باسمه تعالی
داستان اصحاب الرَّس
حکایت(۳۷)
به نام خداوند جان و خرد
سخن را به ژرفای معنا بَرَد
خدایی که افلاک را روشنی
دهد مُلک را جان و هم ایمنی
ز قدرت پدید آمدش آسمان
ز حکمت، زمین گشت آرامجان
نهاد از کرم چشمه و جویبار
ز لطفش زمین شد پر از لالهزار
برانگیخت مردی ز نسل بشر
که بنمود آیین حق در نظر
به قومی رسید از ورای نظر
که بودند در بندِ جهل و خطر
درختی پرستید آن قوم دون
که راندند حق را ز دلها برون
درختی پر از سایه و برگ و بار
که ربّش شمردند با افتخار
چو آمد نبی، آن امین خدا
بگفتا ره شرک باشد خطا
پرستش سزاوار آن داور است
که جان و خرد را پدید آور است
نبی گفت: ای قوم غافل ز نور
نهادید دل را به شرک و غرور
خدایی که جان داد و لطفش سزاست
سزاوارِ حمد است و شکر و رضاست
بترسید از خشم پروردگار
ز طوفان قهرش، ز رعد و شرار
ولی قوم، در کبر و نخوت شدند
دچار غم و درد و ذلت شدند
بگفتند: این مرد، افسونگریست
که آتشنهاد است و خیره سریست
سخنهای او ریشه در آذر است
که شیطان ز آتش، نه از گوهر است
نبی گفت: من حامل نور دوست
رسالت، ز عشق و عنایت، ز اوست
چو حق گفت و افتاد آتش به جان
ز کین برکشیدند تیغ و سنان
کشیدند روزی نبی را به چاه
که آسان شود راه ظلم و گناه
فکندند او را به چاهِ سیاه
که آکنده از درد و بیم و تباه
نبی در دل چاه گفتا: اله!
تو دانی به دل دارم امّید و آه
نبی را در آن ظلم، حق یار بود
بر او مهر و لطفش پدیدار بود
ولی قوم، نشنید آن راز جان
ز کین شعله افروخت، از دودمان
در آتش بود آن دلافروز پاک
که میبرد از جان، غم و اصطکاک
خدا گفت: ای آسمان، بیامان
بسوزان ستمگر، به دوزخ روان
نماند نه باغ و نه سبزه، نه آب
نماند جز آوای درد و عذاب
درختی که معبودشان بود یار
بسوزد تماما به قهر و ز نار
ببارید آتش ز گردون فراز
بسوزاند آن قوم پر شر و راز
در این قصه باشد هزاران پیام
که جز اهل دل را نیاید به کام
چو خشم خدا شد " رجالی" عیان
شود کوه و صحرا ز داغش فغان
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۵/۱۰