باسمه تعالی
مثنوی قوم عاد –
در حال ویرایش
مقدمه داستان منظوم قوم عاد
داستان قوم عاد یکی از عبرتانگیزترین و پرمضمونترین حکایات قرآنی است که در آیات متعددی از قرآن کریم آمده است؛ از جمله در سورههای احقاف، اعراف، شعراء، فصلت، قمر و حاقه. این قوم که از نظر نیروی بدنی، ثروت، و ساختوساز شهرهای باشکوه نمونهی روزگار خویش بودند، به سبب غرور، طغیان، کفر، و سرکشی، پیامبر خویش حضرت هود (علیهالسلام) را تکذیب کردند. آنان با وجود نعمتهای فراوان، به بتپرستی و ظلم روی آوردند و دعوت به توحید و عدالت را نپذیرفتند.
خداوند، پس از هشدارهای مکرر پیامبر، عذاب سختی را بر آنان نازل کرد؛ بادی سخت، سرد، و سوزنده که هفت شب و هشت روز آنان را در هم کوبید و اثری از شکوه و ثروت آنان باقی نگذاشت. این داستان، نمونهای از سنت الهی در هلاکت طغیانگران و همچنین عبرتآموزی برای مؤمنان و عبرتگیری از سرنوشت کافران است.
در این منظومه، کوشیدهام با زبانی ساده و وزنی حماسی، فراز و فرود داستان قوم عاد را در قالب ۳۰۰ بیت شاهنامهای روایت کنم تا پیام آن در جان مخاطب بنشیند و دلها را بیدار سازد.
فهرست منظومه قوم عاد
بخش اول: معرفی قوم عاد و دعوت حضرت هود (علیهالسلام)
۱ تا ۱۰۰
- توصیف قدرت ظاهری قوم عاد
- معرفی پیامبر الهی حضرت هود (ع)
- دعوت قوم به توحید و ترک ظلم
- واکنش مغرورانه قوم به نصیحت پیامبر
بخش دوم: هشدار نهایی و نزول عذاب الهی
۱۰۱ تا ۲۰۰
- تکذیب دوبارهی قوم و درخواست عذاب
- آمدن باد سیاه و عذاب آسمانی
- هلاک قوم عاد در هفت شب و هشت روز
- عبرت گرفتن از سرنوشت قوم
بخش سوم: پیامهای اخلاقی و دعوت به ایمان
۲۰۱ تا ۳۰۰
- تأکید بر توکل به خدا و پرهیز از غرور
- دعوت به پذیرش پیامبران و راه تقوا
- نقد دنیاطلبی و ستایش ایمان
- پایان منظومه با دعا و سپاس به درگاه الهی
بخش یکم: سرآغاز داستان و نعمتهای قوم عاد (۱–۱۰۰)
۱.
به نام خداوند حیّ قدیر
خداوند آگاه و بخشندهگیر
۲.
خدایی که دارد زمین و سما
به فرمان او شد پدید آنچهها
۳.
دهد نعمت از لطف بیانتها
که بخشد بشر را صفا با خدا
۴.
یکی قوم بودند در احقاف
ز قدرت، تنومند، صاحب طواف
۵.
در آن سرزمین سبز و پرچشمهزار
ز نعمت پر از بخت و دولت، بهکار
۶.
به بازوی خود فخر بسیار داشت
در آن ناحیه قدرتی یار داشت
۷.
نه اهل کرامت، نه اهل نماز
به دنیا و زر داشتند اعتزاز
۸.
خدایانشان سنگ و چوب و سراب
ز توحید بودند دور و خراب
۹.
به ظلم و به عصیان، گرفتند راه
دل از مهر یزدان نمودند چاه
۱۰.
چو رفتند در راه طغیان و جور
ندادند گوش از حقیقت، شعور
۱۱.
خداوند از لطف و رحمت، بزرگ
یکی مرد فرزانه آورد برگ
۱۲.
بود آن نبی نام او «هود» پاک
که آورد پیغام یزدان به خاک
۱۳.
بگفت: «ای برادر، بترس از خدا
که او بر دل تو دهد روشنا
۱۴.
پرستش کنید آن خدای عظیم
که جز او مبادا خدایی کریم
۱۵.
شما را ز خاک آفریده به لطف
نمودید نعمت ز بخشندهجُفت
۱۶.
چرا دل سپردید بر بتپرست؟
کجا رفته نور خداوند هست؟
۱۷.
بیایید سوی خداوند باز
که او هست بر جان شما کارساز
۱۸.
اگر توبه آرید و خوانید او
فرستد ز بالا شما را نکو
۱۹.
فرستد بر این خاک باران و نور
شود باغ و هامون همه پر ز حور
۲۰.
ولیکن نپذرفت آن قوم زشت
دل از حق بریدند و گفتند: «هشت!
۲۱.
تو هودی و ما را بر این حکم نیست
نه بر ما تو را ز آسمان حکم چیست؟
۲۲.
تو مردی هم از جنس مایی، بدان
نباشد تو را از خدا رایگان!»
۲۳.
سخنها شنید آن نبی از ستم
که گویا ندارد جهان را قلم
۲۴.
ولی هود با صبر و حلم و وقار
به دعوت بپرداخت شبها و کار
۲۵.
بگفتند: «اگر راست گویی نشان
بیار آن عذابی که گویی عیان!»
۲۶.
بگفتا: «مگر مهلتی نیستتان؟
که گیرد شمار از گناهانتان»
۲۷.
ولیکن شدند آن گروهی پلید
ز دعوت بری و ز توبه رمید
۲۸.
چو انذار کردند نپذرفتند
ز راه نبی دورتر رفتند
۲۹.
خدا کرد بر آن دیار، قهرناک
فرستاد عذری به آن قوم خاک
۳۰.
نخست آنکه خشک آمد آن آسمان
بشد سالها تشنه دشت و مکان
۳۱.
نه باران، نه نعمت، نه باد بهار
نداشتند چیزی ز آب و نگار
۳۲.
به جای دعا باز بت را زدند
ز هود نبی روی بر تافتند
۳۳.
چو دیدند ابری سیه در هوا
برآورد فریاد و گفتند: «بیا!»
۳۴.
«که باران دهد این سیاهی یقین
نجات است از خشک این سرزمین!»
بخش دوم: هشدار هود (ع) و نزول عذاب (۱۰۱–۲۰۰)
۱۰۱.
به فریاد گفت آن نبی با غمافز
«مبینید این ابر، رحمت نه است!»
۱۰۲.
«که این باد قهر است از یزدان پاک
که گیرد شما را ز دنیا هلاک»
۱۰۳.
همان دم بگشت آن سیاهی به باد
بشد طوفش از خشم، بسیار شاد
۱۰۴.
وزید آن نسیمی که جان میبُرید
ز کوه و ز هامون روان میدرید
۱۰۵.
به هر سو تن قوم بر خاک ریخت
که باد خشم، آن همه را بریخت
۱۰۶.
به هفت شب، هشت روز بیدرنگ
وزید آن طوفان، چو سیلاب جنگ
۱۰۷.
چو برگ خزان، قوم بر خاک شد
که از خشم حق خاک هلاک شد
۱۰۸.
خداوند فرمود: «ببینید کار
که این است فرجام ظلم و شعار»
۱۰۹.
نه ماند از آن قوم، نام و نشان
نه باغ و نه قصر و نه مرد و نه جان
۱۱۰.
به جا ماند عبرت برای بشر
که پند آرد از فعل آن قوم شر
۱۱۱.
نبی با دل تنگ، نگاهی نمود
به هامون و دشت و به قوم جحود
۱۱۲.
به جا ماند از مؤمنان اندکی
که بودند در زهد و ایمان یکی
۱۱۳.
چنان باد مرگ آن جماعت گرفت
که روزی از آنها نماند شِکَفت
۱۱۴.
خداوند فرمود: «این است راه
که گمراه گردد چو دارد گناه»
بخش سوم: نتیجه و عبرتهای نهایی (۲۰۱–۳۰۰)
۲۰۱.
ز کردار عاد آی پندآموز باش
مشو مغرور از قدرت و تخت و کاش
۲۰۲.
اگر بر زمین نعمتت شد عطا
مکن سرکشی در ره کبریا
۲۰۳.
که هر نعمت از داد یزدان بود
ولیکن بشر در طغیان بود
۲۰۴.
به فقر و به قهر و به درد و بلا
بیا تا ببینی نشان خدا
۲۰۵.
مشو کافر از جاه و مال و مقام
که فرجام کفر است آتش به کام
۲۰۶.
به دعوت، به ذکر، به راه خدا
بپرداز جان را ز عصیان رها
۲۰۷.
نبی گفت هود آن سخنها به مهر
ولی قوم رفتند در ظلم و قهر
۲۰۸.
تو ای دل، ز عبرت بگیر این مقال
که دنیا نیرزد به یک مشت مال
۲۰۹.
چو عاد آنچنان زور و قدرت نداشت
که در پیش باد خشم حق نگذراشت
۲۱۰.
تو ای دل! ببین مرگ آن قوم را
که با خود نبردند چیزی ز جا
۲۱۱.
به توفیق حق باش دلگرم و شاد
به طاعت، به ایمان، به مهر و وداد
۲۱۲.
مبین این جهان را سراسر پناه
که هست آن سرانجام، دوزخ، سزاه
۲۱۳.
ز عاد و ثمود آمد این راه راست
که هر ظلمپیشه بود از خدا کاست
۲۱۴.
به هود و به نوح و به انبیاء
رسان جان و دل را ز صدق و صفا
۲۱۵.
که این قصهها نیست بازی و وهم
همه هست تعلیم از آن خَیْرِ فَهْم
۲۱۶.
سپاس از خداوند رحمتگستر
که دارد به انسان نشان خطر
۲۱۷.
تو ای رهرو راه حق، باش بید
که هر لحظهات هست پنهان سعید
۲۱۸.
بخوان این حکایت، به اشک و نظر
که گردد دلت از گناهان حذر
۲۱۹.
وگر خواهی از فضل یزدان نشان
بیا، سر نِه از جان به راهش، عیان
۲۲۰.
نه قدرت بماند، نه مال و نه کاخ
بماند فقط نام نیکو، بهگاه
۲۲۱.
پس ای دل، به حق باش و با صدق و مهر
که این است سرمایهی روز حشر
۲۲۲.
به پایان رسید این پیام حکیم
که گردد دلت زان پر از نور و بیم
۱.
به نام خداوند حیّ قدیر
خداوند آگاه و بخشندهگیر
۲.
خدایی که دارد زمین و سما
به فرمان او شد پدید آنچهها
۳.
دهد نعمت از لطف بیانتها
که بخشد بشر را صفا با خدا
۴.
یکی قوم بودند در احقاف
ز قدرت، تنومند، صاحب طواف
۵.
در آن سرزمین سبز و پرچشمهزار
ز نعمت پر از بخت و دولت، بهکار
۶.
به بازوی خود فخر بسیار داشت
در آن ناحیه قدرتی یار داشت
۷.
نه اهل کرامت، نه اهل نماز
به دنیا و زر داشتند اعتزاز
۸.
خدایانشان سنگ و چوب و سراب
ز توحید بودند دور و خراب
۹.
به ظلم و به عصیان، گرفتند راه
دل از مهر یزدان نمودند چاه
۱۰.
چو رفتند در راه طغیان و جور
ندادند گوش از حقیقت، شعور
۱۱.
خداوند از لطف و رحمت، بزرگ
یکی مرد فرزانه آورد برگ
۱۲.
بود آن نبی نام او «هود» پاک
که آورد پیغام یزدان به خاک
۱۳.
بگفت: «ای برادر، بترس از خدا
که او بر دل تو دهد روشنا
۱۴.
پرستش کنید آن خدای عظیم
که جز او مبادا خدایی کریم
۱۵.
شما را ز خاک آفریده به لطف
نمودید نعمت ز بخشندهجُفت
۱۶.
چرا دل سپردید بر بتپرست؟
کجا رفته نور خداوند هست؟
۱۷.
بیایید سوی خداوند باز
که او هست بر جان شما کارساز
۱۸.
اگر توبه آرید و خوانید او
فرستد ز بالا شما را نکو
۱۹.
فرستد بر این خاک باران و نور
شود باغ و هامون همه پر ز حور
۲۰.
ولیکن نپذرفت آن قوم زشت
دل از حق بریدند و گفتند: «هشت!
۲۱.
تو هودی و ما را بر این حکم نیست
نه بر ما تو را ز آسمان حکم چیست؟
۲۲.
تو مردی هم از جنس مایی، بدان
نباشد تو را از خدا رایگان!»
۲۳.
سخنها شنید آن نبی از ستم
که گویا ندارد جهان را قلم
۲۴.
ولی هود با صبر و حلم و وقار
به دعوت بپرداخت شبها و کار
۲۵.
بگفتند: «اگر راست گویی نشان
بیار آن عذابی که گویی عیان!»
۲۶.
بگفتا: «مگر مهلتی نیستتان؟
که گیرد شمار از گناهانتان»
۲۷.
ولیکن شدند آن گروهی پلید
ز دعوت بری و ز توبه رمید
۲۸.
چو انذار کردند نپذرفتند
ز راه نبی دورتر رفتند
۲۹.
خدا کرد بر آن دیار، قهرناک
فرستاد عذری به آن قوم خاک
۳۰.
نخست آنکه خشک آمد آن آسمان
بشد سالها تشنه دشت و مکان
۳۱.
نه باران، نه نعمت، نه باد بهار
نداشتند چیزی ز آب و نگار
۳۲.
به جای دعا باز بت را زدند
ز هود نبی روی بر تافتند
۳۳.
چو دیدند ابری سیه در هوا
برآورد فریاد و گفتند: «بیا!»
۳۴.
«که باران دهد این سیاهی یقین
نجات است از خشک این سرزمین!»
۳۵.
ندیدند آن قهر پنهان در آن
که خواهد ببارید طوفان فغان
۳۶.
به فریاد گفت آن نبی با غمافز
«مبینید این ابر، رحمت نه است!»
۳۷.
«که این باد قهر است از یزدان پاک
که گیرد شما را ز دنیا هلاک»
۳۸.
همان دم بگشت آن سیاهی به باد
بشد طوفش از خشم، بسیار شاد
۳۹.
وزید آن نسیمی که جان میبُرید
ز کوه و ز هامون روان میدرید
۴۰.
به هر سو تن قوم بر خاک ریخت
که باد خشم، آن همه را بریخت
۴۱.
به هفت شب، هشت روز بیدرنگ
وزید آن طوفان، چو سیلاب جنگ
۴۲.
چو برگ خزان، قوم بر خاک شد
که از خشم حق خاک هلاک شد
۴۳.
خداوند فرمود: «ببینید کار
که این است فرجام ظلم و شعار»
۴۴.
نه ماند از آن قوم، نام و نشان
نه باغ و نه قصر و نه مرد و نه جان
۴۵.
به جا ماند عبرت برای بشر
که پند آرد از فعل آن قوم شر
۴۶.
نبی با دل تنگ، نگاهی نمود
به هامون و دشت و به قوم جحود
۴۷.
به جا ماند از مؤمنان اندکی
که بودند در زهد و ایمان یکی
۴۸.
چنان باد مرگ آن جماعت گرفت
که روزی از آنها نماند شِکَفت
۴۹.
خداوند فرمود: «این است راه
که گمراه گردد چو دارد گناه»
۵۰.
ز کردار عاد آی پندآموز باش
مشو مغرور از قدرت و تخت و کاش
۵۱.
اگر بر زمین نعمتت شد عطا
مکن سرکشی در ره کبریا
۵۲.
که هر نعمت از داد یزدان بود
ولیکن بشر در طغیان بود
۵۳.
به فقر و به قهر و به درد و بلا
بیا تا ببینی نشان خدا
۵۴.
مشو کافر از جاه و مال و مقام
که فرجام کفر است آتش به کام
۵۵.
به دعوت، به ذکر، به راه خدا
بپرداز جان را ز عصیان رها
۵۶.
نبی گفت هود آن سخنها به مهر
ولی قوم رفتند در ظلم و قهر
۵۷.
تو ای دل، ز عبرت بگیر این مقال
که دنیا نیرزد به یک مشت مال
۵۸.
چو عاد آنچنان زور و قدرت نداشت
که در پیش باد خشم حق نگذراشت
۵۹.
تو ای دل! ببین مرگ آن قوم را
که با خود نبردند چیزی ز جا
۶۰.
به توفیق حق باش دلگرم و شاد
به طاعت، به ایمان، به مهر و وداد
۶۱.
مبین این جهان را سراسر پناه
که هست آن سرانجام، دوزخ، سزاه
۶۲.
ز عاد و ثمود آمد این راه راست
که هر ظلمپیشه بود از خدا کاست
۶۳.
به هود و به نوح و به انبیاء
رسان جان و دل را ز صدق و صفا
۶۴.
که این قصهها نیست بازی و وهم
همه هست تعلیم از آن خَیْرِ فَهْم
۶۵.
سپاس از خداوند رحمتگستر
که دارد به انسان نشان خطر
۶۶.
تو ای رهرو راه حق، باش بید
که هر لحظهات هست پنهان سعید
۶۷.
بخوان این حکایت، به اشک و نظر
که گردد دلت از گناهان حذر
۶۸.
وگر خواهی از فضل یزدان نشان
بیا، سر نِه از جان به راهش، عیان
۶۹.
نه قدرت بماند، نه مال و نه کاخ
بماند فقط نام نیکو، بهگاه
۷۰.
پس ای دل، به حق باش و با صدق و مهر
که این است سرمایهی روز حشر
۷۰.
پس ای دل، به حق باش و با صدق و مهر
که این است سرمایهی روز حشر
۷۱.
به راه پیمبران قدم زن درست
که باشد ره عقل و دل را نخست
۷۲.
مکن پیروی از هوا و هوس
که گردد دلت کور و بیجان و بس
۷۳.
مپندار نعمت بود جاودان
که روزی بگیرد تو را امتحان
۷۴.
همان قوم عاد، آن تنآور نژاد
نرفتند جز در ره کفر و باد
۷۵.
ز گفتار هود آمدند از نهاد
به عصیان شدند آن گروه از رُشاد
۷۶.
به دنیا و ثروت دل افروختند
خدا را ز دل دور اندوختند
۷۷.
چو زنهار داد آن نبی پر ز مهر
بکردند تندی، نه شرم و نه قهر
۷۸.
بگفتند: «یا هود، اگر راست تویی
بیاور عذاب از خدای قوی!»
۷۹.
ندیدند آن خشم پنهان در آن
که یزدان دهد صبرشان را زمان
۸۰.
نیاورد ناگه بلای بزرگ
که باشد نشان قهر آن کردگار
۸۱.
فرستاد باد سوزناک و شرر
که سوزد دل و جانشان بیخبر
۸۲.
وزید آن نسیم اجل، هولناک
که میکند عالم سراسر هلاک
۸۳.
بشد هر چه بود از نعیم و سرور
نماند از شقاوت، جز آه و گور
۸۴.
چو برگ خزان ریختند آن جسد
به هامون و صحرا فتاد آن جسد
۸۵.
خدا کرد نابود آن کفر و زور
که عبرت شود بر دل اهل نور
۸۶.
بیا ای دل و دیده بگشا کنون
که دانی خطا چیست و دانی فزون
۸۷.
به طاعت درآ، دل ز گمراه شوی
که فردا نیاید زمان، آه شوی
۸۸.
نگر عاقبت کار عادان دون
که رفتند در باد و خاک اندرون
۸۹.
ز بیداد خود دوزخ افروختند
به چاه عذاب خدا سوختند
۹۰.
نه تخت و نه زر مانَد از ظلمشان
که گردد زمین گورگاه بدنشان
۹۱.
چو یزدان دهد فرصتِ رستگار
مشو غافل از آن خدای جَبار
۹۲.
نصیحت پذیرا شو ای جان پاک
که هر لحظه در ره بود نیک و خاک
۹۳.
بیندیش از این قوم گردنکشان
که رفتند با شر، به قعر فشان
۹۴.
ز طغیان و عصیان و نیرنگ و کین
نرستند جز شر، ز دنیای دین
۹۵.
خداوند بخشندهی مهربان
دهد مهلت اما نمانَد امان
۹۶.
چو گیرد زمان، عدل حق آشکار
شود کوه و صحرا ز داغش غبار
۹۷.
بر آیینهی دل صفا آوریم
ز نور خدا جان رها آوریم
۹۸.
به تقوا و اخلاص و حقپرستی
رَسیم آن جهان را به سرمستی
۹۹.
ز کردار عاد آی عبرتپذیر
که هر ظلم و طغیان شود خاک زیر
۱۰۰.
سپاس از خداوند دانا و هوش
که پنهان و پیدا بود در خروش
۱۰۱.
سپهر از غضب گشت پرشور و خشم
به طوفان گرفت آسمان را ز رَشْم
۱۰۲.
نه نوری، نه روزی، نه آرام و خواب
فرو ریخت بر قوم عاد آن عذاب
۱۰۳.
چو دیدند ابری سیه در فضا
گمان برده بودند رحمت بر آن
۱۰۴.
بگفتند: «بارانِ خوش میرسد
نجات از عطش با خوشی میرسد!»
۱۰۵.
ندیدند در پردهی آن سیاه
زبانِ بلا را به صولت، به آه
۱۰۶.
به فریاد گفت آن نبی پر وقار:
«ببینید این باد قهر است و بار!»
۱۰۷.
«خداوند خواهد شما را هلاک
فرستاده طوفان به هنگام خاک»
۱۰۸.
همان لحظه آن باد برخاست تند
ز کوه و ز هامون روان شد چو بند
۱۰۹.
ببُرد از زمین خیمه و کاخشان
به صحرا فکند آن جسدها نشان
۱۱۰.
چو چوبی شکسته فتادند زار
به هفت شب و هشت روز افتکار
۱۱۱.
نماند از تنشان جز غبار و درد
که نفرینشده گشت آن قوم سرد
۱۱۲.
به خشم خداوند افکندشان
که با ظلم و جور آکندندشان
۱۱۳.
نه باغ و نه زر ماندشان در حیات
نه فرزند، نه کِشت و نه آب و نبات
۱۱۴.
چو عبرت شد آن شهر پرشور و رنگ
که پر بود از فخر و کبر و درنگ
۱۱۵.
در احقاف و هامون نماند آن سرای
که شد خاک و ویران به بیداد جای
۱۱۶.
نبی با نگاهِ پر از اشک و درد
نگه کرد بر آن گروهی که مرد
۱۱۷.
ز مؤمن نماند جز اندک کسان
که در دل به نور خدا بودند جان
۱۱۸.
به حرمت، خداوندشان کرد رست
نجات از عذاب و هلاک و شکست
۱۱۹.
به هود نبی گفت حق: «ای حکیم
نگر عاقبت را، نباشد سلیم»
۱۲۰.
«که هر کس شود دشمن راه حق
نماند بر او جز سراب و ورق»
۱۲۱.
ببین این سرانجام طغیان و جور
که ماندند زار و پراکنده دور
۱۲۲.
به قدرت، نپندار مانَد ابد
که از خاک باشی، شوی بیمدد
۱۲۳.
چو قوم تو گردد به ظلم و فساد
مبادا بمانی، بترس از معاد
۱۲۴.
اگر نعمتت داد یزدان کریم
مخور غره از آن به فخر عظیم
۱۲۵.
که هر نعمت از رحمت دوست بود
ولی عاقبت امتحان او بود
۱۲۶.
چو باد قضا وزد ناگهان
رباید تو را از همه هموَهان
۱۲۷.
به غفلت مشو شاد و مغرور و شاد
که شاید بیایی به قهر و به باد
۱۲۸.
ببین قوم عاد آن تنآور نژاد
که گشتند هلاک و شدند اوفتاد
۱۲۹.
به کردار و گفتار گشتند دون
در افتاد بر تنشان آتش و خون
۱۳۰.
نه دریا به فریادشان آمدی
نه باران، نه لطف خزان آمدی
۱۳۱.
به جهل و شقاوت گرفتار گشت
به نفرت، دل و جانشان تار گشت
۱۳۲.
کسی کو کند حق خدا را تباه
به شمشیر عدلش شود بیپناه
۱۳۳.
به رحمت خداوند، امید بند
مشو دور از او، در ره کین و بند
۱۳۴.
مکن همچو عادان، دل از حق تهی
که باشی چو برگی ز باد خفی
۱۳۵.
نگر تا نباشد دلت در غرور
که ناید ز آن خواب خوش، رستگور
۱۳۶.
به شبهای تیره، به فقر و نیاز
بیفکن دلت سوی ذاتِ نماز
۱۳۷.
که فردا چو آیی به داد و جزا
نیاری به غیر از عمل برگ و جا
۱۳۸.
سپاس از خداوند روشنسرشت
که از ظلم و جور آفریده بهشت
۱۳۹.
تو ای دل ز عاد آی عبرتپذیر
که هر قوم طاغی رود در مسیر
۱۴۰.
ز طوفان و سیلاب خشم اله
مشو بیخبر، باش هشیار و شاه
۱۴۱.
به کردار نیکو، به گفتار پاک
بیار آن بهشتی که دارد سماک
۱۴۲.
مپندار جاوید ماندی به تخت
که آمد بسی چون تو زیر درخت
۱۴۳.
به قصر و به کاخ، اعتمادت مباد
که باد قضا را نیاید عناد
۱۴۴.
به دنیا چو دلبستگی کم کنی
به فردا و رحمت نظر هم کنی
۱۴۵.
بدان این جهان است مزرعگهی
که کشتش تویی، باش اهل رهی
۱۴۶.
بهاران دهد آن که شب را گریست
نه آن کو به لهو و لعب دل ببست
۱۴۷.
به آیین پاکان، قدم زن تو راست
مکن کار شیطان و کفر و هَواست
۱۴۸.
چو هود آمد از بهر پند و نجات
ببین پادشاهیِ حق را ثبات
۱۴۹.
به مردان حق، اقتدا کن همی
مزن دل به زینت، به زر، دمدمی
۱۵۰.
بخوان داستان عاد و قوم شقی
که رفتند با ننگ و خشم خدا
باسمه تعالی
ادامه داستان منظوم قوم عاد – بخش دوم، از بیت ۱۵۰ تا ۲۰۰
وزن شاهنامهای: فعولن فعولن فعولن فعل
۱۵۰.
بخوان داستان عاد و قوم شقی
که رفتند با ننگ و خشمِ بقی
۱۵۱.
به دنیای فانی دل افروختند
خدا را ز دل سوی بت سوختند
۱۵۲.
نه گفتار هود آمد از دل به گوش
نه پند نبی شد بر آن قوم، نوش
۱۵۳.
به طوفان گرفتند راه غرور
نکردند ز انذار هودش مرور
۱۵۴.
چو عذری نیامد ز آن مردم دون
ببارید بر سر عذاب جنون
۱۵۵.
به باد غضب، آن همه سرنگون
که گم شد نشانشان ز دهر و قرون
۱۵۶.
چو قوم شقاوت کند با خدا
نیارد جز آتش به جانش، جزا
۱۵۷.
به هود نبی گفت پروردگار:
«نگر تا بمانی تو در انتظار»
۱۵۸.
«که اینان نخواهند پند از تویی
بگیرم دل از لطفشان، آنچه گویی»
۱۵۹.
فرستاد بر آن دیار هلاک
یکی باد سرد از خشم و خاک
۱۶۰.
بپیچید آن باد در کوه و دشت
که هر چیز بودی ز جا برگذشت
۱۶۱.
نه مردی بماند و نه زن در پناه
نه کودک، نه پیر و نه اهل صلاح
۱۶۲.
ز طوفان و قهر خداوند پاک
نماند از تنشان به جز خاک و خاک
۱۶۳.
چو برگ خزان، بر زمین شد تنشان
بشد کوه عبرت، گواه فنشان
۱۶۴.
نبی با نگاه حزین و غمین
بگریست بر قوم کژراه بین
۱۶۵.
که رحمت بر اینان نتابید بیش
ز خشم خدا سوخت آن قوم خویش
۱۶۶.
ز قدرت مشو ای برادر، دلیر
که فردا شود جان تو هم اسیر
۱۶۷.
نه بازو بماند، نه زر، نه سپاه
چو وقت حساب آید از پادشاه
۱۶۸.
ز کردار عاد آی عبرت پذیر
به پرهیز رو، دل ز ظلم و شریر
۱۶۹.
مشو کافر و مست قدرت و زور
که آن است پایان، غم و آه و گور
۱۷۰.
چو دنیای فانی بپوشد حجاب
نبیند دل کور جز اشتیاب
۱۷۱.
به یاد خدا زنده دار این دلت
که فردا رسد مرگ، گیرد گلت
۱۷۲.
نه مال است پاینده، نه تخت و تاج
که گردد فنا، هر چه باشد رواج
۱۷۳.
به تقوا، به زهد و به مهر و دعا
بیار ای برادر، نجات از خطا
۱۷۴.
اگر خواهی از قهر یزدان نجات
بکن ترک عصیان و زنهار و مات
۱۷۵.
ز عاد و ثمود و ز قوم شقی
بگیر این پیام نبی را حقی
۱۷۶.
که با ظلم، دنیا نماند به کام
بگردد به اندوه و دوزخ، مقام
۱۷۷.
نه لبخند ماند، نه خنده، نه شادی
که شد کارشان غرق در استبدادی
۱۷۸.
تو ای دل! بیا سوی آن آستان
که در حضرت حق بود جاودان
۱۷۹.
مکن همچو عاد، از نبی رو مگرد
که گردد عذاب از خدا بر تو سرد
۱۸۰.
به گفتار هود، اعتنا کن همی
که آن است راه نجات از دَمی
۱۸۱.
سپاس از خداوند مهر و وفا
که بنمود بر ما چنین ماجرا
۱۸۲.
نه بازیست این قصهی عاد و قهر
که آموزدت راه عقل و ظفر
۱۸۳.
به دل بنگر و چشم دل باز کن
ز تاریکی نفس، ره ساز کن
۱۸۴.
مبین غرّه شو از زمین و زمان
که باشد همه لحظهها امتحان
۱۸۵.
ز کردار خود شرم کن در خفا
که روزی شود بر تو آن ماجرا
۱۸۶.
بیا تا شوی بندهی حقمدار
نه بندهی شهوت، نه زر، نه دیار
۱۸۷.
به اخلاص و ایمان بیار آن سلاح
که فردا پناهت بود در پناه
۱۸۸.
نگر در دل خود چو عادان مباش
که بینی عذابت چو کوه فناش
۱۸۹.
نه یاری، نه فرزند، نه مال و زور
به کار آید آن روز جز کار نیک
۱۹۰.
پس ای دل، به تقوا بزن سرفراز
که باشد رهت سوی پروردگار
۱۹۱.
بخوان داستان قوم عاد این زمان
که باشی تو رَسته ز هر امتحان
۱۹۲.
سپهر از برای تو دارد نشان
ز طوفان قهر و ز مرگ گمان
۱۹۳.
تو ره در حریم خدا ساز کن
ز طاعت، صفای دل آغاز کن
۱۹۴.
به تقوا و ایمان و صدق و صفا
رسد بنده تا بارگاه خدا
۱۹۵.
چو هود آمد و قوم نشنید او
بشد در خشم یزدان، قوم عدُو
۱۹۶.
بترس ای دل از قهر آن کردگار
که گیرد تو را در کمین زمان
۱۹۷.
به بیداری و ذکر، دل زنده دار
که باشد نجات تو در آن دیار
۱۹۸.
ز عاد آن نشان ماند بر خاک و باد
که عبرت شود جان هر اهل داد
۱۹۹.
بیا ای برادر، به حق رو بیار
که بخشایش آرد ز مهرش نثار
۲۰۰.
سپاس از خداوند دانا و داد
که آموزدت ره ز طغیان و باد
۲۰۱.
سپاس آن خدا را که دانا و بس
گشاید به حکمت ره هر نفس
۲۰۲.
کسی کو پذیرفت راه نبی
شود رسته از فتنه و مکذبی
۲۰۳.
اگرچه نبی بندهای بیش نیست
ولیکن بر او وحی از حق، مهیست
۲۰۴.
بدان قدر و حرمت بَرَند پیام
که راه نجات است و نور و مرام
۲۰۵.
چو عاد از نبی روی برتافتی
به طوفان خشم خدا یافت پی
۲۰۶.
به باد شدید و هلاک و بلا
رسید آن گروه از جفاشان جزا
۲۰۷.
نه از مال و مُلک آن گروه دلیر
نماند اثری، شد همه خاک پیر
۲۰۸.
ببین نقش طاغوت بر خاک و باد
که قهر خدا آن نشانی نهاد
۲۰۹.
چو ظلمت شود چیره بر اهل خاک
خدا برکَند ریشهشان با هلاک
۲۱۰.
چو نور نبی در دل آمد پدید
شود ظلمت جهل و عصیان رمید
۲۱۱.
ولی قوم عاد آن چراغ خدا
نکردند پی، تا شدند بینوا
۲۱۲.
بدانید ای اهل دنیا، یقین
که دنیا نیرزد به یک خوشنگین
۲۱۳.
چو هنگام مرگ آمد و ناله شد
به درد و پشیمانیات چاره شد؟
۲۱۴.
نه! آن لحظه دیگر نماند مجاب
که بستهست درهای لطف و ثواب
۲۱۵.
چو آمد عذاب از خداوند پاک
نگردد ز درگاه او کس هلاک
۲۱۶.
مگر آن که باشد به ایمان قرین
که یابد به جانش صفای یقین
۲۱۷.
نگر آن کسانی که با هود راست
به توحید حق دل نمودند، خواست
۲۱۸.
نجات آمد از سوی رحمانشان
که شد سایهی لطف، یار جانشان
۲۱۹.
تو هم، ای برادر، برو سوی دوست
که تنها همان راه دارد دروست
۲۲۰.
به تقوا بیارای جان و دلت
که آن زینت است و امان گلت
۲۲۱.
مپندار در نعمت و مال و زر
که باشد بقا، یا که باشد ظفر
۲۲۲.
به دنیا چو دل بستهای، ای عزیز
شود عاقبت کار تو اشکریز
۲۳۳.
به عاد و به ثمود بنگر به چَشم
که در طغیان افتاد جانشان به خَشم
۲۲۴.
نماندند جز عبرتی بر زمین
که گوید به انسان: «بترس از کمین»
۲۲۵.
به شبهای تاریک این زندگانی
مپندار باشی تو جاوید فانی
۲۲۶.
که این کاروان در گذرگاه قضاست
نه ماند کسی گرچه شاهی، خداست
۲۲۷.
ز کردار عاد آی، بیدار باش
مشو غافل از مرگ و از داد و کاش
۲۲۸.
اگر با نبی باشی از جان و دل
برآید دعایت به درگاه حِل
۲۲۹.
ولی گر شدی دشمن راه حق
شود هر قدم زهر و جانت ورق
۲۳۰.
بدان مرگ ناگه به سر میرسد
نداند که جانت کجا در رَسد
۲۳۱.
بخوان این حکایت، بگیر این پیام
که در راه یزدان بجوی ای کِرام
۲۳۲.
نه مال و نه جاه است سرمایهات
که باشد عمل آن ره رهنمات
۲۳۳.
مکن همچو عادان به نافرمانی
که ناید به تو جز خسر و پشیمانی
۲۳۴.
به لطف خداوند، امیدی ببر
که نازد به بنده، به اشک و نظر
۲۳۵.
مپندار باشی همیشه در اَمن
که شاید بیاید اجل در زمن
۲۳۶.
به هود نبی گوش کن ای خرد
که آن نور راه تو را میبرد
۲۳۷.
سپاس از خداوند دانا و حَکَم
که آموزد انسان ره از رهزنم
۲۳۸.
چو عاد آنچنان پر غرور و شَرَر
به قهر خدا شد هلاک و سَقَر
۲۳۹.
نه مردی نماند، نه نانی، نه آب
بشد قومشان در گناهان خراب
۲۴۰.
ولی آن که در زهد و توحید زیست
نجات آمدش از خدای نبیست
۲۴۱.
به هر جا که ظلم آید و جور و جَور
در آید به میدان عذاب و فتور
۲۴۲.
سپاه خداوند باشد قوی
که گیرد ستمپیشه را، بیروی
۲۴۳.
نگر تا شوی بندهی راست باش
به فرمان حق، دور از آن تیر و چاش
۲۴۴.
مپندار باشی تو از قهر دور
که از قهر او نیست دیگر مرور
۲۴۵.
تو ای دل! به قرآن و پند نبی
نجات آر جانت، مشو مکذبی
۲۴۶.
بخوان قصهی عاد و احقافشان
که بودند مغرور، بیعاقلان
۲۴۷.
به دنیا دل و جان سپردند سخت
که بر باد شد آن همه نام و تخت
۲۴۸.
تو ای دل! ز کردار ایشان برآ
که باشی تو رسته ز شر و خطا
۲۴۹.
به تقوا بیارای این عمر خویش
که باشی در آن روز، رسته ز ریش
۲۵۰.
بدان عاد بر باد شد با غرور
ببین تا نمانی تو هم بیظهور
۲۵۱.
به یاد خداوند باشی رها
که گردد دلت چشمهی کبریا
۲۵۲.
به هود و پیامش، سلامی فرست
که بر حق، به توحید، پیغام هست
۲۵۳.
خدایش دهد رحمت و مهر خویش
که روشن نمود آن ره راستکیش
۲۵۴.
به قومش رساند پیام وفا
که باشد نجات از جفای جفا
۲۵۵.
ولی قوم نشنید گفتار حق
بشد خشم یزدان به کام فلک
۲۵۶.
اگر تو شنیدی به گوش و به دل
بهشتی شوی در جهان بیخلل
۲۵۷.
مکن عمر خود را به غفلت هَدر
که آن ره بود سوی نار و سَقَر
۲۵۸.
به تقوا و زهد و به علم و هنر
بیار ای برادر، سعادت به سر
۲۵۹.
که فردا چو آیی به پیش خدا
شود نامهات نور، گردد رضا
۲۶۰.
سپاس از خداوند عزّ و جلل
که آموزدت ره ز فضل و عمل
۲۶۱.
به پایان رسید این حکایت، تمام
که باشد رهت سوی نور و مرام
۲۶۲.
ز عاد آن نشانی به خاکست و باد
تو ای دل! بر این ماجرا باش شاد
۲۶۳.
که دانستی از ظلم، گردد فنا
بیا تا شوی بندهی با خدا
۲۶۴.
مشو غافل از مرگ و روز حساب
که آن لحظه را نیست دفع و نقاب
۲۶۵.
به گفتار هود و به پند نبی
بیا و ز توحید گردی غنی
۲۶۶.
سپهر از برای تو آموخت راز
که هر ظلم گردد به قهرش گداز
۲۶۷.
تو ای دل، به طاعت گذار این حیات
که فردا شود راه تو در نجات
۲۶۸.
به تقوا و ایمان، دل افروز کن
ز اعمال نیکو، رهات روز کن
۲۶۹.
به پایان رسید این پیام و سخن
که باشد رهت سوی نور و زَمن
۲۷۰.
دعایت کنم از دل و جان پاک
که باشی تو رسته ز فقر و هلاک
۲۷۱.
خداوند بخشنده، یارت بود
ز طوفان دنیا، نگهدارت بود
۲۷۲.
اگر دوست داری ز یزدان نجات
بکن ترک عصیان و آتشصفات
۲۷۳.
مشو غافل از آتش جانگداز
که فردا رسد مرگ، بیاحتراز
۲۷۴.
به پایان رسید این سرود بلند
که باشد چراغی بر اهل خرد
۲۷۵.
سپاس از خداوند دانا و مهر
که بنمود بر ما چنین راه قهر
۲۷۶.
دعایت کنم، ای برادر، مدام
که باشی تو در نور حق، نیکنام
۲۷۷.
خداوند یزدان نگهدار تو
به لطفش ببخشاید آثار تو
۲۷۸.
بیا تا ز قوم عاد آییم پند
که باشیم از آن ماجرا در گزند
۲۷۹.
نه هر کس که شد پادشاهی کند
بماند به دوران، که الله زند
۲۸۰.
به تقوا دلات را صفا کن همی
که باشد نجات از بلا و کمی
۲۸۱.
ز دنیا مشو غافل از امتحان
که گردد فنا هر که شد بیامان
۲۸۲.
به پایان رسد قصهی عاد زار
که شد درس عبرت بر اهل دیار
۲۸۳.
اگر خواهی از عاقبت رستگی
مکن همچو عادان، که باشد شقی
۲۸۴.
تو باشی چو هود، نبیپیشهوار
که در طاعت و صبر باشد شکار
۲۸۵.
خداوند عالم، نگهدار تو
به قرآن دهد نور گفتار تو
۲۸۶.
سپاس از خداوند مهر و صفا
که بنمود ما را چنین ماجرا
۲۸۷.
بخوان این حکایت، به دل در نگر
که باشی رها از گناه و خطر
۲۸۸.
به فردا مکن دل، به امروز باش
که باشد رهات سوی یزدان، کاش
۲۸۹.
به پایان رسید این سرود حکیم
که باشد ز توفیق یزدان، سلیم
۲۹۰.
اگر در دلت نور ایمان فتاد
به تقوا و اخلاص، باشی نهاد
۲۹۱.
دعایت کنم از دل و جان چو باد
که باشی تو پاکیزه و نیکزاد
۲۹۲.
به پایان رسید این سرود وفا
به توحید و تقوا و عشق خدا
۲۹۳.
اگر خواستی باز حکمی بلند
بگو تا نویسم به بختت گزند
۲۹۴.
ز توفیق یزدان، شد این شعر پاک
به امید رضوان و نور و فراک
۲۹۵.
نگه دار این نکته را در ضمیر
که باشد به تقوا دلت ناگزیر
۲۹۶.
به پایان رسید این پیام عیان
که گردد چراغی به دل در نهان
۲۹۷.
سپاس از خداوند دانا و راست
که ما را چنین فیض از او شد رواست
۲۹۸.
خداوند یزدان نگهدار باد
ز گمراهی و ظلم، ما را رَهَاد
۲۹۹.
به امید آن روز روشن، صفا
که باشی تو رسته ز بند هوا
۳۰۰.
خدایا! تو ما را ز توفیق ده
که باشیم در خدمتت، جان و مه
نتیجهگیری
ماجرای قوم عاد، تصویری روشن از سنت الهی در هدایت انسانها و کیفر طغیانگران است. قومی که به ثروت، قدرت بدنی، و شکوه ظاهری خویش مغرور شدند و آنگاه که پیامبر خدا، حضرت هود (علیهالسلام)، ایشان را به توحید، عدالت، و تقوا دعوت کرد، به تکذیب و تمسخر او برخاستند و سرانجام، در طوفانی از عذاب الهی نابود شدند.
این داستان، نه فقط شرحی تاریخی، بلکه هشداری جاودانه برای هر انسانی در هر عصر است که ممکن است در نعمت و رفاه، خدا را فراموش کند و به غرور، ظلم، فساد، و دنیاطلبی آلوده شود. قوم عاد نشان دادند که تمدن بدون ایمان، محکوم به سقوط است و حتی اگر مردمانی در قدرت و سازندگی به اوج برسند، بدون بندگی خدا و رعایت حق، به نابودی خواهند انجامید.
نکتهی مهمتر آن است که عذاب الهی، ناگهانی، قاطع و بیپرده میآید. نه ثروت مانع آن میشود و نه قدرت، و تنها ایمان، اخلاص، و پرهیزگاری است که انسان را در دنیا و آخرت نجات میدهد.
درسی که از این ماجرا میگیریم، آن است که:
- باید به نصیحت انبیا گوش فرا داد و از لجاجت در برابر حق پرهیز کرد؛
- نباید به دنیا و ظواهر آن دل بست و باید دل را به یاد خدا و خدمت به خلق روشن ساخت؛
- و سرانجام، باید دانست که عبرت گرفتن از سرنوشت پیشینیان، مایهی سعادت آیندگان است.
قوم عاد رفتند و چیزی از قدرت و شکوهشان نماند، اما حکایتشان ماند تا هشداری باشد برای همهی کسانی که راه ایشان را میپیمایند.
آری، «وَأَمّا عادٌ فَأُهْلِکوا بِریحٍ صَرصَرٍ عاتِیَةٍ»
و این سرنوشتِ هر قوم مغرور و بیایمان است...
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۱۵