باسمه تعالی
مثنوی اصحاب سَبْت
در حال ویرایش
مقدمه
سپاس و ستایش خدای یکتاست که آفرینندهی زمین و آسمان، و داور دادگستر روز جزاست؛
خدایی که با حکمت خویش، بندگان را در مسیر آزمایش قرار داد تا صادق از کاذب جدا گردد، و راه حق از مسیر باطل نمایان شود.
اوست که در آیات روشن قرآن، سرگذشت قومها و امتهای پیشین را بیان فرمود تا عبرتی باشد برای اهل دل و هشداری برای اهل دنیا.
یکی از این حکایتهای پرمعنا، سرگذشت اصحاب سَبْت است؛ قومی که بر آنان روز شنبه روز عبادت و ترک کسب و صید مقرر بود، اما با نیرنگ و حیله، فرمان الهی را شکستند و به مکر و طمع روی آوردند.
این قوم، گرفتار مسخ الهی شدند و از صورت انسانی به بوزینهگان تبدیل گشتند، تا عبرتی باشند برای همهی زمانها.
در این مثنوی کوشیدهام تا این داستان قرآنی را،
در ۳۰۰ بیت و در سه بخش
با بهرهگیری از سبک و زبان فردوسی بزرگ، به نظم درآورم؛
باشد که برای خواننده، هم لذتی ادبی فراهم آید و هم پیامی عبرتآموز.
فهرست مطالب مثنوی
۱. بخش اول – آغاز حکایت و امتحان الهی
ـ وصف قوم سَبْت و امر الهی دربارهی صید
ـ طمعورزی و حیلهگری قوم نافرمان
ـ گفتوگوی دو گروه: اهل نهی و اهل تساهل
ـ وعدهی عذاب از سوی خداوند
۲. بخش دوم – نزول عذاب و مسخ قوم
ـ ظهور عذاب الهی و هشدار نبی
ـ مسخ قوم به بوزینه و رسوایی بزرگ
ـ پشیمانی بیثمر و هلاکت نهایی
ـ عبرتآموزی از سرگذشت اصحاب سَبْت
۳. بخش سوم – پیامهای اخلاقی و عرفانی
ـ تفسیر مسخ ظاهری و باطنی
ـ هشدار به اهل دنیا و اهل دین
ـ اخلاص در بندگی و پرهیز از ظاهرگرایی
ـ دعا برای عاقبت بهخیری و تقوا
۱. به نام خداوند خورشید و ماه
که بخشید بر جانِ عالم پناه
۲. خدایی که دریا و هامون و کوه
ز قدرت بُدش جمله در قید و بُوه
۳. زمین را ز لطفش قرار آمدست
سپهر از جلالش دُرار آمدست
۴. به فرمان او باد در پوی و جُست
به تسبیح او خلق، خاموش و مُست
۵. بر آن قوم موسی، فرو خواند حکم
که ای مردمان! دور مانید ز شرک
۶. یکی روز بنهاد بر خلق خویش
به نام سَبَت، روز پاک و پریش
۷. بدین روز فرمان عبادت دهید
ز کسب و ز سود و زیان بگذرید
۸. نراند کسی دام و تور و شکار
نه در کسب باشد، نه در کارزار
۹. بدین روز، آزرده باید تنش
که آرام گیرد دل و جان ز خَش
۱۰. در ایله بد آن قوم نافرزانه
که دریا بُد آنجا چو آیینه خانه
۱۱. معیشتشان بود بر صید ماه
ز دریا به تور آمدی سود و راه
۱۲. در آن روز سبت، ماهیان بیعدد
برآمد ز آب، آنچنان چون رُخ شَد
۱۳. چو دیدند صید است آن روز خاص
در افتاد در دلشان کین و کاست
۱۴. بگفتند: «چون روز دیگر نیاید،
به حیلت مگر ما ز دریا رباییم»
۱۵. بزد تور در آب، شامِ دگر
نهادند در دام ماهی مگر
۱۶. چو فردا رسید و به دریا شدند
ز صید گذشته تماشا کنند
۱۷. در آن روز سبت، دست خود بازداشت
به فردا به تور اندر انداخت کاشت
۱۸. بگفتند: «این صید از روز ماست
که شنبه نکردیم ما هیچ خواست»
۱۹. نگه کن چه حیله بُد اندر نهان
که بستند بر دین، ره ایمنجهان
۲۰. ز ظاهر، به تقوا نمایاندند
ز باطن، به نیرنگ پیچاندند
۲۱. چنین شد که در قوم بد، فتنه خاست
به صید و به حیلت، دل و جان گداخت
۲۲. نه تنها نکردند فرمان خدا
که با مکر بستند بر خود بلا
۲۳. چو روز عبادت، شد اندر حرام
به ظاهر نکردند کاری حرام
۲۴. ولی در درونشان پر از کفر و مکر
که حیلت نمودند بر حکم ذکر
۲۵. نفرمود حق تا ز ظاهر ستیز
که فرمود: «باشید باطن، عزیز»
۲۶. چو گردید در جانشان کینه گرم
نماند از خدا در دلشان بیم و شرم
۲۷. ز آیات حق چشم پوشیدگان
به نیرنگ، بستند بر خود فغان
۲۸. نبُد در دلشان ذرهای نور و ترس
فرو ریخت در جانشان ظلم و حرص
۲۹. چو آمد نبی، بر در آن دیار
بگفتا: «مکن حیله و زینهار»
۳۰. «که این کار، بر دین خدا فتنه است
به ظاهر عبادت، به باطن نجس»
۳۱. نپذرفت آن قوم، تذکار و پند
که تاریکی و جهل، بستند بند
۳۲. بر آن عهد، عهدی شکسته نهاد
به لب ذکر و در دل، ز عصیان نهاد
۳۳. یکی قوم گفتند: «باشد روا
که فردا بگیریم صیدی جدا»
۳۴. «به شنبه نکردیم ما هیچ فعل
نکردیم ما ظلم بر ذات کل»
۳۵. یکی قوم دیگر به داد آمدند
به نهی از منکر، به یاد آمدند
۳۶. بگفتند: «این مکر و نیرنگ نیست
که بر دینِ یکتا، جز آوای شیست»
۳۷. «مکن حیله با حکم داور، مکن
که نیرنگ دین را کند بیوطن»
۳۸. ولی قوم بد، گوش بر حرف بست
به حیله گرفتند بر صید دست
۳۹. نیامد در آن قوم، غیر از فساد
که حیلهگری گشتشان اعتقاد
۴۰. ز دنیا طلب، کرده بودند پناه
که بگرفت در مال، جان و نگاه
۴۱. ز پندِ نبی، دور گشتند زود
به راهِ ستم، دل به کینه بسود
۴۲. ز رحمت، به مکر آمدند آن زمان
که بستند بر خود، ره آسمان
۴۳. چو مکر آمد اندر دل و جانشان
نماند از خدا در زبانشان نشان
۴۴. ز فرمان داور نکردند پی
که بگرفت آن قوم بر ظلم، کی
۴۵. در آن قوم صالح بگفتند باز
که این راه، در فتنه دارد نیاز
۴۶. چو روزی به حیله ربایی به تور
مباشد در آن رزق، جز تیر و شور
۴۷. ز مکر، عذاب است در پشت در
که دریای رحمت شود شعلهور
۴۸. بترسید از آن خشم داور، بترس
مکش پردهی حکم داور، مگَرس
۴۹. به گوش دل آن قوم، سنگین شدند
به نیرنگ و حرص، آتشین شدند
۵۰. بگفتند: «ما قوم صیادیم
به دانش، ز هر کس، فرادانیم»
۵۱. «به شنبه نکردیم ما کار زشت
به فردا گرفتیم صیدی به کشت»
۵۲. ولی علمشان جز به حیلت نبود
که آموختند آن ز نفس کبود
۵۳. چو حرص آمد و حرمت از یاد رفت
به دریای عصیان، دل افتاد، رفت
۵۴. بگفتند: «در مال ما برکت است
که در صید و سود و هنر، صنعت است»
۵۵. ندانستند این حیلهی بیبها
کند دورشان ز آستان خدا
۵۶. نبی گفت: «آیینهی جان شما
شده تیره از حیله و ناروا»
۵۷. «نخواهد پذیرفت پروردگار
که با مکر گردی بهشتی سوار»
۵۸. «ز دل پاک کن نیت بد، یقین
که فرمان حق نیست بازی، حزین»
۵۹. چو پند آمد و گوش بسته بماند
در آن قوم، فتنه به هرسو دواند
۶۰. دل اهل ایمان به درد آمدی
که آن فتنه زنهارِ سرد آمدی
۶۰. دل اهل ایمان به درد آمدی
که آن فتنه زنهارِ سرد آمدی
۶۱. به غم دیدند آن قوم طغیانگرند
که بیپروا از حد و از داورند
۶۲. بگفتند: «بر ما چه تکلیف هست؟
چو این قوم، در مکر و تزویر بست»
۶۳. گروهی بگفتند: «نهی است فرض
مکن سهل آن را، که افتد به اَرض»
۶۴. «به فردا نماند از این قوم کس
که گردد بلا بر سر آن نَفَس»
۶۵. گروهی دگر گفتشان: «ای حکیم
مگو، چون عذاب آید آن قوم، بیم»
۶۶. «چه سود است تذکار و پند و وعید؟
چو آن قوم رفتند در راه بید»
۶۷. جواب آمد از سوی اهلِ نُهی
که ای مردمان! این کلام است بهی:
۶۸. «اگر پند دهیم و فردا بَرَسَد
به ما، از عذاب خدا وا رَسَد»
۶۹. «نصیحت کند جان ما را سپر
که ناید به ما آن بلا از قدر»
۷۰. «و شاید که یزدان کند رحمتی
به تذکار و ترک ستم عادتی»
۷۱. بدین حجت از پند، ساکت نماند
دل صالحان از تذکر بخواند
۷۲. ولی قوم حیله، به تزویر و فن
نپذرفت گفتار مردان دین
۷۳. ز طغیان و عصیان و خودبینگری
نبودند جز قوم بدپروری
۷۴. چو مکر آمد و مهر داور نبود
دل و جانشان بیخبر، کور و دود
۷۵. به هنگام سبت، تور در آب شد
ز آن تور، صیدی فراوان بدُد
۷۶. بگرفتند ماهی به نیرنگ و مکر
ولی دل تهی گشت از نور ذکر
۷۷. بپنداشتند این هنر، کار ماست
که تدبیر و عقل است، یارِ شماست
۷۸. ندانستند آن رزق، آتش بُوَد
که در کفر و مکر، ترکِ روش بُوَد
۷۹. بگفتند: «ما زر به کف آوریم
ز دریا، به مکر، هنر باریم»
۸۰. نکردند اندیشه ز انجام خویش
که فردا شود بر سر آن آتش بیش
۸۱. ز طغیان و حرص و ز حرمتشکست
نماندند جز قوم پست و شکست
۸۲. فرو رفت جانشان به گرداب حرص
که بردهست دین را در آن قعر، درس
۸۳. ز فرمان داور، برون آمدند
به حیله، ز شکر، حرون آمدند
۸۴. به ظاهر، نماز و نیایش به پا
به باطن، پر از کینه و ناروا
۸۵. نه آن نور دل بود، نه شرم و هوش
که در مکر، بستهشان دیده و گوش
۸۶. یکی قوم صابر، بگفتند: باز
بپرهیز از آن گامهای نیاز
۸۷. «خدا بینیاز است از کار تو
مزن حیله در دینِ دادار نو»
۸۸. ولی گوش آن قوم، سنگینتر
ز پند و ز تذکارِ اهل هنر
۸۹. چو نشنیدند آن قوم پند و امید
فرو شد دلشان در نفاق شدید
۹۰. بفرمود داور به تنگی در آن
که آمد عذاب از ره آسمان
۹۱. ز مکر و ز عصیان، رسیدند پست
که کردند بر خویش، در رحمت بست
۹۲. در آن قوم صالح بُد آرام جان
که در کار دین بُد سرافرازگان
۹۳. ز پند و ز تذکار، رستند پاک
که ناید به آن قوم صالح هلاک
۹۴. چو حیلهگران در گناه آمدند
به وادیِ ظلم و گناه آمدند
۹۵. عذاب خداوند پیدا بُدست
که بر خشم داور، بگشت آن نشست
۹۶. بگفتا نبی، بانگ برداشت سخت
که آماده باش ای زمین و درخت
۹۷. «که فرمان خداوند نزدیک شد
عذابی گران، آن قَدَر تیز شد»
۹۸. به لرزه درآمد زمین آن زمان
که خشم خدا بود در آسمان
۹۹. همی آید آتشفشان قضا
که پوشد زمین را ز خشم خدا
۱۰۰. کنون چشم بد دار، که آمد هلاک
به دستان و نیرنگ و آن دام پاک
۱۰۱. چو پیمانه پر شد ز عصیان قوم
فرو ریخت آتش ز گردون به شوم
۱۰۲. به فرمان داور، بلا شد پدید
که آن قومِ بدکار، شد ناامید
۱۰۳. نبی گفت: «ای اهل حیلتفروش
ببینید این فتنهی سخت و جوش»
۱۰۴. «به فرمان داور، عذاب آمدست
که بر بندگان، حساب آمدست»
۱۰۵. «مگر آن که توبه کنند از گناه
به درگاه داور گذارند راه»
۱۰۶. ولی گوششان پر ز گرداب کین
نپذرفت توبه، نگریست دین
۱۰۷. چو زد بانگ داور به دریا و دشت
به هرسو عذاب خدا برگشت
۱۰۸. یکی بانگ آمد ز گردون بلند
که لرزاند از بیم، دل هر گزند
۱۰۹. ز دیوار شهر، آتشی شد بلند
که بر قوم نیرنگ، آتش فکند
۱۱۰. ندانست آن قوم، سرانجام خویش
که در قعر ظلمت، گرفتند بیش
۱۱۱. ز مغز زمین بانگ آمد پدید
که بردید ای قوم! سر در نِکید
۱۱۲. چو شب شد، زمین زیر پایشان
بجنبید چون موجِ دریای جان
۱۱۳. ز دریا برآمد یکی موج سرخ
که در جانشان ریخت آتش چو برخ
۱۱۴. بهناگاه روی زمین تیره شد
صدای عذاب از فلک چیره شد
۱۱۵. به جانشان فرو رفت آن بیم و درد
که بر قوم حیله، شود مرگ، سرد
۱۱۶. به وحشت درآمد دل ناتوان
به خود آمدند آن گروه از فغان
۱۱۷. بگفتند: «وای از گنههای ما
که شد بر سر ما غضبهای ما»
۱۱۸. به پند آمدند، لیک دیر بود
که آن روز، فصل عذاب کبود
۱۱۹. بفرمود داور که مسخات کنم
ز صورت بگیرم، به مسکین شَکَن
۱۲۰. چو در دل شب، قوم فتنهسَرَشت
فرو شد به مسخ و بلا سرگذشت
۱۲۱. ز صورت برون شد نشان بشر
شُدند آن گروه از خران بدتر
۱۲۲. به بوزینه مسخ آمد آن قوم دون
که ماندند در حیرت و شرم خون
۱۲۳. نه عقل و نه فهم و نه رای و هوش
نه آن جان که دارد به جانان، خروش
۱۲۴. به نَخوت ز خود گشته بودند مست
کنون در بلا، گشته زار و شکست
۱۲۵. چو صبح آمد و آفتاب افق
درخشید، گردید عالم ورق
۱۲۶. بدیدند مردم، عجب حالتی
که آن قوم حیله شدند آفتی
۱۲۷. ز صورت فرو رفته تا سیرتشان
که پست آمد این قوم در دیدگان
۱۲۸. به بوزینه ماندند و نالان شدند
ز جان و ز دل، سخت گریان شدند
۱۲۹. بگفتند: «وای از شب بیچراغ
که در ظلمت افتاد ما را فراغ»
۱۳۰. «به حیلت شکستیم پیمان دوست
کنون ما شدیم از بشر بیدرست»
۱۳۱. چو ماندند سه شب به این مسخ حال
به نفرین و لعنت شد آن قوم، لال
۱۳۲. ز دنیا برفتند بیآبرو
به بوزینهگی، خوار و بیآرزو
۱۳۳. نبی گفت: «این فتنهی روزگار
ز کردار بد باشد و شرمسار»
۱۳۴. «که هر کو کند نافرمانی و مکر
شود در جهان، بیخبر، کور و فقر»
۱۳۵. «مکن حیله بر حکم داور، مکن
که آرد عذاب از رهِ بیسَکن»
۱۳۶. ز مسخ آن قوم، دیگران عبرتند
که گم گشتگان در جفا، حسرتند
۱۳۷. بپرسند مردان دین، ای عزیز
که مسخ است در جان، نه بر جسم نیز؟
۱۳۸. بگویم که هر کس کند زشتکار
ز جان مسخ گردد، شود بیقرار
۱۳۹. یکی بوزینه گردد ز طبع خویش
یکی خوک گردد به بیشرم بیش
۱۴۰. چو مسخ آمد اندر دل و جان خلق
نماند از بشر جز پشیمانی حلق
۱۴۱. چه بسیار مردم که ظاهر بشر
ولیکن ز باطن چو دیوانهسر
۱۴۲. نبینی که مردان بیحرمتند
که در مال و شهوت، چو حیوانتند؟
۱۴۳. به ظاهر بشر، لیک دل گمره است
که بر دوزخ است آن دل آشفتهپست
۱۴۴. ز مسخ درون، حذر کن همی
مکن نافرمانی، مکن دَر شَمی
۱۴۵. بترس از خدای جهانآفرین
که دارد به هر چیز علمی یقین
۱۴۶. چو یزدان، پدید آرد این سرنوشت
مکن حیله در حکم آن نیکوشت
۱۴۷. ز کردار آن قوم بیدار باش
که روزی نگردد پشیمان خراش
۱۴۸. عبادت به ظاهر، چو با مکر بود
نماند از آن، بهرهای بیوجود
۱۴۹. چو دل با خدا نیست، ظاهر چه سود؟
که ماند در آن، جز فریب و جمود
۱۵۰. کنون ای برادر، بیا با نوا
ببین حال آن قوم بیدین و تا
۱۵۱. که از مکر و عصیان و حرص و طمع
رسیدند بر قعر تاریک و دمع
۱۵۲. به ظاهر نجیب و به باطن پلید
به دنیا، گرامی، به عقبی، ذَکید
۱۵۳. بترس از عذاب خدای غیور
مکن حیله بر آن خدای صبور
۱۵۴. چو پند آیدت، گوش خود بازدار
که باشی در آن روز، بر اعتبار
۱۵۵. ز نهی نبی گوش برگیر و باش
به فرمان داور، چو شبنم، خراش
۱۵۶. مبادا شوی مثل آن قوم دون
که افتاد در گردبادی ز خون
۱۵۷. چو دریا به حیلت، تو را زر دهد
ز آن زر، شود خانهات پر ز رَد
۱۵۸. مکن دامن خود به مکر آلوده
که گردد ز آن، دوزخت گشوده
۱۵۹. ز رحمت طلب کن پناه خدا
که بخشنده باشد، دهد مرحبا
۱۶۰. چو توبه کنی، بندگان را بخشد
و گرنه، به قهرش، زمین را خُوَشد
۱۶۱. بگو ای برادر، به جان خویشتن
مکن زینهار این ره بیوطن
۱۶۲. چو حیله زنی در ره دین خدا
شود عمر تو رفت و جانت فنا
۱۶۳. یکی بار باشد در این کارزار
که داور دهد مهلتی، زینهار
۱۶۴. ولی گر شوی سرکش و بیحساب
برآید ز کردار تو، اضطراب
۱۶۵. ببینی که نعمت شود امتحان
شود عاقبت، رنج و اشک و فغان
۱۶۶. ز دریا به تو ماهیان دادهاند
که آزمایشت در جهان دادهاند
۱۶۷. چو از آزمون، تو شدی سربلند
نبینی از آن آزمایش گزند
۱۶۸. ولی گر ز رحمت گُذشتی به زور
بیفتی در آن ورطهی نفرت و گور
۱۶۹. کنون ای برادر، در آیین عشق
مکن امتحان را به بیمغز ریشخ
۱۷۰. چو داور تو را داد فرمان سَبْت
نگه دار و منشین به راهی که خَبت
۱۷۱. ز فرمان او سر مپیچ ای حکیم
که در سرکشی، درد دارد مقیم
۱۷۲. ز دریا به تور آیدت رزق پاک
به تقوا شود خانهات با مساک
۱۷۳. مکن در طریق خداوند، حیله
که گردد ز آن، بخت تو بیفضیله
۱۷۴. ز کردار قوم نفاقآفرین
عبرت گیر، ای جانِ پاکآفرین
۱۷۵. مبادا شوی مثل آن نافرمان
که افتاد در وادی بیامان
۱۷۶. چو توبه نکردند و بستند گوش
خدا زد بر آن قوم، خشم و خروش
۱۷۷. کنون بین که در دفتر روزگار
بماند از آنان، یکی یادگار
۱۷۸. به لعنت، خدای جهانشان نواخت
به نفرین، نشانشان ز دلها شتاخت
۱۷۹. بماندند در خاطرهی هر کسی
که عبرت شود ز آن نفاق و هَوسی
۱۸۰. تو ای مرد دانا، بترس از گناه
به ایمان، بمان در رهِ دادخواه
۱۸۱. به ظاهر مکن کار، چون در درون
فسادی بود ز آن چو آتش فزون
۱۸۲. نرنجان دل پاک داور، نرنج
مکن زینهار آن خیانت چو گنج
۱۸۳. بترس از دلِ بیخرد، بیخبر
که گردد چو آن قوم حیلتگذر
۱۸۴. یکی لحظه حیله، یکی عمر درد
که در دوزخت آید آتش چو گرد
۱۸۵. به فرمان یزدان، بمان استوار
مکن نافرمانی به بازیگزار
۱۸۶. که این قوم حیلت، به مکر آمدند
به نفرین و لعنت، به دَر آمدند
۱۸۷. اگر مال دنیا دهد فتنهای
به ترک آن آر و ببین دِهنهای
۱۸۸. مکن طمع از مال دنیا طلب
که گردد دل تو ز حرص و طرب
۱۸۹. به دریا چو دیدند روزی بسی
به مکر آمدند و به شیطان رسی
۱۹۰. ولی آخر آن شد که از جانشان
برآمد خروش و خذلانشان
۱۹۱. که نیرنگ دنیا بُوَد بیبقا
نماند در آن، غیر آه و نَوا
۱۹۲. ز کردار آن قوم پند آورید
مکن در ره دین، خیانت پدید
۱۹۳. چو حیلهگری شد ره و رسم تو
ببین مسخ گردی، شود جسم تو
۱۹۴. به ظاهر بشر، لیک باطن چو خوک
شود عاقبت نامهات پر ز شوک
۱۹۵. ز فرمان حق برمدار این حجاب
که جانت نسوزد به آن اضطراب
۱۹۶. به تقوا نگه دار ای جان نکو
که در آن بود عزّتت مو به مو
۱۹۷. به پایان رسید این حدیث و پیام
که باشد برای دلی مستدام
۱۹۸. سخن از نبی و ز قوم هلاک
که از مکر، گشتند در دوزخ خاک
۱۹۹. خداوند بر ما نظر کن به لطف
مکن جان ما را گرفتار خُفت
۲۰۰. بده راه تقوا و پرهیز و داد
مکن مبتلا جان ما را به باد
۲۰۱. کنون بشنو از آن عذاب مبین
که شد مایهی عبرت آخرین
۲۰۲. چو مسخ آمد و صورت انسان نماند
دل و جانشان در عذاب آتشاند
۲۰۳. سه روزی به مسکینی و خواری
بماندند بییار و بییاوری
۲۰۴. نه خوردن، نه خواب و نه آرام تن
ز درد گنه، نالهها بیوطن
۲۰۵. ز هر دیده اشک و ز دل سوز و آه
ز جانشان برآمد نوای سیاه
۲۰۶. چو آن قوم بد شد اسیرِ بلا
بماندند در بند آن مبتلا
۲۰۷. نبی گشت گریان ز دیدارشان
که دید از گناه، افت کارشان
۲۰۸. بگفتا: «به مولا پناه آورید
ز این آتش جان، راه آورید»
۲۰۹. ولی دیر شد آن پشیمانِ کار
که بسته شد آن درگهِ بردبار
۲۱۰. به مرگ آمد آن قوم حیلتگر
نه ماند از نفاقشان جز شرر
۲۱۱. بماندند در یاد ایام تلخ
که بادا به آنان عذاب و شرک
۲۱۲. چو مسخ آمد و مرگ بر سر رسید
نماند آن گروه جز لعنت پدید
۲۱۳. خدا گفت: «این مایهی عبرت است
که هر دل ز طغیان شود مست، پست»
۲۱۴. «مکن راه دین را به حیله تباه
مرو در ره ظلم و ترک نگاه»
۲۱۵. «به فرمان من باش و آرام گیر
که باشی در آن منزلت، چون سفیر»
۲۱۶. «ز حیله که پیچد دل از راستی
بماند در آن ره به ناخواستی»
۲۱۷. «منم کردگار و منم پادشاه
به عدلم رسد هر کسی در گناه»
۲۱۸. «نماند به عمر و به مال و مقام
نجاتی اگر شد گناهت تمام»
۲۱۹. «که دریا و هامون، به فرمان من
بود بندگی بر شما، راه من»
۲۲۰. «تو ای بنده! باشی به یاد و دعا
که روزت نیاید چو روز جزا»
۲۲۱. «منم مهربان، ار تو باشی مطیع
نریزد عذابم به اهل شفیع»
۲۲۲. «ولیکن چو دیدم تو در نافرین
فرستم به تو آتش و شرّ و کین»
۲۲۳. ز کردار آن قوم گمراهبین
بترس ای دل و جان، ز نیرنگ و کین
۲۲۴. مکن بر خداوند مکر و فسوس
که بر فتنهات نیست، جز آتش و سوس
۲۲۵. به ظاهر گر آیی به دعوی دین
ولی در درون، باشی اهل کین
۲۲۶. خداوند داند نهان تو را
بگیرد ز تو آن امان تو را
۲۲۷. بترس از دروغ و ز نیرنگ و مکر
که گردد به جانت شرار و فقر
۲۲۸. چو حیلتگری شد ره تو، بدان
شود عاقبت خوار، جانت هوان
۲۲۹. به جان درفکن نور تقوا و شرم
مزن سنگ دین را به مکر و به گرم
۲۳۰. به دین باش، و از دل به اخلاص باش
مکن قلب دین را پر از نیش و کاش
۲۳۱. ز کردار آن قوم برگیر پند
مکن تا شوی خسته و بیبلند
۲۳۲. چو آزمون آمد به صید و شکار
تو از حق مپیچ و مکن زینهار
۲۳۳. به رزق حلالت قناعت نما
که باشی ز اهل نجات و رضا
۲۳۴. چو دنیا دهد بر تو آز و طمع
بزن تیغ تقوا بر آن بیسماک
۲۳۵. به صبر و به تقوا شود بنده زَفت
مکن حیله، تا نشوی بینهفت
۲۳۶. که دنیا نماند به کس ای حکیم
بجز آن که جانش بود در نعیم
۲۳۷. چو رفتند آنان به نیرنگ و کفر
تو از حق مدار آن دل از مهر، صفر
۲۳۸. به حیله نماند کسی سرفراز
که گردد به دوزخ گرفتار راز
۲۳۹. کنون در زمانه بسی اهل مکر
که دارند در دین، فریب و شکر
۲۴۰. به ظاهر بُوَد پاک، باطن پلید
که از ننگ، جانش شود ناپدید
۲۴۱. چو کردار آن قوم آید به راه
شود عاقبت، زهر در جان و چاه
۲۴۲. چو شبهای آن قوم گردد پدید
که در ظلمت، افتد دل بیامید
۲۴۳. به تقوا پناه آر و با یاد حق
ببین خویشتن را در آن سوی دق
۲۴۴. که روزی شود فتنه در رزق تو
مزن تور، اگر نیست آن رزق نو
۲۴۵. مبادا شوی همچو اصحاب سبت
که افتاد از آن نافرمانی، خَبت
۲۴۶. ز تور و ز ماهی و از صید و دام
بیاموز که آن مایهی شد ملام
۲۴۷. به فرمان داور، بمان استوار
مکن ترک تقوا، مکن زینهار
۲۴۸. ز روز عبادت، مدان کسب سود
که گردد در آن رزق، آتش فرود
۲۴۹. به یک شب چو گم شد ره آن گروه
بماندند در خفت و در چاه و کوه
۲۵۰. مگو: «ما نکردیم کاری حرام»
که باشد ز نیت، بلا و ظلام
۲۵۱. خدا داند آن را که ناپاک کیست
و کی راست کردار و نیت، درست
۲۵۲. تو از ظاهر دین مدان بیگناه
نگر باطن دل، که دارد گواه
۲۵۳. یکی نیت پاک، بهتر ز صد
نمازی که باشد پر از کینه و بد
۲۵۴. چو مسخ آمد آن قوم ناپاک را
به لعنت سپرد آن جهانخاک را
۲۵۵. نه از نسلشان ماند باقی نشان
نه از نامشان شد کسی پاسبان
۲۵۶. به زشتی بُد آن قوم در روزگار
که ماندند در لعنت پایدار
۲۵۷. خداوند بر ما کند رحمتش
که ناید به ما قهر و ظلمتش
۲۵۸. به قرآن، سخنهاست در این مقام
بخوان تا شوی در حقیقت تمام
۲۵۹. به داوود و موسی و عیسی نگر
که فرمان یزدان بُوَد بیخطر
۲۶۰. چو در عهدشان آمد این امتحان
به حیلت نکردند دین را زیان
۲۶۱. ولی قوم سبت از بلا نگذشت
که در ظلمت نفس، فرو رفت و گشت
۲۶۲. کنون در زمان تو هم فتنه هست
که باشد به ظاهر، نماز و شکست
۲۶۳. بترس از دو رویی و مکر و فریب
که گردد ز آن، رزق تو تلخ و سیب
۲۶۴. یکی روز اگر حیله داری به دین
شود سالها بر تو بیآفرین
۲۶۵. عبادت بُوَد نور، اگر پاک شد
ولیکن چو آلوده شد، خاک شد
۲۶۶. سخنهای من شد به پایانِ راه
که باشد در آن، مایهی دادخواه
۲۶۷. به قرآن و سنت، تو راهی بجوی
مکن ترک فرمان یزدانِ شوی
۲۶۸. به پایان رسید این حکایت کنون
که باشد در آن آتشی بیسکون
۲۶۹. به جان و دلت راه تقوا گمار
که ناید به تو آتش و زینهار
۲۷۰. ز کردار اصحاب سبت آن بخوان
که ناید بر احوال تو ناگهان
۲۷۱. چو این قصه گویی به اهل یقین
بماند دلت پاک و بینقش و کین
۲۷۲. که قرآن بر این قوم لعنت نمود
به مسخ و به آتش، بلا را فزود
۲۷۳. خداوند، داور، کریم و رحیم
به توبه شود بنده را نیکبین
۲۷۴. چو توبه کنی، رحم باشد نصیب
مگر توبه را دور داری فریب
۲۷۵. اگر اهل تقوا شوی ای بشر
نمانی در آن فتنهی کور و شر
۲۷۶. ز راه خطا بر خدا آوری
به درگاه او، اشک و آه آوری
۲۷۷. به لطفش تو را عفو باشد یقین
به قهرش شوی گر شوی بینگین
۲۷۸. کنون قصه آمد به پایان کار
که باشد در آن مایهی اعتبار
۲۷۹. خداوند بر ما عطا کن صفا
که گردیم در راه دین آشنا
۲۸۰. مکن فتنه در حکم داور، مکن
که آن ره برد سوی دوزخسکن
۲۸۱. ز کردار آن قوم، پند آوریم
به فرمان حق، پای بفشاریم
۲۸۲. خدایا! مرا از بلا دور دار
ز فتنه، ز حیله، ز زور و ز نار
۲۸۳. دلم را به نور تو روشن نما
ز کفر و ز طغیان، رستن نما
۲۸۴. به قرآن و اهل یقینم رسان
که باشم به تقوا، چو مردانِ جان
۲۸۵. خداوندا! در تو امیدم همهست
مکن تا شود جان من بینخست
۲۸۶. به حکمت، عطا کن مرا دل و هوش
که در راه تو جان کنم سرخوش
۲۸۷. نباشد مرا جز تویی سرپناه
بجز تو، ندارم امیدی و راه
۲۸۸. به پایان رسد قصهی سَبْتِ قوم
که شد بر گنهکار دنیا، شوم
۲۸۹. از آن روز ماندند در ذکرها
که عبرت شود خلق را، در نوا
۲۹۰. ز دریا، ز تور، ز صید و شکار
بیاموز، مکن دل به آن کارزار
۲۹۱. عبادت، عبودیست با جان پاک
نه آن حیله و زر، نه آن دام خاک
۲۹۲. خدایا! مرا کن تو از صادقان
که باشم به روز جزا شادمان
۲۹۳. گناهم ببخش و دلم را نواز
مکن دل به تاریکی و ناز
۲۹۴. رسانم به قرب خود ای کردگار
که جز تو، ندارم من آن رهگُذار
۲۹۵. به تقوا و اخلاص راهم دهی
که در نور تو جان و راهم دهی
۲۹۶. شود قصه ختم از اصحاب سبت
که عبرت شود خلق را در رهِ ثبت
۲۹۷. به داور پناه است اهل یقین
که باشد از او راه روشن، زمین
۲۹۸. نباشد رهایی ز غیر از خدا
که از او رسد رحمت و مرحبا
۲۹۹. به پایان رسید این پیام و سخن
که باشد رهت سوی نور و وطن
۳۰۰. تو ای جان، به اخلاص راهی بجوی
که باشی در آن خانهی دوست، شوی
نتیجهگیری
سرگذشت اصحاب سَبْت از جمله آموزههای ژرف قرآن کریم است که در قالب حکایتی تاریخی، مفاهیمی اخلاقی، عرفانی و اجتماعی را به انسان میآموزد. این قوم، گرفتار وسوسهی دنیا و طمع در روزی حرام شدند؛ آنان به ظاهر از فرمان خدا سرپیچی نکردند، اما با حیله و نیرنگ، فرمان الهی را دور زدند و به ظاهر شرع اکتفا کردند، بیآنکه دل در بند حق و صدق باشد.
این قوم که گرفتار ظاهرسازی دینی بودند، به جای اطاعت از روح حکم خدا، به دنبال راههای فریبکارانه رفتند و سرانجام به مسخ ظاهری و باطنی مبتلا شدند؛ به بوزینه تبدیل گشتند و از جایگاه انسانی سقوط کردند.
پیام این داستان آن است که:
ــ فرمان خدا را نه تنها باید در ظاهر، بلکه در باطن و نیت نیز پاس داشت؛
ــ فریب نفس و طمع دنیا، انسان را از جایگاه خلافت الهی به مرتبهی حیوانی میکشاند؛
ــ و سرانجام آنکه عبادت حقیقی، تنها با اخلاص و تقوا پذیرفته میشود، نه با ظاهرسازی و حیله.
خدای متعال این داستان را برای همهی دورانها بیان کرده تا هر کس که دل در گرو دنیا نهد و در دین خدا تساهل و تزویر پیش گیرد، بداند که پایان راهش جز خسران دنیا و آخرت نخواهد بود.
و در مقابل، آنان که دل به ایمان راستین بسپارند و از فتنههای امتحان با صبر و صدق عبور کنند، اهل رحمت و رستگاریاند.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۱۲