باسمه تعالی
داستان های عرفانی
مقدمه
فهرست ست مطالب
فصل اول
۱.بوی کباب
۲.ابوعلی سینا
۳.بازار مکار
۴.شاه و وزیر
بخش اول
داستان بوی کباب
در روزگاری در شهری بزرگ، دکهای بود که در آن نان و کباب میفروختند. بوی کباب، فضا را پر کرده بود و رهگذران را به خود جذب میکرد. روزی مستمندی تهیدست و فقیر، با مشک آبی بر دوش از کنار آن دکه گذر میکرد. بوی نان و کباب، گرسنگیاش را شدت داد و دلش را آزار داد، ولی چون درهم و دیناری در دست نداشت، توان خرید نان و کباب برایش فراهم نبود. به ناچار، نان خشکی که در دست داشت برداشت و آن را به بوی کباب آغشته کرد و در میان دود و بو، دل خویش را فریب داد و آن نان خشک را به امید آنکه طعم کباب گیرد، میل کرد.
صاحب دکه که این منظره را مشاهده کرد، سخت به خشم آمد و مستمند را سرزنش کرد و گفت: «چرا نان خود را به بوی کباب دکه من میآلایی؟ این کار دزدی است و باید بهای بوی کباب را بپردازی.»
مرد مستمند با تعجب گفت: «ای خواجه، مگر بو را نیز قیمتی است؟ بو چیزی است که در هوا میوزد و از کسی نیست که مطالبه بهایش را کنی.»
صاحب دکه لجاجت ورزید و جمعی از مردم، گرد آمدند تا ماجرا را ببینند. در این میان، مردی دانا و حکیم که شاهد ماجرا بود، قدم پیش نهاد و گفت: «ای مردم، بگذارید تا این ماجرا را به قضاوت حکمت بسپاریم.»
پس حکیم از کیسهاش سکهای برون آورد و آن را بر زمین انداخت تا صدایش شنیده شود. سپس رو به صاحب دکه کرد و گفت: «ای مرد، همانگونه که این مستمند نانش را با بوی کباب تو آغشته کرد، تو نیز بهای آن را با صدای این سکه دریافت کردی. بوی کباب را با طعم مال نیامیخته و من نیز پول را به او ندادهام، فقط صدایش را به گوش تو رساندم.»
همه حاضران به این سخن حکیم خندیدند و صاحب دکه شرمنده شد و دیگر سخنی نگفت.
حکیم سپس روی به مردم کرد و گفت: «ای مردم، رزق هرکس در دست خدای رزاق است. بوی کباب همانند نسیم است که بر همه میوزد و هیچکس را حق نیست که هوای کوچه و بازار را به مالکیت خویش درآورد. آنانکه بر چنین امور کوچکی حرص میورزند و دل را به مال دنیا مشغول میکنند، از حکمت و رأفت انسانی بیبهرهاند.»
سپس مستمند را دلجویی کرد و او را از آن مکان بازگرداند. مردم نیز پند گرفتند که حرص و آز، عقل را کور میسازد و عدالت و دادگستری، بنیاد همه کارهاست.
نتیجه گیری
تحلیل حکمی و عرفانی داستان:
این حکایت در ظاهر قصهای ساده است، اما در باطن نکات حکمی و اجتماعی ژرفی را در خود نهفته دارد.
۱. حرص و بخل:
صاحب دکه نمایندهی کسانی است که به مال دنیا دل بستهاند و حرص مال چنان جانشان را فرا گرفته که حتی بوی کباب را نیز ملک خود میپندارند. این صفت، نشاندهندهی تاریکی قلب و دوری از کرامت انسانی است.
۲. فقر و عزت:
مستمند با وجود ناداری، عزت نفس خویش را حفظ میکند و با نانی خشک و بوی کباب، دل خویش را قانع میسازد. این اشاره دارد به آموزهی عرفا که قناعت را گنجی بیپایان میدانند.
۳. حکمت و عدالت:
حکیم قصه با ذکاوت خویش نشان داد که عدالت نه بر اساس ظاهر امور، بلکه بر بنیاد حکمت است. او با صدای سکه، معنایی عمیق را نشان داد: همانگونه که بوی کباب مادیت ندارد، صدای سکه نیز فاقد ارزش واقعی است. این تمثیل، نمادی است از اینکه دنیا و مظاهر آن نیز صدایی بیارزش است که اگر دل به آن بندیم، گرفتار وهم خواهیم شد.
۴. نکته عرفانی:
در نگاهی لطیفتر، میتوان گفت که بوی کباب، یادآور آن است که دنیا فریبنده است و انسان فقیر، نماد سالکی است که با اندکی از نعمت دنیا قانع است و طبع خویش را با بوی آن میآراید، ولی هرگز خود را آلودهی دنیا نمیکند. اما صاحب دکه نماد کسانی است که در بند ظاهر دنیا گرفتار شدهاند و با بخل و ظلم، دل دیگران را میآزارند.
۵. پیام نهایی:
این داستان میآموزد که دل را از آز و طمع پاک کنیم و به قناعت، رأفت، و عدالت بیاراییم؛ چرا که دنیا بویی بیش نیست و اهل دل را به حقیقتی فراتر از طعم و بوی آن باید نظر داشت.
بخش دوم
داستان
ابوعلی سینا
بازنویسی نثر حکایت ابوعلی سینا و مرد نادان
روزی ابوعلی سینا سوار بر اسب، از راهی میگذشت تا از شرّ و خطرهای راه در امان بماند. در میان مسیر، وقت نماز رسید. ابنسینا تصمیم گرفت بایستد و نماز خود را ادا کند تا جانش را به آب حیات ذکر و دعا تازه سازد.
او بر خاک نشست و در حالی که مشغول نیایش بود، افسار اسب خود را در گوشهای بست و قدری کاه و جو هم برای اسب خود فراهم کرد تا در وقت نماز، حیوان از گرسنگی نرهد.
در همین هنگام، مردی زشتخو و پرخاشگر از راه رسید که همراه یک الاغ بود. ابنسینا به او گفت:
«این الاغ را از کنار اسب من دور کن، که ممکن است لگد بخورد و آسیبی ببیند.»
اما آن مرد سخن حکیمانه بوعلی را نادیده گرفت و بدون توجه به هشدارش، الاغ را درست کنار اسب بست تا او نیز از همان کاه و جو بخورد.
همانطور که ابنسینا هشدار داده بود، الاغ که جلو رفت تا غذا بخورد، اسب از روی غیرت و حس مالکیت، لگدی به او زد و الاغ بیچاره نقش زمین شد. الاغ از درد لگد اشک ریخت و صاحبش هم که دید حیوانش لنگان شده، ابنسینا را مقصر دانست و شکایتی نزد قاضی برد.
در دادگاه، مرد مدعی شد که ابنسینا ساکت مانده و جلوی این کار را نگرفته. قاضی که ابتدا گمان کرد ابنسینا شاید ناشنوا یا ناتوان از سخن گفتن باشد، از او پرسید. ابنسینا پاسخ داد که نه کر است و نه لال.
او گفته بود که الاغ را دور کنند، اما وقتی با نادانی روبهرو شد که حرف حساب نمیشنود، سکوت را بر جدل ترجیح داد.
قاضی که از حکمت سخنان بوعلی شگفتزده شده بود، تأملی کرد و مرد نادان در همان لحظه با سروصدا و غوغا خواست قاضی را تحت فشار قرار دهد. اما ابنسینا باز هم آرام و متین گفت:
«با نادان سخن گفتن، خطاست. خاموشی در چنین مواردی بهترین پاسخ است. گرچه من در فن سخن استاد هستم، اما هرگز با نادان به گفتوگو نمینشینم.»
قاضی نیز سر به تأیید تکان داد و گفت:
«تو نشان دادی که حلم و بردباری اهل خرد از صد حیله و مکر برتر است. اما مردک! خود تو باعث این ماجرا شدی و این بلا از نادانی خودت بر سر تو آمد.»
مرد نادان شرمنده و سرافکنده شد. با دل افسرده و ذهنی آشفته، خر لنگش را گرفت و بیهیچ سخن و اعتراضی رفت.
نتیجهگیری
حکایت ابوعلی سینا و مرد نادان، درس بزرگی در حکمت و اخلاق است. وقتی انسان با نادانی و لجاجت روبرو میشود، بهترین واکنش نه مقابله و جدال است و نه خشم و عصبانیت، بلکه سکوت معقول و بردباری است. حکیم واقعی، آن است که با صبر و تدبیر، از برخوردهای ناپخته و بیهوده دوری کند و اجازه دهد که خودِ حقیقت و عقل، روشنگر راه شود.
تحلیل
ابوعلی سینا در این داستان نماد عقل و حکمت است؛ او که به دانش و معرفت آگاه است، در مواجهه با بیادبی و لجاجت مرد نادان، برخلاف انتظار، از منازعه خودداری میکند و با سکوت خردمندانهاش، حقیقت را آشکار میسازد. این سکوت نه از ضعف، بلکه از قدرت درون و تسلط بر خشم و هیجانات است.
مرد نادان نماد نفس اماره است که با لجاجت و بیفکری خود، سبب ایجاد بحران و آسیب میشود، اما نهایتاً از درک و عبرت باز میماند و با شرمندگی راه خود را میگیرد.
قاضی حکیم، که نماینده عدل و داوری است، در نهایت حقیقت را مییابد و میداند که حکمت و حلم بر منازعه و جدال مقدماند.
تفسیر عرفانی
در معنای عرفانی، ابوعلی سینا میتواند نمایندهی نفس مطمئنه و عقل کل باشد که در مسیر سیر و سلوک روحی، به جای جنگیدن با نفس اماره (که همان مرد نادان است)، با سکوت و بردباری و صبر، مسیر کمال را میپیماید.
اسب، نماد عقل است که در برابر الاغ (نفس اماره یا نفس سرکش) واکنش نشان میدهد تا مرز و جایگاه خود را حفظ کند، اما خود انسان حکیم میداند که در برابر نادانی باید صبر پیشه کند تا پرتو نور حکمت بر تاریکی جهل پیروز شود.
اشک و درد الاغ نیز نماد رنج نفس اماره است که از مخالفت عقل و حکمت متأثر میشود، اما همین رنج، شروع راه آگاهی و توبه است.
در نهایت، سکوت حکیمانه، همان «خامشی» است که در عرفان، به منزلهی زبان جان و گوهر بیکلام حقیقت است؛ سکوتی که هزاران سخن را به همراه دارد و نشان از برتری عقل و حکمت بر غوغا و هیاهو دارد.
بخش سوم
داستان بازار مکار
در بازاری پر از نیرنگ و فریب، مردی غریب و بیتجربه قدم گذاشت و سرانجام به دامِ چاهِ انکار و تردید افتاد.
در آن بازار، مردی بود آگاه و دانا که نه کالایی همراه داشت و نه برای خود خریداری میکرد. او دلش پر از سودا و آرزو نبود و نه چیزی پنهان داشت و نه قصدی برای معامله. در این بازار که پر از سودجویی و ریاکاری بود، اثری از نور و عشق الهی دیده نمیشد.
همه میگفتند این مسیر پر از سختی و خار است، اما سرانجام آن رسیدن به دیدار یار و معشوق است. این مرد از مال و سودهای مشکوک دوری میکرد و تنها کسان ناپاک بودند که به دنبال زر و سیم بودند.
چشمانش خاموش و روحش بیدار بود، و دلش انکار آلودگی و پلیدی را داشت. در او نه حیله و نیرنگی بود، نه دلبستگی به زر و تقدیر مادی. مانند کوهی استوار و مقاوم بود، نه چون نی نازک و دستنشانده باد و دیگران.
در دستش جز نور وحدت نبود و در دلش فقط جلوهی حق. زبانش دلفریب و پر از نور بود و سخنانش پرتوی از رازهای پنهان. دلش آیینهای از صداقت و صفا بود و با دنیای فانی آشنا نبود.
به من گفت: "عارف دانا و بینا، راه حق دل را از دنیا جدا میکند." سپس آهی کشید و گفت: "یاد یار را نگه دار و دلت را از نقش تقصیر پاک کن. با دیگران جز به سکوت و آرامش سخن مگو، زیرا لبخند حقیقی از سکوت میآید نه از باده و شراب."
او افزود: "هر فریادی نشانه ایمان نیست و هر سکوتی نیز نشانه فراموشی و غفلت نیست."
سپس به فرزندان خود سفارش کرد: "راه عدل و میزان را حفظ کنید."
شب جمعهای، آن یار به محراب آمد، با چشمی اشکبار و دلی گرفتار، و چنین گفت: "ای خدای بیکران من! تو میدانی هر آنچه در دل و در نهان دارم. تو جانم را با نور ایمان بخشیدی و من جز رضای تو هیچ نمیخواهم."
سحرگاه، شاه شهر به بازار آمد تا بندهای صادق و وفادار بیابد. وقتی به دکان صداقت رسید، صدای نالهای از دل شنید که حکایتی گفت.
شنید که میگفت: "در این شهر پر از ریا، نمیخواهم دلم را جز با وزن و میزان درست بسنجند."
یار پاسخ داد: "آری، من از سودجویی خستهام و تنها رضای دوست در سخنم اهمیت دارد."
وقتی اشکهای سوزان آن مرد پاک به دیدار یار آمد، یار از گنج مهر خود گوهری به او بخشید.
یار گفت: "ای مرد پاک و بیریا، تو گنجی، نه از جنس زر و طلا، بلکه از صفا و پاکی. تو را دکان و خریدار نمیخواهد، تو را جهاندار به خاطر دل میخواهد."
از آن پس، آن دکان به نام بازار مشهور شد، نه به خاطر کالایش، بلکه به خاطر رازش.
اکنون هر بار که این حکایت را میگویم، دلم پر از شور و حیرت میشود.
ای جان، دل را از دنیا جدا کن، چرا که آن عالم بود مقصود عالی.
نتیجهگیری، تحلیل و تفسیر عرفانی حکایت بازار مکار:
این حکایت تمثیلی است از مسیر انسان در دنیای مادی و آزمونهایی که در راه حق و حقیقت با آن مواجه میشود. بازار مکار، نمادی است از دنیای پر از نیرنگ، ریا، فریب و سوداگری که دل آدمی را آلوده و گرفتار میکند. مرد غریب که وارد این بازار میشود، نمایانگر روحی است که در جستجوی حقیقت و نور الهی است، اما در ابتدای راه در دام انکار و تردید میافتد.
مرد آگاه و دانا که در این بازار حضور دارد و نه کالایی دارد و نه خریدار، نمایندهی سالک راه خداست؛ کسی که دلش پاک از هر تعلق دنیوی است و جز نور وحدت و حقیقت چیزی نمیطلبد. او مظهر ثبات، ایستادگی و صداقت است، برخلاف بازار پر از فریب و نیرنگ که همچون طوفانی خشمگین، ارواح ناآگاه را به خود میکشاند.
سکوت و خاموشی مرد دانا در برابر غوغای بازار، نه بیتفاوتی بلکه حکمت و صبوری است. این سکوت، پناهگاه و مرز بین حق و باطل است؛ سکوتی که از آرامش درونی و یقین سرچشمه میگیرد و نشاندهندهی تسلط بر نفس و هوای نفس است.
دعای شب جمعه مرد پاک و اشکهای او جلوهای از راز و نیاز عاشقانهی سالک با معشوق حقیقی است؛ دعایی که نشان میدهد تمامی زندگی و تلاشها باید معطوف به رضای خدا باشد نه دلبستگیهای دنیوی. رسیدن شاه شهر به دکان صداقت نیز نماد ظهور رحمت و لطف الهی به سوی بندگان صادق و خالص است.
در پایان، پیام حکایت این است که در مسیر سلوک و عرفان، باید دل از تعلقات دنیوی کند و به سوی حق و یار واقعی بازگشت. این راه سخت و پر از مکر و نیرنگ است، اما اگر با صداقت و استقامت پیش رویم، گنج حقیقت و صفا نصیبمان خواهد شد.
از نظر عرفانی، این داستان تأکیدی است بر اصل توحید و برائت از تعلقات دنیوی، همچنین اهمیت سکوت و صبر در برابر غوغاهای دنیا و توجه به یاد خدا و رضایت الهی به عنوان هدف نهایی سالک. مرد دانا و بازار پر فریب، هر دو جنبههایی از نفس و دنیای مادیاند که انسان در جهاد با نفس باید از آن عبور کند.
تحلیلی:
بازار مکار نماد دنیای فانی و نفس اماره است که پر از نیرنگ، فریب، ریا و تزویر میباشد. این بازار، فضایی است که انسانها گرفتار شهوتها و حرصهای دنیوی میشوند و نور الهی در آن بسیار کمرنگ است. مرد غریب در این داستان نمایندهی روحی است که وارد این دنیای فریبکار شده، اما همچنان پاک و بیتعلق باقی مانده است.
مرد دانا و سالک حقیقی که نه کالایی دارد و نه خریدار، نماد سالکی است که از تعلقات دنیوی بریده و دلش پر از نور و صداقت است. او مانند کوهی استوار در برابر فتنههای این بازار ناپاک ایستاده است.
سکوت و خاموشی این مرد، نماد حکمت و صبر است. او به دیگران میآموزد که در برابر هیاهو و نیرنگ، سکوت پیشه کنند، چرا که سکوت نشانهی حکمت است و برخلاف فریادهای بیمعنی که ناشی از نادانیاند، آرامش و حکمت را به همراه دارد.
دعای شب جمعه و حضور در محراب، نشانه ارتباط عمیق سالک با معشوق حقیقی است. در این لحظه سالک با خلوص دل از خدا میخواهد که او را از تعلقات دنیایی پاک نگه دارد و تنها به رضایت الهی راضی باشد. این همان مقام توحید و اتصال به حق است.
ظهور شاه شهر در دکان صداقت و اعطای گوهری به مرد پاک، بیانگر لطف و رحمت الهی به کسانی است که با صداقت و پاکی دل در مسیر حق گام برمیدارند. دکان صداقت نماد جایگاهی است که در آن حقیقت و صفا جریان دارد و برعکس بازار فریب که مملو از ریا و تزویر است.
پیام کلی این حکایت این است که انسان باید دل از دنیا بکند و به سوی معشوق حقیقی بازگردد. در مسیر سلوک، نباید گرفتار دامهای نفس و دنیای مادی شود. سکوت و صبر را پیشه کند و زندگی خود را بر اساس رضایت خدا تنظیم نماید. هر کس با صداقت و اخلاص به راه حق گام بردارد، از لطف خداوند بهرهمند میشود و به گنجهای معنوی دست مییابد.
بخش چهارم
داستان تحلیلی(۴)
شاه و وزیر
نثر مثنوی شاه و وزیر و غلام عارف
روزی یکی از پادشاهان از وزیر دانای خود پرسشی مهم مطرح کرد. پرسش شاه درباره خداوند متعال و نقش او در عالم بود. شاه از وزیر خواست که بگوید خداوند در این جهان چه نقشی دارد؟ و آیا خوردن و پوشیدن خداوند چگونه است؟
شاه به وزیر فرصت داد تا طی یک روز، پاسخ مناسب و قانعکنندهای بیابد.
وزیر هر چه اندیشید، نتوانست پاسخ قاطع و اطمینانبخشی پیدا کند. در این میان، غلامی دانا و زیرک که خدمت وزیر بود، متوجه حال پریشان او شد و از علت اندوه و زردی چهرهاش پرسید.
وزیر پاسخ داد که شاه پرسشی دشوار از او خواسته و او در پاسخ ناتوان مانده است.
غلام لبخندی زد و گفت: «ای وزیر، نگران نباش، من پاسخ این پرسشها را میدانم. خداوند عیبهای ما را میپوشاند و رفتار و کردار ما را میبیند. اما پاسخ اصلی را من با رفتار خود نشان خواهم داد.»
روز بعد غلام نزد شاه حاضر شد و با سخنانی حکیمانه گفت:
«ای شاه بزرگ، خداوند نقصهای ما را میپوشاند و ناظر بر کردار ماست. اما پاسخ کاملتر را از من در عمل خواهی دید.»
شاه که مجذوب شهامت و اعتماد غلام شده بود، دستور داد که غلام جامه و منصب وزارت را بپوشد و خود از تخت و مقام پایین آمد.
غلام گفت: «ای شاه، بدان که پاسخ این پرسش نه در سخن که در عمل است. خداوند دست قدرت خود را از عرش به سوی خلق میآورد و آن دست، همان دست علی مرتضی است.»
غلام با این سخن نشان داد که هر کس بخواهد خدا را بشناسد، باید همچون علی علیهالسلام باشد؛ با صفا، بیادعا و آماده خدمت به مردم.
او ادامه داد که هر که بخواهد حق را بیابد، باید از خودبینی و هوای نفس دست بردارد. خداوند را نه در آسمانهای دور و نه در زمینهای عمیق، بلکه در قلبهای پاک و بیریا میتوان یافت.
غلام به شاه آموخت که هر که در راه عشق به خدا نسوزد، به مقام معرفت نمیرسد و باید همچون علی علیهالسلام تسلیم محض خداوند شد.
شاه از سخنان غلام چنان متحول شد که خود را شاگرد آن غلام دانست و گفت: «اکنون فهمیدم که علی علیهالسلام دست خداوند بر زمین است و هر که او را امام دل خود سازد، از خطا و لغزش در امان خواهد بود.»
در پایان، شاه دستور داد که این داستان را در کتابها بنویسند تا برای همه عبرتی باشد و همگان بدانند که خداوند را با سخنان خشک نمیتوان یافت، بلکه باید با دل سوخته و عمل عاشقانه در راه حق قدم برداشت.
شاه غلام را وزیر عشق نامید و خود تا پایان عمر از او دانش و حکمت آموخت.
تحلیل عرفانی و اخلاقی داستان شاه، وزیر و غلام عارف
این حکایت، در واقع تبیین لطیفی از حقیقت توحید، معرفت نفس و راه بندگی خالصانه است. شاه نماد انسانهای صاحب قدرت و عقل است که گمان میبرند از راه استدلالات و ظواهر میتوان به حقیقت خداوند دست یافت. وزیر نماد عقل محض است که هرچند دانشمند است، اما در برابر سؤالات بنیادین وجودی و الهی درمیماند.
اما غلام سادهدل و عارفصفت، نماینده سالکان راه عشق است که بدون تکیه بر فلسفههای ظاهری، از راه دل و عمل وارد میدان میشوند.
پیام اصلی داستان این است که خداوند را نه با بحثهای ذهنی و عقلی میتوان شناخت و نه با ظواهر دینی و ادعاهای پوچ. بلکه راه شناخت خداوند از مسیر دل، عمل خالصانه، خدمت به خلق، و ترک خودخواهی و ریاستطلبی میگذرد.
غلام با عمل خود نشان داد که خدا درون جان بندگان صادق است، در دست و عمل کسی است که همچون علی علیهالسلام، بیادعا، پاکدل و فداکارانه در خدمت خلق خداست.
این حکایت، مقام علی (ع) را به عنوان دست خدا در زمین معرفی میکند، اما این «دست خدا» محدود به شخص نیست، بلکه هر که در راه حق، خود را از بند منیت آزاد کند، دست خدا در وجودش آشکار میشود.
در نهایت، داستان دعوتی است به ترک غرور علمی، دل بریدن از جاه و مقام، و روی آوردن به بندگی راستین، که همان معنای عرفانی «فنا فی الله» است.
انسان تا خود را نبیند و عبد خالص نشود، جلوههای حق را نخواهد دید.
بخش پنجم
داستان تحلیلی (۵)
افتادن خر در چاه
در روزگاری نه چندان دور، مردی روستایی، الاغی داشت. این حیوان سالیان دراز بار او را برده بود، در سفر و حضر همراهش بوده، در سرما و گرما، در کار و خستگی، یار و یاورش بود. نه شکایتی داشت، نه انتظاری، جز کاه و علف و کمی محبت.
روزی این خر، بیخبر و بیاختیار، پایش لغزید و به درون چاهی خشک افتاد. صاحبش، ابتدا دلنگران شد، اما وقتی دید راهی برای بیرون آوردن حیوان نیست و کار سخت و پرهزینهای است، نگران نالههای او شد؛ صدای جانسوز عرعرش، همسایگان را هم آزرده بود.
پس با چند تن از مردم، تصمیم گرفت خر را در همان چاه زندهبهگور کند. خاک آوردند و بر سر خر ریختند. اما خر هر بار که خاک بر پشتش میریختند، آن را میتکاند، زیر پایش میکوبید، و اندک اندک بالا میآمد. مردمان که قصد مرگش را داشتند، با شگفتی دیدند که خر نهتنها تسلیم نشد، بلکه از دل چاه بیرون آمد.
مردم که نقشهشان نقش بر آب شده بود، از شدت خشم، زبان به طعنه گشودند. اما خر، این بار زبان گشود و با کلامی که از دل رنج کشیدهاش برمیآمد، سخن گفت:
«ای بیوفایان! آیا من جز بار کشیدن و خدمت کردن به شما چه کردهام؟ آیا گناه من این بود که زبان سخن نداشتم؟ شما کجا بودید، وقتی در سوز زمستان، بارهای سنگین شما را به دوش میکشیدم؟ وقتی شبانگاه، خسته و بیرمق، باز هم همراه شما بودم؟ حال که پایم لغزید، به جای دستگیری، خاک بر سرم ریختید!»
او با اندوه افزود: «شما اگر فریاد مرا نمیخواستید، آیا رفاقت مرا هم نمیخواستید؟ من نه دروغ گفتم، نه خیانت کردم، نه بر سرتان شلاق زدم. ولی شما، با بیمهری، لگدم زدید و خاک مرگ بر من پاشیدید.»
«من، خرِ صبور، از سنگ هم نجیبترم. چون بر دوشم بار مردمان بود، اما در دل نداشتم جز وفا. صدایم اگر خشن بود، از درد بود، نه از کینه. افسوس که شما تنها صدایم را شنیدید، اما دلِ شکستهام را ندیدید.»
او ادامه داد: «شما انسانها، از من ابزار ساختید، اما نهتنها مرا نشناختید، که وقتی از من خسته شدید، کنارم انداختید. آری، من از چاه بالا آمدم، نه به نیروی شما، بلکه با تکیه بر تحمل و صبرم. این صبر، گنجیست که شما ندارید.»
در پایان، خر گفت: «اکنون که از چاه بیرون آمدم، صدایم را دیگر نمیشنوید. اما آیا وجدانتان بیدار شد؟ من دیگر زندهام، اما دل شما در خاک مرده است.»
و آنگاه، خاک بر سر خود تکاند و رفت، بیآنکه دیگر به پشت سر بنگرد.
شرح نهایی:
این افسانه، اگرچه ساده و تمثیلیست، اما حقیقتی عمیق را در خود نهفته دارد:
گاهی حیوانی بیزبان، چون خر، از بسیاری از انسانها نجیبتر، صبورتر، وفادارتر و رفیقتر است. و گاه انسان، با همهی ادعاهایش، وقتی دیگران به او نیاز دارند، روی میگرداند و به جای یاری، خاک مرگ میپاشد.
این داستان، نقدیست بر بیوفایی و غرور بشر، و ستایشیست از فروتنی و نجابت مخلوقی که صدایش از دل درد است، نه از کینه.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی