رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی

۲۹۹ مطلب در بهمن ۱۴۰۳ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

 

۱. الله

۱.
در عرصه‌ی هستی، تو خدایی، الله
بر عرش جلال خود، سمایی، الله
هر ذره به نور توست روشن، ای جان
در پرده‌ی وحدت تو نمایی، الله

۲.
بی نام تو عالم عدم خواهد شد
بی نور تو کائنات گم خواهد شد
ای محرم راز بندگان بی‌چون
بی لطف تو هر دلی دژم خواهد شد

۳.
ای مبدأ کل، نام تو شد جان جهان
ای روح حیات در دل هر ذره نهان
جز مهر تو هیچ نیست در کائنات
ای اسم تو بر لوح ابد جاودان

۴.
از روز ازل نام تو سرمست مراست
در وادی عشق، ذکر تو هست مراست
بی نور تو نیست زندگی، ای معشوق
هر جا که تویی، بهشت در دست مراست

۵.
ای نور ابد، بر دل ما تابنده
ای در همه جا، ولی نه پیدا، زنده
یک لحظه ز ما مگیر لطف ازلی
ای نام تو در قلوب ما پاینده


۲. رحمان

۱.
رحمان تویی، که لطف بی‌حد داری
بخشندگی‌ات، فراتر از پنداری
ای چشمه‌ی مهر، رحمتت بی‌منتهاست
ای نام تو مایه‌ی امیدواری

۲.
ای چشمه‌ی لطف، بی‌نهایت رحمان
بر ما ز کرم گشوده‌ای در احسان
در سایه‌ی مهرت، ای خدای رحیم
ما زنده به عشق تو، نه از آب و نان

۳.
رحمان تویی، که مهربانی در توست
لطفت به خلایق همگانی در توست
هر جا بنگرم، نشان رحمت پیداست
چون سایه‌ی مهر جاودانی در توست

۴.
جز رحمت تو جهان نخواهد ماند
جز لطف تو دل به کس نخواهد ماند
هرکس که ز مهر تو نصیبی دارد
در دایره‌ی ازل نخواهد ماند

۵.
ای نام تو مایه‌ی امید همه
رحمان تویی، دلیل عید همه
بر خوان کرم نشسته مخلوقاتت
بی مهر تو نیست روز عید همه


۳. رحیم

۱.
ای رحمت تو بر همه کس گسترده
لطف ازلی‌ات همه جا گسترده
بی مهر تو لحظه‌ای توانم نبود
چون نور تو بر دل من گسترده

۲.
هر صبح که خورشید برآید ز کوه
رحمت ز تو، ای خدای مهر، اندوه
هر لحظه ز لطف تو حیاتم باقی‌ست
جز مهر تو، در جهان نمانَد گروه

۳.
رحمت به کجا نرفته‌ای، ای رحیم؟
بخشش ز تو بی‌حد و نهایت، عظیم
هرجا که نگاه می‌کنم، هستی تو
لطف تو به ماست دائماً مستقیم

۴.
رحیم تویی، که رحمتت بی‌پایان
لطفت به همه چون ابر رحمت، باران
ما غرق کرم، در این جهان فانی
هر دم ز تو مست فیض بی‌پایان

۵.
چون سایه‌ی مهر تو به جانم تابید
از درد و غم جهان دلم شد نومید
رحمت چو تو را شناختم، ای معبود
دیگر نه هراس ماند و نه بیم و بیمید


۴. قدوس

۱.
ای قدس تو برتر از خیال و گمان
پاک از همه عیب، فارغ از هر زبان
ذات تو مقدس است و بی‌چون و چرا
نور ازلی تو در دل ما نهان

۲.
پاکی تو بی‌مثال و بی‌چون و چراست
قدسیت تو ز هر گمان برتر است
هر ذرّه به پاکی تو گواهی دهد
این طینت ماست که گرفتار هواست

۳.
ای پاک‌تر از اندیشه‌ی اهل زمین
قدوس تویی، که بی‌نهایت نگین
هر جا نگرم، اثر ز تو هویداست
جز نام تو نیست مایه‌ی دل‌آیین

۴.
قدوس تویی، که پاک از هر شین است
بر عرش جلالت همه تن تسلیم است
از پاکی تو، زمین و افلاک تمام
یک جلوه‌ی کوچک از صفای دین است

۵.
ای قدس، تویی ز هر خیال، آگاه
پاکی تویی، برتر از آنچه که گاه
هر ذره که در هوا به رقص آید
مدهوش تو گشته، بی‌نیاز از نگاه


۵. حکیم

۱.
حکمت ز تو جاری است، ای جان جهان
راز ازلی ز نام تو دارد نشان
هر ذره به حکمت تو می‌چرخد، ای دوست
جز امر تو نیست در زمین و زمان

۲.
ای حکمت تو دلیل هر امر درست
علم ازلی‌ات به هر وجودی که جست
هر حکم تو عین عدل و تدبیر است
در آینه‌ی حکمتت چه لطفی نشست

۳.
حکیم تویی، که علم بی‌پایان است
در حکم تو هر قضیه‌ای آسان است
هر راز که در جهان بُوَد پنهان
در علم تو آشکار و نمایان است

۴.
هر حکم تو، حکمت الهی دارد
در علم تو، هیچ شک و راهی ندارد
هرگز نرود حکم تو از گردش روز
زیرا که کلام تو پناهی دارد

۵.
ای حکمت تو دلیل هر کار درست
ای علم تو پایه‌ی زمین و بهشت
هر لحظه ز تو تدبیر بر ما پیداست
جز علم تو، هیچ علم را نیست پشت


۶. ودود

۱.
ای عشق تو مایه‌ی حیات همه
مهر تو دلیل کائنات همه
هر جا که نشان از محبت بینم
بینم که تویی، که بر صفات همه

۲.
ودود تویی، که عشق در تو جاری‌ست
لطفت به خلایق همیشگی، باقی‌ست
ما جز تو کسی نداریم ای معشوق
عشق تو دلیل زندگی و ساقی‌ست

۳.
ای مهربان، به مهر خود زنده‌ام
در دایره‌ی عشق تو پابنده‌ام
هر جا که روم، محبتت پیدا
عشق توست در دلم، که آکنده‌ام

۴.
ای ودود، بر هر دلی بنشسته‌ای
هر عاشق بی‌نشان را خسته‌ای
هر ذره که در وجود هستی دارد
از مهر تو جرعه‌ای را چشیده‌ای

۵.
عشق تو همان دلیل هستی ماست
مهرت به جهان، امید بستی ماست
ای ودود، بی‌محبتت، دل مرده
با مهر تو جان گرفته دستی ماست


۷. صمد

۱.
ای بی‌نیاز از هر نیاز و امید
درگاه تو مقصد گدایان بید
هر کس که درِ خانه‌ی تو زد، یا رب
بی‌نیازی‌ات به او عطا شد نوید

۲.
صمد تویی، که بی‌نیازی دایم
بر عرش جلالت همه در تو قائم
هر کس که به غیر تو امیدی دارد
بیچاره شود، که تویی بر حاکم

۳.
بی‌نیاز تویی، که نیستت همتا
بر ذات تو کس نمی‌شود پیدا
ما جز تو کسی نداریم، ای یار
بر ما ز کرم، همیشه کن عطا

۴.
هر کس که ز غیر تو طلب دارد
بیچاره شود، که دل به شب دارد
تنها تویی، که بی‌نیازی، یارب
هر دل که تو را شناخت، لب دارد

۵.
ای بی‌نیاز، جان من از تو پُر است
دل در طلبت همیشه لبریز نور است
هر جا نگرم، جز تو نمی‌بینم هیچ
صمد تویی، که در دلم، ذکر توست

 

 

رباعیات فراز عشق در عرفان اسلامی

۱.
در سینه ز شوق، سوز و آهی دارم
در جان ز فراق، خون چو ماهی دارم
هر لحظه ز عشق، بال و پر می‌گیرم
در هر نفسی، هزار راهی دارم

۲.
در عشق، گذر ز خود نخستین گام است
دل را ز غبار نفس باید وام است
هر گام که برداری، فرازی بینی
هر قله پس از قله‌ی دیگر رام است

۳.
دل، مست فراز عشق، حیران گردد
چون شمع، ز شوق وصل، سوزان گردد
هر لحظه به‌سوی بی‌نهایت پوید
آخر به حقیقتی فروزان گردد

۴.
با عشق، گذر ز وهم و غوغا باید
از خود رَهِ بستن به تماشا باید
در هر فراز عشق، مقامی باشد
ره را به وصال، صد معما باید

۵.
هر لحظه که از خودی رهاتر گردی
چون آینه، در تجلیِ یار گردی
در وادیِ حیرت، ار به نوری برسی
چون قطره ز دریا، تو فناگر گردی

این رباعیات بر اساس سیر عرفانی از طلب تا فنا سروده شده‌اند. آیا شما در رباعیات هفت‌گانه خود، مراحلی مشابه برای عشق در نظر گرفته‌اید؟

رباعیات فراز عشق در عرفان اسلامی

۶.
از آتش عشق، دل ز تاب افتاده
جان از غم فُرقتت خراب افتاده
هر لحظه فرازی و فرودی دارم
دل در ره تو به پیچ‌ و تاب افتاده

۷.
هر کس که ز دریا خبری آورَد
در موج فنا، شرارِ تری آورَد
چون قطره به دریا چو پیوست ز خود
دیگر چه نیاز از سفری آورَد؟

۸.
عشق آمد و شور لامکانم داد
جان را ز خیال جسم، جانم داد
در وادی حیرت، ار قدم بنهم
هر لحظه هزار کهکشانم داد

۹.
بر قله‌ی عشق، کس قدم بنهَد؟
از خویش تهی شود، عدم بنهَد؟
هر کس که ز هستِ خویش بگذشت، او
بر چشمه‌ی نور، چشم نم بنهَد

۱۰.
از سینه برآر، نَفَسِ خونین را
بشکن ز دو عالم قفسِ سنگین را
با پای دل از جهان فراتر رو
بگذار ز زنجیرِ خود، تمکین را

۱۱.
در هر قدمی که عاشقی پیش رود
دریای حقیقتی به او باز شود
هر قدر که از خویش تهی‌تر گردد
آیینه‌ی بی‌نشانیش ساز شود

۱۲.
آن‌جا که فراز عشق پیدا گردد
نقطه‌ی وصال حق هویدا گردد
در وادی حیرت ار قدم بنهی
هر ذره به نور حق مصفا گردد

۱۳.
یک لحظه ز خود، به بی‌خودی باید رفت
در دامن شوق، تا ابد باید رفت
هر کس که ز زنجیر تعلق رَستَست
در محفل نور، بی‌عدد باید رفت

۱۴.
چون شمع، ز عشق، سوختن باید کرد
در وادی جان، گریختن باید کرد
در هر نفسی که بوی او می‌آید
سر بر ره او، فشاندن باید کرد

۱۵.
عشق آمد و هستی مرا درهم کرد
جان را ز غبار غفلت، عاری از غم کرد
در هر قدمی که بر فراز دل زد
راهی سوی نور بی‌عدد روشن کرد

این رباعیات، مراحلی از فراز عشق را در مسیر عرفانی نشان می‌دهند: از طلب و اشتیاق، تا شهود و فنا.

آیا در رباعیات هفت‌گانه‌ای که در حال سرودن آن هستید، این مفاهیم را نیز گنجانده‌اید؟

به سبک دکتر علی رجالی، که در اشعارش ترکیب عمیق مفاهیم عرفانی و بلاغت کلام به زیبایی نمایان است، می‌توان فراز عشق را به‌گونه‌ای سرود که در آن درک عمیق و سیری در مراتب عشق الهی به تصویر کشیده شود. در ادامه، نمونه‌ای از این فراز را می‌آورم:

فراز عشق

عشق آغاز راهی است به سوی پرواز،
سوی معشوقی که در دل‌هاست راز.
در دل او نه دلی دیگر می‌گنجد،
که همه عالم، به عشق او نیاز.

عشق، نه غم است، نه دلی در قفس،
که شبی در دل نور خورشید است.
هر که در پی حقیقت قدم بردارد،
به دریا رسد، اگرچه موج در دست است.

هر که در سر به جست‌وجوی خود افتاد،
خود را در دل معشوق یافت.
این عشق نیست، که هر دل شکسته را،
به جنون و شور درآرد و در او باقی است.

این بیت‌ها همچنان که در شعرهای شما دیده می‌شود، سرشار از مفاهیم عرفانی است که در عین سادگی، عمق ویژه‌ای دارند. اگر بخواهید، می‌توانیم این سبک را به سایر فرازهای عشق ادامه دهیم یا بر اساس نیاز شما تغییراتی اعمال کنیم.

بله، در ادامه بیشتر از همین سبک و با عمق بیشتری، فراز عشق را گسترش می‌دهم:

فراز عشق

عشق آغاز است، تا انتهای بی‌انتهای،
که در آن هر گام، سرود وصال است و دعای.
نفس در این راه، چون پرنده‌ای بی‌پناه،
به دنبال بقا، به سوی آسمان‌های فزای.

عشق، در دل شب، روشنی بی‌انتهاست،
که در آن نور، هر تاریکی محو می‌شود.
نه در قید است نه در بند، نه در وهمی دروغ،
که دل در دشت بی‌نهایت خود را جستجو می‌کند.

دریایی بی‌کران است، که بر پهنه‌اش،
هر قطره، بی‌خبر از خود، در کشش است.
زبان از گفتن باز می‌ماند، دل پر از سوال،
در طلب آنچه که نمی‌داند، بی‌چاره می‌کشد.

آن که در عشق غرق شد، به خود نگاه نکرد،
که در دل او، خودی نیست، تنها معشوقی است.
چه کسی داند که پایان عشق کجاست؟
که هر پایان، خود آغاز دیگری است.

عشق چون آتش است، که در دل خاکستر،
همچنان شعله‌ور می‌سازد ز هر خاکستر.
در آن سوختگی، زیباست تمام بودن،
که در آن سوختن، فناست، بقاست، و خالی از هر رنج است.

این اشعار به‌طور خاص به سیر عرفانی و مراحل مختلف آن اشاره دارند و هر مصرع به‌نوعی مسیر سلوک و عشق الهی را بازتاب می‌دهند. اگر بخواهید، می‌توانیم هر بخش را به‌طور خاص‌تر یا متفاوت‌تر گسترش دهیم.
 

 

 

 

رباعیات درباره راز آفرینش

۱.
از نیست برون آمدم از راهِ عدم
پیدا شدم از پرده‌ی پنهانِ قدم
رازِ من و تو چیست؟ تماشای جمال
کز عشق دمید ازل و شد عالم

۲.
خورشید تجلّی ز ازل شد پیدا
یک جلوه ز نورِ او بُد آغاز ما
چون موج به دریا همه باز آییم
این رازِ خلقت است در این کهنه سرا

۳.
گفتند که هستی ز چه شد در عالم؟
از عشق برآمد، ز عدم شد مبهم
چون موج ز دریا به جهان آمده‌ایم
بازشده دریا، همه را می‌برد هم

۴.
از عشق سرشته‌اند ما را به یقین
شد خلقت ما جلوه‌ی آن نورِ مبین
این رازِ جهان است که در لوحِ ازل
پنهان شده در سینه‌ی اهلِ یقین

۵.
خورشید ز عشق، نورِ خود را بخشید
هر ذره ز هستی به وجودی خندید
این رازِ نهان در دلِ عالم جاری‌ست
کز وحدت و عشق، کثرتی آفرید

اگر بخواهید، می‌توانم رباعیات بیشتری بسرایم.
 

۶.
راز ازل از پرده برون افتاده‌ست
هر ذره ز نور عشق، گلگون جاده‌ست
از نیست برآمدیم و در هست شدیم
این حکمتِ خلقت است، گنجی ساده‌ست

۷.
آغازِ جهان ز نورِ او شد پیدا
در سینه‌ی هر ذره بود او تنها
بیرون ز زمان و از مکان آمدیم
تا باز رویم، بی‌رخ او ننگریما

۸.
گفتند که رازِ هستی از چیست پدید؟
جز عشق نباشد، ز دگر باید برید
یک جلوه ز او بود که عالم زاد
باز آی، که این سِرّ هنوزست جدید

۹.
آیینه‌ی حق شد دلِ انسانِ سلیم
در سینه‌ی اوست آن حقیقت، آن حکیم
هر کس که بیابد رهِ خود در دلِ خویش
یابد که چه بود رازِ خلقت از قدیم

۱۰.
عشق آمد و بزمِ عدم را بگشاد
یک جلوه ز نورش همه عالم را داد
ما ذرّه‌ای از پرتوِ خورشیدِ وجود
در سیر به سوی او شدیم از بنیاد

۱۱.
چون قطره ز دریای وجود آمده‌ایم
با نَفْس، در این ره چه غبار آمده‌ایم
سرّ ازل این است که باز آییم
چون موج، به دریا ز فَکار آمده‌ایم

۱۲.
از نقطه‌ی عشق، عالم آمد به وجود
در سینه‌ی خاک، نورِ هستی بگشود
این رازِ نهان را به دلِ خود بنگر
کز وحدتِ او، کثرت آمد بدرود

۱۳.
در سینه‌ی ما، رازِ جهان بنهاده‌ست
هر ذره ز عشقِ او بسیّت افتاده‌ست
این راه، سفر از خود و پیوستن اوست
در هر نفسی، حکمتِ او بنیاده‌ست

۱۴.
خورشید تجلّی ز ازل تابنده‌ست
هر ذره ز عشقِ او به دل، جان‌بنده‌ست
این رازِ جهان، جز سفر از خود نیست
در سینه‌ی ما، چشمه‌ی او جوشنده‌ست

۱۵.
آغازِ وجود از رخِ او شد پیدا
هر ذره ز عشقِ او، همی‌گردد جا
رازِ ازل این است که ما باز شویم
چون قطره ز دریا، به همان کهنه سرا

اگر بخواهید، باز هم می‌توانم بسرایم.
 

۱۶.
از نقطه‌ی عشق، کائنات آمد پدید
یک جلوه ز آن، هزار عالم بخشید
رازِ ازل این بود که در سینه‌ی ما
آیینه‌ی او نقشِ حقیقت کشید

۱۷.
هستی ز عدم، پرده‌ی پنهان برداشت
از نورِ وجود، جلوه‌ای جان برداشت
این رازِ خلقت است که با یک تجلی
بی‌رنگِ عدم، رنگِ فراوان برداشت

۱۸.
چون موج ز دریا همه ما آمده‌ایم
در گردشِ این دایره پا آمده‌ایم
سرّ ازل این است که باز آن سو رویم
کز خاک برآمده، چرا آمده‌ایم؟

۱۹.
از نورِ ازل، عشق جهان را آراست
یک جلوه ز او، کائنات آمد راست
این رازِ وجود است که ما غرقِ عدم
یک لحظه ز نورِ رخِ او گشته حیاست

۲۰.
از عشق برون آمد و شد هستی نو
خورشید دمید از رخِ آن نورِ وضو
راز ازل این است که با یک نظرش
ذرات همه گشته ز رخسارِ او

۲۱.
در لوحِ ازل، رازِ نهان این بوده‌ست
هستی ز ازل جلوه‌ی آن بوده‌ست
ما آمدگانیم و رهِ بازگشت
این نکته‌ی آغاز و فَنان بوده‌ست

۲۲.
رازِ خلقت این است که پیدا شده‌ایم
در سینه‌ی هستی چو شکیبا شده‌ایم
یک لحظه نظر کن به دلِ آینه‌ات
بنگر که چرا در رهِ سودا شده‌ایم

۲۳.
این چرخ که سرگردانِ بی‌پایان است
راز ازلش عشقِ همان جانان است
هر ذره که از خاک برآید روزی
یک جلوه ز آن نورِ خداوندان است

۲۴.
رازِ ازل این است که ما سایه‌ی اوییم
در دایره‌ی عشق، همان آینه‌جوییم
جز عشق مپرس از سببِ هستی ما
ما قطره و او بحر، به سویش ره‌پوییم

۲۵.
از نیست برون آمد و هستی گردید
یک جلوه ز او، عالم و مستی گردید
این رازِ جهان است که در سینه‌ی ما
با نورِ ازل، مهرِ الستی گردید

۲۶.
در پرده‌ی هستی ز چه رو پیدا شد؟
رازِ ازل از عشقِ خدا افشا شد
هر چیز که بینی ز جمال است و جلال
کز جلوه‌ی او، کائنات اعلا شد

۲۷.
از عشق برآمدیم و بی‌او هیچیم
در گردشِ این دایره یکسر پیچیم
رازِ ازل این است که باز آییم
چون سایه ز خورشید، بر او درویچیم

۲۸.
در سینه‌ی ما رازِ ازل بنهاده‌ست
سرگشته‌ی عشقیم، دلم افتاده‌ست
این رازِ جهان نیست به گفتن پیدا
در عالمِ دل، صد هزاران جاده‌ست

۲۹.
راز ازل این است که ما نور شدیم
در دیده‌ی عشق، غرقِ مستور شدیم
این خاک همان اصلِ وجود است که ما
یک لحظه از آن، سوی او دور شدیم

۳۰.
از نقطه‌ی عشق، عالم آمد به وجود
در سینه‌ی خاک، نورِ هستی بگشود
این رازِ نهان را به دلِ خود بنگر
کز وحدتِ او، کثرت آمد بدرود

اگر بخواهید، همچنان ادامه می‌دهم.

 

 

 

رباعیات موج وحدت

۱.
در بحر وجود، قطره‌ای بیش ماییم
گم در دل امواج، چو دریا نماییم
چون موج، ز دریای عدم سر بکشیم
در ساحت وحدت، به فنا باز آییم

۲.
یک موج ز دریای عدم خیزد و بس
در ساحت هستی، به تو آویزد و بس
چون سایه‌ی خورشید، تو پنداری هست
اما همه جا، جز رخ او، چیزد و بس

۳.
چون موج، ز دریا نزنم سر به غرور
یک لحظه ببالم، شوم از خویش به دور
در بحر فنا چونکه ز خود محو شدم
دریا شوم و موج نباشد به ظهور

۴.
قطره ز دریاست، ولی دریا نیست
موجی ز حقیقت است، اما ما نیست
چون پرده ز رخسار حقیقت افتد
معلوم شود که غیر حق، هیچ نیست

۵.
این کثرتم، اما همه‌ام موج یکی‌ست
هر پیکرم، اما بدنم موج یکی‌ست
در دیده‌ی بیدار نماند دویی
چون بشکفد این راز، دلم موج یکی‌ست
 

رباعیات موج وحدت

۶.
چون موج ز دریا، من و تو یک تنیم
گر پرده بیفتد، همه او را بینیم
جز سایه‌ی هستی، نبود این دوگان
خورشید حقیقت بتابد، روشنیم

۷.
ما موج شدیم از دل دریای وجود
غیر از رخ او، هرچه ببینی همه دود
قطره چه بود؟ گر به حقیقت نگری
دریاست که خود را به تماشا بنمود

۸.
موجیم ولی در دل دریا گم‌ایم
چون عکس رخ یار، همه موهوم‌ایم
با چشم حقیقت‌نگر ار بنگری
ما هیچ شدیم و همه‌جا او هم‌ایم

۹.
ای موج، ز دریا به کجا می‌گریزی؟
در سایه‌ی او، بی‌سر و پا می‌گریزی
گر ساکن دریا شوی، آرامی
بیهوده ز آن مرکز جا می‌گریزی

۱۰.
موجی ز عدم خاست، به دریا افتاد
دریا ز درون موج، هویدا افتاد
چون قطره ز خود گذشت، دریافت که او
یک لحظه جدا بود، ولی جا افتاد

۱۱.
ما موج و عدم، اوست که دریاست همه
ما سایه و او نور تماشاست همه
هر جا بنگر، جز رخ او هیچ مبین
او اصل وجود است و بقا راست همه

۱۲.
یک موج ز دریا همه هستی ماست
بیرون ز حقیقت، همه مستی ماست
گر چشم حقیقت به حقیقت بگشای
بینی که یکی بیش نباشد، چو ماست

۱۳.
ای موج، چرا بر سر دریا نرسی؟
بر اوج مقامات هویدا نرسی؟
تا در دل دریا نشوی محو فنا
در ساحت هستی به بقا نرسی

۱۴.
ما سایه‌ی نوریـم که پیداست هنوز
چون موج ز دریا، همه دریاست هنوز
بینی دو جهان را چو حقیقت نگری
او جلوه‌ی او بود که بر جاست هنوز

۱۵.
موجی که ز دریا به سفر می‌افتد
هر لحظه ز دیدار دگر می‌افتد
چون خویش نبیند، همه دریاست او
قطره که فنا شد، به بحر می‌افتد

۱۶.
در بحر وجود، قطره چون موج شود
از پرده‌ی او، هستی موهوم شود
چون کشتی عقل، غرق دریا گردد
پیداست که موج از دل آن گم شود

۱۷.
هر قطره ز دریاست، ولی غافل است
هر موج در این بحر، اسیر ساحل است
چون دیده بگشاید ز خواب دوگان
دریاست که در جلوه‌ی بی‌حائل است

۱۸.
یک موج، اگر خویش ز دریا بشناسد
بیگانه نگردد، ز خود او را بشناسد
تا اوست، دگر موج به خود فخر نکند
دریا ز درون موج، او را بشناسد

۱۹.
یک قطره اگر پرده ز رخ برگشاید
بی‌حجت و برهان، به یقین ره گشاید
او موج شد و باز به دریا پیوست
بی‌خویش شود، دیده‌ی دل بین گشاید

۲۰.
موجی که ز دریا به فراق افتاده‌ست
در غربت و دوری، به شقاق افتاده‌ست
چون قطره ز خود بگذرد و دریا شود
داند که به وهمی به نفاق افتاده‌ست

اگر بخواهید، باز هم می‌توانم بسرایم!

 

رباعیات فراز عشق در عرفان اسلامی

۱.
در سینه ز شوق، سوز و آهی دارم
در جان ز فراق، خون چو ماهی دارم
هر لحظه ز عشق، بال و پر می‌گیرم
در هر نفسی، هزار راهی دارم

۲.
در عشق، گذر ز خود نخستین گام است
دل را ز غبار نفس باید وام است
هر گام که برداری، فرازی بینی
هر قله پس از قله‌ی دیگر رام است

۳.
دل، مست فراز عشق، حیران گردد
چون شمع، ز شوق وصل، سوزان گردد
هر لحظه به‌سوی بی‌نهایت پوید
آخر به حقیقتی فروزان گردد

۴.
با عشق، گذر ز وهم و غوغا باید
از خود رَهِ بستن به تماشا باید
در هر فراز عشق، مقامی باشد
ره را به وصال، صد معما باید

۵.
هر لحظه که از خودی رهاتر گردی
چون آینه، در تجلیِ یار گردی
در وادیِ حیرت، ار به نوری برسی
چون قطره ز دریا، تو فناگر گردی

این رباعیات بر اساس سیر عرفانی از طلب تا فنا سروده شده‌اند. آیا شما در رباعیات هفت‌گانه خود، مراحلی مشابه برای عشق در نظر گرفته‌اید؟

رباعیات فراز عشق در عرفان اسلامی

۶.
از آتش عشق، دل ز تاب افتاده
جان از غم فُرقتت خراب افتاده
هر لحظه فرازی و فرودی دارم
دل در ره تو به پیچ‌ و تاب افتاده

۷.
هر کس که ز دریا خبری آورَد
در موج فنا، شرارِ تری آورَد
چون قطره به دریا چو پیوست ز خود
دیگر چه نیاز از سفری آورَد؟

۸.
عشق آمد و شور لامکانم داد
جان را ز خیال جسم، جانم داد
در وادی حیرت، ار قدم بنهم
هر لحظه هزار کهکشانم داد

۹.
بر قله‌ی عشق، کس قدم بنهَد؟
از خویش تهی شود، عدم بنهَد؟
هر کس که ز هستِ خویش بگذشت، او
بر چشمه‌ی نور، چشم نم بنهَد

۱۰.
از سینه برآر، نَفَسِ خونین را
بشکن ز دو عالم قفسِ سنگین را
با پای دل از جهان فراتر رو
بگذار ز زنجیرِ خود، تمکین را

۱۱.
در هر قدمی که عاشقی پیش رود
دریای حقیقتی به او باز شود
هر قدر که از خویش تهی‌تر گردد
آیینه‌ی بی‌نشانیش ساز شود

۱۲.
آن‌جا که فراز عشق پیدا گردد
نقطه‌ی وصال حق هویدا گردد
در وادی حیرت ار قدم بنهی
هر ذره به نور حق مصفا گردد

۱۳.
یک لحظه ز خود، به بی‌خودی باید رفت
در دامن شوق، تا ابد باید رفت
هر کس که ز زنجیر تعلق رَستَست
در محفل نور، بی‌عدد باید رفت

۱۴.
چون شمع، ز عشق، سوختن باید کرد
در وادی جان، گریختن باید کرد
در هر نفسی که بوی او می‌آید
سر بر ره او، فشاندن باید کرد

۱۵.
عشق آمد و هستی مرا درهم کرد
جان را ز غبار غفلت، عاری از غم کرد
در هر قدمی که بر فراز دل زد
راهی سوی نور بی‌عدد روشن کرد

این رباعیات، مراحلی از فراز عشق را در مسیر عرفانی نشان می‌دهند: از طلب و اشتیاق، تا شهود و فنا.

آیا در رباعیات هفت‌گانه‌ای که در حال سرودن آن هستید، این مفاهیم را نیز گنجانده‌اید؟

 

 

در اینجا برای هر یک از هفت حقیقت وجود، پنج رباعی سروده‌ام که مفاهیم هر عالم را به تصویر می‌کشد:


۱. عالم ماده

عالم ز قیود خود جدا نتوان شد
با قید و علل ز جا به جا نتوان شد
هر ذره به حکم جسم پابند زمین
بی امر ازل ز خود رها نتوان شد


در بند مکان و در حصار ایام  
پابند قیود جسم و وابسته کام  
چون خاک اسیر نقش پای بادیم  
آزاده ز این جهان شود کس؟ ناکام!  

خورشید بر این جهان زنی گر نظری
بینی همه را اسیر خاک و شرری
هر ذره به حکم جسم در قید بقاست
در بند زمان و در حصار سفری


چون موج، روان به بحر حیرانی‌ها  
چون خاک، اسیر حکم و ویرانی‌ها  
ماده قفسی است بر دل آگاهان  
در بند شدیم در پریشانی‌ها  

در پرده‌ی خاک، نور پنهان مانده
دل در قفس تنم هراسان مانده
دریاب که جسم، بندیِ جان باشد
هر روح ز این قفس، گریزان مانده


۲. عالم مثال

چون عکس که در آینه رخ بنماید
بی جسم ولی به نقش خود بگراید
این عالم سایه‌ای ز فیض قدسی است
هر دم ز وجود خویش طرحی زاید


هر نقش که بینی به مثال است و خیال  
بی جسم بود لیک نماید تمثال  
در دیده‌ی وهم جلوه‌ای نورانی است  
هر چیز در او بود، نه کامل، نه زوال  

در خواب شدی و عالمی را دیدی
بی جسم ولی ز هستی‌اش پرسیدی
آنجا که خیال، جسم را رهبر شد
نقش است ولی حقیقتش نادیدی


چون خواب و خیالات که می‌گردد نو  
در لوح دل است، لیک بی نقش و بو  
عالم همه عکس است ز فیض ازل  
مانند سرابی است ز باران او  

در وادیِ وهم، صورتی می‌بینم
بی جسم ولی حکایتی می‌بینم
عالم همه صورت است و بی‌صورت او
من در همه، جز حقیقتی می‌بینم


۳. عالم عقل

چون نور ز پرده سر برون می‌آرد
با حکم یقین جهان فزون می‌آرد
در عالم عقل، جسم و صورت نایند
آن نور ز هر چه او فزون می‌آرد


عقل است که هر وجود را می‌شناسد  
هر نقش که بی‌نور بود می‌هراسد  
در عالم او نه رنگ باشد، نه خیال  
جز نور حقیقت است، هر کس شناسد  

در عالم عقل، نور بینش جاری است
هر ذره ز فیض او به جایی ساری است
بی‌صورت و بی‌نشان ولی پر از نور
با حکم یقینی‌اش جهانی باری است


چون آینه‌ای ز نور حق تابنده  
آگاه به رازهای بی‌پاینده  
در چشم حقیقت است عریان هستی  
در عقل شود یقین هویدا و زنده  

عقل است که دیده را گشاید به نور
هر چیز در او بود ز حکمت به طور
بی‌رنگ و بی‌صورت است اما در او
هر ذره به نوری است، چون موج ز حور


۴. عالم روح

روح است که بی‌نیاز از این جسمان است
در عرش نشسته است و بی‌پایان است
چون باد که بی‌رکاب در پرواز است
بی‌رنگ ولی ز نور حق مهمان است


چون باد که در هوا روان می‌گردد  
یا نور که در دل زمان می‌گردد  
روح است که بی‌جسم ولی پاینده  
در عرش به عرش بی‌نشان می‌گردد  

روح است که بی‌حدود در پرواز است
چون مرغ که در هوای بی‌آواز است
بی‌جسم ولی ز هرچه جسمی آزاد
با نور یقین به سوی او ره ساز است


چون نور ز هر حجاب بیرون آید  
چون باد ز بند خاک مجنون آید  
روح است که در مسیر بی‌پایانی  
چون شعله‌ی بی‌زوال افزون آید  

بی‌جسم و ولی ز جسم فرمان‌ران است
آزاد ز بند و قید و سرگردان است
روح است که جان را به سوی حق خواند
او جز به خدا نرود، حیران است


۵. عالم اسماء

هر نام ز نور ذات حق می‌آید
بی‌حد و کران، ز لامکان می‌آید
اسماء همه جلوه‌های اویند، ولی
هر اسم به قدر عقل جان می‌آید


اسماء خدا، صفات بی‌پایان است  
چون نور که بی‌کرانه و در جان است  
هر یک ز کمال او نشان می‌دارد  
چون مهر که در میان هر امکان است  

بی‌نام بود، لیک نام‌ها آورده
بی‌چشم، ولی هزارها آورده
در هر صفتی، هزارها اسرار است
اسماء خدا عیان و نا آورده


نامی ز ازل به هر وجود افتاده  
در لوح جهان ز نور او بنهاده  
اسماء خدا، صفات اویند، ولی  
هر ذره به نام او سجود افتاده  

نامی که ز نور ذات حق بردارد
بی‌رنگ ولی ز هرچه رنگی بگذارد
در اسم خدا، حقیقتی بنهفته
چون نور که در صدف گهر بگذارد


۶. عالم ذات

بی‌چون و نشان، ولی همه جا موجود
بی‌حرف و سخن، ولی به هر دم موعود
ذاتش که ز حدّ عقل بیرون باشد
او اصل همه چیز و همه جا معبود


بی‌نام و نشان، ولی ز هستی پیدا  
بی‌چشم و زبان، ولی ز نورش بینا  
ذاتش که درون هر وجودی جاری است  
بی‌رنگ و نشان، ولی ز او شد بینا  

هر چیز که هست، از او نشانی دارد
هر ذره ز نور او جهانی دارد
ذاتش که ورای هر خیال است و گمان
بی‌رنگ و نشان، ولی بقایی دارد


در ذات که بنگری جز او نتوان دید  
جز او نشنوی، جز او نتوان دید  
او اصل وجود و او بقای مطلق  
بی‌حد و کران، ولی رها نتوان دید  

بی‌چشم، ولی جهان به نورش بیناست
بی‌گوش، ولی جهان ز او شد شنواست
ذاتش که ز وصف عقل بیرون باشد
بی‌چون و نشان، ولی ز او شد پیداست


۷. عالم حق

او نور مطلق است، بی‌چون و مکان
او اصل همه چیز، بی‌رنگ و نشان
هر چیز که هست، از وجودش باشد
او اول و آخر است در هر دوران


او هست ولی نه در خیال و گمان  
بی‌چون و مکان، ولی درون جهان  
هر چیز ز او بود، ولی او بی‌رنگ  
او راز بقای هرچه باشد عیان  

در پرده‌ی هستی‌اش جهان حیران است
بی‌چشم، ولی ز نور او تابان است
هر چیز که هست، از وجود او شد
او اول و آخر است و جاویدان است


هر ذرّه ز نور او نشانی دارد  
بی‌رنگ، ولی ز او بقایی دارد  
او اصل وجود و او بقای مطلق  
بی‌حد و کران، ولی بقایی دارد  

او نور حقیقت است، در او حیرانیم
بی‌چون و مکان، ولی ز او سرگردانیم
در ذات حقیقتش فنا باید شد
بی‌رنگ و نشان، ولی در او پنهانیم


این هفت بخش، توصیفی منظوم از حقیقت‌های وجود بود.

 

 

هفت دل

در این مجموعه، هر دل یکی از مراحل سیر و سلوک روحانی انسان را نشان می‌دهد. از دل بسته که در قید دنیا و غفلت است، تا دل عارف که در اوج وصال و معرفت قرار دارد. برای هر مرحله پنج رباعی ارائه شده است.


۱. دل بسته (دل درگیر دنیا و هوس‌هاست)

۱.
دل بسته به زرق و برق این خاک چرا؟
غافل ز حقیقت است و ناپاک چرا؟
چون مرغ درون قفس عمر گذشت،
در بند بمانده‌ای، سبک‌بال چرا؟

۲.
بستی دل خود به دام هر نقش و نگار،
غافل شدی از حقیقتی ناب و خمار.
چون رود روان شو به سوی نور خدا،
بر کن ز وجود خود، زنجیر و حصار.

۳.
دل بسته ز دنیا نشود سیر، مگر؟
افسون شده در باده‌ی تقدیر، مگر؟
روزی که جهان را رها کرد و گذشت،
دریابد که بوده‌ست در زنجیر، مگر؟

۴.
بیرون نشود دل ز خم و دام هوس،
چون شمع بسوزد به ره تار نفس.
یک لحظه نظر کن به درون، تا بینی،
راهی ز جهان سوی خدا هست و بس.

۵.
دل بسته شدی به خانه‌ای بی‌اساس،
در چشم تو دنیا شده باطن‌شناس؟
هر چیز که بینی، نپاید به ابد،
برگیر دل از خاک و بیا سوی اخلاص.


۲. دل شکسته (دل زخمی و دردمند از دنیا)

۱.
ای دل! ز چه زخم جفایت دادند؟
از عمر تو جز غم و شِکایت دادند؟
بشکست تنت، لیک بدان دل خوش باش،
بسیار کسان دل به خدایت دادند.

۲.
دل خسته شد از جفای نامردم‌ها،
افتاده ز پا میان این عالم‌ها.
بشکست چو آئینه ز اندوه، ولی،
زیبا شود از شکست، این مرهم‌ها.

۳.
این دل که شکست، اهل تزویر که بود؟
در خنجر و زخم، یار و تسخیر که بود؟
بشکست، ولی باز کند شکر خدا،
چون پشت دلش، جز مددگیر که بود؟

۴.
دل را به غم و درد، عادت داده،
با زخم زبان، نصیحت داده.
این زخمه‌ی عشق است که شیرین آید،
بسیار کسان از آن حکایت داده.

۵.
چون کوزه‌ی بشکسته تهی مانده دلم،
از خنجر تقدیر دوتا مانده دلم.
هرچند که بشکست، ولی شکر کنم،
چون روی خدا پیش‌رو مانده دلم.


۳. دل توبه‌کار (دل بازگشته از گناه به سوی خدا)

۱.
در ظلمت شب، ز گریه لبریز شدم،
از بار گنه خمیده و ریز شدم.
فریاد زدم: خدایا، در را بگشا!
دیدم که به لطف او سحرخیز شدم.

۲.
هر لحظه دلم سوی خدا می‌آید،
با اشک ز دل سوز و نوا می‌آید.
گفتم که گنه‌کارترین بنده‌ام،
دیدم که جوابش به دعا می‌آید.

۳.
هرگز نرود عشق تو از جان، ای دوست،
جز لطف تو چیزی نکنم خوان، ای دوست.
هر چند که عمری گنه‌آلود شدم،
دست تو نگه داشت مرا، جان ای دوست.

۴.
گفتم که دلم سیاه و گمراه شده،
در ظلمت و گمرهی تباه شده.
یک‌بار تو را صدا زدم در دل شب،
دیدم که همه گناه من، راه شده.

۵.
اشکی ز دلم به سوی بالا افتاد،
رحمت ز خدا به این تمنا افتاد.
یک لحظه صدایش ز دلم آمد و گفت:
رحمی که کنم، به لطف ماوا افتاد.


۴. دل مشتاق (دل تشنه‌ی حقیقت و نور خدا)

۱.
دل تنگ شده برای دیدار خدا،
پابند شده به عشق و اسرار خدا.
در سینه‌ی شب، ز اشک می‌سوزم و
می‌خوانم از عمق دل، اذکار خدا.

۲.
هر شب دل من به نور او روشن شد،
عشق ازلی میان جان جوشن شد.
بگداخت تنم ز شوق دیدار خدا،
دل طالب وصل و بی‌قرار من شد.

۳.
می‌سوزد دل از فراق یارم امشب،
افتاده به پای او، غبارم امشب.
می‌خواهم که در وصال او جان بدهم،
بر درگه دوست، رهسپارم امشب.

۴.
دلبسته‌ی مهر اوست جانم امروز،
در سایه‌ی لطف او بمانم امروز.
یک لحظه اگر ز من نظر برگیرد،
بفروشم جان و سر، ندانم امروز.

۵.
در شوق وصال، سوختم، سوختم،
هر شب ز فراق، دوختم، دوختم.
گفتند که صبر کن به فردای وصال،
گفتم که به عشق، ساختم، ساختم.


۵. دل واله (دل سرگشته و حیران در عشق خداوند)

 

۵. دل واله (دل سرگشته و حیران در عشق خداوند)

۱.
سرگشته‌ی عشق بی‌کرانم امشب،
محو رخ آن مهِ جهانم امشب.
چون شمع به پای او بسوزم خاموش،
در وادی حیرتِ نهانم امشب.

۲.
بیهوده مپرس حال زارم امشب،
من واله‌ی عشق بی‌قرارم امشب.
در سینه‌ی من شرار مجنون جاری‌ست،
چون شعله‌ی آتش است کارم امشب.

۳.
رفتم به سماع عشق و سرگردانم،
در وادی حیرت تو، سرگردانم.
چون نقطه‌ی پرگار، به دور تو اسیر،
در گردبَدِ وصل، سرگردانم.

۴.
حیران توام، نه خواب دارم، نه قرار،
افسرده دل و خراب دارم، نه قرار.
بیهوده مگو صبور باشم ای دوست،
من واله‌ی آن شراب دارم، نه قرار.

۵.
دیوانه‌تر از پیش شدم، ای جانم،
با عشق تو در خویش شدم، ای جانم.
چون باده‌نوشان خرابم به رهت،
در آتش تو ریش شدم، ای جانم.


۶. دل روشن (دل منور به نور حق و معرفت الهی)

۱.
دل روشن شد از فروغ یزدان،
چون ماه درخشد از صفای ایمان.
از چشمه‌ی معرفت بجوشد عشقی،
کز نور خدا شود روان، باران.

۲.
خورشید حقیقت است تابان در دل،
افشانده به جان، نورِ ایمان در دل.
چون دیده گشودم به جمال ازلی،
بینم همه عالم است، حیران در دل.

۳.
دل روشن شد از حقیقت ناب،
زد سایه‌ی نور بر شب مهتاب.
دیگر نه هراس است و نه تشویش،
کز لطف خداست سینه بی‌تاب.

۴.
دل روشن و پاک، چون سحرگاهان شد،
سرشار ز عشق و ذکر جانان شد.
چون ماه که نور خویش گیرد ز شمس،
از مهر خدا، دلِ فروزان شد.

۵.
از نور خدا، دل منور گردید،
چون آینه‌ی پاک مطهر گردید.
چون صبح امید، در دلم تابید،
شب رفت و جهان پر ز انور گردید.


۷. دل عارف (دل واصل به حق و غرق در حقیقت مطلق)

۱.
دل در حرم وصل تو، حیران شده است،
چون غنچه‌ی مست، غرق باران شده است.
یک قطره ز دریای وجودت نوشید،
اکنون همه‌ی جهان، گلستان شده است.

۲.
دل مست شراب لایزالی گردید،
در سایه‌ی عشق، نور جانی گردید.
چون صبح وصال از افق سر زد دل،
از وادی حیرت، ره رهایی گردید.

۳.
دل از همه‌ی عالم و آدم ببرید،
یک لحظه نظر به لطف یزدان نگریست.
چون عارف کامل از همه بگسست،
با نور خدا، به وصل جانان برسید.

۴.
چون شمع شدم به پای عشق تو، حق،
تا سوختم و گشوده شد چشمِ فلق.
اکنون ز جهان، هیچ نمانده است مرا،
غرق تو شدم، به نور وحدت مستحق.

۵.
دل غرق وصال و مستی لاهوتی،
فارغ ز زمین و کثرت ناسوتی.
چون ماهِ تمام، در حریم ملکوت،
در دایره‌ی عشق، نور جبروتی.


این مجموعه، هفت مرحله‌ی دل را از دل بسته تا دل عارف ترسیم می‌کند. از آغاز در قید دنیا بودن، تا شکستگی و توبه، سپس اشتیاق و واله شدن، تا رسیدن به نور و در نهایت، فنا در عشق حق.

نظر شما چیست؟

 

این هفت سکوت، هر یک به مرحله‌ای از خودشناسی و سلوک روحانی اشاره دارند. در ادامه، برای هر سکوت پنج رباعی سروده‌ام:

۱. سکوت زبان

۱. خاموش شو و دم مزن از غیر حق،
دل را ز غبار حرف کن پاک و شق،
آن دم که زبانت ز دعا شد خاموش،
آید سخن حق ز دل همچو برق.

۲. هر لحظه ز گفتار زبان در خسر،
چون سیل شود زخم زبان‌ها اثر،
خاموش شو و درون خود را بنگر،
تا بشنوی از دلِ خود صوت سحر.

۳. گفتار چو شد بیهُده، بیهوده‌گی‌ست،
خاموشی از آن، الفتی بی‌تُهی‌ست،
چون لب ببندی به حکمت ز جان،
هر واژه‌ات از گنجِ لطفِ الهی‌ست.

۴. در خامُشی، راز خدا پیدا شد،
طوفانِ سخن زین سبب رسوا شد،
لب را به سکوتِ دل مزین گردان،
باشد که زبانت به حق گویا شد.

۵. هر حرفِ تو، زخمی است بر جانِ خویش،
خاموش بمان، تا ندهی زخم بیش،
چون باز شود لبِ تو با اذن حق،
گوهر بجهد زین دُرِ تابان خویش.


۲. سکوت چشم

۱. چشم از هوسِ دیدنِ دنیا ببند،
تا در دلِ شب، نورِ خدا را ببند،
هر آنچه ببینی ز خیال است و وهم،
بیناتر از آن شو که به معنا بخند.

۲. هر دیده که بر غیر خدا دوخته،
در ظلمتِ او، نور فنا سوخته،
چشم از همه بربند و در او بنگر،
کو دیده‌ی دل را به خود افروخته.

۳. آنگه که ببندی ز نگاهت جهان،
بینی که نظر، رازِ خدا را عیان،
هر دیده که بر غیر نهد چشمِ دل،
از راه بماند، نرسد بی‌گمان.

۴. چشم از همه بگسل که نادیدنی،
در پرده‌ی هر چیز پنهان بینی،
چشمی که بود محوِ تماشای حق،
از غیر خدا هیچ نخواهد دیدی.

۵. هر دیده که در دامِ جمالی فتد،
در بند خیالاتِ محالی فتد،
آن دم که ببندی نظر از غیر او،
نورِ ازل از دلِ تو بگذرد.


۳. سکوت گوش

۱. هر لحظه ز هر سو خبر آورَد،
در جانِ تو بذرِ خطر آورَد،
خاموش کن این گوش ز آوای خلق،
تا هاتف غیب از نظر آورَد.

۲. هر کس که شود غرقِ شنیدن ز خلق،
بسته‌ست دلش در خمیدن ز خلق،
یک لحظه ز آواز جهان گوش بند،
بشنو سخن از نغمه‌سنجانِ حق.

۳. هر گوش که شد وقفِ فغان و فریب،
از سِرّ حقایق شده بی‌نصیب،
یک لحظه ز غوغای جهان گوش بند،
تا بشنوی از دل، نواهای غیب.

۴. آوای خدا در دلِ آرام شد،
هر گوشِ خراب از غمِ ایّام شد،
خاموش کن این بانگِ جهان را ز دل،
بشنو که زین پرده چه پیغام شد.

۵. گوش از سخنِ خلق ببند ای عزیز،
تا نشکنی از حرفِ ناحق، حریز،
آن لحظه که بشنوی ز غوغای خلق،
جانِ تو شود در سخن‌ها ستیز.


۴. سکوت ذهن

۱. فکری که شود محوِ غم و اضطراب،
جز حزن نماند ز تفکر در آب،
خاموش کن این فکر و درونت ببین،
در خامُشی است آن که دهدت نصاب.

۲. هر فکری که بگذشت ز راهِ دلت،
غوغای خیال است و فسونِ علت،
خاموش شو از هر چه که جز او بود،
باشد که بیابی رهِ این منزلت.

۳. فکری که شود در طلبِ غیر حق،
بیراه رود در شبِ تارِ ورق،
یک لحظه رها کن همه اندیشه‌ها،
تا بنگری از دل، خدا را به حق.

۴. ذهنت چو شود پر ز خیال و فریب،
بیهوده ز معنا شود بی‌نصیب،
خاموش کن این فکرِ پریشان و زار،
تا بشنوی از دل، نوای نجیب.

۵. هر فکری که بی‌راه شود، دام شد،
بر سینه‌ی سالک، غمِ ایّام شد،
یک لحظه از اندیشه‌ی خود دست کش،
بیننده‌ی اسرار، سلام‌ات شود.


۵. سکوت قلب

۱. قلبی که ز غوغای جهان پر شود،
در ظلمتِ اندوه، ستمگر شود،
خاموش کن این قلب و ز دل نور گیر،
باشد که زین ظلمت، منور شود.

۲. هر قلب که لبریز ز اندوهِ خلق،
بسته‌ست زین راهِ یقین و سبق،
یک لحظه زین دل همه خاموش شو،
تا راز بگوید به تو جانِ مطلق.

۳. قلبی که پر از کینه و غم می‌شود،
در وادیِ بیگانه رقم می‌شود،
خاموش کن این طبلِ هوس را ز دل،
باشد که یقین در نظرت می‌شود.

۴. دل را ز هوای دگران پاک کن،
آن را به صفای حق وامان کن،
یک لحظه ز غوغای جهان دست کش،
تا گوشه‌ی دل را ز خدا جان کن.

۵. هر قلب که در بندِ محبت فتد،
در دامِ تعلق به محبت فتد،
یک لحظه زین قیدِ تعلق برون،
تا نورِ یقین در دلِ تو بنهد.


۶. سکوت روح

۱. روحی که ز غوغای جهان فارغ است،
از هر چه که جز عشق خدا، دافغ است،
خاموش کن این روح و در او محو شو،
باشد که زین پرده، جویای حق است.

۲. آن دم که شود روح ز دنیا تهی،
در خلوتِ معشوق شود آگهی،
خاموش بمان و همه را ترک کن،
تا در دلِ خود بشنوی آگهی.

۳. روحی که بود در طلبِ نان و نام،
در راهِ یقین است تهی از کلام،
یک لحظه زین خواهشِ خود دست کش،
تا روح شود فارغ از این خودمدام.

۴. هر لحظه که روح از بدن وا رهید،
در خلوتِ هستی ز خود در خزید،
خاموش کن این نغمه‌ی دنیا ز دل،
تا بشنوی از نورِ حقیقت نوید.

۵. هر روح که فارغ ز من و ما شود،
در بادیه‌ی عشقِ خدا جا شود،
یک لحظه زین قیل و مقالِ جهان،
خاموش بمان، تا که مهیّا شود.


۷. سکوت فنا

۱. آن دم که فنا در دلِ جان شد عیان،
خاموش شود نغمه‌ی سود و زیان،
در محوِ ازل، بی‌خبر از خود شوی،
بی‌خود شوی از هر چه بود در میان.

۲. هر کس که ز خود بگذرد و نیست شود،
در حضرتِ معشوق، به هم زیست شود،
یک لحظه زین "من" همه را دور کن،
تا در دلِ جان، محوِ توحید شود.

۳. آن لحظه که در نیستی‌ات غرق شدی،
در سایه‌ی معشوقِ ازل برق شدی،
خاموش شو از خویش و در او فنا،
تا آینه‌ی نورِ مطلق شدی.

۴. هر کس که فنا را به حقیقت شناخت،
در حضرتِ معشوق، به معراج رفت،
یک لحظه زین خود همه را ترک کن،
تا در دلِ جان، نورِ محبت گرفت.

۵. هر آن که فنا را ز دل آموختی،
در محوِ خدا، نغمه‌ی او سوختی،
یک لحظه زین خویش رها شو عزیز،
باشد که در او، دیده بی‌دوختی.

 

این هفت شهادت، سلسله‌مراتب گواهی اعضا و جوارح بر ایمان و حقانیت را نشان می‌دهد. در ادامه، برای هر بخش پنج رباعی سروده‌ام.

۱. شهادت زبان

۱. زبان چون گُهر، گوهر پاکی شود
ز تسلیمِ حق، روشن از ساقی شود
اگر جز به ذکرش نیالاید او
ز دام هوس، جاودان باقی شود

۲. زبانی که گوید ز حق، جان دهد
به گلبانگ ذکرش جهان جان دهد
چو بر لب، شهادت شود جاگزین
درخت وجودش گلستان دهد

۳. لبان چو به نام خدا تر شوند
ز چنگال باطل رها‌تر شوند
شهادت چو جاری شود بر دهان
دهان‌ها همه همچو کوثر شوند

۴. کلامی که باشد گواه خدا
بُوَد همچو مرهم به زخم جفا
اگر در طریق یقین استوار
زبان بشکند تیغ ظلم و ریا

۵. زبان در گواهی، چو صادق شود
ز زنجیر عصیان مفارق شود
هر آن کس که گوید ز توحید حق
در اقلیم وحدت موافق شود

۲. شهادت قلب

۱. دلی کز شهادت به توفیق شد
ز غفلت، رها، نور تحقیق شد
اگر در حریمش نشان تو بود
ز دنیا و عقبی، شفیق شد

۲. دل از هر دو عالم تهی گر شود
به یاد تو لبریز از نور شود
شهادت دهد کز صفای درون
به بزم حضورت سزاوار شود

۳. چو دل شد گواه ره عاشقی
برون شد ز تاریکی و ناشکی
اگر در طریق حقیقت تپید
رسد تا به قصر خداوندی

۴. ز قلبی که لبریز از عشق توست
شهادت بر آید، ز اعماق دوست
اگر جز به یاد تو نتپد
به گلزار وصل تو مأویٰ بجوست

۵. دلی کز تو پر شد ز شوق و یقین
شود بر گواهی، چو نوری مبین
اگر عشق حق در وجودش بجاست
شهادت دهد بر جمال متین

۳. شهادت چشم

۱. دو چشمی که بینای نور تو شد
ز ظلمت رها، پر ز شور تو شد
گواهی دهد کاین جهان جز سراب
به درگاه تو، جُز عبور تو شد

۲. نگاه اگر از هوس پاک شد
به نور تو لبریز ادراک شد
شهادت دهد هر دو چشمم به تو
که این عالم از عشق تو خاک شد

۳. چشمی که نبیند جز آثار تو
ز ظلمت نجوید ره یار تو
اگر جز به نورت نتابد نگاه
شهادت دهد بر دل زار تو

۴. دو چشمم که اشکی ز عشقت چکید
به راه تو افتاد و دیگر ندید
شهادت دهد کز فروغ لقا
به غیر از تو هر سایه‌ای ناپدید

۵. نگاهت چو خورشید عالم‌فروز
به چشمم نشسته ز لطفی هنوز
شهادت دهد دیدگانم به نور
که هستی تویی، جز تو هر چیز سوز

۴. شهادت گوش

۱. به گوشی که آواز حق را شنید
نوای شهادت به جانش رسید
شنیدن ز غیر تو ننگین بُوَد
اگر جز تو، هر زمزمی بشنود

۲. نوای تو پیچد به جان و دلم
چو بشنید، افتاد در ساحلم
شهادت دهد گوش من بر جلال
که جز تو نجویم ره کاملم

۳. چو گوشی به گفتار باطل نبست
نماند ز فریاد شیطان، شکست
شهادت دهد بر نوای رَسُل
که صوت خدا را به دل‌ها نشست

۴. شنیدن ز وحی تو آرام شد
دلم از صدای تو گلنام شد
شهادت دهد گوش من بی‌ریا
که غیر از تو هر نغمه ناکام شد

۵. نوای تو جاری به هر نغمه شد
وجودم ز صوت تو یکرنگه شد
اگر گوش من جز تو چیزی شنید
شهادت دهد بر دل تنگه شد

۵. شهادت اعمال

۱. عمل گر گواهی دهد بر خدا
شود نخل هستی ز فیضش به پا
اگر جز به فرمان یزدان نبود
جهان گردد از نور حق آشنا

۲. ز اعمال نیکو به یزدان رسیم
به باغ حقیقت چو باران رسیم
شهادت دهد هر عمل در زمین
که با دست حق در خزانان رسیم

۳. چو دستی به احسان بلند استوار
گواهی دهد بر خداوندگار
عمل گر بُوَد نیک و در راه او
شود محو نورش در این رهگذار

۴. ز هر کار نیکو درخشد چراغ
به اعمال پاکت بود نور باغ
شهادت دهد کار من بر یقین
که راه تو باشد مرا اتکاء

۵. عمل را به نور خدا گُر دهیم
ز احوال باطل رها پر دهیم
شهادت دهد هر عمل در وصال
که بی‌نور حق هیچ رهبر دهیم

۶. شهادت روح

۱. چو روح از قفس در برون پر کشد
به نور شهادت ز غم درکشد
اگر در حضور تو ساکن شود
ز ظلمت، همه جان و دل برگشد

  1. شهادت دهد روح سرمست من
    که جز عشق حق نیست در دست من
    اگر در طریق فنا محو شد
    شهادت دهد هستِ پیوست من

۳. ز اشراق جانم، یقینم بجاست
که روح از تو دارد حیات و بقاست
شهادت دهد این روانم به عشق
که جز تو همه سایه‌ای بی‌بهاست

۴. اگر روح من جز تو مأوایی یافت
به تاریکیِ هستی سودا شتافت
شهادت دهد کاین جهان بی‌تو هیچ
و هستی همه نورِ رؤیایِ تو یافت

۵. شهادت دهد روح چون بی‌قرار
که جز مهر یزدان ندارد قرار
اگر جز تو را لحظه‌ای خواست او
ز ظلمت بگیرد جهانی غبار

۷. شهادت در وصال

۱. وصالت به جانم صفا می‌دهد
وجودم ز عشقت نوا می‌دهد
شهادت دهد لحظه‌ی وصل تو
که این دل به جز تو صدا می‌دهد

۲. به وقتی که جانم ز تن بگذرد
به باغ وصالت چمن بگذرد
شهادت دهد لحظه‌ی آخرین
که جانم به جز عشق تو نسپرد

۳. چو وصلت به جانم نشیند، رواست
که در محضرت جان دهد دل به جاست
شهادت دهد در دم واپسین
که بی‌تو جهان بی‌سرانجام ماست

۴. وصال تو روزیِ جانم شده
به عشقت، روانم جوانم شده
شهادت دهد در بر وصل تو
که این جان ز غیرت گرانم شده

۵. چو افتد دل از هستی‌ام در فنا
شهادت دهد بر ظهور بقا
که جز عشق تو نیست چیزی به جا
وصال تو باشد مرا اتکاء


این رباعیات نمایانگر شهادت هفت‌گانه‌ای است که در مراتب سلوک به سوی حق تجلی می‌یابد.

 

 

فنای افعال

  1.  

هر فعل که از دست من آید، نیست
در محضر او، بود و ناباید نیست
هر کار که من کنم ز خود، او کرده
غیر از رخ او، نقش و نماید نیست

  1.  

گر دست و زبانم همه در کار اوست
اعمال من از مشیت یار اوست
من فاعل افعال خودم کی باشم؟
بی او، همه هیچ است، که رفتار اوست

  1.  

هر نَفَسَم از مشیت او جاری است
هر لحظه وجود من از او ساری است
گر فعل منی، به فعل او بنگر
کز مشرق او، طلوع این کاری است

  1.  

در کار جهان، نقش من افتاده کجاست؟
آیینه‌ی حقم، اثرم جز او راست؟
او فاعل و من فقط ظهور افعالم
این هستی موهوم، ز اسباب و چراست؟

  1.  

آن لحظه که بی خود از جهان بگذرند
از خود همه بیگانه و از حق برند
در فاعلی افعال، چه بینی ای دل؟
حق فاعل کل است، به او ره برند


فنای صفات

  1.  

هر صفتی از صفات، نقش خداست
در عین فنا، جلوه‌ی حسن و بقاست
گر خوی خدا نیافتی در خود بین
تو آینه‌ای، نقش تو از کبریاست

  1.  

ای دل، مَنِیَت ز خوی خود بردار
در سیر صفات، جز خدا را مپذار
گر رنگ خدا گرفتی، از خود مگریز
چون موج که محو است، به دریا گذار

  1.  

در صفت خود، هیچ اثر را منگر
او دیده‌ی بیناست، ببین، ای نظر!
هر جا که تو باشی، نبودت پیداست
هر جا که فنا گشتی، خدا شد پدید

  1.  

رحمت ز که بینی؟ ز من و ز اعمال؟
یا از کرم بی‌نهایت زلال؟
من هیچ ندارم که ز من باشد چیز
حق رحمت محض است، نه فضل و نه حال

  1.  

صبر و رضا و حلم ز من نیست، بدان
لطفی است که جاری شده از حق، عیان
من هیچ نیم، سایه‌ای از او هستم
او برد ز من، رنگ و نشان و نشان


فنای ذات

  1.  

آن لحظه که خود را نبودم دانم
بر خویش، نه اثبات و نه نفی خوانم
هر چیز که هست، هستی او باشد
در دیده‌ی او، محو شدن بتوانم

  1.  

ذاتم همه سرگشته‌ی ذات او شد
چون ذرّه که گم در صفت نور آمد
از من خبری نماند، جز یاد خدا
بی‌خویش شدم، چون که به معبود آمد

  1.  

هر جا نگرم، اوست و جز او هیچ نبود
هر نقش که بینم، ز جمالش نبود
در چشم من او جلوه کند، ای جانا
هر آنچه جز او هست، حقیقت ننمود

  1.  

من در نظر خلق چو سایه‌ای بیش
بی او همه هیچ است و ز اویم در پیش
او بود و بودم همه در نیستی است
سایه به حقیقت نرسد، این تو خویش؟

  1.  

من رفتم و باقی است خداوند، بدان
این نیستی‌ام شد به خدا، عین عیان
او بود و هست و خواهد ماند
من محو شدم در صفَتش، بی‌نشان


فنای کثرت

  1.  

کثرت ز چه دیدی؟ همه یکرنگ ببین
جز وحدت محض، هیچ را رنگ مبین
هر کس که به کثرت نظر اندازد
از وادی توحید، به صد چاه نشین

  1.  

یک چیز ببین، غیر ز یک چیز نخواه
در بزم حقیقت، ز خود بگذر و کاو
هر جا که دو بینی، ز حقیقت دوری
چشم تو بپوشان، ز کثرت بشکاف

  1.  

یک موج تو بینی، ز دریا غافل؟
یک نور تو بینی، ز مه و اختر دل؟
چشمت چو یکی شد، یکی‌بینی همه
چشم دو نباشد، که دوگویی حاصل

  1.  

جز وحدت محض، در نظر باید دید
از کثرت و تشبیه، سفر باید دید
چشمی که دو بیند، به فنا راه ندارد
چون نقطه به اوج، بی‌اثر باید دید

  1.  

جز یک‌دلی و عشق، ز هستی چه طلب؟
جز سایه‌ی وحدت، ز مستی چه طلب؟
در راه حقیقت، دوئی محو شود
در وادی وحدت، تو مستی چه طلب؟


فنای هستی

  1.  

در هستی خود، محو شدم، نیست شدم
بی‌رنگ‌تر از سایه‌ی یک مست شدم
چون قطره که در بحر، فنا گردد، آه
در ذات وجودش، همه پیوست شدم

  1.  

هستی چو حباب است، فنا گردد زود
محو است وجود، گر به حق دارد سود
گر نیست شوی، آینه‌ی حق گردی
این راه به مردان طریق، آید زود

  1.  

هر آنچه تو دیدی، ز من، سایه‌ای است
هر رنگ که داری، ز او، مایه‌ای است
گر درک کنی، نیست شوی در هستی
این نیستی از هست، سرمایه‌ای است

  1.  

دیدم که عدم، راه وصال است مرا
هستی همه زنجیر خیال است مرا
در نیستی‌ام بود که دیدم هستی
در هست شدم، محو جمال است مرا

  1.  

در نیستی‌ام، هستی خود را دیدم
چون قطره که در بحر، عدم را دیدم
گر هستی‌ام از من نبود، پس چه کسی؟
من نیست شدم، حقِ بقا را دیدم


فنای انانیت

  1.  

من نیست شدم، که من نباشد در من
چون شمع گدازم که نماند سایه‌ام
در آینه‌ی حق چو نظر کردم، آه
جز او ندیدم که بماند پیکرم

  1.  

انانیتم برده ز من نور دلم
ای وای که در خویش اسیرم، حَسَلم
چون ترک کنم خویش، ببینم که فقط
حق هست، و من سایه‌ی بی‌حاصلم

  1.  

در آینه‌ی او چو نظر کردم، آه
دیدم که نبودم، من و او هست به راه
چون سایه که در نور شود محو، چنین
من رفتم و جز نور نماند، الله

  1.  

گر بنده‌ی خود باشم و من در منم
از خویش تهی نشدم و در بند غمم
این خویش فروباید که حق گردد پدید
من محو خدا باشم و بی‌خویشتنم

  1.  

آن لحظه که از خود خبرم برگیرد
آیینه‌ی وحدت نظرم برگیرد
چون محو شدم از همه‌ی هستی خویش
او هست، که از من اثری برگیرد


فنای در حق

  1.  

رفتم ز جهان، سوی جانان رفتم
فارغ ز خود و با رفیقان رفتم
دیدم که به جز یار، ندارم یاری
در وادی عشق، من شتابان رفتم

  1.  

جز یاد خدا، هیچ نماند از هستی
جز نور خدا، نیست دگر سرمستی
چون قطره که در بحر فنا گردد، آه
جز حق نبوَد، غیر نماند از هستی

  1.  

از خود گذرم تا که به معبود رسم
در بحر فنا، مست وجودش برسم
چون او شدم، از هر چه که هست، آزادم
این راه مرا برد، به معبود برسم

  1.  

دل محو تماشای جمالش گردید
چشمم ز جهان، غرق کمالش گردید
چون نیست شدم در فنای ذاتش
حمد و ثنایم ز جلالش گردید

  1.  

هر جا که نظر کردم، رخ دوست بدیدم
در وادی وحدت، جز او چیز ندیدم
چون محو شدم در صفَت و ذات و وجودش
جز نور خدا، من ز جهان هیچ ندیدم

 

در اینجا چند رباعی در مورد نردبان سلوک آورده‌ام که هر یک مرحله‌ای از این مسیر را به تصویر می‌کشد:

۱. آغاز سلوک (یقظه و توبه)

از خواب گران، دلِ غمین برخیزد
با اشک ندامت از زمین برخیزد
بر نردبــــانِ راهِ حق پای نهد
از ظلمت شب سوی یقین برخیزد

۲. مجاهدت و تزکیه

باید که ز خود، دل ببُری، جان بکَنی
یک لحظه ز دامِ نفس، آسان نکَنی
هر پله ز نردبان اگر سنگین است
جز با قدم صبر، تو پیمان نکَنی

۳. توکل و رضا

بگذار دل از هرچه که غیر او بود
هر قید که در جان تو، چون جو بود
در نردبـــــانِ ســـلـوکِ عشق
اول قدمت توکل و اخلاص بود

۴. معرفت و شهود

چون نردبــــانِ عشق به پایان رسد
آن لحظه که دیدارِ دل و جان رسد
در محـــضر حــق، حجابــها بشکند
خورشید وصال از شب هجران رسد

۵. فناء و بقاء

بر نردبـــــانِ عشق، جان پر زد و رفت
چون قطره ز

در اینجا مجموعه‌ای از رباعیات در مورد نردبان سلوک آورده‌ام که هر یک مرحله‌ای از این مسیر را ترسیم می‌کند:

۱. بیداری و آغاز سلوک (یقظه و توبه)

ای دل، ز جهان خفته، کمی بیدار شو
در کوی حقیقت، سوی حق رهسپار شو
نردبـــــان عشـــق را قدم بگذار
از خواب گران، سوی خدا بیدار شو

۲. مجاهدت و تزکیه

بر نردبان سلوک، باید رفتن
در وادی صبر و شوق، باید رفتن
هر پله ز خون دل و اشک آکنده‌ست
با سینه‌ای از مِهر، باید رفتن

۳. ترک دنیا و وابستگی‌ها

بر پله‌ی اول، دل از غیر بَرَند
از دام هوس، هر دو جهان را بَرَند
چون خانه ز غیر دوست خالی گردد
آنجاست که جان، بوی خدا را بِبَرَند

۴. توکل و تسلیم

نردبـــــان عشـــق را مگیر آسان
هر گام پر از خوف بُوَد بی‌پایان
با دست توکل، رهی باید یافت
کایمان شودت رهبر و تسلیم، عنان

۵. معرفت و شهود

چون نردبان عشق ز پا بگذارد
راز ازل از پرده‌ی شب بردارد
در وادی حیرت، دلی بی‌تاب است
کز چشمه‌ی معرفت، شراب آورد

۶. فناء و بقاء

چون قطره ز خود گذشت، در دریا شد
با دیدن یار، محو آن رؤیا شد
در نردبــــان عشق، فنا گشت دگر
در محو جمال دوست، پیدا شد

این مجموعه، نردبان سلوک را از آغاز تا وصال توصیف می‌کند. اگر بخواهید، می‌توانم آن را تکمیل کنم یا متناسب با نگاه عرفانی شما تغییر دهم.

در اینجا مجموعه‌ای کامل‌تر از رباعیات درباره‌ی نردبان سلوک آورده‌ام که تمامی مراحل سلوک را به‌صورت تدریجی به تصویر می‌کشد:

۱. بیداری و آغاز سلوک (یقظه و توبه)

چون بانگ سلوک از دل ما برخیزد
نور از رخ حق، ز شب ما برخیزد
در خواب نباش، کاین نردبان عشق
یک پله ز صد، سوی خدا برخیزد

۲. توبه و بریدن از غفلت

بگذر ز گناه، تا صفا پیدا شد
از وادی وهم، راهِ ما پیدا شد
بر پله‌ی اولِ سلوک عاشق
چون اشک ندامت، خدا پیدا شد

۳. مجاهدت و تزکیه

باید که ز خود، پرده ز دل برداری
یک دم ز هوس، پای به خود نگذاری
بر نردبـــــان عشــــق، هر پله ز درد
باید که ز اشک و آه، پی بنگاری

۴. ترک دنیا و وابستگی‌ها

دل را ز هوای این جهان، باید شُست
زنجیر هوای خویشتن، باید جُست
بر نردبــــان عشـــق، جز این ره نیست
اول قدم از خویش، باید بِبُست

۵. توکل و تسلیم

گر پیکر هستی‌ات به خاک افتد
جز مهر خدا، دلت به باک افتد؟
بر نردبــــان عشــــق، چون پا بنهی
ایمانِ توکل است که در خاک افتد

۶. رضا و محبت

چون از هوس این دو جهان بگذشتم
از پرده‌ی خود، درِ نهان بگذشتم
بر نردبـــــان عشــــق، چو بالا رفتم
دیدم که ز خود، ز امتحان بگذشتم

۷. معرفت و شهود

چون پرده‌ی جان ز دیده بالا آمد
سرچشمه‌ی عشق بر دل ما آمد
نردبــــان عشـــق، پله‌ای دیگر شد
چون نور حقیقت، به تماشا آمد

۸. حیرت در برابر حقیقت مطلق

چون پای ز عقل برتر افکندم من
در وادی حیرت سفر افکندم من
در نردبــــان عشــــق، یک پله دگر
در محو رخ یار نظر افکندم من

۹. فنا در عشق الهی

یک لحظه ز خود، بی‌خبر افتادم
بر نردبـــــان عشــــق، سر افتادم
دیدم که ز هستیِ خود دور شدم
چون سایه به پای قمر افتادم

۱۰. بقاء و رسیدن به وصال

در محو جمال دوست، جانم گم شد
از خود خبرم رفت، زبانم گم شد
بر نردبـــــان عشــــق، آخر دیدم
چون قطره، که در بحر، نشانم گم شد

این مجموعه‌ای ده‌گانه از رباعیات، نردبان سلوک را از بیداری تا وصال به تصویر کشیده است. اگر بخواهید، می‌توانم مراحل بیشتری بیفزایم یا تغییراتی مطابق نگاه شما انجام دهم.

 

 

در اینجا چند رباعی درباره بقا سروده‌ام:

  1.  

چون قطره ز خود فنا شدم در دریا
دیدم که بقاست در فنا، بی‌پروا
رفتم ز خود و به حق وجودم باقی‌ست
دیگر نبود مرگ مرا ره پیما

  1.  

آن کس که ز هست خویش فانی گردید
در عالم عشق جاودانی گردید
در ساحت قرب حق چو باقی شد دل
دیگر نه غمی ماند، نه رنجی، نه دید

  1.  

باقی به جمال حق اگر باید شد
باید که ز هر دو کون بگشاید شد
فانی ز منی شو، که در این وادی
بی‌خویش شوی، به خویش بازآید شد

  1.  

در بادیه‌ی فنا چو سرگردانم
در سینه نهان، شعله‌ی جان‌افشانم
چون در ره دوست، نیست گشتم ز خود
دیدم که به بقای حق می‌مانم

این رباعیات بقا را در معنای عرفانی آن به تصویر می‌کشند، جایی که سالک در فنا محو می‌شود و در حقیقت الهی باقی می‌ماند.

 

 

چند رباعی دربارهٔ وصل

  1. آن لحظه که از خویش گذشتم، دیدم
    جز روی تو در عالم هستی، هیچم
    چون شمع شدم سوخته در آتش عشق
    در وصل تو دیگر نه خموشم، نه گویم

  2. رفتم ز خود و به وصل، مهمان گشتم
    آشفته ز سودای تو، حیران گشتم
    در وادی عشق، نام من محو تو شد
    دیدم که به جز تو، همه از جان گشتم

  3. یک لحظه وصال تو چو صد سال بقاست
    چون وصل تو از حیات هم برترهاست
    دیگر نه مرا بیم فنا، نه هوسی
    چون وصل تو عین لذت و جانِ بقاست

  4. از وادی عشق تا به معشوق شدم
    فارغ ز همه، غرق در شوق شدم
    دیدم که به وصل تو رسید آن دل من
    زان لحظه دگر، زنده و فاروق شدم

  5. در وصل تو از خویش جدا گشته دلم
    چون قطره در امواج فنا گشته دلم
    دیگر نه مرا خوف بقا، نه هوسی
    چون محو تواَم، از همه وا گشته دلم

اگر مایل باشید، می‌توانم این رباعیات را اصلاح یا بیشتر کنم.

 

رباعیات "هو" در عرفان

۱.
هو آمد و برد هر چه جز او باشد
در وادی عشق، هر دو سو باشد
هر نقش که غیر اوست، خاموش شود
تنها "هو" و آنچه رنگ "هو" باشد

۲.
جز "هو" همه نقش سایه بر دیوار است
هر چیز به جز او، عدم و پندار است
چون پرده برافتد ز جمال ازلی
بینیم که "هو" اصل همه اسرار است

۳.
در خلوت دل چو "هو" هوایی گردد
عشق ازلی چه آشنایی گردد
هر نقش که جز "هو" به نظر می‌آید
چون موج سراب، بی‌وفایی گردد

۴.
در پرده‌ی هستی‌ام جز "هو" نبود
در دیده‌ی بینای دل، "او" نبود
چون محو شدم در عدم محض وصال
دیدم که به جز او همه "هو" نبود

۵.
هر جا که نظر کنم، تویی "هو" به عیان
پیدا و نهان، تویی، تویی بی‌پایان
هر چیز که جز تو بود، محو است و عدم
جز نقش جمال تو نماند بر جان

اگر خواستید این رباعیات را ویرایش کنم یا در سبک خاصی بسرایم، بفرمایید.

 

در ادامه چند رباعی با مضمون نور فنا در عرفان اسلامی آورده‌ام:

  1.  

در نور فنا ز خود نشانی نبود
جز ذات حق، هیچ جهانی نبود
چون سایه ز خورشید وجودم رفت
دیگر به دلم نشان فانی نبود

  1.  

در سینه چو آتش از فنا افروخت
جز نور خدا هر آنچه بودی سوخت
گفتم که کجاست این من موهوم؟
در آینه دیدم که نقش او سوخت

  1.  

چون موج شدم که غرق دریا گردم
چون ذره شدم که محو بالا گردم
چون نور فنا رسید در جانم
رفتم ز میان که غرق یکتا گردم

  1.  

آن نور که جان از او شود بی‌خویشی
افشاند ز دل غبار هر آلایشی
چون در دل شب، ستاره‌ای بدرخش
دل را ببرد ز عالم اندیشی

  1.  

چون سایه ز خورشید، نماندم باقی
رفتم ز خود و نبودم الا ساقی
جامی ز فنا به جان زدم، دیدم که
هستی همه اوست، نیستم من باقی

این رباعیات، نگاهی عرفانی به محو شدن در نور حق و فنا در ذات الهی دارند. آیا مایلید این مضامین را بسط داده یا در قالب خاصی بیان کنم؟

 

در اینجا چند رباعی با موضوع شادی قرب که بر اساس مفاهیم عرفانی سروده شده، آورده‌ام:

  1.  

در وادی عشق، بی‌قرارم کردند
از هر چه به جز حق است، عارم کردند
شادی ز حضور او به جانم آمد
چون محو جمال کردگارم کردند

  1.  

دل را ز غبار غیر، پرداخته‌ام
از هرچه به جز حق است، بگسسته‌ام
در قرب خدا چنان شدم غرق سرور
کز شادی او جهان ز نو ساخته‌ام

  1.  

در محضر او، دلم ز غم آزاد است
هر لحظه مرا شراب وصل، امداد است
شادی که ز قرب او به جانم جاری‌ست
از لذت هر دو عالمم بی‌نیاز است

  1.  

عشق آمد و در دلم شراری افروخت
دور از غم و رنج روزگاری افروخت
در قرب الهی چو فنا گشتم من
شادی ز بقای او به کاری افروخت

اگر بخواهید، می‌توانم رباعیات بیشتری نیز بسرایم یا ساختار آن‌ها را تغییر دهم.

 

در اینجا چند رباعی درباره خلوت راز تقدیم می‌کنم:

  1.  

خلوتگه راز، بی‌نشان باید شد
از خویش و جهان، بی‌جهان باید شد
چون شمع در این شبستانِ اسرار
یکباره ز خود، بی‌دخان باید شد

  1.  

آن دم که ز غوغای جهان دور شوی
با حضرت معشوق، هم‌انجور شوی
در خلوت راز، گر دلت صاف شود
راز ازلی را همه مستور شوی

  1.  

دل را ز همه ماسوی آزاد کنم
بر سفره‌ی وصل، جان را شاد کنم
چون در شب خلوت تو را یاد کنم
نور تو درون سینه ایجاد کنم

  1.  

در خلوت دل، چراغ راز است به پا
محو رخ او، نه کم و نه بیشم چرا؟
یک لحظه ز غیر او جدا شو ای دل
بینی که به جز او نبود هیچ کجا

  1.  

خلوتگه راز، خانه‌ی دل باشد
جایی که در او، سخن ز باطل باشد
هر لحظه در آن تجلی عشق است
آنجا که فنا، رهِ توکل باشد

اگر مایل باشید، می‌توانم رباعیات بیشتری هم بسرایم.

 

این چند رباعی درباره‌ی چشمه‌ی یقین را تقدیم می‌کنم:

  1.  

در سینه چو جوشد از خدا چشمه‌ی نور
دل گردد از آن زلال، آیینه‌ی طور
آن چشمه‌ی روشن از یقین جوشد باز
هر کس که چشد، نبیند از غیرش نور

  1.  

چشمی که به نور حق تماشا گردد
از چشمه‌ی معرفت مصفا گردد
گر جرعه‌ای از یقین بنوشی ز وصال
دل یکسره محو آن تجلا گردد

  1.  

از چشمه‌ی دل حقیقتی جوشان است
هر لحظه ز عشق، عالمی حیران است
چون جرعه‌ی یقین ز عرفان نوشی
هر ذره‌ی خاک، جلوه‌ی رحمان است

  1.  

ای دل! ز غبار شک رها شو، برخیز
چون چشمه‌ی زلال، بی‌ریا شو، برخیز
از جام یقین جرعه‌ای نوش و ببین
سرچشمه‌ی نور، در کجا؟ شو! برخیز

  1.  

آن چشمه که از یقین به جوش آمده
از نور الهی به خروش آمده
هر کس که ز آن جرعه‌ای نوش کند
در وادی معرفت به دوش آمده

اگر بخواهید، می‌توانم باز هم بسرایم یا تغییراتی اعمال کنم.

 

در میدان وحدت، یکی هست و بس
جز نور حق آید از این چشم و نفس
هر ذرّه که بینی، تجلّیِ اوست
غیر از رخ یار، هر چه بینی هوس


از خویش گذشتم، نبودم دگر
شد در دلم آتش، فسردم دگر
دیدم که به جز حق نبود این جهان
در وحدت او غرق شدم، بی‌خبر


در وحدت او هر که مقیم است، اوست
در آینه هر که مست، مستِ اوست
یک موج ز دریای ازل بیش نیست
آن کس که در این خاک، به هستی نکوست


من گم شدم و یکی پدیدار شده
فارغ ز من و منی، هویدا شده
جز نقش جمال یار چیزی نبود
هر چیز که دیدم، اوست، پیدا شده


جهان آینه‌ی حق شده در نگهم
به جز نور خدا نیست دیگر نگهم
در بحر وجود، قطره‌ای بیش نبود
این «من» که تو بینی، شده محو و عدم

 

در اینجا چند رباعی با الهام از مفهوم "شعله حضور" آورده‌ام:

  1.  

در سینه دلم ز شعله افروخته شد
با نور حضور، ظلمت آموخته شد
هر ذره که در شعاع او پر بگرفت
چون شمع به شوق خویش جان سوخته شد

  1.  

شعلی ز حضور در دلم شعله زد
از آتش عشق، پیرهنم شعله زد
هر ذره که در مدار او گام نهاد
در سینه‌ی خاک، انجمنم شعله زد

  1.  

یک شعله ز نور بی‌نشان می‌آید
از سینه‌ی جان، به کهکشان می‌آید
هر کس که نظر کند به آن آتش عشق
چون شمع ز شوق، نیمه‌جان می‌آید

اگر تغییر یا الهامی دیگر برای این رباعیات مدنظر دارید، بفرمایید تا آن‌ها را ویرایش یا تکمیل کنم.

۱.
دل غرق تجلی تو گشته است، نور
از خویش رهیده، دیده‌ام گشته دور
چون شمع ز خود گداختم در رهت
افشانده دلم ز معرفت عطر و نور

۲.
چون مهر بتابد از دل شب، بینم
اسرار نهان را به عجب، بینم
آن نور که از معرفت افتد به دل
چون آینه حق را به طلب، بینم

۳.
یک شعله ز نور معرفت کافی‌ست
تا روشنی جان و دلِ وافی‌ست
هر کس که ز ظلمت ره جان بگرفت
بر سفره‌ی عشق، نور حق شافی‌ست

۴.
آن نور که معرفت دهد سوی دل
بزداید ز دل غبار این آب و گل
هر کس که زین نور نصیبی ببرد
بر چهره‌ی جانش رسد مهر ازل

۵.
دل را چو ز نور معرفت پر سازند
صد وادی شب را به سحر پردازند
چون دیده‌ی جان از همه غیرش خالی‌ست
اسرار وجود را به ما بنوازند

۶.
آن نور که بر جانِ عُرفا می‌تابد
ظلمت ز دل و دیده جدا می‌تابد
چون صبح که بر دامن شب بنشیند
معرفت حق ز غیب‌ها می‌تابد

۷.
هر کس که زین نور رهی یافت به جان
دیدار حقیقت شدش نقد و عیان
چون شمع ز خود سوخت و روشن گردید
تابید به عالم ز تجلیِ نهان

۸.
نوری که دهد معرفت از سوی دوست
آرد ز دل و دیده غبارِ شب و اوست
هر کس که زین چشمه‌ی معنا بنشست
بی‌حجت و بی‌واسطه حق را بشنودست

۹.
دل با شب هجران چه کند بی‌نورت؟
جان با غم دوران چه کند بی‌نورت؟
تا نورِ معرفت نتابد بر دل
دل در رهِ ایمان چه کند بی‌نورت؟

۱۰.
از نورِ تو دل، معرفت آموخته
چون شمع ز خود سوخته، افروخته
یک دم نگذاری که ز نور تو تهی
هر کس که ز درگاه تو شد دوخته

۱۱.
دل غرق تجلی تو شد، یا رحمان
معرفت جان ز تو رسید، ای جانان
هر ذره که در عشق تو پرواز کند
چون مهر درخشد به فلک، تابان

۱۲.
نور تو که در جانِ عارف تابید
پرده ز رخِ معرفت اندر درید
چون موج که در بحر نماند به حبس
جان در دلِ هستی ز هستی رهید

۱۳.
چون نورِ معرفت به دل راه گرفت
اسرارِ نهانِ عالم آگاه گرفت
یک جرعه ز جامِ عشق نوشید دلم
کز وادیِ حیرت رهِ کوتاه گرفت

۱۴.
بی نور تو، عقل رهی گم کرده
دل در شب هجران، قدمی کم کرده
تا معرفتت در دلِ ما خانه نکرد
این دیده به نور تو چه‌ها دم کرده؟

۱۵.
آن را که ز نورِ معرفت شد نظر
دیدارِ حقیقت به دل گشت سحر
هر کس که زین جام، یکی جرعه چشید
جز او نبیند به جهان، هیچ دگر

۱۶.
در پرده‌ی شب، نورِ سحر می‌جوییم
در ظلمتِ دل، جامِ شرر می‌جوییم
یک جرعه ز دریایِ حقیقت بنما
کز چشمه‌ی معرفت، گهر می‌جوییم

۱۷.
چون نورِ تو در جانِ دلم بنشسته
عشق تو مرا زین قفس بگسسته
یک بار ز انوارِ حقیقت بچشان
کز معرفتت دیده‌ی ما وابسته

۱۸.
در سینه ز نورِ معرفت باغی هست
در دیده ز چشمه‌های اشراق، مست
هر لحظه چو موجی به تو نزدیک‌ترم
ای عشق، مرا به سوی معراج بست!

 

 

۶.
دل آینه‌ای شد از صفای ازلی
روشن ز تجلی جمال ابدی
بزدای غبار از رخ آیینهٔ خویش
تا بنگری آن حقیقت ازلی

۷.
در آینه گر جمال او بنماید
هر ذره ز هستی تو را بزداید
یک لحظه نظر کن به درون دل خویش
بینی که حقیقت تو را برباید

۸.
آیینهٔ دل ز زنگ غفلت تهی کن
با اشک سحرگاه رخ او جلی کن
چون صیقلی از خود، جهان را بنگر
کز نور حق است عالم، آگهی کن

۹.
آیینهٔ دل چو شد ز خود بی‌رنگی
روشن شود از پرتو آن فرهنگِی
بنگر که جهان آینهٔ حسن حق است
هر کس که فنا شد، به حق است آهنگی

۱۰.
هر لحظه جهان جلوهٔ آیینهٔ اوست
بر خاک و افلاک همه سینهٔ اوست
در آینه‌ای بین که نبینی جز حق
گر دیده ز خود شوی، این سینهٔ اوست

۱۱.
دل آینه‌ای ز نور پاکی گردد
چون صیقلی از غبار خاکی گردد
برخیز و زنگ غفلت از آن دور افکن
تا آینه‌ای ز حقشناسی گردد

۱۲.
این آینه را غبار غفلت مبرید
بر عکس جمال دوست حیران نگردید
بگذار که نور او در او بنشیند
در آینه جز حق مدامش ننگرید

۱۳.
یک دم بنگر در آینهٔ هستی
تا یابی از آن حقیقتی شایستی
این چهرهٔ اوست در جهان بی‌پرده
اما تو به خود، به غیر او ننگستی

۱۴.
هر لحظه دل از زنگ تعلق بزدای
بگذر ز خود و در ره معشوق بیای
گر آینه‌ای، جمال او را بنگر
کان نقش نگردد به هزاران کالای

۱۵.
دل آینه‌ای کن که در آن حق بینی
زین بیش در این پردهٔ جان حق بینی
چون دیده ز خود شستی و دل صیقل شد
در آینه از نقش جهان حق بینی

اگر مایل باشید، می‌توانم این مجموعه را گسترش دهم یا در قالبی دیگر نیز بسرایم.

۱.
دل را ز غبار خویش باید پرداخت
چون آینه‌ای رخ حقایق را ساخت
هر جا که ز خود تهی شدی ای سالک
در آینه‌ات جمال حق شد پیداخت

۲.
آیینهٔ دل ز زنگ غفلت دور است
کز روشنی‌اش حقیقتی مستور است
بزدای ز دل غبار خودبینی را
کاین آینه جایگاه نور نور است

۳.
این قلب تو آینهٔ کمال خداست
گر صیقلی از زنگ وهم و سودا است
چون نقش ببینی از جمال مطلق
دانی که وجود جز حقیقت نه رواست

۴.
چون آینه‌ای شو و ز خود بگذر باز
تا حق شود آشکار در این پرواز
در آینه‌ات چو او نظر کرد ای دل
بینی که نبوده‌ای و هستی، بی‌راز

۵.
در آینهٔ جهان نگر تا یابی
آثار تجلی خدا را تابی
زین جلوه مگر نظر ز خود برداری
تا درک کنی که جز خدا ننمایی

اگر مایل باشید، می‌توانم این رباعیات را اصلاح کنم یا گسترش دهم.
 

۱.
دل آینه شد چو ز خود بگذری
بر چهرهٔ او گر نگاهی بری
بزدای ز آیینه زنگ هوس
تا نور حقایق در آن بنگری

۲.
هر کس که ز آیینهٔ جان پاک شد
بر جلوهٔ حسن یار مشتاق شد
صیقل بزن این دیده را از غبار
تا چشم دلت محو آن ساقی شد

۳.
در آینهٔ دل چو حق بنگری
بینی که تو هم عین آن دلبری
زان پیش که آیینه را زنگ پوشد
بزدای ز خود رنگ هر دیگری

۴.
دل آینه‌ای از صفای ازل
بنگر به درون، بگذر از این گسل
تا دیده زنگار هستی گرفت
هرگز نرسد بر حقیقت عمل

۵.
یک لحظه ز آیینه غافل مشو
در دیدهٔ هستی جز او را مجو
هر جا نظری، جلوهٔ او بینی
پس غیر، تو در آینه پیدا مکن

۶.
دل آینه‌ای ز تجلی ببین
در صیقلی‌اش راز هستی بچین
این آینه گر زنگ هستی گرفت
دیگر نکند جلوه، نوری یقین

۷.
دل آینه‌ای شد که حق را شناخت
زان پیش که بر نقش باطل بتاخت
بزدای ز آیینه زنگ غرور
بنگر که این آینه کیسا نساخت

۸.
چون آینه شو، رنگ هستی مبر
در غیر مبین، رخ ز خود نیز بر
در آینه جز نور حق را مجو
کز غیر خدا، دل مکن، دیده پر

۹.
دل آینه‌ای کن ز نور وصال
زان پیش که گیرد غباری ملال
این نقش مجازی رها کن که حق
باقی‌ست و باقی بود بی‌زوال

۱۰.
بنگر که جهان آینهٔ ذات اوست
هر ذرّه تجلی‌گه آیات اوست
در آینهٔ دل چو رخسار حق است
باید که زنگار ز ذاتت بشوست

این رباعیات به سبک شما سروده شد. اگر مایل باشید، می‌توانم آن‌ها را ویرایش یا تکمیل کنم.

 

آیینه‌ی کمال

ای دل، ز غبار خودرَهانی آموز
در محضر عشق، بی‌نشانی آموز

بر خاک فکن نقاب خودبینی را
در آینه‌ی دل، آسمانی آموز

تا کی ز غبارِ خویش، در بند تویی؟
برخیز، ره از هوای جانی آموز

هر دیده که پاک شد، جهانش رخ اوست
چشمی ز صفای بی‌گمانی آموز

از کوه فنا، به سوی باقی بشتاب
بر قله‌ی اوج جاودانی آموز

دل، آینه‌ای است، لیک پر گرد و غبار
آن را ز غبار، جاودانی آموز

گر راهِ وصال، این‌چنین باید بود
در مدرسه‌ی دل، شبانی آموز

چون صبح که از پسِ سیاهی بدرخشد
از خویش مرو، ز ناتوانی آموز

هر جا که ز خود تهی شدی، نور پدید
در دیده‌ی جان، نورفشانی آموز

بر چهره‌ی شب، چراغ بگذار و برو
بر راه حقیقت، روانی آموز

در حلقه‌ی جان، راز نهانی پیداست
در سایه‌ی عشق، همزبانی آموز

هر کس که ز غیر دوست، دل را پرداخت
در آینه‌ی عشق، نشانی آموز

چون سیل که از کوه روان می‌گردد
از وادی خود، رهاندانی آموز

دل، گنج نهفته است، بنه در دل او
از گنج سعادت، کامرانی آموز

گر هستی خود، به پیش دوست نبردی
در راه فنا، سرفشانی آموز

هر دل که ز عشق، نور گیرد در خود
از شوق وصال، بی‌کرانی آموز

دریاب که هر آینه‌ی پاک بماند
در آینه‌ی او، جاودانی آموز

چون دیده‌ی حق‌نگر، به نوری بنگر
در چشم حقیقت، جهان بینی آموز

گر طالب او شدی، ز خود دور مشو
در محضر دل، جاودانی آموز

از خویش برون آی، که تا آینه گردی
بر بزم حضور، مهربانی آموز

در آینه‌ی خویش، اگر بنگری ای دل
از تابش مهر، کامرانی آموز

دریاب که هرجا تو نباشی، او هست
در محفل او، بی‌نقصانی آموز

هر جا که زنگار هوی را بشکستی
در محضر دل، بی‌گمانی آموز

بگذر ز منی، تا به مقامش برسی
از لطفِ وصال، بیکرانی آموز

در ساحتِ جان، هر که حقیقت بنشاند
از سایه‌ی لطف، همزبانی آموز

دل را چو ز خود تهی کنی، نور شوی
در وادی عشق، شادمانی آموز

هر دم که ز دنیا بگذرانی ای دوست
در دامن دوست، هم‌زبانی آموز

در شوق وصال، سینه را باز نما
از سینه‌ی پاک، زندگانی آموز

هر کس که به درگاه حقیقت برسد
از جلوه‌ی عشق، کامرانی آموز

در وادی دل، جز ره او طی مکن ای دوست
در بزم حضور، هم‌نشانی آموز

دریاب که جز عشق، نباشد ره دیگر
در محفل دوست، مهربانی آموز

چون سایه که بی‌نور نباشد هرگز
در سایه‌ی حق، بی‌زیانی آموز

هر جا که ز خود تهی شدی، نور پدید
در وادی عشق، هم‌زبانی آموز

دل را ز غبار، پاک باید گردان
تا آینه‌ی رخ حقیقت، رخشان

هر جا که ز خود تهی شوی، ای سالک
در آینه‌ات جمال او شد تابان

این قصیده با الهام از رباعی شما، مفهوم تزکیه‌ی نفس، تهی شدن از منیت و تجلی نور الهی را در ۴۰ بیت گسترش داده است. اگر تمایل دارید تغییراتی در آن اعمال شود یا مفاهیمی تقویت گردد، خوشحال می‌شوم نظرات شما را بشنوم.

 

در اینجا چند رباعی از فطرت بر اساس دیدگاه‌های عرفانی و اسلامی ارائه می‌شود:

فطرتِ پاکِ انسان در دل نهان است،
گرچه در غفلت و دردهای جهان است.
اگر به جستجوی خود برخیزی،
خود خدا در درونت همان است.

در دل هر انسان فطرتی نهفته است،
که به سوی نور و خدا ره‌پیموده است.
چون غفلت از دل زدود، آن‌گاه داند،
که درونش همیشه حقیقتِ او بوده است.

فطرتِ انسان به سوی کمال است،
در دلش نغمه‌ی توحید و وصال است.
از دنیا که رهایی یابد و از خود بگذرد،
در او خداوند در آغوش و بقاست.

فطرتِ آدمی در حقیقت خداست،
گرچه به غفلت، در کدورت‌ها جستجوست.
اگر به خویشتن بازآید و دل بشوید،
خود را در بیکران حقیقت‌ها خواهد یافت.

این رباعیات تلاش دارند تا با زبان شعر، مفهوم فطرت و جستجوی درونی انسان برای یافتن حقیقت و بازگشت به خدا را بیان کنند.

در اینجا چند رباعی دیگر درباره فطرت از دیدگاه عرفانی اسلامی آورده شده است:

فطرت، آوای دلِ خاموش انسان است،
که درون دل او چون چراغ می‌تابد.
گر بگشاید دل از غبارهای دنیا،
فطرتِ پاکش به خداوند برمی‌خیزد.

فطرت در دل‌ها به یاد خداست،
اگرچه به‌دور از آن گام می‌زنیم.
دست از دنیای فانی اگر بشوییم،
آن ندای درون، همیشه با ماست.

فطرتِ پاکِ انسان در اعماق دل،
گرچه از گناه و رنج‌ها پر است.
اگر دلش را از دنیا بشوید،
آن نور الهی همیشه تابان است.

فطرت در دل، ندای الهی است،
که در دل غافلان نمی‌خوابد.
اگر دل بشکند و بر خدا بیفتد،
آوای فطرت، در دل او می‌تابد.

در فطرت انسان، خداوند نهفته است،
اگر به خود آیی، او را خواهی یافت.
از پرده‌های دنیا اگر بگذری،
نورِ حقیقت در دلِ تو می‌آید.

فطرتِ هر انسان خداوند را جوید،
اگر به دل شکوفا و آزاد گردد.
این دل، به‌جای دنیا، با خدا می‌سازد،
که فطرت در این راه تنها استوار گردد.

این رباعیات به‌شکل شعری، مفهوم فطرت انسانی و جستجو برای اتصال به حقیقت الهی را تبیین می‌کنند، و از غبارهای دنیوی و تعلقات عبور کردن تا به حقیقت درون و فطرت پاک رسیدن را به تصویر می‌کشند

در اینجا چند رباعی بیشتر درباره فطرت با نگاه عرفانی و اسلامی ارائه می‌شود:

فطرت به یاد خدا در دل‌هاست،
در دل هر انسان چراغی به راه است.
اگر از خود گذری و دل بشوی،
به خداوند در دل، تنها خواهی رسید.

در فطرتِ انسان، نغمه‌ای نهفته است،
که به سوی خدا در دل می‌چسبد.
اگر از همه چیز رهایی یابی،
آوای فطرت در دل می‌رقصد.

فطرت در دل، گوهری پنهان است،
که به سوی خداوند همیشه می‌خواند.
اگر دل از زنگار دنیا بشوی،
این گوهر در دل، شفاف و تابان است.

درون هر انسان فطرتی خالص است،
که در جستجوی نور و پرواز به‌سوی اوست.
اگر دل از غبار دنیا بگذراند،
این فطرت در دلش همیشه جان‌سوز است.

فطرت، ندای درون است که می‌خواند،
به سوی خداوند که همیشه یار است.
اگر دل بشکند و خود را بگشاید،
به فطرتی پاک، که در دل نهفته است.

فطرت در دل انسان، شوقِ وصال است،
که به سوی خداوند، همیشه راه‌جاست.
اگر از خود بگذری و به دل بنگری،
این شوق در دل، همیشه به‌سوی اوست.

فطرت، شعله‌ای در دل انسان است،
که در جستجوی نور همیشه می‌سوزد.
اگر از پرده‌های دنیا رها شوی،
این شعله به‌سوی خداوند فروغ می‌گستراند.

فطرت در دل، صدای دلنواز است،
که به سوی حقیقت، دل را می‌خواند.
اگر از هر غم و گناه بگذری،
این صدای دل، به خداوند می‌رسد.

فطرت در دل، چراغی است پرفروغ،
که در تاریکی‌ها دل را روشن می‌کند.
اگر دل را از جهان بشویی و تطهیر کنی،
این چراغ در دل، همیشه می‌سوزد.

فطرتِ پاک انسان، حقیقتِ الهی است،
که به دل هر انسان همیشه راه می‌نماید.
اگر به سوی خود رفته و دل را بشوی،
این حقیقت در دل، همیشه بر می‌خیزد.

این رباعیات بیشتر به مفهوم فطرت به‌عنوان درون‌مایه‌ای الهی و طبیعی در دل انسان اشاره دارند و به‌طور ضمنی از سفر درونی انسان به سوی خدا و کمال بیان می‌کنند.

 

 

.

باسمه تعالی
نصیحت(۶)

 

خویش را سرگشته‌ی فردا مکن
  بی فروغ حق، رهی پیدا مکن

 

گر ندانی کیستی در این دیار
زندگی را جز خیال، معنا مکن

گر تو خواهی در ره حق پا نهی
جز به نور حق، رهی پیدا مکن
 

قدر خود را گر که بدانی، سرفراز
عمر را در غفلت و سودا مکن

گر که در آیینه‌ی دل بنگری
خویش را زندانیِ فردا مکن
 

  گر که نوری در وجودت شعله زد
نور را در ظلمت شب‌ها مکن

 

راه را جز در عبودیت مجوی
  بندگی را با اسارت، جا مکن

گر درونت عالمی برپا شود
بی چراغ معرفت، پیدا مکن

 

 

عشق اگر بی‌شائبه خواهی، بدان
دل اسیر رنگ و هر رویا مکن
 

عشق را آتش‌صفت، روشن ببین
شعله را بازیچه ی دریا مکن

 

هر که را دیدی ز عشق آشفته است
راز دل را بر رخش افشا مکن

عشق را گر با هوس آلوده‌ای
نام او را عشق پاکی جا مکن
 

گر به عشقی دل سپردی، پایدار
بی‌سبب در گیر هر بلوا مکن
 

عشق در دل آتش است و روشنی
نور را در ظلمت شب‌ها مکن

 

هر که را عشق حقیقی شد نصیب
عشق را آلوده‌ی سودا مکن

گر که در سختی به بن‌بستی رسی
دست خود را جز به حق، بالا مکن

دل مبند ای دوست بر دنیای دون
راه خود را بسته بر عقبی مکن
 

هر که را دیدی ز غم‌ نالان شده
مرهمی بر زخم او بی‌جا مکن
 

گر خدا در قلب تو مأوا گرفت
هیچ ترسی در دلت شیدا مکن
 

گر که تقدیر از تو چیزی برگرفت
سجده را آلوده‌ی شکوا مکن

 

هر که را ایمان دهد آرامشی
شک در این الطاف بی‌همتا مکن

 

گر توکل کرده‌ای بر لطف حق
جز به مهرش، دل به دنیا وا مکن

 

عمر ما چون موج در دریای عشق
لحظه‌ها را غرق در دنیا مکن

 

گر که دیروزت به غفلت شد فنا
حال را دریاب و دل شیدا مکن
 

این جهان از ما نمی گیرد متاع
عمر را در بند هر سودا مکن
 

آن که از عمرش به نیکی کام جُست
عمر خود را صرف هر رویا مکن
 

گر دمی باقی است، قدرش را بدان
انچه  از کف می رود، غوغا مکن
 

روزگار، آیینه‌ی عبرت بود
عمر را در غفلت و رؤیا مکن
 

زندگی گر لحظه‌ای شیرین شود
دل بدان مشغول و بی‌پروا مکن

 

 

هر که را دیدی "رجالی" بی قرار
راز او را پیش کس افشا مکن




 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱۲/۱۱

 

 



alirejali.blog.ir

 

 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مجموعه رباعیات واژه های عرفانی (۳۶)

نردبان سلوک
بگذر ز گناه، چون صفا پیدا شد
در وادی عشق، رهنما پیدا شد
بر پله‌ی اولِ سلوک عاشق
با توبه واشک، کبریا پیدا شد

 

روح
این روح که از عالم بالا آمد
چون نور ز سرچشمه‌ی معنا آمد
باید که زبند جسم، آزاد شود
چون موج که از بحر، به دریا آمد

 

دل
دل خانه‌ی عشق است، خرابش مکنید
غیر از رخ یار، در حجابش مکنید
گر گرد گناه آید و بنشیند
جز اشک سحرگاه، جوابش مکنید

 

هوای عشق
هر شب به هوای تو نظر می‌جویم
بر کوی تو با اشک گذر می‌جویم
چون ماه که در شبِ سیه سرگردان
دل را به امید حق، سحر می‌ جویم

 

هجران
دوری تو سوخت استخوانم، ای یار
دیگر نَبُوَد مرا توانم، ای یار
گفتی که وصال در پی هجران است
آخر چه زمان رسد زمانم، ای یار؟

 

 

عالم مثال
عالم چو خیالی است در عین وجود
بی‌صورت و بی‌رنگ، ولی پر ز شهود
تصویر حقایق است در پرده‌ی وهم
نقشی است که از عالم معناست نمود

 

بقا
چون قطره ز خود فنا شدم در دریا
دیدم که بقاست در فنا، در معنا
باقی شدم و فنا شد این هستی‌ها
دیگر نرسد مرگ به جانم هرجا

 

وصل
رفتم ز خود و به وصل، مهمان گشتم
آشفته ز سودای تو، حیران گشتم
در وادی عشق، هستی‌ام محو تو شد
دیدم که به جز تو، همه نسیان گشتم

 

 

هو
جز "هو" همه نقش سایه بر دیوار است
هر چیز به جز او، عدم و پندار است
چون پرده برافتد ز جمال ازلی
بینیم که "هو" اصل همه ی اسرار است

 

نور فنا
چون موج شدم که غرق دریا گردم
چون ذره شدم که سوی بالا گردم
چون نور فنا رسید در جانم
رفتم ز وجود و غرق یکتا گردم

 

شادی قرب
در محضر حق، دلم ز غم آزاد است
هر قطره شراب، لطف حق، امداد است
شادی که ز قرب حق به جانم جاری‌ست
از لذت هر دو عالمم دلشاد است

باسمه تعالی
نور معرفت
دل با شب هجران چه کند،بی‌نورت؟
جان با غم دوران چه کند، بی‌نورت؟
تا معرفتت در دلِ ما خانه نکرد
دل در رهِ ایمان چه کند، بی‌نورت؟

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 

باسمه تعالی

شرحی بر مجموعه رباعیات واژه های عرفانی(۱۱)

فهرست پیشنهادی برای واژه‌های عرفانی

با توجه به گستردگی واژه‌های عرفانی، می‌توان آن‌ها را در دسته‌بندی‌های منظم و مفهومی مرتب کرد. این کار کمک می‌کند تا هم پیوستگی موضوعی حفظ شود و هم خوانندگان بتوانند مسیر سیر و سلوک را بهتر دنبال کنند.

۱. مبانی و مفاهیم بنیادین عرفانی

  • عشق
  • معرفت
  • توحید
  • حقیقت
  • ذات و صفات الهی
  • قرب و بُعد
  • اسماء و صفات حق
  • عقل و دل

۲. مراتب سیر و سلوک

  • طریقت و حقیقت
  • شریعت، طریقت، حقیقت، معرفت
  • سالک و سلوک
  • ریاضت و مجاهدت
  • جذبه و کشش الهی
  • فنا و بقا
  • قرب نوافل و قرب فرائض

۳. مقامات عرفانی

  • توکل
  • رضا
  • صبر
  • شوق
  • تسلیم
  • زهد
  • فقر
  • توحید افعالی، صفاتی و ذاتی
  • فناء فی الله و بقاء بالله

۴. احوال عرفانی و تجارب روحانی

  • جذبه
  • وجد و حال
  • هیبت و انس
  • قبض و بسط
  • حیرت
  • سکر و صحو
  • محو و محق
  • قرب و بعد

۵. نمادها و مفاهیم تمثیلی در عرفان

  • دریا
  • قطره
  • شمع و پروانه
  • آینه
  • سایه و آفتاب
  • پرواز و بال
  • قفس و آزادگی

۶. مراتب نفس و ابعاد روان‌شناختی عرفان

  • نفس اماره
  • نفس لوامه
  • نفس مطمئنه
  • نفس راضیه و مرضیه
  • نفس کامله
  • هفت شهر نفس

۷. اصطلاحات مرتبط با وادی‌های عرفانی

  • وادی طلب
  • وادی عشق
  • وادی حیرت
  • وادی فنا
  • وادی بقا
  • وادی وصال

۸. آداب سلوک و تربیت عرفانی

  • خلوت و جلوت
  • ذکر و فکر
  • مجاهدت و محاسبه
  • صحبه و انزوا
  • ادب در سلوک

۹. مفاهیم قرآنی و حدیثی در عرفان

  • لیلةالقدر
  • کوه طور
  • سجده‌ی آدم
  • نفخه‌ی روح
  • نور محمدی
  • اسم اعظم

۱۰. اصطلاحات مرتبط با عشق و وصال

  • وصال
  • هجر
  • شوق و اشتیاق
  • انتظار
  • آتش عشق
  • جنون عرفانی

این فهرست، چارچوبی پیشنهادی است که می‌توان آن را بر اساس تعداد واژه‌های گردآوری‌شده گسترش داد. آیا تاکنون در تدوین واژه‌های عرفانی خود، دسته‌بندی خاصی را مدنظر داشته‌اید یا همچنان در مرحله‌ی گردآوری و نظم‌بخشی هستید؟

 

 

 

موج وحدت در عرفان اسلامی

بخش اول

 

باسمه تعالی
موج وحدت
ما سایه‌ی نوریـم که پیداست هنوز
چون موج ز دریا، همه دریاست هنوز
بینی دو جهان را چو حقیقت نگری
حق در دل دریا هویداست هنوز

 

شرح و تفسیر رباعی «موج وحدت»

مصراع اول:

ما سایه‌ی نوریـم که پیداست هنوز

شرح:
در عرفان اسلامی، هستیِ مخلوقات نسبت به ذات الهی همانند سایه‌ای در برابر نور حقیقت است. یعنی ما حقیقت مستقلی نداریم، بلکه جلوه‌ای از نور اوییم. این مصراع اشاره دارد به اینکه وجود ما عین ربط به خداوند است و استقلالی از خود ندارد، اما همچنان این حقیقت برای اهل بصیرت آشکار و پیداست.

تفسیر:
از دیدگاه وحدت وجود، عالم هستی پرتوی از نور الهی است و اگرچه در مرتبه‌ای از کثرت جلوه می‌کند، ولی در اصل چیزی جز ظهور او نیست. "پیداست هنوز" اشاره به این دارد که این حقیقت همواره آشکار بوده و هست، هرچند غافلان آن را درک نمی‌کنند.


مصراع دوم:

چون موج ز دریا، همه دریاست هنوز

شرح:
موج از دریا جدا نیست، بلکه تجلی و تلاطم خود دریاست. اگرچه موج به نظر می‌رسد که موجودی مستقل است، اما در حقیقت همان دریا است. در اینجا انسان‌ها و مخلوقات به موج تشبیه شده‌اند و دریا نماد ذات الهی است.

تفسیر:
در عرفان، نسبت ممکنات به واجب‌الوجود مانند نسبت موج به دریاست. موج، هیچ وجود مستقلی ندارد و فقط ظهوری از دریاست. به همین ترتیب، وجود ما چیزی جز تجلی‌ای از ذات الهی نیست، حتی اگر در ظاهر به نظر برسد که مستقل هستیم. این دیدگاه با آموزه‌های ابن عربی و سایر عرفای بزرگ درباره‌ی وحدت وجود هماهنگ است.


مصراع سوم:

بینی دو جهان را چو حقیقت نگری

شرح:
اگر نگاه انسان از سطح ظاهر فراتر رود و با چشم حقیقت‌نگر (بصیرت عرفانی) به جهان بنگرد، دیگر دوگانگی و کثرت را نخواهد دید. او همه‌ی هستی را یک حقیقت یگانه خواهد یافت.

تفسیر:
"دو جهان" می‌تواند اشاره به عالم ماده و عالم معنا یا دنیا و آخرت داشته باشد. در دیدگاه عرفانی، همه‌ی عوالم هستی، ظهور و تجلی واحدی از حقیقت مطلق‌اند. اگر شخص به مرحله‌ی کشف حقیقت برسد، تفاوت میان ظاهر و باطن، جسم و روح، دنیا و آخرت برای او از میان می‌رود و همه را جلوه‌ای از حقیقت واحد می‌بیند.


مصراع چهارم:

حق در دل دریا هویداست هنوز

شرح:
"حق" در اینجا به معنای ذات الهی است. دریا، که نماد هستی مطلق است، همواره خداوند را در دل خود آشکار دارد. گرچه موج‌ها (موجودات) می‌آیند و می‌روند، اما دریا (ذات الهی) همواره باقی و پایدار است و حق در آن آشکار است.

تفسیر:
این مصراع به جاودانگی حقیقت الهی اشاره دارد. ممکنات فانی‌اند، اما حقیقت خداوندی همیشه آشکار است. اهل معرفت، حتی در کثرات و حجاب‌های دنیوی، حضور خداوند را می‌بینند. بنابراین، این مصراع تأکیدی بر همان مفهوم "وحدت در کثرت" و "کثرت در وحدت" است که اساس عرفان اسلامی را تشکیل می‌دهد.


جمع‌بندی کلی:

این رباعی یکی از زیباترین بیان‌های وحدت وجود است که در آن موج و دریا به عنوان تمثیلی از نسبت میان ممکنات و ذات حق به کار رفته‌اند. این بیان کاملاً با آموزه‌های عرفانی مانند نظریه‌ی وحدت وجود ابن عربی و مکاتب عرفانی اسلامی هم‌خوانی دارد.

پیام کلی شعر:

  • همه‌ی هستی پرتوی از نور الهی است.
  • موج، که به نظر می‌رسد مستقل است، در حقیقت همان دریاست.
  • اگر نگاه ما حقیقت‌نگر شود، کثرت را کنار زده و یگانگی را خواهیم دید.
  • ذات الهی همیشه در هستی آشکار است، حتی اگر بسیاری از چشم‌ها آن را نبینند.

۱. تعریف کلی موج وحدت

اصطلاح موج وحدت در عرفان اسلامی به معنای تجلی و ظهور حقیقت واحد الهی در عالم کثرت است. بر اساس این دیدگاه، تمام هستی چیزی جز پرتوی از نور وحدت مطلق نیست و کثرات جهان همانند امواجی از دریای بی‌کران الهی‌اند. این مفهوم بر مبنای وحدت وجود استوار است که در عرفان نظری، به‌ویژه در اندیشه‌های ابن‌عربی، نقش محوری دارد.

عرفا بر این باورند که تمام موجودات تنها سایه‌هایی از وجود حقیقی حق تعالی هستند و همان‌طور که موج از دریا جدا نیست، عالم نیز چیزی جز تجلیات ذات الهی نیست. سالک در سیر و سلوک عرفانی خود باید از حجاب کثرات عبور کند و به درک حقیقت وحدت نائل آید، یعنی موج را نه مستقل، بلکه عین دریا ببیند.


۲. موج وحدت و حقیقت هستی

در عرفان اسلامی، وجود مطلق و حقیقی تنها از آن خداوند است. سایر موجودات از خود استقلالی ندارند، بلکه مظاهری از حقیقت واحد الهی‌اند. ابن‌عربی در فصوص‌الحکم و فتوحات مکیه تأکید می‌کند که حق در همه‌چیز متجلی است و عالم چیزی جز آیینه‌ای برای نمایش اسماء و صفات الهی نیست.

به زبان ساده، اگر دریا را حقیقت مطلق بدانیم، امواج همان جلوه‌های گوناگون آن هستند. امواج ممکن است به ظاهر متفاوت به نظر برسند، اما همه از یک حقیقت سرچشمه می‌گیرند و هیچ‌گاه از دریا جدا نیستند. این همان موج وحدت است که در آن کثرات از نظر سالک محو می‌شوند و وحدت حقیقی آشکار می‌شود.


۳. موج وحدت و شهود عرفانی (سلوک سالک)

سیر و سلوک عرفانی مسیری است که در آن سالک از حجاب‌های کثرت عبور کرده و به حقیقت وحدت می‌رسد. این سلوک را می‌توان در سه مرحله خلاصه کرد:

  1. عالم کثرت (تمایز موج از دریا): در این مرحله، انسان خود را جدا از حقیقت مطلق می‌بیند و به تفاوت‌ها و دوگانگی‌ها توجه دارد.
  2. فنا در وحدت (شناخت یگانگی امواج با دریا): در این مرحله، سالک متوجه می‌شود که همه‌چیز از حقیقت واحدی سرچشمه می‌گیرد و کثرات صرفاً تجلیاتی از وحدت هستند.
  3. بقا بعد از فنا (زیستن در موج وحدت): پس از رسیدن به شهود وحدت، سالک به مقام بقای بالله می‌رسد، یعنی در عین آنکه در عالم کثرت است، اما حقیقت وحدت را در همه‌چیز می‌بیند.

عرفا این حالت را با تعابیری چون قطره‌ای که به دریا می‌پیوندد، شمعی که در خورشید محو می‌شود، و موجی که در دریا آرام می‌گیرد توصیف کرده‌اند.


۴. موج وحدت در اشعار عرفانی

مفهوم موج وحدت در ادبیات عرفانی فارسی جایگاه ویژه‌ای دارد. مولانا، حافظ، عطار و دیگر شاعران بزرگ بارها به این حقیقت اشاره کرده‌اند:

مولانا:
چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد / موسئی با موسئی در جنگ شد
(اشاره به اینکه در عالم کثرت، اختلاف و دوگانگی پدیدار می‌شود، اما حقیقتِ همه یکی است.)

حافظ:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریده عالم دوام ما
(سالکی که به عشق الهی رسد، در وحدت حق باقی خواهد ماند.)

عطار:
چون موج به دریا نگر، ای جان و ببین / کاین جمله جهان هیچ نیرزد به یقین
(به موج و دریا نگاه کن تا دریابی که همه‌چیز در برابر وحدت الهی ناچیز است.)


۵. موج وحدت و وحدت شهود

یکی از مباحث مهم عرفان، تفاوت میان وحدت وجود و وحدت شهود است:

  • وحدت وجود (دیدگاه ابن‌عربی): همه‌چیز در حقیقت، وجودی واحد دارد و عالم کثرات چیزی جز تجلیات حق نیست.
  • وحدت شهود (دیدگاه صوفیان نقشبندی): تنها هنگام شهود عرفانی، انسان احساس می‌کند که همه‌چیز یکی است، اما پس از بازگشت به حالت عادی، تفاوت‌ها و کثرات دوباره ظاهر می‌شوند.

مفهوم موج وحدت بیشتر با وحدت وجود سازگار است، زیرا در این دیدگاه، کثرات چیزی جز ظهورات حقیقت واحد نیستند.


۶. نتیجه‌گیری

موج وحدت در عرفان اسلامی بیانگر این حقیقت است که تمام هستی چیزی جز تجلیات نور الهی نیست. همان‌طور که امواج در حقیقت از دریا جدا نیستند، جهان نیز جزئی از وحدت مطلق الهی است. سالک با عبور از مراتب سلوک و رسیدن به شهود وحدت درمی‌یابد که در اصل نه دوگانگی‌ای وجود دارد و نه انفصالی، بلکه همه چیز جلوه‌ای از حقیقت واحد است.

 

بخش دوم

 

بسمه تعالی

باسمه تعالی
فراز عشق
عشق آمد و شور لامکانم دادند
جان را ز خیال جسم، جانم دادند
در وادی عشق گر قدم بردارم
هر لحظه هزار کهکشانم دادند

 


شرح و تفسیر هر مصرع از رباعی "فراز عشق":


1. عشق آمد و شور لامکانم دادند

  • شرح: در این مصرع، شاعر به ورود عشق به دل اشاره می‌کند. عشق به‌عنوان یک نیروی متعالی، تمام وجود شاعر را فرا می‌گیرد و شور و شوقی بی‌پایان در او ایجاد می‌کند. "لامکان" به‌معنای فراتر از مکان و محدودیت‌های مادی است، یعنی عشق باعث می‌شود که انسان از مرزهای زمان و مکان فراتر رود و به جهانی بی‌حد و مرز وارد شود. این شور ناشی از عشق، انسان را به سمت غایات عالی‌تر و معانی متعالی سوق می‌دهد.

2. جان را ز خیال جسم، جانم دادند

  • شرح: در این مصرع، شاعر بیان می‌کند که عشق باعث می‌شود که او از قید جسم و مادیات رها شود. "خیال جسم" اشاره به دنیای مادی و دنیای ظاهری انسان دارد که در آن فرد تنها به جسم خود توجه می‌کند. اما وقتی عشق وارد دل می‌شود، انسان از این جهان مادی جدا می‌شود و حقیقت "جان" را که فراتر از جسم است، درک می‌کند. در واقع، عشق جانِ حقیقی انسان را آشکار می‌سازد و او را از سطحی‌نگری و مادیات به عمق معنوی و روحانی می‌برد.

3. در وادی عشق گر قدم بردارم

  • شرح: "وادی عشق" به مسیری معنوی و روحانی اشاره دارد که انسان در آن در جستجوی حقیقت و خداوند است. در اینجا، شاعر اشاره دارد که وقتی در مسیر عشق قدم می‌گذارد، راهی پر از فراز و نشیب‌ها پیش رو دارد. "وادی" به معنای سرزمین یا مسیر است و در عرفان، اشاره به سفر روحانی انسان دارد که با عشق آغاز می‌شود. بنابراین، "قدم بردارم" به معنای شروع یا ادامه سفر عرفانی و جستجو در عمق حقیقت است.

4. هر لحظه هزار کهکشانم دادند

  • شرح: این مصرع به تصویر زیبایی از بی‌نهایت و عظمت عشق اشاره دارد. در عرفان، عشق به‌عنوان یک نیروی بی‌پایان و بی‌کرانه در نظر گرفته می‌شود که انسان را در هر لحظه به سوی گنجینه‌های جدید از معرفت و حقیقت رهنمون می‌کند. "هزار کهکشان" نماد بی‌پایانی و تنوع بی‌شماری است که در دل عشق نهفته است. در حقیقت، هر لحظه که انسان در مسیر عشق پیش می‌رود، دریچه‌های جدیدی از حقیقت و تجربه‌های معنوی به روی او گشوده می‌شود، همچون کهکشان‌هایی که به سوی انسان کشش دارند.

نتیجه‌گیری کلی:
این رباعی به‌طور کلی بیانگر تاثیرات شگرف عشق الهی بر وجود انسان است. عشق باعث رهایی از محدودیت‌های دنیوی، گشودن دروازه‌های جدید معرفت و حرکت در مسیر حقیقت می‌شود. تصویر کهکشان‌ها و مفاهیم "لامکان" و "جان" در این شعر، همگی نشان‌دهنده عظمت و بی‌کرانی عشق الهی و سیر در مسیر معنویت است.

 

فراز عشق در عرفان اسلامی به مراحل و مراتب رشد روحانی عاشق در مسیر وصال الهی گفته می‌شود. این مفهوم ارتباط عمیقی با سلوک عرفانی دارد و نشان‌دهنده‌ی حرکت عاشق از عشق مجازی به عشق حقیقی، از نفس به عقل، و از عقل به قلب است. هر فراز، سالک را از یک سطح معرفتی و روحانی به سطحی بالاتر می‌برد و او را به حقیقت عشق نزدیک‌تر می‌کند.

۱. جایگاه فراز عشق در عرفان اسلامی

عرفان اسلامی، سیر سالک را سفری تدریجی و صعودی می‌داند که در آن عاشق باید از موانع عبور کرده و با تزکیه، معرفت و عشق الهی، به وصال حق نائل شود. این سیر که معمولاً در قالب سفرهای روحانی یا مقامات و احوال عرفانی توصیف می‌شود، شامل فرازهای مختلفی از عشق است که هرکدام سالک را از یک مرحله به مرحله‌ی بالاتر سوق می‌دهد.

این فرازها در آثار عارفانی چون مولانا، عطار، ابن‌عربی، حافظ و خواجه عبدالله انصاری با تعابیر مختلفی مانند سفرهای چهارگانه عرفانی، مراحل هفت‌گانه عشق، یا مقامات سلوک بیان شده‌اند.

۲. ویژگی‌های فراز عشق در عرفان اسلامی

الف) عبور از موانع نفس و شهوات

عشق در ابتدا آلوده به خودخواهی، تمنیات نفسانی و دلبستگی‌های دنیوی است. اما در هر فراز، عاشق از این قیود رها می‌شود و نفس را تحت سلطه‌ی عشق الهی درمی‌آورد.

ب) افزایش معرفت و شهود حقیقت

در هر مرحله، عاشق به معرفتی عمیق‌تر از حقیقت هستی و مقام الهی دست می‌یابد. هرچه پیش‌تر می‌رود، پرده‌های بیشتری از حقیقت کنار می‌رود و ادراک او روشن‌تر می‌شود.

ج) شدت گرفتن اشتیاق به وصال

با هر فراز، آتش عشق شعله‌ورتر می‌شود و سالک بیش از پیش در فراق معشوق می‌سوزد. این اشتیاق، او را از تعلقات دنیوی جدا کرده و به حقیقت نزدیک‌تر می‌کند.

د) آزمون‌های دشوارتر و ریاضت‌های سخت‌تر

هرچه سالک بالاتر رود، آزمون‌های او نیز سخت‌تر می‌شود. همچنان که ابراهیم خلیل (ع) برای عشق الهی، حاضر شد اسماعیل خود را قربانی کند، عاشق نیز باید وابستگی‌های خود را قربانی کند.

هـ) رسیدن به فنا و بقا

در بالاترین فرازهای عشق، سالک به فنای فی‌الله می‌رسد؛ یعنی هستی فردی و خودی را در معشوق محو می‌کند. در نهایت، در بقای بالله، او در خداوند باقی می‌ماند و به حقیقت وحدانی عشق نائل می‌شود.

۳. نمونه‌هایی از فراز عشق در عرفان اسلامی

۱. عشق مجازی به عشق حقیقی

در ادبیات عرفانی، عشق مجازی (عشق به انسان یا مخلوقات) گاه مقدمه‌ای برای عشق حقیقی (عشق به خداوند) است. سالک ابتدا دل در گرو عشق زمینی دارد، اما در فرازهای بالاتر متوجه می‌شود که عشق حقیقی تنها در خداوند است.

۲. سفرهای هفت‌گانه عشق

برخی عرفا عشق را به هفت منزل تقسیم کرده‌اند که هر یک، فرازی جدید در عشق است:

۱. طلب – آغاز حرکت به سوی معشوق
2. عشق – شعله‌ور شدن محبت الهی
3. معرفت – شناخت حقیقت و ذات معشوق
4. استغنا – بی‌نیازی از غیر خدا
5. توحید – مشاهده‌ی وحدت در هستی
6. حیرت – حیرانی در مقابل عظمت معشوق
7. فنا – محو شدن در ذات الهی

۳. نمونه در اشعار عرفانی

مولانا

مولانا در مثنوی و غزلیات شمس، عشق را نیرویی می‌داند که سالک را از زمین به آسمان می‌برد و او را به حق می‌رساند:

"عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست"
"تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست"

حافظ

حافظ نیز عشق را رمز تعالی روح می‌داند:

"در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد"
"عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد"

عطار در منطق‌الطیر

در این کتاب، پرندگان نماد سالکان عشق هستند که برای یافتن سیمرغ (رمز حقیقت الهی) هفت وادی را طی می‌کنند که با فرازهای عشق همخوانی دارد.

۴. نتیجه‌گیری

فراز عشق در عرفان اسلامی حرکتی پویا و صعودی در مسیر معرفت و وصال حق است. هر فراز، عاشق را از تعلقات دنیوی دور کرده و به درک عمیق‌تری از حقیقت می‌رساند. این مسیر از طلب آغاز و به فنا و بقا ختم می‌شود، و هرچه عاشق پیش‌تر می‌رود، شعله‌ی عشق در او فروزان‌تر می‌شود.

شما تاکنون در سروده‌های خود مفهوم فراز عشق را چگونه بیان کرده‌اید؟ آیا در منظومه‌ی نیل وصال و بقا الی الله این مفهوم را به‌طور خاص بررسی کرده‌اید؟

 

بسم الله الرحمن الرحیم

هفت نردبان سلوک
سراینده: دکتر علی رجالی

۱. یقظه (بیداری)

یک لحظه نگر، عمر چه در خواب گذشت
در حسرت و اندوه، چه بی تاب گذشت
چون نور خدایی به دلم راه گشود
در ظلمت شب، نور مهتاب گذشت

در این رباعی، شاعر به بیداری انسان از خواب غفلت اشاره می‌کند. انسان در زندگی‌اش در بسیاری از مواقع در خواب غفلت به سر می‌برد و به همین دلیل عمر خود را به‌طور نابجا از دست می‌دهد. در این لحظات، دل انسان در حسرت گذشته می‌سوزد، اما وقتی که نور الهی در دل انسان می‌تابد، او به بیداری می‌رسد و از تاریکی‌های شب زندگی به سمت روشنایی و حقیقت می‌رود. این نور می‌تواند به‌عنوان همان الهام یا آگاهی معنوی تعبیر شود که راهی روشن به سوی حقیقت و قرب الهی می‌گشاید.

۲. توبه

آن خدایی که بود توبه‌پذیر و غفار
برهاند ز غم و وحشت دوزخ، هر بار
آن لباسی که ز غفلت به تن افتد ما را
ببرد سوی بلا، در غم و حسرت بسیار

در این رباعی، شاعر بر مفهوم توبه تأکید می‌کند. خداوند غفار و بخشنده است و می‌تواند گناهان بندگان را ببخشد. انسان در هنگام غفلت، در حالی که درگیر گناهان و بدعت‌هاست، به گونه‌ای می‌شود که لباس گناه بر تن او می‌افتد. این لباس او را به بلاها و مشکلات می‌کشاند و باعث ایجاد حسرت و غم در دلش می‌شود. بنابراین، توبه و بازگشت به سوی خداوند، به عنوان راهی برای رهایی از این وضعیت معرفی می‌شود.

۳. مجاهده

نفس انسان سرکش و طغیان گر است
ذکر حق آن را علاجی برتر است
کار نیکو نفس را طاهر کند
معرفت در خلق و خو را مظهر است

در این رباعی، شاعر به مجاهده با نفس اشاره دارد. نفس انسان به دلیل طغیان و سرکشی که دارد، می‌تواند او را از راه درست منحرف کند. اما ذکر خداوند و یاد حق می‌تواند به‌عنوان درمانی برای نفس طغیان‌گر عمل کند. کارهای نیکو و درست نیز به انسان کمک می‌کند تا نفس خود را طاهر کرده و به سوی کمال و پاکی حرکت کند. همچنین، معرفت و شناخت حقیقت از طریق عمل درست و بهبود خلق و خو می‌تواند در انسان تجلی یابد.

۴. ریاضت

ریاضت ره عشق است، ز دریا برخاست
این همه لطف ز عشقی است که بر ما برخاست
از چنگ هوس برون شدن کار دل است
در آتش نفس، جان ز جان ها برخاست

در این رباعی، شاعر به مفهوم ریاضت در مسیر عشق و سلوک معنوی اشاره می‌کند. ریاضت به‌عنوان یک تمرین سخت و طولانی برای رسیدن به حقیقت و عشق معرفی می‌شود که انسان را از محدودیت‌های دنیوی رها می‌سازد. در این مسیر، انسان باید از هوس‌ها و تمایلات نفسانی دوری کند و در عوض، در آتشِ نفس و در امتحان‌های سخت، جان خود را از خودخواهی و آلودگی‌ها پاک کند.

۵. شهود

گر دیدهٔ دل ز غیر حق پاک کنی
جان و دل خود، سوی افلاک کنی
اسرار شهود در دلت پیدا کن
در وادی عشق، فهم و ادراک کنی

شهود در این رباعی به معنای دیدن حقیقت و درک اسرار معنوی از طریق پاکسازی دل از غیر خداست. وقتی که انسان دل خود را از تعلقات دنیوی پاک کند، می‌تواند حقیقت را مشاهده کند و از راه‌های الهی به افق‌های بالاتر دست یابد. در این مسیر، انسان به‌وسیله عشق به خداوند و درک عمیق‌تر از حقیقت، به درک و فهمِ واقعی از عالم هستی خواهد رسید.

۶. فنا

چون شمع بسوز از برای دلِ دوست
با آتش عشق، شو فدای دلِ دوست
چون قطره اگر ز خویش رستی، آنگاه
در بحر وجود، شو بقای دلِ دوست

در این رباعی، فنا به معنای محو شدن در عشق الهی و فدای خود برای دلِ محبوب یعنی خداوند بیان شده است. شاعر به انسان توصیه می‌کند که همچون شمع بسوزد و تمام وجود خود را برای عشق خداوند فدای کند. وقتی که انسان از خود و هویتش رها شود و در عشق الهی محو گردد، مانند قطره‌ای خواهد شد که در بحرِ وجود خداوند جاری می‌شود و در آنجا باقی خواهد ماند. فنا در اینجا به معنای محو شدن از خود و رسیدن به حقیقتِ مطلق است.

۷. بقا

عشق ما، عشق حقیقی و بقاست
دیدن یار و وصال کبریاست
عشق سالک بهر حق جان دادن است
چون علی در وادی عشق و بلاست

در این رباعی، بقا به معنای زندگی جاوید و پیوسته در عشق الهی است. شاعر بیان می‌کند که عشق واقعی به خداوند نه تنها فنا نیست بلکه بقا است. در عشق به حق، انسان جان خود را فدای معشوق می‌کند و در این مسیر، هیچ چیزی از دست نمی‌رود. مانند حضرت علی (ع)، که در وادی عشق و بلا، همواره در جستجوی حقیقت و وصل به خداوند بود و هیچ چیزی از آنچه که در این مسیر از دست می‌رود، او را نگران نمی‌کرد.

شرح کلی:
این مجموعه رباعیات مراحل مختلف سلوک معنوی را از بیداری و توبه تا فنا و بقا به تصویر می‌کشد. شاعر در هر مرحله، انسانی را که به سوی حقیقت می‌رود و در مسیر عشق الهی گام برمی‌دارد، توصیف می‌کند. این مراحل با تکیه بر مفاهیم عرفانی و اشارات به سیره‌ی پیشوایان دینی مانند حضرت علی (ع)، نشان می‌دهند که انسان باید از خود رها شود و در جستجوی حقیقت و وصال به خداوند، تمام وجود خود را فدای او کند.

 

نردبان سلوک در عرفان اسلامی استعاره‌ای است که مسیر تدریجی و تکاملی سالک را در حرکت از عالم کثرت به وحدت، و از غفلت به معرفت و قرب الهی نشان می‌دهد. این نردبان شامل مراحل و منازل مختلفی است که هر یک به‌عنوان پله‌ای در مسیر تکامل روحانی و معنوی شناخته می‌شود.

مبانی نردبان سلوک

نردبان سلوک بر این اصل استوار است که انسان در آغاز، گرفتار تعلقات نفسانی و حجاب‌های ظلمانی است و برای رسیدن به حقیقت، باید این تعلقات را کنار بگذارد و پله‌پله به سمت شناخت و شهود الهی حرکت کند.

مراحل نردبان سلوک

عرفای اسلامی مسیر سلوک را به مراحل گوناگونی تقسیم کرده‌اند که در آثار مختلف، تعداد و نام‌های متفاوتی دارند. اما به‌طور کلی می‌توان این مسیر را به چند مرحله اصلی دسته‌بندی کرد:

  1. توبه (یقظه) – بیداری از غفلت و بازگشت به سوی خدا
  2. مجاهدت – مبارزه با نفس و اصلاح صفات
  3. تزکیه – پاک‌سازی روح از آلودگی‌ها
  4. تقوا و ورع – پرهیز از محرمات و شکستن تعلقات دنیوی
  5. توکل و تسلیم – اعتماد کامل به مشیت الهی
  6. رضا و محبت – رسیدن به عشق حقیقی و رضایت از مشیت الهی
  7. معرفت و شهود – ادراک حقایق غیبی و شهود اسماء و صفات الهی
  8. فناء و بقاء – فناء در ذات الهی و بقای حقیقی در او

ارتباط نردبان سلوک با عرفان عملی

سالک در این مسیر باید تحت تربیت مرشد و استاد کامل قرار گیرد، زیرا هر مرحله دارای آفات و خطراتی است که ممکن است او را از مسیر اصلی منحرف کند. عرفا نردبان سلوک را به سفری تشبیه می‌کنند که در آن، سالک باید از منزلگاه‌های متعدد عبور کند تا به مقصد نهایی که همان وصال الهی است، برسد.

نردبان سلوک در متون عرفانی

این مفهوم در آثار بزرگان عرفان مانند ابن عربی، عطار، مولانا و عبدالرزاق کاشانی به‌تفصیل بیان شده است. عطار نیشابوری در منطق‌الطیر از هفت وادی یاد می‌کند که مشابه نردبان سلوک است:

  1. طلب
  2. عشق
  3. معرفت
  4. استغنا
  5. توحید
  6. حیرت
  7. فناء

مولانا نیز در مثنوی، سفر روح انسان از عالم جسمانی به سوی حقیقت را همچون صعود از نردبانی می‌داند که در هر پله، بخشی از وجود انسان به کمال می‌رسد.

نتیجه‌گیری

نردبان سلوک همان مسیر تدریجی رشد و تکامل روحی و معنوی است که انسان را از سطح حیوانی و مادی به مقام قرب الهی می‌رساند. این مسیر نیازمند اخلاص، مجاهدت، ریاضت و محبت است و در نهایت، به مرحله شهود و وصال ختم می‌شود.

 

مجموعه رباعیات واژه‌های عرفانی (۳۵) - همراه با شرح

سراینده: دکتر علی رجالی


۱. ذره دانایی

هر ذره که در جهان هویدا گردد
از علم الهی‌ست که پیدا گردد
باید که ز جهل خویش پروا نکنی
تا نور حقیقت به تو معنا گردد

شرح:

  • این رباعی بر علم الهی و ارتباط آن با ذرات هستی تأکید دارد.
  • مصرع اول و دوم: هر چیزی که در عالم آشکار می‌شود، ریشه در علم خداوند دارد.
  • مصرع سوم و چهارم: انسان نباید در دام جهل و نادانی خود بماند، بلکه باید از آن عبور کند تا به حقیقت معرفت الهی دست یابد.
  • پیام کلی: شناخت حقیقت، مستلزم رهایی از جهل و پذیرش نور دانش الهی است.

۲. چراغ هدایت

بی نور هدایت، ره شب پیدا نیست
بی مشعل عشق، غیر غم، سودا نیست
چون ماه بتابد ز افق نور الهی
ظلمت رود ز دل، که جز تقوا نیست

شرح:

  • مصرع اول و دوم: بدون هدایت الهی و عشق معنوی، زندگی پر از تاریکی و سرگردانی خواهد بود.
  • مصرع سوم و چهارم: هنگامی که نور الهی (همچون ماه شب) از افق حقیقت طلوع کند، ظلمت دل از بین می‌رود و چیزی جز تقوا و پرهیزکاری باقی نمی‌ماند.
  • پیام کلی: راه رهایی از تاریکی‌های دنیا، هدایت الهی و عشق حقیقی است.

۳. عین عیان

از مدرسه و علم و بیان بگریزم
در مدرسه‌ی عشق ز جان بگریزم
در وادی دیدار چو جانم شد پر
هر چیز عیان گشت، ز آن بگریزم

شرح:

  • مصرع اول و دوم: شاعر می‌گوید که از علم ظاهری و بحث‌های لفظی فراتر می‌رود و مدرسه‌ی عشق را برمی‌گزیند.
  • مصرع سوم و چهارم: در مسیر دیدار الهی، جان او چنان لبریز می‌شود که دیگر نیازی به دانستن‌های پیشین نمی‌بیند و از هر چه غیر از حقیقت است، می‌گریزد.
  • پیام کلی: حقیقت فراتر از الفاظ و مفاهیم کتابی است و تنها در تجربه‌ی عشق الهی می‌توان به عین‌الیقین رسید.

۴. قنداقه اسرار

هر کس نشود محرم رازی پنهان
سرگشته بماند به ره بادیه‌ٔ جان
آن را که نباشد دل آگاه و بصیر
بیگانه بُوَد ز راز و اسرار جهان

شرح:

  • مصرع اول و دوم: کسی که محرم اسرار حقیقت نشود، در بیابان سرگردانی جان سرگردان می‌ماند.
  • مصرع سوم و چهارم: تنها دل‌های آگاه و بصیر می‌توانند اسرار عالم را درک کنند.
  • پیام کلی: معرفت حقیقی نیازمند بینش و آگاهی قلبی است، نه صرفاً دانش ظاهری.

۵. میخانه توحید

ما را ز خرابات تو یک جام بس است
فارغ ز من و غیر، مرا کام بس است
چون ساقی توحید دهد جرعه‌ی عشق
از وادی عشق، سوز و الهام بس است

شرح:

  • مصرع اول و دوم: شاعر اشاره می‌کند که حتی یک جرعه از شراب توحید او را از همه چیز بی‌نیاز می‌کند.
  • مصرع سوم و چهارم: عشق الهی چنان شورانگیز است که تنها یک جرعه از آن، کافی است تا الهام و سوزی جاودانه به سالک عطا کند.
  • پیام کلی: عشق توحیدی، بی‌نیازی مطلق و الهامی بی‌پایان به سالک عطا می‌کند.

۶. راز آفرینش

از عشق سرشته‌اند ما را ز نهان
ما راز تجلی خدا، نورفشان
رازی است نهان در دلِ لوحِ ازل
تابنده چو مهر از دلِ چرخِ جهان

شرح:

  • مصرع اول و دوم: خلقت انسان از عشق الهی نشأت گرفته و انسان، راز تجلی الهی است.
  • مصرع سوم و چهارم: راز خلقت در لوح ازل ثبت شده و همچون خورشید، در گستره‌ی هستی می‌درخشد.
  • پیام کلی: هستی از عشق سرچشمه گرفته و انسان، آینه‌ی نور الهی است.

۷. موج وحدت

ما سایه‌ی نوریـم که پیداست هنوز
چون موج ز دریا، همه دریاست هنوز
بینی دو جهان را چو حقیقت نگری
حق در دل دریا هویداست هنوز

شرح:

  • مصرع اول و دوم: وجود ما همچون سایه‌ی نوری از حقیقت الهی است و همان‌طور که موج از دریا جدا نیست، ما نیز از ذات الهی جدا نیستیم.
  • مصرع سوم و چهارم: درک حقیقت، وحدت هستی را نمایان می‌کند؛ همه چیز از خداوند نشأت گرفته و در اوج حقیقت، فقط اوست که باقی است.
  • پیام کلی: همه‌ی هستی، پرتویی از وحدت الهی است و جدایی از او توهمی بیش نیست.

۸. فراز عشق

عشق آمد و شور لامکانم دادند
جان را ز خیال جسم، جانم دادند
در وادی عشق گر قدم بردارم
هر لحظه هزار کهکشانم دادند

شرح:

  • مصرع اول و دوم: عشق الهی، سالک را از مرزهای مادی فراتر برده و جان او را از قید و بندهای دنیوی آزاد می‌کند.
  • مصرع سوم و چهارم: هر قدم در وادی عشق، راهی به بیکرانگی هستی می‌گشاید.
  • پیام کلی: عشق الهی، انسان را از حدود جسمانی فراتر برده و او را در بی‌کرانگی معنا غرق می‌کند.

۹. نفس

این نفس به تاریکی و طغیان باشد
غافل ز خدا، اسیرِ شیطان باشد
هر لحظه فریبم دهد و سرگردان
در بندِ هوا، همیشه نالان باشد

شرح:

  • نفس اماره موجودی سرکش است که انسان را از خدا دور و اسیر وسوسه‌های شیطانی می‌کند.
  • پیام کلی: تنها با کنترل نفس و تزکیه می‌توان از سرگردانی و ناآرامی نجات یافت.

۱۰. سیر و سلوک

در وادی نور، عقل سرگردان است
در خلوت عشق، غرق در ایمان است
هر کس که ز خود برید، آزاد شود
آن یار که فانی است، جاویدان است

شرح:

  • عقل در مسیر حقیقت به سرگردانی می‌افتد، اما عشق، انسان را در ایمان غرق می‌کند.
  • رهایی از نفس، آزادی و جاودانگی حقیقی را به همراه دارد.
  • پیام کلی: فنا در عشق الهی، راه رسیدن به بقا و جاودانگی حقیقی است.

اگر توضیح بیشتری نیاز دارید، بفرمایید!

 

نردبان سلوک - شرح هر مصرع

مصرع اول:

بگذر ز گناه، چون صفا پیدا شد

  • این مصرع نقطه‌ی آغاز سلوک روحانی را نشان می‌دهد. «بگذر ز گناه» دعوتی به توبه و پاکی است.
  • «چون صفا پیدا شد» یعنی با ترک گناه، صفای درون و طهارت قلب حاصل می‌شود.
  • واژه‌ی «چون» این پیام را دارد که صفا نتیجه‌ی مستقیم ترک گناه است.

مصرع دوم:

در وادی عشق، رهنما پیدا شد

  • این مصرع ورود به مرحله‌ی عشق الهی را بیان می‌کند.
  • «وادی عشق» اصطلاحی عرفانی است که به مرحله‌ای از سلوک اشاره دارد که فرد با عشق به حق گام برمی‌دارد.
  • «رهنما» به معنای راهنما یا مرشد، اشاره به کسی دارد که در این مسیر هدایتگر است؛ می‌تواند یک استاد، پیر، ولی خدا یا خود الهامات الهی باشد.

مصرع سوم:

بر پله‌ی اولِ سلوک عاشق

  • این مصرع نشان می‌دهد که فرد اولین گام را در مسیر عشق برداشته است.
  • «پله‌ی اول» اشاره به آغاز مسیر سلوک دارد که معمولاً با توبه و پاک‌سازی درون همراه است.
  • «سلوک عاشق» نشان می‌دهد که این مسیر، مسیر عشق الهی است، نه صرفاً زهد یا ریاضت خشک.

مصرع چهارم:

با توبه و اشک، کبریا پیدا شد

  • این مصرع نتیجه‌ی مسیر طی‌شده را بیان می‌کند: تجلی خداوند (کبریا).
  • «با توبه و اشک» تأکید دارد که راه یافتن به ذات کبریایی خداوند، از مسیر توبه و اشک ندامت می‌گذرد.
  • «کبریا پیدا شد» به این معناست که وقتی دل از زنگار پاک شد، حضور خداوند در قلب انسان متجلی می‌شود.

نتیجه‌گیری:

این رباعی سیر صعودی سلوک معنوی را در چهار مرحله نشان می‌دهد:

  1. ترک گناه و یافتن صفا
  2. ورود به وادی عشق و یافتن راهنما
  3. گام نهادن در مسیر سلوک عاشقانه
  4. رسیدن به شناخت و تجلی خداوند

این ساختار، هماهنگ با آموزه‌های عرفانی است و از نظر معنایی بسیار عمیق و زیباست.

 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 

باسمه تعالی

شرحی بر واژه عرفانی موح وحدت


موج وحدت
ما سایه‌ی نوریـم که پیداست هنوز
چون موج ز دریا، همه دریاست هنوز
بینی دو جهان را چو حقیقت نگری
حق در دل دریا هویداست هنوز

 

شرح و تفسیر رباعی «موج وحدت»

مصراع اول:

ما سایه‌ی نوریـم که پیداست هنوز

شرح:
در عرفان اسلامی، هستیِ مخلوقات نسبت به ذات الهی همانند سایه‌ای در برابر نور حقیقت است. یعنی ما حقیقت مستقلی نداریم، بلکه جلوه‌ای از نور اوییم. این مصراع اشاره دارد به اینکه وجود ما عین ربط به خداوند است و استقلالی از خود ندارد، اما همچنان این حقیقت برای اهل بصیرت آشکار و پیداست.

تفسیر:
از دیدگاه وحدت وجود، عالم هستی پرتوی از نور الهی است و اگرچه در مرتبه‌ای از کثرت جلوه می‌کند، ولی در اصل چیزی جز ظهور او نیست. "پیداست هنوز" اشاره به این دارد که این حقیقت همواره آشکار بوده و هست، هرچند غافلان آن را درک نمی‌کنند.


مصراع دوم:

چون موج ز دریا، همه دریاست هنوز

شرح:
موج از دریا جدا نیست، بلکه تجلی و تلاطم خود دریاست. اگرچه موج به نظر می‌رسد که موجودی مستقل است، اما در حقیقت همان دریا است. در اینجا انسان‌ها و مخلوقات به موج تشبیه شده‌اند و دریا نماد ذات الهی است.

تفسیر:
در عرفان، نسبت ممکنات به واجب‌الوجود مانند نسبت موج به دریاست. موج، هیچ وجود مستقلی ندارد و فقط ظهوری از دریاست. به همین ترتیب، وجود ما چیزی جز تجلی‌ای از ذات الهی نیست، حتی اگر در ظاهر به نظر برسد که مستقل هستیم. این دیدگاه با آموزه‌های ابن عربی و سایر عرفای بزرگ درباره‌ی وحدت وجود هماهنگ است.


مصراع سوم:

بینی دو جهان را چو حقیقت نگری

شرح:
اگر نگاه انسان از سطح ظاهر فراتر رود و با چشم حقیقت‌نگر (بصیرت عرفانی) به جهان بنگرد، دیگر دوگانگی و کثرت را نخواهد دید. او همه‌ی هستی را یک حقیقت یگانه خواهد یافت.

تفسیر:
"دو جهان" می‌تواند اشاره به عالم ماده و عالم معنا یا دنیا و آخرت داشته باشد. در دیدگاه عرفانی، همه‌ی عوالم هستی، ظهور و تجلی واحدی از حقیقت مطلق‌اند. اگر شخص به مرحله‌ی کشف حقیقت برسد، تفاوت میان ظاهر و باطن، جسم و روح، دنیا و آخرت برای او از میان می‌رود و همه را جلوه‌ای از حقیقت واحد می‌بیند.


مصراع چهارم:

حق در دل دریا هویداست هنوز

شرح:
"حق" در اینجا به معنای ذات الهی است. دریا، که نماد هستی مطلق است، همواره خداوند را در دل خود آشکار دارد. گرچه موج‌ها (موجودات) می‌آیند و می‌روند، اما دریا (ذات الهی) همواره باقی و پایدار است و حق در آن آشکار است.

تفسیر:
این مصراع به جاودانگی حقیقت الهی اشاره دارد. ممکنات فانی‌اند، اما حقیقت خداوندی همیشه آشکار است. اهل معرفت، حتی در کثرات و حجاب‌های دنیوی، حضور خداوند را می‌بینند. بنابراین، این مصراع تأکیدی بر همان مفهوم "وحدت در کثرت" و "کثرت در وحدت" است که اساس عرفان اسلامی را تشکیل می‌دهد.


جمع‌بندی کلی:

این رباعی یکی از زیباترین بیان‌های وحدت وجود است که در آن موج و دریا به عنوان تمثیلی از نسبت میان ممکنات و ذات حق به کار رفته‌اند. این بیان کاملاً با آموزه‌های عرفانی مانند نظریه‌ی وحدت وجود ابن عربی و مکاتب عرفانی اسلامی هم‌خوانی دارد.

پیام کلی شعر:

  • همه‌ی هستی پرتوی از نور الهی است.
  • موج، که به نظر می‌رسد مستقل است، در حقیقت همان دریاست.
  • اگر نگاه ما حقیقت‌نگر شود، کثرت را کنار زده و یگانگی را خواهیم دید.
  • ذات الهی همیشه در هستی آشکار است، حتی اگر بسیاری از چشم‌ها آن را نبینند.

موج وحدت در عرفان اسلامی

۱. تعریف کلی موج وحدت

اصطلاح موج وحدت در عرفان اسلامی به معنای تجلی و ظهور حقیقت واحد الهی در عالم کثرت است. بر اساس این دیدگاه، تمام هستی چیزی جز پرتوی از نور وحدت مطلق نیست و کثرات جهان همانند امواجی از دریای بی‌کران الهی‌اند. این مفهوم بر مبنای وحدت وجود استوار است که در عرفان نظری، به‌ویژه در اندیشه‌های ابن‌عربی، نقش محوری دارد.

عرفا بر این باورند که تمام موجودات تنها سایه‌هایی از وجود حقیقی حق تعالی هستند و همان‌طور که موج از دریا جدا نیست، عالم نیز چیزی جز تجلیات ذات الهی نیست. سالک در سیر و سلوک عرفانی خود باید از حجاب کثرات عبور کند و به درک حقیقت وحدت نائل آید، یعنی موج را نه مستقل، بلکه عین دریا ببیند.


۲. موج وحدت و حقیقت هستی

در عرفان اسلامی، وجود مطلق و حقیقی تنها از آن خداوند است. سایر موجودات از خود استقلالی ندارند، بلکه مظاهری از حقیقت واحد الهی‌اند. ابن‌عربی در فصوص‌الحکم و فتوحات مکیه تأکید می‌کند که حق در همه‌چیز متجلی است و عالم چیزی جز آیینه‌ای برای نمایش اسماء و صفات الهی نیست.

به زبان ساده، اگر دریا را حقیقت مطلق بدانیم، امواج همان جلوه‌های گوناگون آن هستند. امواج ممکن است به ظاهر متفاوت به نظر برسند، اما همه از یک حقیقت سرچشمه می‌گیرند و هیچ‌گاه از دریا جدا نیستند. این همان موج وحدت است که در آن کثرات از نظر سالک محو می‌شوند و وحدت حقیقی آشکار می‌شود.


۳. موج وحدت و شهود عرفانی (سلوک سالک)

سیر و سلوک عرفانی مسیری است که در آن سالک از حجاب‌های کثرت عبور کرده و به حقیقت وحدت می‌رسد. این سلوک را می‌توان در سه مرحله خلاصه کرد:

  1. عالم کثرت (تمایز موج از دریا): در این مرحله، انسان خود را جدا از حقیقت مطلق می‌بیند و به تفاوت‌ها و دوگانگی‌ها توجه دارد.
  2. فنا در وحدت (شناخت یگانگی امواج با دریا): در این مرحله، سالک متوجه می‌شود که همه‌چیز از حقیقت واحدی سرچشمه می‌گیرد و کثرات صرفاً تجلیاتی از وحدت هستند.
  3. بقا بعد از فنا (زیستن در موج وحدت): پس از رسیدن به شهود وحدت، سالک به مقام بقای بالله می‌رسد، یعنی در عین آنکه در عالم کثرت است، اما حقیقت وحدت را در همه‌چیز می‌بیند.

عرفا این حالت را با تعابیری چون قطره‌ای که به دریا می‌پیوندد، شمعی که در خورشید محو می‌شود، و موجی که در دریا آرام می‌گیرد توصیف کرده‌اند.


۴. موج وحدت در اشعار عرفانی

مفهوم موج وحدت در ادبیات عرفانی فارسی جایگاه ویژه‌ای دارد. مولانا، حافظ، عطار و دیگر شاعران بزرگ بارها به این حقیقت اشاره کرده‌اند:

مولانا:
چون که بی‌رنگی اسیر رنگ شد / موسئی با موسئی در جنگ شد
(اشاره به اینکه در عالم کثرت، اختلاف و دوگانگی پدیدار می‌شود، اما حقیقتِ همه یکی است.)

حافظ:
هرگز نمیرد آنکه دلش زنده شد به عشق / ثبت است بر جریده عالم دوام ما
(سالکی که به عشق الهی رسد، در وحدت حق باقی خواهد ماند.)

عطار:
چون موج به دریا نگر، ای جان و ببین / کاین جمله جهان هیچ نیرزد به یقین
(به موج و دریا نگاه کن تا دریابی که همه‌چیز در برابر وحدت الهی ناچیز است.)


۵. موج وحدت و وحدت شهود

یکی از مباحث مهم عرفان، تفاوت میان وحدت وجود و وحدت شهود است:

  • وحدت وجود (دیدگاه ابن‌عربی): همه‌چیز در حقیقت، وجودی واحد دارد و عالم کثرات چیزی جز تجلیات حق نیست.
  • وحدت شهود (دیدگاه صوفیان نقشبندی): تنها هنگام شهود عرفانی، انسان احساس می‌کند که همه‌چیز یکی است، اما پس از بازگشت به حالت عادی، تفاوت‌ها و کثرات دوباره ظاهر می‌شوند.

مفهوم موج وحدت بیشتر با وحدت وجود سازگار است، زیرا در این دیدگاه، کثرات چیزی جز ظهورات حقیقت واحد نیستند.


۶. نتیجه‌گیری

موج وحدت در عرفان اسلامی بیانگر این حقیقت است که تمام هستی چیزی جز تجلیات نور الهی نیست. همان‌طور که امواج در حقیقت از دریا جدا نیستند، جهان نیز جزئی از وحدت مطلق الهی است. سالک با عبور از مراتب سلوک و رسیدن به شهود وحدت درمی‌یابد که در اصل نه دوگانگی‌ای وجود دارد و نه انفصالی، بلکه همه چیز جلوه‌ای از حقیقت واحد است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده موج وحدت

باسمه تعالی
قصیده
موج وحدت

ما سایه‌ی نوریـم که پیداست هنوز
چون موج ز دریا، همه دریاست هنوز
 

بینی دو جهان را چو حقیقت نگری
حق در دل دریا هویداست هنوز

 

هر ذرّه که در سینه‌ی هستی بتپد
نوری ز همان مبدأ بالاست هنوز

 

خورشید اگر پرده ز رخ برفکند
تابندگی‌اش از ازل‌آراست هنوز
 

در وادی هستی چو قدم بگذاری
یک جلوه ز رویش به تماشاست هنوز

 

هر نقش که در عالم هستی بینی
از جلوه‌ی آن دوست، پدیداست هنوز

 

چون سایه به خورشید بمانَد وجود
آن نور در این دیده هویداست هنوز
 

یک لحظه ز یادش نتوان غافل شد
چون نور رخش در همه پیداست هنوز
 

این نقش مجازی که به عالم گذرد
آن سایه ز رخسار خداست هنوز
 

هر کس که حقیقت به دلش جلوه نمود
در سینه‌ی خود عشق یکتاست هنوز

 

 

در هر نفسی جلوه‌ی او جاری شد
این زمزمه در عالم بالاست هنوز
 

هر ذرّه که بر خاک در افتد ز جان
در حلقه‌ی هستی به تولاست هنوز
 

خورشید حقیقت ز پس پرده‌ی غیب
بر دیده‌ی بیدار، هویداست هنوز
 

آن قطره که از خویش فنا می گردد
از عشق بقا، محو و یکتاست هنوز
 

هر دیده که از پرده‌ی اوهام رهید
نور ازلی در دل بیناست هنوز

 

آن کس که شود غرقِ سرابِ هستی
از معرفت دوست، چه سوداست هنوز؟
 

بیدار شو از خواب و حقیقت بنگر
این زمزمه در سینه‌ی داناست هنوز
 

هر ذره که در بحر عدم گم گردید
آیینه‌ی آن گنجِ والاست هنوز

برخیز ز غفلت که درین باغ وجود
هر برگ، پیام از رخ زیباست هنوز
 

در دیده‌ی بیدار، نماند شب و روز
خورشید همان مشعل بیناست هنوز

 

هر موج که برخاست ز دریا، نَبُوَد
جز جلوه‌ای از ذات که برجاست هنوز
 

بیگانه ز جان کیست؟ همان سایه‌ی وهم
در وادیِ تردید و خطا است هنوز

 

بگذر ز خود و در دل دریا نگر
این نغمه‌ی توحید، چه شیواست هنوز

 

تا دیده‌ی ما در طلب روی خداست
عالم همه مست از میِ تقواست هنوز


 

بیدار شو از خوابِ عدم، ای غافل
هر ذره به تسلیم و تمناست هنوز



 

ای رهرو سرگشته که حیران شده‌ای
عالم همه غرق نورِ بیناست هنوز
 

هر جا  نگری جلوه‌ی معشوق عیان
کز نور رخش، گنبد میناست هنوز

 

هر لحظه که از خویش رها می‌ گردی
بنگر که چه سرّی به تماشاست هنوز
 

افلاک ز هر جلوه‌ی حق مست شود
هر ذره در این بزم، شکیباست هنوز

بنگر که در این وادی پُر شور " رجالی"
یک راز نهان در دل دریاست هنوز



 

سراینده
دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

 

بسمه تعالی

شرحی بر واژه عرفانی فراز  عشق


فراز عشق
عشق آمد و شور لامکانم دادند
جان را ز خیال جسم، جانم دادند
در وادی عشق گر قدم بردارم
هر لحظه هزار کهکشانم دادند


شرح و تفسیر هر مصرع از رباعی "فراز عشق":


1. عشق آمد و شور لامکانم دادند

  • شرح: در این مصرع، شاعر به ورود عشق به دل اشاره می‌کند. عشق به‌عنوان یک نیروی متعالی، تمام وجود شاعر را فرا می‌گیرد و شور و شوقی بی‌پایان در او ایجاد می‌کند. "لامکان" به‌معنای فراتر از مکان و محدودیت‌های مادی است، یعنی عشق باعث می‌شود که انسان از مرزهای زمان و مکان فراتر رود و به جهانی بی‌حد و مرز وارد شود. این شور ناشی از عشق، انسان را به سمت غایات عالی‌تر و معانی متعالی سوق می‌دهد.

2. جان را ز خیال جسم، جانم دادند

  • شرح: در این مصرع، شاعر بیان می‌کند که عشق باعث می‌شود که او از قید جسم و مادیات رها شود. "خیال جسم" اشاره به دنیای مادی و دنیای ظاهری انسان دارد که در آن فرد تنها به جسم خود توجه می‌کند. اما وقتی عشق وارد دل می‌شود، انسان از این جهان مادی جدا می‌شود و حقیقت "جان" را که فراتر از جسم است، درک می‌کند. در واقع، عشق جانِ حقیقی انسان را آشکار می‌سازد و او را از سطحی‌نگری و مادیات به عمق معنوی و روحانی می‌برد.

3. در وادی عشق گر قدم بردارم

  • شرح: "وادی عشق" به مسیری معنوی و روحانی اشاره دارد که انسان در آن در جستجوی حقیقت و خداوند است. در اینجا، شاعر اشاره دارد که وقتی در مسیر عشق قدم می‌گذارد، راهی پر از فراز و نشیب‌ها پیش رو دارد. "وادی" به معنای سرزمین یا مسیر است و در عرفان، اشاره به سفر روحانی انسان دارد که با عشق آغاز می‌شود. بنابراین، "قدم بردارم" به معنای شروع یا ادامه سفر عرفانی و جستجو در عمق حقیقت است.

4. هر لحظه هزار کهکشانم دادند

  • شرح: این مصرع به تصویر زیبایی از بی‌نهایت و عظمت عشق اشاره دارد. در عرفان، عشق به‌عنوان یک نیروی بی‌پایان و بی‌کرانه در نظر گرفته می‌شود که انسان را در هر لحظه به سوی گنجینه‌های جدید از معرفت و حقیقت رهنمون می‌کند. "هزار کهکشان" نماد بی‌پایانی و تنوع بی‌شماری است که در دل عشق نهفته است. در حقیقت، هر لحظه که انسان در مسیر عشق پیش می‌رود، دریچه‌های جدیدی از حقیقت و تجربه‌های معنوی به روی او گشوده می‌شود، همچون کهکشان‌هایی که به سوی انسان کشش دارند.

نتیجه‌گیری کلی:
این رباعی به‌طور کلی بیانگر تاثیرات شگرف عشق الهی بر وجود انسان است. عشق باعث رهایی از محدودیت‌های دنیوی، گشودن دروازه‌های جدید معرفت و حرکت در مسیر حقیقت می‌شود. تصویر کهکشان‌ها و مفاهیم "لامکان" و "جان" در این شعر، همگی نشان‌دهنده عظمت و بی‌کرانی عشق الهی و سیر در مسیر معنویت است.

 

فراز عشق در عرفان اسلامی به مراحل و مراتب رشد روحانی عاشق در مسیر وصال الهی گفته می‌شود. این مفهوم ارتباط عمیقی با سلوک عرفانی دارد و نشان‌دهنده‌ی حرکت عاشق از عشق مجازی به عشق حقیقی، از نفس به عقل، و از عقل به قلب است. هر فراز، سالک را از یک سطح معرفتی و روحانی به سطحی بالاتر می‌برد و او را به حقیقت عشق نزدیک‌تر می‌کند.

۱. جایگاه فراز عشق در عرفان اسلامی

عرفان اسلامی، سیر سالک را سفری تدریجی و صعودی می‌داند که در آن عاشق باید از موانع عبور کرده و با تزکیه، معرفت و عشق الهی، به وصال حق نائل شود. این سیر که معمولاً در قالب سفرهای روحانی یا مقامات و احوال عرفانی توصیف می‌شود، شامل فرازهای مختلفی از عشق است که هرکدام سالک را از یک مرحله به مرحله‌ی بالاتر سوق می‌دهد.

این فرازها در آثار عارفانی چون مولانا، عطار، ابن‌عربی، حافظ و خواجه عبدالله انصاری با تعابیر مختلفی مانند سفرهای چهارگانه عرفانی، مراحل هفت‌گانه عشق، یا مقامات سلوک بیان شده‌اند.

۲. ویژگی‌های فراز عشق در عرفان اسلامی

الف) عبور از موانع نفس و شهوات

عشق در ابتدا آلوده به خودخواهی، تمنیات نفسانی و دلبستگی‌های دنیوی است. اما در هر فراز، عاشق از این قیود رها می‌شود و نفس را تحت سلطه‌ی عشق الهی درمی‌آورد.

ب) افزایش معرفت و شهود حقیقت

در هر مرحله، عاشق به معرفتی عمیق‌تر از حقیقت هستی و مقام الهی دست می‌یابد. هرچه پیش‌تر می‌رود، پرده‌های بیشتری از حقیقت کنار می‌رود و ادراک او روشن‌تر می‌شود.

ج) شدت گرفتن اشتیاق به وصال

با هر فراز، آتش عشق شعله‌ورتر می‌شود و سالک بیش از پیش در فراق معشوق می‌سوزد. این اشتیاق، او را از تعلقات دنیوی جدا کرده و به حقیقت نزدیک‌تر می‌کند.

د) آزمون‌های دشوارتر و ریاضت‌های سخت‌تر

هرچه سالک بالاتر رود، آزمون‌های او نیز سخت‌تر می‌شود. همچنان که ابراهیم خلیل (ع) برای عشق الهی، حاضر شد اسماعیل خود را قربانی کند، عاشق نیز باید وابستگی‌های خود را قربانی کند.

هـ) رسیدن به فنا و بقا

در بالاترین فرازهای عشق، سالک به فنای فی‌الله می‌رسد؛ یعنی هستی فردی و خودی را در معشوق محو می‌کند. در نهایت، در بقای بالله، او در خداوند باقی می‌ماند و به حقیقت وحدانی عشق نائل می‌شود.

۳. نمونه‌هایی از فراز عشق در عرفان اسلامی

۱. عشق مجازی به عشق حقیقی

در ادبیات عرفانی، عشق مجازی (عشق به انسان یا مخلوقات) گاه مقدمه‌ای برای عشق حقیقی (عشق به خداوند) است. سالک ابتدا دل در گرو عشق زمینی دارد، اما در فرازهای بالاتر متوجه می‌شود که عشق حقیقی تنها در خداوند است.

۲. سفرهای هفت‌گانه عشق

برخی عرفا عشق را به هفت منزل تقسیم کرده‌اند که هر یک، فرازی جدید در عشق است:

۱. طلب – آغاز حرکت به سوی معشوق
2. عشق – شعله‌ور شدن محبت الهی
3. معرفت – شناخت حقیقت و ذات معشوق
4. استغنا – بی‌نیازی از غیر خدا
5. توحید – مشاهده‌ی وحدت در هستی
6. حیرت – حیرانی در مقابل عظمت معشوق
7. فنا – محو شدن در ذات الهی

۳. نمونه در اشعار عرفانی

مولانا

مولانا در مثنوی و غزلیات شمس، عشق را نیرویی می‌داند که سالک را از زمین به آسمان می‌برد و او را به حق می‌رساند:

"عشق آمد و شد چو خونم اندر رگ و پوست"
"تا کرد مرا تهی و پر کرد ز دوست"

حافظ

حافظ نیز عشق را رمز تعالی روح می‌داند:

"در ازل پرتو حسنت ز تجلی دم زد"
"عشق پیدا شد و آتش به همه عالم زد"

عطار در منطق‌الطیر

در این کتاب، پرندگان نماد سالکان عشق هستند که برای یافتن سیمرغ (رمز حقیقت الهی) هفت وادی را طی می‌کنند که با فرازهای عشق همخوانی دارد.

۴. نتیجه‌گیری

فراز عشق در عرفان اسلامی حرکتی پویا و صعودی در مسیر معرفت و وصال حق است. هر فراز، عاشق را از تعلقات دنیوی دور کرده و به درک عمیق‌تری از حقیقت می‌رساند. این مسیر از طلب آغاز و به فنا و بقا ختم می‌شود، و هرچه عاشق پیش‌تر می‌رود، شعله‌ی عشق در او فروزان‌تر می‌شود.

شما تاکنون در سروده‌های خود مفهوم فراز عشق را چگونه بیان کرده‌اید؟ آیا در منظومه‌ی نیل وصال و بقا الی الله این مفهوم را به‌طور خاص بررسی کرده‌اید؟

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

در اینجا لیستی کامل‌تر از عرفای برجسته اسلامی همراه با یک اثر مهم از هرکدام آورده شده است:

عرفای قرون اولیه اسلامی

  1. حسن بصری (۲۱-۱۱۰ هـ)"رسائل و مواعظ" (مجموعه نامه‌ها و سخنان او)
  2. رابعه عدویه (۹۵-۱۳۵ هـ)"مناجات و اشعار" (منتخب از اقوال او)
  3. سفیان ثوری (۹۷-۱۶۱ هـ)"کتاب الزهد"
  4. ابراهیم بن ادهم (متوفی ۱۶۲ هـ)"حکایات و اقوال"
  5. معروف کرخی (متوفی ۲۰۰ هـ)"کلمات قصار"

عرفای قرون سوم و چهارم هجری

  1. بایزید بسطامی (۱۸۸-۲۶۱ هـ)"شطحیات بایزید"
  2. ابوالحسن خرقانی (۳۵۲-۴۲۵ هـ)"کلمات خرقانی"
  3. جنید بغدادی (۲۱۰-۲۹۷ هـ)"رسائل جنید"
  4. حسین منصور حلاج (۲۴۴-۳۰۹ هـ)"طواسین"
  5. شبلی نیشابوری (۲۴۷-۳۳۴ هـ)"حکایات شبلی"

عرفای قرون پنجم و ششم هجری

  1. ابوسعید ابوالخیر (۳۵۷-۴۴۰ هـ)"رباعیات و اسرار التوحید"
  2. شیخ احمد غزالی (۴۵۹-۵۲۰ هـ)"سوانح العشاق"
  3. خواجه عبدالله انصاری (۳۹۶-۴۸۱ هـ)"مناجات‌نامه"
  4. ابوحامد محمد غزالی (۴۵۰-۵۰۵ هـ)"احیاء علوم‌الدین"
  5. سید علی همدانی (۷۱۴-۷۸۶ هـ)"ذخیرة الملوک"

عرفای قرون هفتم و هشتم هجری

  1. فریدالدین عطار نیشابوری (۵۴۰-۶۱۸ هـ)"منطق‌الطیر"
  2. شیخ نجم‌الدین کبری (۵۴۰-۶۱۸ هـ)"فوائح الجمال و فواتح الجلال"
  3. محی‌الدین ابن عربی (۵۶۰-۶۳۸ هـ)"فصوص الحکم"
  4. مولانا جلال‌الدین بلخی (۶۰۴-۶۷۲ هـ)"مثنوی معنوی"
  5. شیخ سعدی شیرازی (۶۰۶-۶۹۱ هـ)"گلستان"
  6. شیخ محمود شبستری (۶۸۷-۷۲۰ هـ)"گلشن راز"

عرفای قرون نهم و دهم هجری

  1. عبدالرحمن جامی (۸۱۷-۸۹۸ هـ)"نفحات الانس"
  2. شاه نعمت‌الله ولی (۷۳۱-۸۳۴ هـ)"دیوان اشعار"

عرفای قرون یازدهم تا چهاردهم هجری

  1. ملا صدرا شیرازی (۹۷۹-۱۰۵۰ هـ)"اسفار اربعه"
  2. شیخ احمد سرهندی (۹۷۱-۱۰۳۴ هـ)"مکتوبات"
  3. سید حیدر آملی (۷۲۰-۷۹۴ هـ)"جامع الاسرار و منبع الانوار"
  4. سید علی قاضی طباطبایی (۱۲۸۲-۱۳۶۶ هـ)"شرح دعای سحر"
  5. علامه طباطبایی (۱۳۲۱-۱۴۰۲ هـ)"رسالة الولایة"

این لیست بخشی از مهم‌ترین عرفای اسلامی را در بر می‌گیرد. اگر به عرفای خاصی علاقه دارید یا توضیح بیشتری درباره آثارشان می‌خواهید، بفرمایید.

 

امام خمینی (ره) نیز در زمره‌ی عرفای اسلامی قرار می‌گیرد. ایشان علاوه بر جایگاه فقهی و سیاسی، دارای آثار متعددی در حوزه‌ی عرفان نظری و عملی هستند. یکی از مهم‌ترین آثار عرفانی ایشان:

"مصباح‌ الهدایة الی الخلافة و الولایة"

این کتاب به مباحث عمیق عرفان نظری درباره‌ی مقام خلافت و ولایت در نظام هستی می‌پردازد و از مهم‌ترین آثار عرفانی امام خمینی به شمار می‌آید.

دیگر آثار عرفانی ایشان عبارت‌اند از:

  • شرح دعای سحر
  • سرّ الصلاه (معراج السالکین و صلاة العارفین)
  • آداب الصلاة
  • تفسیر سوره حمد

امام خمینی در عرفان، پیرو مکتب ابن عربی و ملاصدرا بود و در آثارش به‌ویژه در کتاب مصباح‌ الهدایة، مبانی وحدت وجود را تبیین کرده است.

 

۱. آیت‌الله حسن‌زاده آملی (۱۳۰۷-۱۴۰۰ ش)

ایشان از برجسته‌ترین عارفان معاصر بودند که در زمینه‌های عرفان، فلسفه و تفسیر قرآن تألیفات متعددی داشتند. یکی از مهم‌ترین آثار عرفانی ایشان:

"هزار و یک کلمه"

این کتاب مجموعه‌ای از نکات عمیق عرفانی، فلسفی و اخلاقی است که به تبیین مراتب سلوک و معارف الهی می‌پردازد.

دیگر آثار عرفانی مهم:

  • "دروس معرفت نفس"
  • "شرح فصوص الحکم ابن عربی"
  • "عیون مسائل نفس و معاد"

۲. آیت‌الله جوادی آملی (متولد ۱۳۱۲ ش)

ایشان از شاگردان برجسته علامه طباطبایی و از بزرگ‌ترین عرفای زنده هستند. مهم‌ترین اثر عرفانی ایشان:

"رحیق مختوم"

این کتاب، شرح مفصلی بر فصوص الحکم ابن عربی است که در آن، مبانی عرفان نظری و سیر و سلوک عرفانی بررسی شده است.

دیگر آثار عرفانی مهم:

  • "عرفان در قرآن"
  • "ادب فنای مقربان"
  • "تسنیم" (تفسیر عرفانی قرآن)

۳. آیت‌الله بهجت (۱۲۹۵-۱۳۸۸ ش)

ایشان عارفی واصل و اهل سلوک عملی بودند که بیشتر به عرفان عملی و سیر و سلوک شخصی اهمیت می‌دادند و کمتر در زمینه عرفان نظری و نوشتن کتاب فعالیت داشتند. یکی از مهم‌ترین کتاب‌هایی که از سخنان ایشان گردآوری شده است:

"نکته‌های ناب"

این کتاب مجموعه‌ای از سخنان عرفانی و اخلاقی آیت‌الله بهجت است که شاگردان ایشان گردآوری کرده‌اند.

دیگر آثار مرتبط:

  • "زمزم عرفان" (سخنان ایشان در باب عرفان و سلوک)
  • "عرفان و عبادت"

آیت‌الله بهجت بیشتر اهل عمل به ذکر و مراقبه بودند و سلوک ایشان مبتنی بر تهجد، تقوا و ارتباط قلبی با خداوند بود.

 

، برخی از اساتید برجسته‌ی اخلاق و عرفان شیعه که در قید حیات بوده‌اند، عبارت‌اند از:

  1. آیت‌الله عبدالله جوادی آملی: ایشان از شاگردان برجسته‌ی علامه طباطبایی و امام خمینی بوده و در زمینه‌های فلسفه، تفسیر و عرفان تألیفات متعددی دارند.

  2. آیت‌الله سید محمدصادق روحانی: از مراجع تقلید شیعه که در زمینه‌های فقه، اصول و اخلاق فعالیت داشته و تألیفات متعددی دارند.

  3. حجت‌الاسلام شیخ رضا اصلانی: از شاگردان مرحوم شیخ علی سعادت‌پرور و حاج اسماعیل دولابی، که در زمینه‌ی اخلاق و عرفان فعالیت دارند.

 

آیت‌الله محمد ناصری دولت‌آبادی (۱۳۲۶–۱۴۰۲ ش) از عرفای معاصر و اساتید برجسته‌ی اخلاق در اصفهان بود. ایشان از شاگردان آیت‌الله بهجت و حاج شیخ مجتبی قزوینی بودند و در عرفان عملی، سیر و سلوک، و تهذیب نفس، توجه ویژه‌ای به نماز، دعا و توسل داشتند.

یکی از مهم‌ترین کتاب‌های گردآوری‌شده از سخنان ایشان:

"مواعظ آیت‌الله ناصری"

این کتاب شامل مجموعه‌ای از نکات اخلاقی، عرفانی و سیر و سلوکی ایشان است که شاگردان و نزدیکانشان گردآوری کرده‌اند.

دیگر آثار مرتبط:

  • "ره‌توشه سلوک"
  • "آداب نماز و انس با خدا"
  • "توصیه‌های اخلاقی"

ایشان در شهریور ۱۴۰۲ شمسی درگذشتند.

 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

هفت پرده ی غیب

باسمه تعالی
هفت پرده‌ی غیب

۱. حجاب نور
آن‌سوی تجلّی، نه کسی را گذر است،
هر دیده ز آن نور، چو دریا، حَجَر است.
چون شمع بسوزد همه را نور وصال،
اما دل ما بسته به زنجیرِ سر است.

۲. حجاب ظلمت
چشمی که ببیند رخ جانان را کو؟
در وادی شب، نور یزدان را کو؟
ما در قفس تیرگیِ خود هستیم
در محضر او، شوق پنهان را کو؟

۳. حجاب علم
علمی که نداند ره بیداری ما
بند است و نبرده است ره یاری ما
هر نکته که از غیب نیاید به وصال،
چون پرده کند محو، دل‌آزاری ما

۴. حجاب قدرت
هر کس که اسیر هوس و جان باشد،
محبوسِ غرورِ دل و حرمان باشد.
در حُجبِ قَدَر، چشم نبیند حق را،
آن کس که به خود تکیه‌ ی لرزان باشد.

۵. حجاب مشیت
آن راز که در پرده‌ی تقدیر بُوَد،
جز لطف خدا، کی به تغییر بُوَد؟
ما هر چه بکوشیم، نبینیم که چیست،
آن پرده ز حق، کی به تفسیر بُوَد؟
 

۶. حجاب ازلی
راز ازلی در دل شب گم
آیینه‌ی هستی ز عدم آغشته.

حجاب ازلی
ما سایه‌ی آن پرده‌ی دیرینه شدیم،
کز فهمِ وجود، محو آئینه شدیم
آیینه‌ی هستی ز عدم آغشته.
در پرده‌ی او محو و بی‌کینه شدیم.
 

۷. حجاب ابدی
رازی است که از پرده برون ناید هیچ،
حکمی است که از جان، فزون ناید هیچ.
ما در عدمیم، گرچه در هستی‌ایم،
کز پرده‌ی او، کس نگون ناید هیچ.

 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱۱/۲۸

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

هفت نام حق

باسمه تعالی
هفت نام حق

۱. الله
در عرصه‌ی هستی، تو خدایی، الله
بر عرش جلال خود، سمایی، الله
هر ذره به نور توست روشن، ای جان
در پرده‌ی وحدت تو نمایی، الله

۲. رحمان
ای چشمه‌ی لطف بی‌کران، ای رحمان
بر ما ز کرم گشوده‌ای، در احسان
در سایه‌ی مهر جاودانی، ای دوست
ما زنده به عشق و مهر تو، بی پایان


 

۳. رحیم
ما غرق کرم، در این جهان فانی
بی مهر تو نیست هیچ دل، نورانی
ای چشمه‌ی رحمتت، روان بر عالم
هر لحظه جهان ز لطف تو، تابانی
 

۴. قدوس
ذات تو مقدس است، بی‌چون و چرا
پاک از همه عیب، فارغ از شک و خطا
هر ذره ز نور تو درخشد در عرش
پاکی تو جلوه‌گر بود در دنیا
 

۵. حکیم
ای حکمت تو دلیل هر بود و نبود
در دست خداست، عالمی را موجود
هر حکم تو، آیتی ز عدل است و فلاح
نامت سبب رهایی از خوف و جحود

۶.ودود

ای عشق تو مایه‌ی حیات است همه
مهر تو دلیل کائنات است همه
هر جا که نشان از محبت بینم
بینم که تویی، که در نجات است همه

۷.صمد

آن دل که تو را شناخت، دل را چه کند؟
این جانِ نحیف و آب و گل را چه کند؟
جز وصل تو، هر چه هست، فانی گردد
بی مهر تو ای جان، اجل را چه کند؟


 

سراینده
دکتر علی رجالی
۱۴۰۳/۱۱/۲۸

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

هفت حقیقت وجود

باسمه تعالی
هفت حقیقت وجود

۱. عالم ماده
عالم ز قیود خود جدا نتوان شد
با قید علل  جا به جا نتوان شد
هر ذره به حکم جسم، پابند زمین
بی امر ازل ز خود رها نتوان شد

۲. عالم مثال
در وادیِ وهم، صورتی می‌بینم
بی جسم ولی حکمتی می‌بینم
عالم همه صورت است و بی‌صورت، او
من در همه جا، آیتی می‌بینم
 

۳. عالم عقل
چون نور ز پرده سر برون می‌آرد
با حکم یقین جهان فزون می‌آرد
در عالم عقل، جسم و صورت هرگز
آن نور، حقیقتی ز کون می‌آرد

۴. عالم روح
بی‌جسم، ولی ز جسم فرمان‌ران است
آزاد ز بند و قید، سرگردان است
روح است که جان را به سوی حق خواند
محو رخ دوست، جان جانان است
...
۵. عالم اسماء

هر نام ز نور ذات حق می‌آید
بی‌حد و کران، ز لامکان می‌آید
اسماء همه جلوه‌ ای ز حقند، ولی
هر اسم، به قدر درک جان می‌آید

۶. عالم ذات

هر چیز که هست، از او نشانی دارد
هر ذره ز نور او جهانی دارد
ذاتش که ورای هر خیال است و گمان
بی‌رنگ و نشان، کهکشانی دارد

۷. عالم حق

در پرده‌ی هستی‌اش جهان حیران است
بی‌چشم، ولی ز نور او تابان است
هر چیز که هست، از وجود او شد
او اول و آخر است، سبحان است

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی