِ بیس
۷. یکی شهر بود آن زمان پر غرور
به ظلم و گنه گشته از حق نفور
۸. فرستادم آنجا دو مرد شفیق
که بودند آگه ز دانش، عمیق
۹. پیامآورانی به سوی نجات
ز وحی خداوند، با صد ثبات
۱۰. بگفتند: «ما بندهایم از خدای
که بر ما فرستاده راه رَدای
۱۱. نه خواهیم زر، نه ز دنیا پناه
همین است فرمان حق، روشن راه
۱۲. شما را به توحید دعوت کنیم
به راه سعادت هدایت کنیم»
۱۳. ولی قوم گفتند: «نه، ای دغل!
شما نیستید از خداوند، دل
۱۴. شما آدمید و فریبندهاید
نه پیغامبر، بلکه گمزدهاید»
۱۵. ز کفر و عناد و دل سنگشان
نپذرفت آن مژدهی نیکشان
۱۶. به طغیان و عصیان شدند استوار
به روی نبی بستند آن راه کار
۱۷. فرستادم آن لحظه یاری دگر
سومی آمد از سوی داد و هنر
۱۸. بگفتند هر سه: «خداییم ما
که دارد به دستش سرای شما
۱۹. فرستاده گشتیم تا بشنوید
و از ظلمت جهل بیرون روید»
۲۰. ولی قوم بدکیش گفتند سخت
که «آمد شُمایان به ما شور و سخت
۲۱. شمایید شوم و بلای بزرگ
که آورد بر ما غم و رنج و مرگ
۲۲. اگر باز این گفت بر لب شود
به سنگ و عذابات سزاست، رود»
۲۳. بگفتند: «شومی ز کردار تست
نه ما، بل که نفسِ بد و کارِ پَست
۲۴. چنین است رسم شما سرکشان
که مسخر نمایید پیغمبران
۲۵. نترسید از داور روز حساب؟
نلرزید از آتش آن عذاب؟»
۲۶. بگفتند آن قوم بدخو، «برو!
که ما را نباشد، ز حق آرزو
۲۷. جز این، که شما را کنیم از میان
و راحت شویم از ره آسمان»
۲۸. در این دم یکی مرد پر مهر و پاک
ز جانب سوی شهر آمد چو خاک
۲۹. دوید آن نکوکار، با جانِ خویش
که گردد مددکار آن راهکیش
۳۰. ندا داد: «ای قوم نادان و کور!
چرا رو ز حق کردهاید نفور؟
۳۱. شنیدید گفتار آن نیکبخت
که خوانندتان سوی آرام و رخت
۳۲. نه زر میطلبند و نه سود و زور
به توحید خوانندتان ای غرور!
۳۳. بپرستید آن کس که جان آفرید
که بیآفرید او به جان کس ندید
۳۴. مرا آفرید و مرا راه داد
خدایی که بر بندگان داد و داد
۳۵. چرا غیر او را پرستش کنید؟
چرا بر دل خویش ظلمت تنید؟
۳۶. به یکتای دانا سپارید دل
که با اوست راهی به نور و عمل
۳۷. نه از غیر او دارم ایمن، نه کس
نجاتم دهد جز خدای هُرَس
۳۸. اگر کافرم دارد او در عذاب
نگویم که «یارا، ندارم گناه!»
۳۹. گناه است شرک و هراس از خدا
که نشناخت جان را خدای جزا
۴۰. شنیدم که در پیش داور، حساب
نگردد ز جز راه حق کامیاب
۴۱. مرا گر نبخشاید او، نیست کس
که بخشد دلم را ز تیر و قفس
۴۲. و من نیستم بندهای پر ستم
نه کردم بر او شرک و کفر و ندم
۴۳. چرا بر نبیان حق، این جفا؟
چرا بستهاید آن درِ هدایت، چرا؟
۴۴. بدو جان سپارید و جان یابید
که با ظلم و کفر، ایمنی نیابید»
۴۵. ولی قوم کافر چو بشنید گفت
به تیغ و به شمشیر بستند خفت
۴۶. بزدندش از قهر و نادانی و زور
نه ترسی، نه مهری، نه روزی ز دور
۴۷. به سنگ و به دشنه زدند آن عزیز
که شد جان او سوی حق رستخیز
۴۸. به آن دم که جان از تنش رفت پاک
ندا آمد از حضرت پاکناک
۴۹. «درآ در بهشتم، ای مرد نور!
که شد رستهای از هراس و فتور»
۵۰. ندا کرد: «کاش این سخن بشنوند
که جانم به درگاه پاکان فشاند
۵۱. خدایی که آمرزشم را رواست
به من عزت و مهر خود را سزاست
۵۲. مرا کرد از جملهی پاکروان
مرا داشت در خلوت خویش، روان
۵۳. ولی قوم من در هلاک آمدند
به تیر و جفا جان پاکم زدند
۵۴. ندانستند فضل و کرم را، هَیاه!
که گشتند در ظلمت و تیرگاه
۵۵. مبادا کسی در ره کافران
که باشد به طغیان و ظلمت دوان
۵۶. ببینید ای مردم جانگزای
چه باشد سرانجام اهل خدای
۵۷. یکی جان فدا کرد و جاوید شد
و قومی ز ظلمت به نابود شد»
۵۸. خداوند فرمود: «به قومی چنین
نه لشکر فرستاد بر سر زمین
۵۹. نه حاجت به فر و به قهر و کمند
که یک صیحه بر سر فرستاد بند
۶۰. همان بانگ کافی شد آن قوم را
که بستند راه و بریدند پا
۶۱. فرو ریخت بر سر، عذاب کبیر
شدند از جهان بینشانه و تیر
۶۲. نه از ملکشان ماند چیزی به جای
نه از قوم ناساز و بدخو، نوای
۶۳. بگفت آن خداوند: «ای واژگون!
چه شد آن ستمگر، چه شد آن فزون؟
۶۴. نیامد رسولی به نزد شما
که مسخر نکردید او را، هجا؟
۶۵. نبودهست پیغامبری نزدتان
که خندید و راندید آن را، نهان
۶۶. به حق کفر ورزید، نادان شدید
به نادانی و ظلم، خندان شدید
۶۷. کنون ماندهاید از نجات و نجات
که باشد شما را جز این، سر فَتات؟
۶۸. چو دیدید نور خدا را ز دور
نبستید بر خود درای حضور
۶۹. بریدید ز فضل و احسان و مهر
شدید از گنهکاریانِ زهر»
۷۰. کنون بشنو ای بندهی با ادب
به یکتای دانا برآور طلب
۷۱. مشو مسخر انبیا ای شقی
که گردد ز طغیان، دل تو شقی
۷۲. بگیر این سخن را چو جان در کنار
به راه خدا باش، ای بندهیار
۷۳. که باشد نجات از ره آسمان
ز گفتار پیغمبرانِ زمان
۷۴. ز کردار حبیب نجار بین
که شد رسته از رنج و سختی و کین
۷۵. فدا کرد جانش به راه خدا
که باشد فدای خدای بقا
۷۶. و قومش در آتش فرو رفتهاند
به دوزخ ره بدعت آموختهاند
۷۷. چه شد آن همه شور و مال و نژاد؟
چه ماند از ایشان جز آه و فساد؟
۷۸. به حکمت، به علم، به نور و نجات
به یکتای یزدان برآر التمات
۷۹. بپرهیز از ظلم و نادانی و جهل
مشو غافل از مرگ و آن روز سهل
۸۰. بگیر از خدا نور ایمان و مهر
که بخشنده است و کریم و سپهر
۸۱. رسولان، فرستاد از راه حق
که مردم رهد از گنهکار و دق
۸۲. ولی کافران گوش دل را ببست
به طغیان و عصیان، گرفتند دست
۸۳. کنون شد مثال اصحاب یس
به تاریخ، نامی چو تابنده کس
۸۴. و عبرت شود هرکه بشنود به گوش
که آن راه ظلمت بود بیخروش
۸۵. تو باش از کسانی که جان را ز پاک
کنی وقف حق و شوی بیهلاک
۸۶. خداوند را بندهای باش راست
که پاداش او جاودانی و کاست
۸۷. مشو همچو آن قوم نادان و کور
که کردند انبیا را به زور
۸۸. که دنیا گذرگاه و عمر اندک است
بقا نزد جانان، همان ملک است
۸۹. چو رفتی به راه خداوندگار
شود جان تو در امان و بهار
۹۰. از این قصه آموز پند و خرد
که هرکس به یزدان کند دل، برد
۹۱. ز حبیب نجار بگیر این نشان
که جاوید شد در بهشتِ جهان
۹۲. اگر بندهای باش چون آن عزیز
رهد جان تو ز آتش خشم و تیز
۹۳. در این قصه عبرت بسی آمده
که جانها ز آن پر ز نور آمده
۹۴. به گفتار حق باش و آرامدل
به تقوا و ایمان، بُرّان عمل
۹۵. خداوند یکتا نگهدار تو
که سازد دلت را پر از آرزو
۹۶. به پایان رسد قصهی اهل یس
که باشد مثال حقیقت به کس
۹۷. و هر کس پذیرد ره نیکبخت
برد سوی رضوان و آرام و رخت
۹۸. ز طغیان بپرهیز و از کفر نیز
که گردد دل و جان تو بیگریز
۹۹. به یکتای جان آفرین سر بسای
که راه نجات است در این سرای
۱۰۰. بر اهل خداوند رحمت ببار
بر انبیا، نور و مهر و بهار
۱۰۱. بیاور دلت را به بازار دین
که آن جا نیابی نه بیم و نه کین
۱۰۲. بزن جام جان از می آسمان
که مستی دهد دل به عشق و نشان
۱۰۳. نگر قصهی مرد با مهر و نور
که جان داد در راه فرمان و زور
۱۰۴. حبیب نجاری که از اهل درد
به ایمان شد آراسته، مرد مرد
۱۰۵. شنید آن خروش نبی را ز دور
به دل یافت از مهر یزدان سرور
۱۰۶. دوان دوان آمد سوی قوم خود
که گوید ز نور خدا، راه و دود
۱۰۷. ندا داد با سوز و اشک و نوا
که «ای قوم! ترک کنید این جفا
۱۰۸. شنیدید گفتار پاکان دین؟
چرا میگریزید از راه بین؟
۱۰۹. پی انبیا روید، خیر شماست
که آن راه، راه نجات و نواست
۱۱۰. نه مزد از شما خواست آن سروران
که باشند روشن دلان، رهبران
۱۱۱. پرستش سزاوار یکتاست و بس
نه آن بت، نه سنگ، نه مهر و قفس
۱۱۲. خدایی که جان آفرید و امید
مرا داد و از مهر اویم پدید
۱۱۳. مگر جز خدای جهان داوری؟
که داناست بر بندگان سروری
۱۱۴. نباشد پناهی بجز نام او
که بخشندهی مهر و آرام او
۱۱۵. اگر من کنم شرک، باشد گناه
نگیرد دگر کس مرا در پناه
۱۱۶. از او میهراسم، از او میبرم
دل از غیر او پاک و روشن کنم
۱۱۷. چرا کافر آمد دل و جانتان؟
چرا بسته شد چشم و ایمانتان؟
۱۱۸. به انبیا تهمت زدید ای غرور
کجا رفت از شما عقل و نور؟
۱۱۹. اگر راست گویند، پیروی کنید
به فطرت رجوعی به دروی کنید
۱۲۰. نپندارم این قوم، گوش و دلند
که بر ظلمت و جهل، مایلدلند
۱۲۱. دریغا که این قوم، غافل بُدند
ز دعوت همه در تعلل بُدند
۱۲۲. بگفتند با خشم و بانگ و ستیز
که «خامش شو ای مرد بیچیز و خیز!
۱۲۳. تو را سنگساریم اگر دم زنی
به قتلت کنیم از ره دشمنی»
۱۲۴. حبیب آن زمان جان سپرد از جفا
به جان رفت سوی خدای وفا
۱۲۵. ندا آمدش از خدای کریم
که «ای بندهی پاک و روشن، مقیم!
۱۲۶. درآ در بهشتم، ببر شاد زی
که گشتی ز اهل وفا و رضی»
۱۲۷. چو دید آن کرامت، ز جان ندا
برآورد کز شوق جانم فدا
۱۲۸. بگفتا: «کجایید ای قوم من؟
که بخشید پروردگارم سخن
۱۲۹. مرا کرد آمرز و برتر نمود
به من عزت از فضل خود داده بود
۱۳۰. ولی قوم من کور و غافل بُدند
ز حق روی گردان و باطل بُدند
۱۳۱. ندانستند قدر خدای منیر
که با کفر گشتند در خاک، پیر
۱۳۲. به جانم قسم گر شنیدند حال
بدانند پایان ظلم و ضلال
۱۳۳. ولی چشمشان بسته بر نور بود
دل از مهر و احسان پر دور بود
۱۳۴. گرفتند مرا به زخم زبان
به تیغ و به سنگ، آن گروه نهان
۱۳۵. ندیدند آن نور ایمان مرا
که یزدان نگه داشت جان مرا
۱۳۶. کنون من به فردوس، مهمان او
ز قرب خدایم دل و جان فرو
۱۳۷. ولی قوم من در هلاکت فتاد
به قهر خداوند، در باد و باد
۱۳۸. چه حاصل شد از کفر و پیمان شکستن؟
چه آوردشان جز خروش و گسستن؟
۱۳۹. مبادا کسی چون منادی شود
که در بین کوران، فسادی شود
۱۴۰. دلم خون شد از نادانی شما
که سوزاند جان مرا بیخطا
۱۴۱. بگفتند و بستند بر من رهی
که جانم رود از تن بیپناهی
۱۴۲. ندانستند از نور این راه پاک
که روشن شود جان ز یزدان، چاک
۱۴۳. به جان افکندندم و شد شهادت
مرا راه و رسم وفا و سعادت
۱۴۴. خوشا آن کسی کو به جانان رسید
به عفو خداوند سبحان رسید
۱۴۵. کنون در بهشتم، در آرام خُلد
دلم شاد از مهر و از نور و گُلد
۱۴۶. ولی قوم من گشت در خون و خاک
به نفرین بماندند چون قوم هلاک
۱۴۷. چو رفتند در ظلم و فتنه و زور
گرفتند آتش، نه آن نور و سور
۱۴۸. در این ماجرا عبرت است ای پسر
که باشی ز یزدان طلبکار در
۱۴۹. مشو همچو آن قوم غافل ز حق
که گشتند در قهر داور، ورق
۱۵۰. به جان گر بدانی وفادار کیست
بدانی که یزدان غفار بیست
۱۵۱. بگیر این سخن را به دل، ای عزیز!
که باشد ز حق راه نور و گریز
۱۵۲. نگر آن جماعت که ناساز شد
به قهر خداوند، همباز شد
۱۵۳. به آتش بسوختند بی بانگ و بیم
به صیحه فرو رفتند در درد و تیم
۱۵۴. نماند از برایشان نام و نشان
جز آن لعنتی در دلِ کائنات
۱۵۵. خداوند بگفتا: «ندادم سپاه
که بندم کند خصم را در قفاه
۱۵۶. یکی بانگ کافی شد از آسمان
که شد قوم کافر فنا در زمان
۱۵۷. نه حاجت به تیر و نه شمشیر بود
نه لشکر، نه خشم و نه تقصیر بود
۱۵۸. همان صیحه زد، ریشهشان را برید
که قهر خداوند جاوید دید
۱۵۹. کنون مانده نامی ز آن قوم پست
که بردند در ظلمتِ جهل دست
۱۶۰. نه جا، نه مقام، نه مالی به جا
که ماندند در ننگ و نفرین خدا
۱۶۱. بگفتا خداوند: «ای وای خلق!
چه شد آن دل و دین، چه شد آن عِلق؟
۱۶۲. چرا مسخر کردی پیامم؟ بگو!
چه حاصل شد از کفر و ننگ و عدو؟
۱۶۳. نیامد به نزد شما هر نبی
که خندید بر او کسی چون شقی؟
۱۶۴. چه حاصل ز طغیان و بازی و خفت؟
چه آورد بر جانتان جز شکست؟
۱۶۵. به آیین پیغمبران پشت کردید
به تلبیس شیطان، سرشت کردید
۱۶۶. شد آن قوم در لحظه نابود و گم
که بستند بر رحمت حق، در و خم
۱۶۷. بگفتا خداوند رحمان و داد
که رحمت فرستم، نبینید ز یاد
۱۶۸. ولی کور دل، چشم نورم ندید
به جهل و گنه، ظلم را آفرید
۱۶۹. کنون عبرتی باش از آن ماجرا
که باشی در این راه، اهل وفا
۱۷۰. چو مردانِ پاکی ز حق یاب باش
ز تاریکی و ظلمت و خواب باش
۱۷۱. مشو غافل از مرگ و سرای جان
که دنیا گذرگاه و آن جا نشان
۱۷۲. تو گر بر خدای یکتا رو آری
نجاتی ز آتش به فردا بباری
۱۷۳. چو حبیب آن شهید وفا شو عزیز
که بخشید جان را به راه تمیز
۱۷۴. به پایان رسد قصهی آن نبی
که جان داد در راه حق، بیغبی
۱۷۵. کنون این سخن در دلت نقش بند
که باشی ز اهل نجات و بلند
۱۷۶. نبینی به جز راه ایمان نجات
مشو در ره کفر و خُسر و فَتات
۱۷۷. تو بنده خدا باش و بند و صبور
که یابد دل از او نجات و سرور
۱۷۸. اگر جان دهی در ره آن ولی
ببینی ز فضلش نجات و علی
۱۷۹. کنون راه روشن به تو بنمودم
تو را سوی یزدان کنون خواندم
۱۸۰. ببر جان و دل در مسیر یقین
که باشی ز اهل کرامت، نگین
۱۸۱. نترس از سر قهر داور، اگر
به بندگی آیی شوی چون گهر
۱۸۲. چه نیکوست مردی به ایمان و دین
که باشد ره او، ره اهل یقین
۱۸۳. حبیب آن شهید وفادار مرد
به فردوس رفت و ز فتنه نبرد
۱۸۴. و قومش فرو رفت در خاک و خون
به طغیان رسیدند در قهر و شون
۱۸۵. ز کردار آن قوم کافر ببین
که شد سوزشان دوزخ آتشین
۱۸۶. به گفتار حق دل سپار و نجوی
که باشد تو را رهبر و رهنمای
۱۸۷. ز انبیا نشان گیر و از اهل مهر
که باشند رهرو به سوی سپهر
۱۸۸. چه زیباست مرگ در آن راه حق
که سازد دل از بند و طغیان، شق
۱۸۹. چو حبیب جان در ره دوست داد
به نزد خداوند شد نیکبَاد
۱۹۰. تو نیز ای برادر ز جان و خرد
بکوشی که باشی در این راه مرد
۱۹۱. نماند به عالم نشان از گنه
که شد ره به فردوس، مرد ره
۱۹۲. در این قصه پند است و عبرت بسی
که بیدار گردد ز غفلت کسی
۱۹۳. تو پند پذیر و مشو سرکش و
که باشی در آن سوی درگاه خوش
۱۹۴. بر اهل وفا باد رحمت ز حق
بر اهل هدی باشد آرام و شق
۱۹۵. ز کردار حبیب نجار ببین
که شد جانفدا و بهشتش یقین
۱۹۶. درود بر شهیدان پاک سرشت
که باشند از اهل عرفان و بهشت
۱۹۷. بر انبیا نور باد و سلام
که آوردند خلق را از ظلام
۱۹۸. ز گفتارشان راه ایمان گشاد
جهان را به توحید و تقوا نهاد
۱۹۹. به پایان رسد قصهی اهل یس
که باشد چراغی به هر دیدهرس
۲۰۰. ز جان قدر دان این سخنهای ناب
که باشد تو را مهر حق در حساب
۲۰۱. جهان آن نباشد که ماند به تو
که چون سایه گردد سرانجام، نو
۲۰۲. ز کردار اهل یس آموز مهر
که بستند بر ظلمتِ نفس، کِهر
۲۰۳. یکی مرد جان داد و شد جاودان
چو خورشید در عرش نور و اذان
۲۰۴. یکی قوم کافر به طغیان و قهر
فرو رفت در لُجّهی ظلم و زهر
۲۰۵. از این قصه باید تو پند آورى
که با اهل تقوا کنی داوری
۲۰۶. مشو غافل از مرگ و دار فنا
که گردد در آن روز اعمال، عَنا
۲۰۷. بترس از حساب و ز میزان و شر
که باشد به هر لحظه، داور حذر
۲۰۸. خدایی که آگاه بر رازهاست
جهان را به تدبیر و حکمت، شِکَست
۲۰۹. نهان و عیان بر نظرگاه اوست
همه خلق و افلاک در راه اوست
۲۱۰. چه پنهان کنی ای گنهکار روز
که فردا شود در دلت عجز و سوز
۲۱۱. ز کردار بد شرم باید تو را
که فردا نماند جز آه و جُزا
۲۱۲. بر این قصه بنگر، به دل بین و گوش
که هر جا که رفتی، نمانَد خروش
۲۱۳. چو ایمان نگیری، بمانی به درد
شود ملک دنیا چو باد نبرد
۲۱۴. نه جاوید ماند ز دنیا نشان
نه باقی بود مال و فرزند و جان
۲۱۵. مگر آن که در راه تقوا شوی
به پاکی و اخلاص بینا شوی
۲۱۶. که فردا شود فخر تو در بهشت
اگر در ره یزدان شوی سرنوشت
۲۱۷. ز گفتار قرآن بیاموز نور
که باشد کتاب خداوند دور
۲۱۸. در این قصه یابد دل آگاه پند
که نیکوست از حق پذیرش بلند
۲۱۹. به پیغام وحی استوارش بمان
که گردد ز این نور، جانت روان
۲۲۰. چرا در دل خویش جایی دهی
به شیطان و وسواس و اندوه و کی؟
۲۲۱. اگر رهبر تو خداوند شد
ز دل بند شیطان گشوده شود
۲۲۲. بپرهیز از کفر و بدخواهیات
که در قعر دوزخ شود راهیات
۲۲۳. به دل گر چراغ خدا افروزی
شود هر ره ظلمت ز تو بیسوزی
۲۲۴. بترس از عذاب خداوند قهر
که تیره کند جانت از بیم و زهر
۲۲۵. چه بسیار قوم ستمگر شدند
که از قهر داور، پراکندهاند
۲۲۶. ز عاد و ثمود و ز فرعون دون
نگردد دلت نرم؟ چرا، ای فسون؟
۲۲۷. نخواندی کتاب خداوند پاک؟
ندیدی که شد قوم کفر هلاک؟
۲۲۸. در آیات یزدان ببین نور حق
که باشد هدایت به دلهای شق
۲۲۹. در آن قوم کافر، به جان نگر
که چون شد فناشان به قهر پدر
۲۳۰. همان قوم یس بود و آن اهل زور
که بستند دل را به عصیان و شور
۲۳۱. نماند از برایشان جز عتاب
که رفتند از این خاک بیشک و تاب
۲۳۲. به سنگ و به آتش، به قهر خدا
به یک بانگ رفتند در بینوا
۲۳۳. چه حاصل ز کفر و ز طغیان و جهل؟
که ماند از برایشان قهر و وهل
۲۳۴. اگر خواهی از ظلمت دل رهی
به قرآن و ایمان کنی آگهی
۲۳۵. بر این قصه بنگر، دل آگاه کن
وگر نه، شوی خصم و کوتاه کن
۲۳۶. مبادا شوی چون اصحاب یس
که گمراه گشتند ز راه نفس
۲۳۷. بترس از خدای سرافراز مهر
که او بر خلایق رساند سپهر
۲۳۸. و گر راه قرآن، نگیری به دل
شوی غرق در جهل و تیره عمل
۲۳۹. به فرمان داور، جهان شد پدید
خدایی که بر خلق، احسان رسید
۲۴۰. بترس از قیامت، ز روز جزا
که آن جا نماند کسی بیعَنا
۲۴۱. در آن روز گوید گنهکار مرد
که «ای کاش با اهل تقوا ببرد
۲۴۲. ندانستم آن روز را حق بُوَد
که جان را به آتش سزا بُوَد
۲۴۳. چرا پند یزدان ندانستم؟ آه!
که افتادم امروز در قعر گاه
۲۴۴. مرا دوستیها به دنیا گرفت
که اندیشه از راه عقبی گرفت
۲۴۵. شفیعی نماند مرا در کنار
نه دستی، نه یاری، نه روشننگار»
۲۴۶. بترس از عذاب خداوند جان
که باشد سزاوار آن ظالمان
۲۴۷. ز دنیا مگیر آرزو و غرور
که گردد به یک دم، همه بیسرور
۲۴۸. نگر قصهی اصحاب یس به جان
که هر جا جفا بود، آن جا فغان
۲۴۹. حبیب خدا شد سرافراز مرد
که در راه دین، جان خود را سپرد
۲۵۰. و قومش به قهر خدا سوختند
ز نور ولایت، فرو مُردند
۲۵۱. چه نیکوست مردی چو آن نیکنام
که شد جاودان در بهشت و مقام
۲۵۲. از او یاد ماند و ز قومش ننگ
که گم شد همه فخرشان در درنگ
۲۵۳. بخوان این سخن را به شبهای راز
به امید روز نجات و نیاز
۲۵۴. به جان پیروی کن ز اهل خدا
که با حق رود مرد اهل وفا
۲۵۵. دلت را بیارای با مهر و نور
که باشی در آن منزل پر سرور
۲۵۶. به پایان رسد قصهی پر شرف
که آورد بر جان تو نور و الف
۲۵۷. اگر جان سپاری به راه نبی
رهد جان تو ز آتش و ظلم و بی
۲۵۸. در این قصه باشد هزاران پیام
که جانت شود پر ز عطر و مرام
۲۵۹. تو بندهی رب باش و دل را بتاب
ز هر ظلم و طغیان و از روی خواب
۲۶۰. اگر مرد میدان ایمان شوی
به جانان خدای جهان، خو شوی
۲۶۱. مشو همچو آن قوم طغیانگر
که گشتند بینام در خاک و شر
۲۶۲. بگیر این سخن را چو جان، ای عزیز!
که باشی ز اهل صفا و تمیز
۲۶۳. ز حُبّ خداوند، دل روشن است
که مهرش به دلهای مؤمن، تن است
۲۶۴. به امید آنکه شوی رستگار
بر این راه، ای دوست، باش استوار
۲۶۵. به پایان رسید این پیام و سخن
که باشد رهت سوی نور و مَنَن
۲۶۶. به جانان درآ، ترک ظلمت بکن
که باشی ز اهل صفا، مرد کن
۲۶۷. به توفیق حق، ختم این قصه شد
به امید یزدان، دل آسوده شد
۲۶۸. سلام و درود بر حبیب وفا
که جان داد در راه مهر خدا
۲۶۹. و بر آن رسولان حق آفرین
که با صبر گفتند بر قوم دین
۲۷۰. به پایان رسد قصهی اصحاب یس
که ماند از آن بر دل اهل نفس
۲۷۱. ز گفتارشان راه توحید یاب
که گردد ز تقوا، دلت خوشکِتاب
۲۷۲. و هر جا که ظلمت شود در زمین
تو باشی به نور خداوند، بین
۲۷۳. به پایان رسید این سرود خدا
که باشد رهت سوی نور و صفا
۲۷۴. مبادا که باشی ز اهل ستم
که گردد ز عصیان، دلت پر نَدم
۲۷۵. وگر چون حبیب وفادار شوی
به درگاه یزدان سزاوار شوی
۲۷۶. تو را در بهشت برین جا دهند
ز احسان خدا، تو را پا دهند
۲۷۷. چو این قصه بر جان تو نقش بست
بشو بندگی را چو خورشید، مست
۲۷۸. بخوان با دل پاک و اخلاص و مهر
که باشی در این راه، اهل سپهر
۲۷۹. خدایا به جانم تو توفیق ده
که باشم به درگاه تو، راستره
۲۸۰. مرا از خطاها، جدا کن به مهر
که گردم ز نور تو، سر فرا سپهر
۲۸۱. تو بخشندهای، ای خدای کریم!
نگاهام مکن از گناهان، سَکیم
۲۸۲. به درگاه تو جان خود مینهم
به توحید و تقوا، به تو میدهم
۲۸۳. و ختم سخن باد بر اهل دین
که باشند در راه حق، راستبین
۲۸۴. به جان و به دل پیرو قرآن شو
ز اهل یقین، اهل عرفان شو
۲۸۵. بپرهیز از نفس دون و غرور
که دوزخ بُوَد بهر آن راه دور
۲۸۶. و ختم سخن باد با نور و عشق
به درگاه آن آفریننده مشک
۲۸۷. درود خدا بر رسولان پاک
که آوردند دل را ز تاریک خاک
۲۸۸. ز نور خداوند یکتاست دین
که باشد ره ما سوی آخرین
۲۸۹. اگر گمرهی باشدت در دل است
به ایمان و تقوا دلت حاصل است
۲۹۰. و گر خالصی در ره حق شوی
ز دنیا و عقبی مبرک شوی
۲۹۱. نثار درودم بر اهل صفا
که بودند در راه مهر و وفا
۲۹۲. حبیب خداوند و آن رهنمای
که جان داد در پیش آن کبریا
۲۹۳. درود خدا بر همه انبیا
که آوردند نور و عقل و ندا
۲۹۴. در این قصه پند است و صد آگهی
که باشی به تقوا، دلت روشنی
۲۹۵. کنون ای برادر، تو بیدار باش
ز ظلمت، سوی نور بسیار باش
۲۹۶. در این قصه یابی ره رستگار
که باشد به جان تو آرام و یار
۲۹۷. به پایان رسد این سرود حبیب
که باشد به اهل وفا، نعم نصیب
۲۹۸. سلام و درود خدا بر نبی
که فرمود این قصهی پر غبی
۲۹۹. به امید رحمت، به لطف و رضا
سپاری دل و جان به راه خدا
۳۰۰. تو بنده خدا باش و بر ما ببخش
که شد ختم گفتار در مهر و بخش
نتیجهگیری منظومه «اصحاب یس»
داستان اصحاب یس، روایتی کوتاه اما ژرف از سیر ایمان و کفر، دعوت و انکار، و پاداش و عقوبت الهی است. در این داستان، سه پیامآور الهی به شهری گسیل میشوند تا مردم آن را به توحید و پرستش خدای یکتا دعوت کنند. با وجود معجزه و صداقت پیامبران، مردم طغیان میکنند و تهدید به قتل و سنگسار مینمایند.
در اوج این ستیز، مردی مؤمن – حبیب نجّار – با شجاعتی وصفناپذیر، به یاری پیامبران میشتابد و قوم خود را با استدلال و موعظه به سوی حق فرا میخواند. اما او نیز مورد خشم و قهر قوم قرار گرفته، به شهادت میرسد و در لحظه جان دادن، نوای رضایت از خداوند سر میدهد:
«یٰلَیْتَ قَوْمِی یَعْلَمُونَ»
سرانجام، صیحهای آسمانی قوم را نابود میسازد، بی آنکه خداوند نیاز به لشکری داشته باشد؛ و این ماجرا سرمشقی جاودانه برای اهل ایمان و بیداری میگردد.
این منظومه، تصویری از دو جبهه دائمی در تاریخ بشر ترسیم میکند:
۱. جبهه هدایت و ایمان، که همواره از سوی پیامبران و مردان حق چون حبیب نجار پشتیبانی شده است.
۲. جبهه کفر و عناد، که با غرور، لجاجت، و جهل، در برابر دعوت الهی ایستاده و سرانجامی جز هلاکت نداشته است.
عبرت بزرگ این روایت آن است که حق همواره پیروز است، گرچه در ظاهر شکستخورده و مظلوم باشد؛ و ایمان، حتی اگر در تنهایی جان دهد، در جاودانگی خواهد درخشید.
این منظومه، خواننده را به تفکر در سرنوشت انسان، مسئولیت اخلاقی، و بهای ایمان فرا میخواند و او را به پیروی از الگوی حبیب نجار دعوت میکند: مردی از میان مردم، که دل به خدا سپرد و جاودانه شد.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۱۲