باسمه تعالی
داستان اصحاب الرَّس
بخش نخست: آغاز آفرینش و قوم اصحاب الرّس
داستان منظوم «اصحاب الرّس»
مقدمه:
در آیات گوناگون قرآن کریم، سرگذشت اقوام پیشین به عنوان عبرت برای اهل ایمان آمده است. یکی از این اقوام، اصحاب الرَّس هستند که در چند سورهی قرآن به اجمال از آنان یاد شده است (از جمله: فرقان ۳۸، ق ۱۲، ص ۱۲). آنان قومی بودند که به جای پرستش خدا، درختی را پرستیدند و پیامبری از جانب خدا برای هدایتشان آمد، اما او را انکار کرده، به قتل رساندند. خداوند آنان را به عذابی عظیم گرفتار کرد؛ روایت مشهور آن است که خداوند آن قوم را در زمین فرو برد و اثری از آنان نماند جز چاهی تاریک که آن نبی را در آن افکندند.
در این منظومه، کوشیدهام داستان اصحاب الرَّس را در سه بخش، به زبان شعر و در وزن شاهنامهای (فعولن فعولن فعولن فعول) بسرایم. مقصود این است که عبرتها و پیامهای الهی نهفته در این داستان، به شیوهای دلنشین و آموزنده بیان شود. این داستان سه بخش دارد که در ادامه فهرست شده است.
فهرست:
بخش اول:
خاستگاه قوم الرَّس، پیامبری که به میانشان آمد، و سرپیچی آن قوم
۱. توصیف قوم و باورهای باطلشان
۲. پرستش درخت و انکار نبی
3. افکندن پیامبر در چاه
۴. شکایت نبی به خداوند
۵. آغاز قهر الهی
بخش دوم:
هلاکت قوم به فرمان خدا، نجات نبی، و عبرتهای تاریخی
۶. عذاب الهی و نابودی قوم
۷. نجات نبی از چاه
۸. مقایسه با اقوامی چون فرعون و ثمود
۹. تاکید بر سنتهای الهی در تاریخ
۱۰. دعوت به ایمان و پرهیز از ظلم
بخش سوم:
قیامت و بازتاب ظلم قوم الرّس در آن روز، پند برای مؤمنان
۱۱. سرنوشت قوم در روز قیامت
۱۲. گفتگوهای الهی با اصحاب الرَّس
۱۳. یادآوری فرصتهای از دست رفته
۱۴. سرنوشت نبی در بهشت
۱۵. نتیجهگیری نهایی و دعای پایانی
(۱ تا ۱۰۰)
۱. به نام خداوند جان و خرد
که از نور او خاک پیدا شُد
۲. خدایی که گرداند افلاک را
دهد جان و نیرو به املاک را
۳. ز قدرت پدید آمد آسمان
ز حکمت، زمین گشت آرامجان
۴. نهاد از کرم چشمه و جویبار
ز لطفش زمین شد پر از لالهزار
۵. برانگیخت مردی ز نسل بشر
که آورد پیغام حق در نظر
۶. به قومی رسید از سر قدر و مهر
که بودند غافل، اسیرِ سُفه
۷. درختی پرستید آن قوم گم
به جاه و به نخوت، چو گرگ و شُمّ
۸. درختی پر از سایه و برگ و بَر
که میخواندشان "ربّ"، آن بیخبر
۹. چو آمد نبی از ره راستی
بگفت این همه شرک و کاستی
۱۰. پرستش سزاوار آن داور است
که جان و خرد از وی و منظر است
۱۱. نبی گفت: ای قوم نادان و کور
که بر بت نهادهست دلهات نور
۱۲. خدایی که این سبزه و باغ داد
نه آن چوب بیجان و بیداد باد!
۱۳. بترسید از خشم پروردگار
ز طوفان قهرش، ز بیم و نهار
۱۴. ولی قوم، در کبر و نخوت شدند
ز بانگ نبی، سخت خشمآلوند
۱۵. بگفتند: این مرد، فتنهگر است
سخنهای او ز آتش و شر است
۱۶. نبی گفت: من حامل نور حقم
بدم در صف پاکجانان، فُقَم
۱۷. چو زین زَهر گفتار برجانش زدند
به آزار و طغیان، دگر آمدند
۱۸. کشیدند روزی نبی را به چاه
که بنهیم او را در این راهِ گاه
۱۹. نهادند او را به ظلم و فریب
در آن چاه تاریک، پر از نهیب
۲۰. نبی در دل چاه گفتا: اله!
که بیناست بر من تو در هر پگاه
۲۱. نبی را در آن ظلم، حق پاس داشت
ز تنگیِ چاهش، برون ساخت زشت
۲۲. ولی قوم، نشنید آن راز نور
بر افروخت آتش، زبانه ز دور
۲۳. گرفتند نبی را به زنجیر و بند
ز ناحق، برافروخت آتش بلند
۲۴. در آتش فتاد آن دلافروز مرد
که بر نور ایمان ز دل، میسترد
۲۵. نبی سوخت در شعلهی ظلم و کین
زمین گشت لرزان و آفاق زین
۲۶. خدا گفت: ای آسمان، خشم گیر
بگیر آن ستمکار بینام و پیر
۲۷. زمین، چاه را بلعید اندر شتاب
که قومش فرو رفت در اضطراب
۲۸. برآمد خروش از دل آن دیار
که عرش الهی بر آن شد دُمار
۲۹. ببارید آتش ز گردون فراز
بسوزید آن قوم پر شر و راز
۳۰. نماند از درخت و نهال و سراب
نماند از فغان جز حدیثِ عذاب
با کمال میل
ادامه بخش نخست: از بیت ۳۰ تا ۱۰۰
(وزن شاهنامهای: فاعلاتن فعلاتن فعلاتن فعلن)
۳۱. بر آن قوم آمد بلا چون شهاب
که بگریخت جان از سرِ فتح و باب
۳۲. چنان ناله خاست از دلِ چاه و خاک
که خاموش شد در جهان هر مغاک
۳۳. درختی که معبودشان بود و یار
بسوزید در شعلهی نابکار
۳۴. بگفتند: ای وای بر ما چه شد؟
کجا آن نجات و کجا آن سُرود؟
۳۵. نبی، زنده شد در دلِ خاک و خون
به فرمان یزدان، چنان رهنمون
۳۶. خدا داد او را مقام بلند
بر او کرد رحمت چو دریا فکند
۳۷. ولی قوم شد خاک و خاکسترند
که با حق و نور الهی، سِتند
۳۸. زمین را به ظلم، آلوده نمود
به افسانه و فتنه، پیموده بود
۳۹. چو خشم خدا بر ستم آشکار
شود کوه و صحرا همه داغدار
۴۰. نماند اثر از طغیان و کفر
نه از شهرشان ماند و نه از ظُفْر
۴۱. چو در چاه کردند آن پاکجان
نیایشکنان شد به سوی جهان
۴۲. بگفتا: خداوندا! داد کن
ز بیداد این قوم، فریاد کن
۴۳. ندا آمد از حضرت کردگار:
مزَن دم، که عدلم بود استوار
۴۴. شما را نه نار است و نه نور ناب
که بر خویش کردید راهی خراب
۴۵. ولی رحمتم پیش از قهرم بود
اگر اشک و آهی شود با سجود
۴۶. درِ عفو گشایم به روی نیاز
ببخشایم آن را که جوید فراز
۴۷. چو ظلمت گرفت آن زمینِ فسوس
فرو ریخت بر قوم، طوفان و سوس
۴۸. ز آتش، زمین گشت چون آهنی
فرو شد فلک در صفِ غمزنی
۴۹. نماند آن سپاه و نماند آن جَلال
فرو ریخت بنیاد ظلم و خیال
۵۰. به یک لحظه گشتند آن بدگمان
ز تخت ستم، بر زمین و نهان
۵۱. صدای عدالت ز بالا رسید
که این است پاداش ظلم و پَسید
۵۲. نگه کن به تاریخ این خاک پیر
که هر فتنهگر شد ز دنیا سیر
۵۳. نباشد بقا در جهان ستم
که در ظلم گردد دل و جان، دژم
۵۴. همان قوم «رَس» چون گذشتند ز حد
به خشم خداوند گشتند رد
۵۵. ندانست آن قوم سرگشتهدل
که فرمان خدا شد چو آتش، ز جل
۵۶. بگفتند: ما شاه و سردار ماست
ولی حکم یزدان، دگرگونه خواست
۵۷. نه تختی بماند و نه نام و ننگ
نه از زر، نه از زور، نه تیر و سنگ
۵۸. نماند آن بناهای فخر و غرور
نه از قصر ماند و نه از راه دور
۵۹. همه خاک گشتند و افسانهای
برای عبرت در زمانهای
۶۰. اگر بشنوی داستان «رَس» این
ز دل دور دار آن غرور و یقین
۶۱. نبی کرد دعوت به سوی خدا
ز راه یقین و ز راهِ صفا
۶۲. چو بگریختند از صدای امید
به چاه جفا، جان خود را کشید
۶۳. چنان شد زمین در میان درون
که شد شعلهی قهرِ حق رهنمون
۶۴. نبی با خدای خود اندر سِپاس
بگفتا: تویی آفرینششناس
۶۵. تویی که دهی عزت بندگان
که گردند از نور تو جاودان
۶۶. خدا گفت: این است تقدیرِ خلق
که هرکس به من شد، نیابد شقَلق
۶۷. ولیکن چو مردم شوند اهل شر
بریزم بر آن قوم طوفان و شر
۶۸. گذشتم ز قوم نوح نبی
ز عاد و ثمود آن یلان غبی
۶۹. گذشتم ز قارون و فرعون و نمر
که گم گشت هر کِی بدیدم ستم
۷۰. شما نیز رفتید در راهشان
شدید از غضب سوزد آگاهشان
۷۱. کنون از شما ماند نامی سیاه
که بر چاه رفتید در هر پگاه
۷۲. ندانست آن قوم گمگشتهدل
که نفرین حق شد بر ایشان جُعل
۷۳. نماندند در شهر خود جز غبار
جز افسانهای تلخ و پر اضطرار
۷۴. ز دانش، نبی را خدا داد نور
که تا راه بندد به هر فتنهگور
۷۵. ولی قوم، چشم و دلش کور بود
که در چاه ظلمت چو گور بود
۷۶. نخواستند از مهر حق بهرهای
که کردند بد نام او را رهی
۷۷. ز کردار زشت و ز گفتار بد
فرو رفت جانشان در آتش، مُد
۷۸. نماند از آنان نشان و نشان
جز آن چاه تاریک و بیجان جان
۷۹. در آن چاه افتاد نفرین حق
که گشتند در خاک، بیجان و دق
۸۰. شد آن چاه، گورِ تمام ستم
که ماند از برای تو ای محترم
۸۱. اگر دل سپارد به حق، جان شود
ز ظلمت برون، سوی ایمان شود
۸۲. ولی هر که دل داد بر کفر و جور
شود غرقِ دریا چو در خاک گور
۸۳. خدا کرد این قصه بر ما عیان
که باشیم بیدار در این جهان
۸۴. نبیان فرستاد، بسیار بار
که آید به دل نور یزدانشمار
۸۵. ولیکن بشر در غرور و هوی
نداند که آید قضا از سوی
۸۶. چو اصحاب رَس را خدا کرد خوار
که بستند دل بر درخت و نَدار
۸۷. چو سوخت آن درخت، شدند خفی
فرو شد تنشان در شعله و نی
۸۸. خدا داد وعده به پاکان دل
که بخشد به آنان صفا بیخلل
۸۹. و هر که به طغیان رود در زمین
شود خوار و بیجان و بیآفرین
۹۰. مبادا دلت سوی ظلمت رود
که در ظلمت آخر شود بینمد
۹۱. تو ای بندهی پاک و یزدانپرست
بدان قصهی رَس، به جان کن به دست
۹۲. که آن قوم، اسیرِ جهالت شدند
ز بند هوا و غرورت فکند
۹۳. و ما را خدا داد این قصه را
که گیریم از آن نور و از آن صفا
۹۴. نبی کرد دعوت، ولی قوم کور
ندیدند آن مهر و رحمت ز دور
۹۵. چنان گم شدند اندر آن چاه شوم
که ماندند افسانه در عهد قوم
۹۶. اگر اهل ایمان شوی، زندهای
و گر نه، چو آنان در افکندهای
۹۷. مبادا شوی از سپاه ستم
که آنان شدند در عذاب و دژم
۹۸. به یاد آر آن چاه و آن ظلم و قهر
که گردی ز دامان حقوند، بهر
۹۹. در این قصه باشد هزاران پیام
که ناید به جز اهل دل در کلام
۱۰۰. چو خواهی بمانی ز قهر خدا
ره عشق بگزین، نه راه هوا
۱۰۱. در این قصه شد راز بسیار باز
که بر ما رساند از آن سوز و ساز
۱۰۲. خداوند، بر خلق، بخشنده است
ولی قهر او چون که آید، شکست
۱۰۳. سزد گر بترسی ز عدل و کمین
که گردی رهیده ز فتن در زمین
۱۰۴. نبینی به تاریخ، جز این نشان
که با حق، نپاید سر و داستان
۱۰۵. همان قوم عاد آنچنان شد به باد
که نشنیدهای جز ز تازی ز یاد
۱۰۶. ثمود آن قبیلهی گردنکشان
به نافرمانی شدند بینشان
۱۰۷. چو قارون که از گنج مغرور شد
به خاک سیه زین سبب دور شد
۱۰۸. فرعون آن ستمگر به تخت و تاج
نماندش بقا جز سخنهای باج
۱۰۹. نمرود، که پنداشت خود پادشاست
بشد در دل خاک، بیسر و پاست
۱۱۰. چنین است تقدیر اهل غرور
که افتند در چاه ظلمت، صبور
۱۱۱. همان قوم «رَس» از نبی روی تافت
به ناحق، به کشتن نبی دل شتافت
۱۱۲. درختی پرستیدند، بیفکر و شور
که در سایهی آن شدند اهل گور
۱۱۳. چو آمد پیامآور از سوی حق
نخواندند جز کین و زهر و شقاق
۱۱۴. نکردند دل را به ایمان سپار
که بستند دل بر درختی نگار
۱۱۵. خدا گفت: اینان سزاوار کیست؟
که نفرین بر آن قوم بدخو نویست
۱۱۶. چو افکند نبی را در آن چاه ژرف
خداوند، بگرفت دامن ز حرف
۱۱۷. ندا آمد از عرش، با نور ناب
که این قوم گردد اسیر عذاب
۱۱۸. فرو رفت چاه و زمین شد دو نیم
که ناپاک شد آن دیار از گلیم
۱۱۹. نماند از درختی که معبودشان
بود، جز سرابی تهی در فغان
۱۲۰. بسوزید آن شاخهی پر غرور
که پنداشتندش چو ماه و چو نور
۱۲۱. نبی کرد آن قوم را آگهی
که بگریز از این ظلم و ظلمتگهی
۱۲۲. نپذرفت آن قومِ بیراه و دین
که جان شد به چاهِ گنه، آخرین
۱۲۳. خداوند، آن قومِ سرکش گرفت
به دستان قدرت، زمینشان شِکفت
۱۲۴. چو گمگشتگانِ ره ظلم و شَر
ندیدند جز دوزخ و دردسر
۱۲۵. از ایشان نماند اثری در زمین
جز آن چاه ظلم و صدای حزین
۱۲۶. چنان چاه، گور تمام ستم
که در او فرورفت آن قوم غم
۱۲۷. بگو ای پسر! این سخن یاد گیر
که با ظلم، ناید به کس عمر دیر
۱۲۸. در این خاک، تاریخ پر ماجراست
که هریک نشان از ره خداست
۱۲۹. نخوانی چو در دفتر روزگار
به کیسه فتد عقل تو شرمسار
۱۳۰. پیامآوران آمدند از خدا
که سازند دل را پر از کیمیا
۱۳۱. یکی گفت: در راه حق پای نه
دگر گفت: زین ظلم بگریز، به
۱۳۲. ولی قوم، با کین و با جور و مکر
نشنیدند زان پاکمردان، ذکر
۱۳۳. نبی گفت: ای قوم، سوی خدا
بیاویز و بگذار این ناروا
۱۳۴. نبی گفت: در این درختی که هست
نه جان است، نه نفع و نه سوی دست
۱۳۵. پرستش سزاوار آن داور است
که خالق، ز نور و ز بحر و سر است
۱۳۶. نشنید آن قومِ خودبین و کور
بجز بانگ طبل و خروش غرور
۱۳۷. گرفتند نبی را به تهمت و جور
بکشتندش از خشم و ز آتش و زور
۱۳۸. بگفتند: این مرد، بُوَد فتنهگر
بگیرید و آویز، زو کار بَر
۱۳۹. بگفتند: بس سیرت ما شکست
که بندد ره ما، ز ما دین به دست
۱۴۰. به چاهی سیهفام و بیروشنی
فکندند او را، به تزویر و کِی
۱۴۱. ولی حق، نبی را نگه داشت باز
که بر او گشاید درِ مهر و راز
۱۴۲. نبی گفت: یا رب! به دادم رسَند
که افتادم از ظلمشان در کمند
۱۴۳. خداوند گفت: ای نبی با صفا!
که باشی تو پاینده با ما بقا
۱۴۴. ز تو یاد داریم، در آن ظلمگاه
نگر باش با ما، که آید پناه
۱۴۵. نبی شد برون از دل آن شکن
که بشکست ظلم و گشود آن سخن
۱۴۶. خدا بر سر قوم، عذابی فروخت
که بر باد رفتند و آتش بسوخت
۱۴۷. همان لحظه شد هر چه داشتند ناب
بجز ناله و آه و اشکِ عذاب
۱۴۸. درختی که معبودشان بود و نور
بسوزید و شد خاک و خاکش غرور
۱۴۹. چو سوخت آن درخت، نماند آن نبی
که باشد به زنجیر جور و نبی
۱۵۰. خداوند، او را به عرش آورد
به باغ بهشت و به مهر آورد
۱۵۱. ولی قوم، در قعر دوزخ فتاد
ز ناحق، ز ظلم، از غرور و فساد
۱۵۲. تو ای بنده! از «رَس» پند آموز کن
به عدل و به انصاف، جان روز کن
۱۵۳. نباشد بقا بر ره کفر و کین
که باشد عذابش چو کوه، آفرین
۱۵۴. خداوند فرمود: در هر زمان
بر انگیختم بندگان در میان
۱۵۵. به هر قوم دادم پیامآورم
که بنماید آن راه و آن جوهَرم
۱۵۶. ولی آن ستمکار گمراه و پست
نپذرفت آن راه و از حق شکست
۱۵۷. چو فرعون و قارون و آن «رَس» پُر از
غرور و هوس، زخم خوردند بس
۱۵۸. نگه کن که باشد در این کاروان
هزاران هزار از بشر، بیامان
۱۵۹. چو در ظلم رفتند و در جور و شر
بشد کارشان بیکفن و تبر
۱۶۰. نماند از فخر و ز قدرت، نشان
که قهر خداوند شد در میان
۱۶۱. در این قصه بینش بود بر بشر
که بیدار گردد ز کبر و خطر
۱۶۲. مبادا شوی مثل آن قوم شوم
که گم گشت جانشان در آن ظلم و بوم
۱۶۳. تو ای اهل دل! سوی یزدان برو
به نور نبیان دل و جان سپو
۱۶۴. که اصحاب رَس گشت عبرت، نه فخر
که رفتند در چاه ظلمت، چو صخر
۱۶۵. ز کردارشان، بر زمین داغ ماند
دل اهل عالم از آن آه، ماند
۱۶۶. تو با حق بمان، گر بخواهی نجات
که با او شود نور دل در حیات
۱۶۷. نبیان همه آمدند از خدا
به دلها رسانند مهر و وفا
۱۶۸. ولی هر که پنهان کند راه نور
شود خوار، گردد به دنیا غرور
۱۶۹. تو بیدار شو، از دل آن قصهها
بگیر از نبیان، ره آشنا
۱۷۰. که باشند چراغ هدایتگران
برون آوری از دلت خاک و نان
۱۷۱. چو اصحاب رَس رفتند از گناه
به چاه، به دوزخ، به وادیِ آه
۱۷۲. خدا گفت: اینان چو برگند و خار
که دورند از مهر آن کردگار
۱۷۳. و ما را ز آن قصه عبرت دهند
که هر ظلم، سر در زمین بشکند
۱۷۴. نبی گفت: هرگز نرو سوی جور
که قهر خدا آید از سوی دور
۱۷۵. مبادا شوی از ره فتنهجوی
که گم گشته باشد دلت، بیوضو
۱۷۶. نبیان همه مهر خدا را پیام
که از نور یزدان بگیرند کام
۱۷۷. ولی گر نبینی، تو باشی سیاه
که ظلمت شود سرنوشتت، گواه
۱۷۸. خداوند در چاه قوم «الرّس»
نشان داد قهری ز لطف و ز بس
۱۷۹. که باشد جهان جای عبرت نگر
که ناید به جز از ره حق، ظفر
۱۸۰. تو از چاه ظلمت، برون آی زود
بگیر از نبیان، ره مهر و سود
۱۸۱. نبی کرد فریاد در قعر چاه
که ای دادرس، ای خدای پناه
۱۸۲. خدا گفت: تو را نجاتی دهم
به دشمن تو، آفتی بد دهم
۱۸۳. نبی از دل چاه، بیرون شدی
چو خورشید از ظلمت افسون شدی
۱۸۴. به بالا رسانید حق آن رسول
که بر بندگان شد چو ماه و فُضول
۱۸۵. ولی قوم ماندند در قعر خاک
به قهری عظیم و به سوز و هلاک
۱۸۶. تو ای مرد حقجو، بگیر این سرود
که با حق بمانی، شوی بیحدود
۱۸۷. در این قصه، معنای بسیار هست
که دل را کند پاک و تن را شکست
۱۸۸. ز طغیان بپرهیز، از جور و خشم
که آید ز ظلمت به جانت زخم
۱۸۹. خداوند در قهر، دیرینهخوست
ولی چون بیاید، چو دریای دوست
۱۹۰. چو دریای قهرش بجوشد، فناست
همه آنچه در ظلم باشد، قَباست
۱۹۱. ز اصحاب رَس ماند آوا و دود
که عبرت بود بر دلانِ وجود
۱۹۲. نماند از غرور آن گروهی نشان
جز آن چاه و خاک و فغان و نهان
۱۹۳. نبی شد به بالا، به نور و به مهر
که گم شد ز نامش نه جور و نه قهر
۱۹۴. تو هم گر بخواهی به بالا رسی
ره ظلم بگذار، بر حق بسی
۱۹۵. خداوند این قصه آورد باز
که بیدار گردی، شوی سرفراز
۱۹۶. نبیان همه شمع راه خدا
که روشن کنند از دل، این کجا
۱۹۷. به اصحاب رَس شد عذاب آشکار
که ماندند در خاک بیاعتبار
۱۹۸. نماند از ستم جز سیاهی و درد
نماند آن سکه، نه آن بزم و فرد
۱۹۹. تو با عدل و ایمان بمان ای عزیز
که باشد برای تو آن رستخیز
۲۰۰. وگرنه چو اصحاب رَس، خاک شو
به چاه هوا، غرق و بیپاک شو
با جان و دل
۲۰۱. به روزی که گردد قضا آشکار
برون آید آن مهر بیانتظار
۲۰۲. شود پرده از چشمها برکنار
شود آشکار آن نهانِ هزار
۲۰۳. حسابی به دقت، به لطف و به داد
که نتوان ز ظلمت، بر آن راه داد
۲۰۴. نبیان شوند آن زمان در صفوف
به همراهشان پاکدلان و طُروف
۲۰۵. ولی ظالمان، سر به زیر و سیاه
که بستند در دنیا به باطل نگاه
۲۰۶. چو اصحاب رَس آن زمان در هراس
که بر خویش کردند ظلمی شناس
۲۰۷. بگوید خداوند، آن داور است
که جان و دل و روح را داور است
۲۰۸. بگوید: چرا راه حق واگذاشت؟
چرا مهر و ایمان به دل بر نداشت؟
۲۰۹. بگوید: کشتید پیغامبَر
ندیدید جز فتنه و دردسر
۲۱۰. نخواستید از مهر من بهرهای
نه دل، نه نظر، نه وفا، نه رهی
۲۱۱. فرستادم از لطف، صدها نبی
که بستید گوش از سر ناسبی
۲۱۲. شما را به عذری دگر نیست راه
که با کفر رفتید تا قعر چاه
۲۱۳. فرو ریخت بر سر شما خاک سرد
که کِشتید تخمِ شرارت، نه دُرد
۲۱۴. چو اصحاب رَس، آن گروه خموش
فرو رفته در دوزخی سرنگوش
۲۱۵. نماند از سرانشان جز آه و نَفَس
که جانشان گم شد در آن چاه و خَس
۲۱۶. نبی را خدا داد مقامی رفیع
که شد نور دلها به مهر و شفیع
۲۱۷. ولی قوم او، اهل طغیان و جور
به دوزخ، شدند آن گروه غرور
۲۱۸. تو ای بندهی پاک، پندم شنو
ز آن چاه ظلمت، به ایمان برو
۲۱۹. تو گر چاه سازی در این خاک و خون
شود خانهات قعر ظلمت، فزون
۲۲۰. ولی گر شوی بر رهِ مهر و داد
بر افروزی از جان، چراغِ نهاد
۲۲۱. در آن روز، یزدان کند داوری
که پوشد ز دلها همه کافری
۲۲۲. بگوید: شما را نماند امید
که بر خود زدید آنچه میبایدید
۲۲۳. چو اصحاب رَس، در دل قهر و درد
نماندند جز داغ و خاک و نبرد
۲۲۴. نبی کرد در آن چاه ناله بلند
که یارب، مرا باش یاور و بند
۲۲۵. شنید آن ندا را خداوند پاک
که باشد به بیدادگر، خاک خاک
۲۲۶. برون کرد نبی را ز چاه سیاه
که بنمود بر خلق، مهر و پناه
۲۲۷. ولی قوم شد غرق آتش، به قهر
که ماندند در ظلم، آن قوم شَر
۲۲۸. نبینی کنون جز همان چاه و خاک
که بیداد شد در دل آن هلاک
۲۲۹. نبی گشت بالا، به عرش اله
که بنمود بر ما ز حق، صد گواه
۲۳۰. تو با نیکمردان اگر همرهی
ببینی ز جان نور، در آگهی
۲۳۱. وگرنه شوی چون همان قوم گم
که رفتند از راه و گشتند دَم
۲۳۲. چو آن روز گردد قضا آشکار
شوی بین آن قوم اهل غبار
۲۳۳. نبینی مگر آه و افسوس و درد
که باشد ز ظلم و ز نفسِ نبرد
۲۳۴. مگر اینکه امروز، پند آوری
ره عشق و عدل خدا بر بری
۲۳۵. در آن چاه ظلمت، خروش آمدی
که آن قوم از نور بیغم شدی
۲۳۶. نبیان همه گفتند: ای مرد پاک
بگیر این ره مهر را بیهلاک
۲۳۷. ولی گر نگیری به گوش آن سخن
بمانی در این خاک، بییار و بَن
۲۳۸. خدا گفت: من با شما مهربان
که آوردم از لطف، صدها نشان
۲۳۹. ولیکن چو مردم نخواهند نور
فرستم بر ایشان قضا، بیسرور
۲۴۰. ز اصحاب رَس ماند یک داستان
که با حق مکن جنگ، در هر زمان
۲۴۱. که هر کس نترسد، بود پایِ مرد
فرو افتد اندر دل قهر و درد
۲۴۲. ز خودبین مشو، بر درختی مپرست
که بنشاندت قهر حق در شکست
۲۴۳. نه آن چوب معبود، نه آن برگ یار
که باید ز حق داشت مهر و قرار
۲۴۴. تو ای اهل بینش! ره حق بگیر
که از ظلم و طغیان، بیفکن ز میر
۲۴۵. چو اصحاب رَس رفت از یادها
بجز چاه، نماند از آن دادها
۲۴۶. نه نامی، نه جاهی، نه تختی به جا
که قهر خدا کرد کارش روا
۲۴۷. نبی شد بر افلاک، با نور و مهر
به جا ماند از او، صد نشان و ظفر
۲۴۸. و آن قوم گمگشت در قعر چاه
که بنمود بر خلق، ظلمت گواه
۲۴۹. تو گر از نبیان شوی همصفا
بیابی ز مهر خدا کیمیا
۲۵۰. وگرنه چو آن قوم، در قعر درد
به جا ماند از تو فقط آه و سرد
۲۵۱. جهان شد پر از پند و درس و نوا
که بر ما رسانید یزدان، عطا
۲۵۲. به اصحاب رَس، این پیام آمدی
که با نور، باشی و با دشمنی
۲۵۳. خداوند گفت: ای بشر، یاد کن
مرو سوی ظلمت، ز من داد کن
۲۵۴. نبیان همه گفتند: ای بندگان
ره مهر گیرید، بگذارید جان
۲۵۵. نخوانید جز نام آن کردگار
که بخشد به دل، جان و نور و قرار
۲۵۶. مبادا شوی خوار در روز حشر
که ماندی به ظلمت، چو شب در سحر
۲۵۷. بخوان این سرود از دل پر امید
ببین آنچه بر قوم «رَس» شد پدید
۲۵۸. نبی کرد دعوت به لطف و صفا
ولی قوم بستند گوش از وفا
۲۵۹. چو مردند در ظلم و قهر و فساد
شدند از جهان و ز یاد و ز یاد
۲۶۰. نه ماند از درختی، نه از کوه و دشت
جز آن چاه ظلمت، که شد سرگذشت
۲۶۱. ز اصحاب رَس، ای پسر پند گیر
که باشی به ایمان، نه با قوم پیر
۲۶۲. خدا گفت: باشد سرانجام جور
فنا و خموشی، نه نام و غرور
۲۶۳. نبی را به بالا رسانید پاک
که شد در دل خلق، نامش فِراک
۲۶۴. ولی آن ستمکار قوم که بود
شدند از جهان و ز یادِ وجود
۲۶۵. به چاهی فرو رفت جانشان به آه
که شد چاه، گور و نشانی ز راه
۲۶۶. مبادا شوی چون همان قوم شوم
که گم گشت جانشان در آن ظلم و بوم
۲۶۷. تو ای اهل مهر، ای خداجوی دل
برو بر ره حق، بمان بیخلل
۲۶۸. که دنیا گذرگاه تاریک نیست
اگر با خدا باشی، تاریک نیست
۲۶۹. ز اصحاب رَس ماند این یادگار
که با ظلمت آید سرانجامِ خار
۲۷۰. تو بیدار باش و به حق پای نه
که ناید بقا در ره فتنهگه
۲۷۱. چو خواهی سعادت، مرو سوی جور
که گردد دل و جان تو پر ز نور
۲۷۲. نبیان چو آمدند از سوی حق
ز ظلمت، رهیدند، شدند از فَرَق
۲۷۳. و هر کس نبی را شنید و بماند
بر او نور ایمان، همیشه فزاند
۲۷۴. تو هم گوش بگشا، به این قصهها
به دل راه ده نور آن آشنا
۲۷۵. نبی گفت: در چاه ظلمت مباش
ز خشم خداوند، بگریز باش
۲۷۶. وگرنه شوی چون همان قوم کور
که ماندند در چاه تاریک دور
۲۷۷. نبیان به تو مهر دادند و راه
که بگذشته گردد شب و ظلمتگاه
۲۷۸. تو بشنو، بپرهیز، بر حق بمان
که باشی چو گلزار، نه بیزمان
۲۷۹. مبادا شوی بیخبر زین سخن
که اصحاب رَس را نکردند من
۲۸۰. ز چاهشان اکنون برآید فغان
که گردند در قهر یزدان، نهان
۲۸۱. جهان است دارِ فریب و گذر
که با اهل حق میدهد پا و سر
۲۸۲. ولی گر شدی دشمن نیکنام
نماند از تو چیزی، جز آه و دام
۲۸۳. به اصحاب رَس بنگر و یاد کن
که با جور، پایان خود باد کن
۲۸۴. تو با نور ایمان، بمان در امان
مکن ظلم و جور و مشو بیزبان
۲۸۵. که روزی رسد داوری از خدا
شود ظلم و جور از جهان بیبقا
۲۸۶. نبی گفت: بر راه یزدان روید
نه بر آتش ظلم، نه آن جوی و پود
۲۸۷. مبادا به چاه گناه افتی
که باشی چو اصحاب رَس در فتی
۲۸۸. بخوان این سرود از سرِ اختیار
که باشی تو ای مرد حق، یادگار
۲۸۹. جهان پر شود زین پیام نبی
که بر ما رسید از سرِ مهطبی
۲۹۰. خدا گفت: بیدار گردید زین
که اصحاب رَس گم شدند از زمین
۲۹۱. تو هم گر بمانی در این خواب کور
شود در دلت آتش و خاک و شور
۲۹۲. به بیداری از قهر حق بر حذر
به مهر خداوند، باشی به سر
۲۹۳. به اصحاب رَس ختم شد داستان
بماند از آن قصه، یاد و نشان
۲۹۴. و ما را ز آن پند، دل پاک شد
ز ظلمت برون، سوی افلاک شد
۲۹۵. درود بر پیامبران خدا
که باشند رهرو، نه از ره جدا
۲۹۶. و لعنت بر آن قوم طغیانپیشه
که ماندند در خاک، بیسرنوشه
۲۹۷. خدا را سپاس و درود و ثنا
که بر ما رساند ز عدلش، ندا
۲۹۸. به مهر خداوند، دل تازه شد
ز قصهی رَس، جانم آگه شد
۲۹۹. تو ای دل، به این پند جان کن روان
مباش از ستم، رهزن انس و جان
۳۰۰. که آخر بود این پیام تمام
به اصحاب رَس، ختم شد این کلام
نتیجهگیری عرفانی، اخلاقی و قرآنی از داستان اصحاب الرّس:
بسم الله الرحمن الرحیم
سرگذشت اصحاب الرَّس، نمونهای روشن از سنت همیشگی خداوند در تاریخ بشر است؛ سنتی که در قرآن از آن با تعبیر سنتالله یاد شده است و هرگز تغییر نمییابد:
«و لن تجد لسنة الله تبدیلا» (احزاب، ۶۲)
قوم الرَّس، قومی بودند که دل به پرستش درخت بستند و پیامآور خدا را به جرم آنکه حقیقت را بیان کرد و راه هدایت را گشود، در چاه ظلم و تاریکی افکندند. آنان از روی غرور و جهالت، حق را انکار کردند و دل در گرو ظواهر دنیا و آیینهای باطل نهادند. اما خداوند، پیامبر خود را حفظ کرد و قوم ستمپیشه را به قهر و هلاکت رساند؛ نه از آنان نامی باقی ماند و نه جایی جز چاه و غبار.
این ماجرا، نه افسانه است و نه قصهای برای سرگرمی؛ بلکه آیینهای است برای دلهای بیدار و چراغی برای کسانی که در راه خدا میجویند. در این داستان چند نکته اساسی نهفته است:
۱. راه نجات، تنها ایمان به خداوند و پیروی از حق است.
پرستش درخت یا هر چیز دیگر، نشانهی بردگی دل به غیر خداست و هر کس دل به غیر خدا سپرد، سرانجام به چاه گمگشتگی خواهد افتاد.
۲. ستم به پیامبران و اولیای الهی، آغاز هلاکت است.
کسانی که دعوت به حق را خاموش کنند، در حقیقت چراغ جان خود را خاموش کردهاند و گرفتار قهر الهی خواهند شد.
۳. عذاب الهی، ناگهانی و بیرحم است؛ اما عدالت آن بینقص است.
خداوند در قرآن بارها فرمود:
«و ما ظلمناهم و لکن کانوا أنفسهم یظلمون»
«ما بر آنان ستم نکردیم، بلکه آنان بر خود ستم کردند.» (نحل، ۳۳)
۴. عبرت تاریخ، برای هر نسل و زمان است.
قوم الرّس رفتند؛ اما اگر ما نیز همان راه را پیش بگیریم، همان سرنوشت را خواهیم داشت. چاه ظلم، همیشه باز است برای هر که بخواهد به زور و باطل دل بندد.
۵. نجات نهایی برای کسانی است که از «چاه هوا» بیرون آیند و به «نور هدایت» روی آورند.
نبیِ آن قوم، اگرچه به ظاهر در چاه افکنده شد، اما به حقیقت، به عرش قرب الهی رسید. این رمز عرفانی داستان است: هر که از نفس بگذرد، به خدا خواهد رسید.
پیام نهایی:
هر انسان، در زندگی دنیوی خود، میان دو راه قرار دارد: راه رشد یا راه چاه؛ راه نور یا راه ظلمت؛ راه پیامبر یا راه قوم الرَّس. انتخاب با ماست.
«فمن شاء فلیؤمن و من شاء فلیکفر»
هر کس بخواهد ایمان آورد و هر کس بخواهد کفر ورزد. (کهف، ۲۹)
اما بدانیم که عاقبت راهها جداست:
راه ایمان، به بهشت میرسد، و راه ستم، به چاه فنا.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۱۰