باسمه تعالی
غزل توحیدی
به خدا خرم از آنم که دلم خرم اوست
دل من زنده از آن است که دل محرم اوست
نظری بر دل ما دارد و غمخوار من است
که مرا چشم پر از نور و دلم خرم اوست
به خدا همدم از آنم که خدا یاور ماست
به امیدی که دلم نوش کند زمزم اوست
همه کس طالب دنیا و منم عاشق دوست
دل خرم نه به دنیاست، از آن عالم اوست
نه به گلزار طمع دارم و نه دریا را
کام دل یافته آنکس که دمی در دم اوست
همه شب در طلب دوست نشینم خاموش
دل ما خرم از آن است که دل همدم اوست
همه شب زمزمهی نام توام ای جانان
که دلم صیقل از آن یافت که در مرهم اوست
دل من، خانهی اسرار تو شد، ای محبوب
که دو عالم همه در قبضهی آن خاتم اوست
به دعا دست برآرم، ز غمش نالم باز
که دوای دل من، مهرِ خدا، مرهم اوست
همه جا نور تو بینم، به دل و جان و نگاه
که صفا و شرف جان من از مهرم اوست
همه کس طالب دنیا و منم طالب او
که دل آرام ندارد، مگر آن خرّم اوست
به غنیمت شمر ای دوست که عالم فانی است
دان "رجالی" که دل و دیده، اسیرِ دم اوست
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۱۱