رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۴۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

 

باسمه تعالی

پرسش و پاسخ(۱۵)

سوال:

آیا احکام اسلام مبنای عقلی دارد؟

پاسخ:

در پاسخ به این پرسش که آیا احکام اسلام مبنای عقلی دارند، باید توضیح داد که بخش زیادی از احکام اسلامی با عقل سازگارند و عقل آن‌ها را تأیید و پشتیبانی می‌کند، اما همه آن‌ها به‌طور کامل صرفاً بر پایه عقل بشری بنا نشده‌اند. این موضوع را می‌توان به صورت دقیق در چند بخش بررسی کرد:
۱. احکام عقل‌پذیر یا «مستقلات عقلیه»
بخشی از احکام اسلام به گونه‌ای هستند که عقل بشری به‌طور مستقل بدون نیاز به راهنمایی وحی، می‌تواند حسن یا قبح آن‌ها را درک کند. به عنوان مثال:
• عدالت‌ورزی، صداقت، وفای به عهد، احسان، رعایت حقوق دیگران.
• پرهیز از ظلم، دروغ، خیانت، تجاوز به مال یا جان مردم. این‌ها اموری هستند که عقل انسانی، آن‌ها را نیک یا بد می‌داند، حتی اگر شریعتی هم در کار نباشد. اسلام این احکام را پذیرفته و تأیید کرده است و در قرآن و سنت نیز بر آن‌ها تأکید شده است.
۲. احکام تعبدی یا «توقیفیات»
در عین حال، برخی از احکام و دستورات اسلامی، دارای ابعاد و جزئیاتی هستند که عقل انسان به تنهایی توان کشف آن‌ها را ندارد و باید از طریق وحی به انسان‌ها ابلاغ شود. نمونه‌هایی از این احکام عبارت‌اند از:
• تعداد رکعت‌های نمازهای یومیه.
• احکام مربوط به روزه، حج، زکات و بسیاری از عبادات.
• احکام مربوط به طهارت و نجاست، مانند طریقه وضو، غسل، تیمم و ... در این بخش، هرچند ممکن است عقل اهداف کلی مانند تربیت نفس، بندگی خدا و نظم اجتماعی را درک کند، اما کیفیت، تعداد و روش‌های دقیق این عبادات و احکام را تنها از طریق وحی و تعلیم انبیاء می‌توان شناخت.
۳. جایگاه عقل در فهم و استنباط احکام
در مکتب تشیع، عقل نه‌تنها ابزاری برای فهم احکام است، بلکه یکی از منابع چهارگانه استنباط احکام شرعی (قرآن، سنت، اجماع و عقل) به شمار می‌آید. بر این اساس:
• عقل نقش فعال در کشف قواعد کلی، تحلیل فلسفه احکام، تفکیک صحیح از ناصحیح، فهم نصوص و تفسیر آن‌ها ایفا می‌کند.
• عقل معیار در پذیرش یا رد ادله نقلی (در صورت تعارض با اصول عقلی قطعی) است.
• هرچند در مواردی که عقل نتواند حکم را به‌طور قطعی کشف کند، وحی و شریعت نقش هدایتگر را بر عهده دارد و عقل نیز تبعیت می‌کند.
۴. نتیجه‌گیری کلی
در جمع‌بندی باید گفت:
• بسیاری از احکام اسلامی بر مبنای عقل قطعی است و عقل آن‌ها را تأیید و توجیه می‌کند.
• بخشی از احکام نیز در سطحی هستند که عقل اهداف آن‌ها را ممکن است بفهمد، اما توان کشف جزئیات آن را ندارد و اینجاست که نیاز به وحی و آموزه‌های انبیاء آشکار می‌شود.
• در نگاه شیعی، عقل و وحی هیچ‌گاه مقابل هم نیستند، بلکه مکمل همدیگرند و با هم هماهنگ عمل می‌کنند.
• هر جا عقل قطعی حکمی دهد (مانند قبح ظلم یا حسن عدالت)، اسلام آن را پذیرفته و آن را تقویت کرده است.
• اما وحی در بسیاری از حوزه‌ها راهنمایی‌های فراتر از دسترس عقل را ارائه می‌دهد که موجب هدایت انسان به سعادت دنیا و آخرت می‌شود.
تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

پرسش و پاسخ(۱۰)

سوال:

چرا فقط چهارده معصوم؟

پاسخ:

شیعه دوازده‌امامی باور دارد که تنها چهارده نفر دارای عصمت مطلق هستند، یعنی:
۱. پیامبر اسلام حضرت محمد (ص)،
۲. دختر ایشان حضرت فاطمه زهرا (س)،
۳. دوازده امام از نسل ایشان.
این باور، برخاسته از ادله قرآنی، حدیثی، عقلی و تاریخی است.

۱. دلیل قرآنی

آیه تطهیر (سوره احزاب، آیه ۳۳):

«إِنَّمَا یُرِیدُ اللّٰهُ لِیُذْهِبَ عَنکُمُ الرِّجْسَ أَهْلَ الْبَیْتِ وَیُطَهِّرَکُمْ تَطْهِیرًا»

این آیه نشان می‌دهد که خداوند گروهی به نام اهل بیت را از هر رجس (گناه، پلیدی و انحراف) پاک کرده است.
در احادیث بسیاری، از جمله حدیث کساء، تصریح شده که اهل بیت موردنظر این آیه، تنها این پنج تن‌اند:

  • پیامبر (ص)،
  • امام علی (ع)،
  • حضرت فاطمه (س)،
  • امام حسن (ع)،
  • امام حسین (ع).

امامان بعدی نیز، بر اساس حدیث پیامبر و وصایای اهل بیت، ادامه‌ی همین نور و طهارت‌اند.

۲. دلیل حدیثی

حدیث اثنا عشر (دوازده جانشین):

پیامبر اکرم فرمود:

«الأئمة من بعدی اثنا عشر، کلهم من قریش»
«امامان بعد از من دوازده نفرند، همه از قریش»

این حدیث در منابع اهل سنت مانند صحیح مسلم، صحیح بخاری، مسند احمد و... آمده است.
در منابع شیعه نیز روایات فراوانی داریم که نام این دوازده امام را به ترتیب بیان کرده‌اند، مثلاً:

«أولهم علی بن أبی‌طالب، وآخرهم القائم المهدی»
«نخستین‌شان علی بن ابی‌طالب و آخرین‌شان مهدی قائم است»

حدیث لوح (از جابر از حضرت فاطمه):

در این حدیث، لوحی آسمانی با نام دوازده امام به پیامبر نشان داده شد، و حضرت فاطمه آن را برای جابر شرح داد. این حدیث نیز به‌صورت سنددار در منابع شیعه ثبت شده است.

۳. دلیل عقلی

امامت، از نظر عقل و فلسفه شیعه، باید:

  • از سوی خداوند باشد (نه انتخاب مردم)
  • دارای علم لدنی و عصمت باشد
  • واسطه‌ی فیض و هدایت معنوی باشد

با پایان نبوت (پیامبر خاتم)، ادامه‌ی راه هدایت بر عهده‌ی امامان معصوم است؛ اما چون تعداد مشخصی از آن‌ها برای هدایت کامل کافی بوده‌اند، و دین نیز کامل شده، بیش از آن نیاز نیست.

۴. دلیل تاریخی و ضرورت غیبت

امامت دوازدهمین معصوم، حضرت مهدی (عج)، از نظر تاریخی مستند است و به دلایل اجتماعی و حفظ جان ایشان، از دیده‌ها غایب شد.

شیعه معتقد است که با غیبت ایشان، دوران هدایت مستقیم امام معصوم پایان یافته، اما ایشان همچنان زنده و ناظر بر امور عالم است و در زمان مقرر ظهور خواهد کرد.

۵. چرا حضرت فاطمه زهرا (س) در میان معصومان است؟

او:

  • دارای نص قرآنی است (آیه تطهیر)
  • در حدیث کساء صریحاً از او نام برده شده
  • از نظر کمال، علم، طهارت، و مقام، در حد پیامبران الهی توصیف شده
  • مادر ائمه است و محور ولایت و نور اهل بیت

جمع‌بندی نهایی:

ما فقط چهارده معصوم داریم، چون:

۱.خداوند تنها این افراد را در قرآن و سنت پاک شمرده است.

۲.پیامبر تنها دوازده امام را تعیین کرده است.

۳.عقل و فلسفه‌ی امامت، به عصمت کامل برای هدایت نیاز دارد.

۴.تاریخ، تولد و معرفی این چهارده تن را به روشنی ثبت کرده است.

۵.پس از آن‌ها، نیاز به معصوم دیگر وجود ندارد، چون دین کامل شده و امام مهدی (عج) برای تحقق عدالت جهانی در زمان ظهور باقی مانده است.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

پرسش و پاسخ(۱۱)

سوال:

عالم ذر چیست؟

پاسخ:

عالم ذرّ یکی از مفاهیم مهم در عرفان اسلامی، فلسفه و تفسیر قرآن است که اشاره به مرحله‌ای پیش از تولد انسان دارد؛ زمانی که ارواح انسان‌ها از خداوند پیمان توحید و عبودیت گرفتند. این عالم، درکلی‌ترین معنا، عالم پیشا‌دنیوی ارواح است که در آن سرشت الهی انسان و ارتباط او با خدا آشکار می‌شود.

۱. منبع قرآنی عالم ذرّ

آیه‌ای که مبنای اصلی باور به عالم ذرّ است:

وَإِذْ أَخَذَ رَبُّکَ مِن بَنِی آدَمَ مِن ظُهُورِهِمْ ذُرِّیَّتَهُمْ وَأَشْهَدَهُمْ عَلَىٰ أَنفُسِهِمْ أَلَسْتُ بِرَبِّکُمْ قَالُوا بَلَىٰ شَهِدْنَا...
(سوره اعراف، آیه ۱۷۲)

ترجمه:
و چون پروردگارت از فرزندان آدم از پشت‌هایشان نسلشان را برگرفت و آنان را بر خودشان گواه گرفت [و فرمود:] آیا من پروردگار شما نیستم؟ گفتند: بلی، گواهی دادیم.

۲. معنای عالم ذرّ

الف) «ذرّ» یعنی چه؟

ذرّ به معنای ذرات ریز، یا ذرّات وجودی انسان‌ها در حالت ارواح است.

ب) عالم ذر یعنی چه؟

«عالم ذرّ» یعنی عالمی پیش از دنیا که در آن، ارواح انسان‌ها حاضر شدند و به ربوبیت خدا اقرار کردند.

۳. تفاسیر گوناگون در مورد این عالم

دیدگاه مفسران و متکلمان شیعه و اهل‌سنت:

  • برخی آن را حقیقی و عینی می‌دانند: یعنی ارواح به‌طور واقعی آفریده شدند و به خداوند پاسخ دادند.
  • برخی آن را نمادین و فطری می‌دانند: یعنی این پیمان، در نهاد و سرشت ما نهاده شده و همیشه با ماست (نوعی سرشت توحیدی فطری).

۴. هدف عالم ذرّ

عالم ذرّ برای اقرار به توحید و عبودیت بود.
خداوند از انسان‌ها خواست تا گواهی دهند که او پروردگارشان است، تا در دنیا عذر نیاورند که ما بی‌خبر بودیم.

۵. آثار و نتایج این باور

۱.سرشت الهی انسان: انسان ذاتاً خداجو و خداشناس است.

۲.مسئولیت انسان در دنیا: اقرار پیشینی، پشتوانه مسئولیت و تکلیف در این دنیاست.

۳.توجیه هدایت فطری: شناخت خدا و گرایش به حق در فطرت ماست.

۴.هم‌افزایی با نظریه فطرت (مطابق با آموزه‌های امام علی (ع) و امام صادق (ع)).

۶. در احادیث و عرفان اسلامی

در روایات فراوانی از اهل‌بیت (ع) آمده که خداوند ارواح را پیش از اجساد آفرید، از آن‌ها پیمان گرفت، و این پیمان در نهان جان انسان‌ها ثبت شده است.

در عرفان اسلامی، عالم ذر گاه با عالم مثال یا عالم ارواح یکی دانسته می‌شود، و اقرار در عالم ذر به‌مثابه شهود توحید پیش از نزول به دنیا تلقی می‌شود.

جمع‌بندی

در روایات بسیاری از اهل‌بیت (ع) به عالم ذرّ اشاره شده و آن را مرحله‌ای حقیقی در وجود انسان‌ها دانسته‌اند. همچنین بسیاری از عرفا مانند ابن عربی، ملاصدرا و علامه طباطبایی نیز به گونه‌ای این عالم را با نظریه «عالم مثال»، «عالم ارواح» یا «مراتب طولی وجود» پیوند زده‌اند.
پس عالم ذرّ، مرحله‌ای بنیادین در سیر وجودی انسان است که بر اساس آن، مسئولیت، عبودیت، و معرفت انسان به خداوند توجیه می‌شود، و سرشت او را توحیدی و خداجو معرفی می‌کند.
اگر بخواهید، می‌توانم اشارات شعری یا عرفانی نیز درباره عالم ذر برایتان بیاورم. آیا تمایل دارید؟

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

پرسش و پاسخ(۱۲)

سوال:

چرا شیعه در اقلیت است؟

پاسخ:

پرسش «چرا شیعه در اقلیت است؟» یکی از مهم‌ترین و بنیادین‌ترین پرسش‌های تاریخی، اجتماعی و اعتقادی درباره‌ی اسلام است. پاسخ به آن نیازمند توجه به زمینه‌های تاریخی، سیاسی، فرهنگی، جغرافیایی، روان‌شناختی و حتی عرفانی است. در ادامه، این موضوع را در چند محور اساسی تحلیل می‌کنم:

۱. پیدایش تاریخی تشیع و اکثریت شدن اهل سنت

پس از رحلت پیامبر اسلام (ص)، مسأله جانشینی ایشان مطرح شد. دو دیدگاه اصلی به‌وجود آمد:

  • دیدگاه اهل سنت: جانشین پیامبر باید از طریق مشورت (شورا) انتخاب شود. به‌همین دلیل، اکثریت مهاجرین و انصار در سقیفه بنی‌ساعده ابوبکر را به عنوان خلیفه اول برگزیدند.

  • دیدگاه شیعه: پیامبر، علی بن ابی‌طالب (ع) را طبق واقعه غدیر و شواهد دیگر به‌عنوان جانشین منصوب کرده بود و خلافت امری الهی است، نه انتخابی.

از آن‌جا که قدرت سیاسی از همان آغاز در اختیار خلافت سقیفه قرار گرفت، جریان شیعه که این انتخاب را مشروع نمی‌دانست، در اقلیت ماند. لذا اقلیت بودن شیعه ریشه در انتخاب مردم نداشت، بلکه ریشه در ساختار قدرت داشت.

۲. تسلط حکومت‌های سنی‌مذهب و سرکوب تشیع

در طول تاریخ، قدرت سیاسی در جهان اسلام عمدتاً در دست خلفای سنی‌مذهب بوده است:

  • خلافت اموی (661–750 میلادی) و عباسی (750–1258 میلادی) پیوسته با آل علی (ع) و پیروان آنان درگیر بودند. بسیاری از امامان شیعه یا به شهادت رسیدند یا محدود و تحت نظر بودند.

  • حکومت‌های سنی‌مذهب، به‌دلیل ترس از قدرت معنوی امامان و مشروعیت ایشان، اجازه گسترش آزادانه به تشیع نمی‌دادند و در برخی مناطق حتی نام بردن از علی (ع) ممنوع یا مستوجب مجازات بود.

این فشارها موجب شد که تشیع فقط در مناطقی که فضای نسبتاً امن‌تری داشت (مانند قم، کاشان، جبل عامل، یمن، خراسان) باقی بماند و در دیگر نقاط، نتواند اکثریت پیدا کند.

۳. گسترش جغرافیایی اسلام همراه با قدرت سیاسی

اسلام با فتوحات خلفا گسترش یافت؛ و چون این خلفا از اهل سنت بودند، مردمان تازه‌مسلمان‌شده نیز عمدتاً به همان مذهب خلافت در می‌آمدند. این امر به‌ویژه در مناطق مصر، شام، شمال آفریقا، اندلس، آسیای میانه، ترکستان، هند و اندونزی صادق است.

در مقابل، تشیع تا قرن‌ها مذهب رسمی هیچ حکومت بزرگی نبود تا اینکه صفویان در قرن ۱۰ هجری تشیع را در ایران رسمی کردند. تا آن زمان، گسترش تشیع اغلب به‌دست عالمان مهاجر، مبلغان فردی یا قیام‌های خونین مظلومانه (مانند کربلا، زیدیه، قیام توابین و مختار) بود.

۴. ویژگی معرفتی و نخبگانی تشیع

تشیع امامی، از قرن دوم هجری به بعد، با شکوفایی عقل‌گرایی، فلسفه، کلام، اصول فقه، عرفان و علوم مختلف در میان امامان و پیروانشان همراه بود. به‌همین دلیل، جذب نخبگان علمی و فکری شد.

اما همین عمق معرفتی و دشواریِ مفاهیم عقلی و فلسفی، ممکن است مانعی در برابر گسترش عمومی و توده‌ای آن در برخی جوامع شده باشد که بیشتر مایل به ساده‌سازی دین بوده‌اند.

۵. روایات اهل سنت بیشتر است؛ چرا؟

بسیاری از منابع حدیثی اهل سنت توسط راویانی جمع‌آوری شده‌اند که در دربار خلفا جایگاه داشتند یا توسط حکومت‌ها حمایت می‌شدند. اما روایات شیعه اغلب در خفا یا شرایط دشوار جمع‌آوری شدند.

در نتیجه، منابع اهل سنت گسترده‌تر و بیشتر در دسترس شد و این مسئله به تقویت جایگاه آنان در بسیاری از بلاد انجامید.

۶. نگاه قرآنی به اقلیت و اکثریت

از منظر قرآن، اکثریت همیشه نشانه حقانیت نیست. در بسیاری از آیات، خداوند «اکثر الناس» را به غفلت، جهل، ناسپاسی، نافرمانی و دنیاطلبی نسبت می‌دهد:

  • «وَإِن تُطِعْ أَکْثَرَ مَنْ فِی الْأَرْضِ یُضِلُّوکَ عَن سَبِیلِ اللَّهِ» (انعام: ۱۱۶)
  • «وَمَا أَکْثَرُ النَّاسِ وَلَوْ حَرَصْتَ بِمُؤْمِنِینَ» (یوسف: ۱۰۳)

بنابراین، اقلیت بودن شیعه دلیلی بر ضعف یا ناحق بودن نیست. در تاریخ نیز، همیشه پیامبران و یارانشان در اقلیت بوده‌اند. اما حق، ملاک کمیّت نیست، بلکه ملاک حقیقت و معیار باطن و صدق است.

۷. نگاه عرفانی: ابتلاء اهل حق

در نگاه عرفانی، اهل حق همواره در اقلیت‌اند، زیرا:

  • راه حقیقت، راه سختی‌ها و قربانی‌هاست؛
  • اکثریت مردم طالب راحتی و دنیا هستند؛
  • کسانی که به راه ولایت علی (ع) می‌پیوندند، باید «محک سخت» بخورند.

چنان‌که حضرت علی (ع) فرمود:
«لَا تَسْتَوْحِشُوا فِی طَرِیقِ الْهُدَى لِقِلَّةِ أَهْلِهِ»
(در راه هدایت، از کم بودن یاران وحشت نکنید)

نتیجه‌گیری:

شیعه به‌دلیل پافشاری بر ولایت الهی و امامت علی (ع)، مخالفت با خلافت سیاسی رایج، و حفظ ارزش‌های عمیق دینی و انسانی، در اقلیت باقی مانده است. اما اقلیت بودن، نه‌تنها ضعف نیست، بلکه گواهی است بر پایداری در راه حق، و مظلومیتی که همواره با صداقت و فداکاری همراه بوده است.

تهیه و  تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

پرسش و پاسخ(۱۳)

سوال:

چگونه به اصالت حدیث پی ببریم؟

پاسخ:

حتماً. برای بررسی کامل و دقیق اصالت حدیث (یعنی تشخیص اعتبار، وثاقت، و صحت آن)، باید مراحل و اصول متعددی از علوم حدیث طی شود. در این‌جا توضیح مفصل و منظمی از این مراحل می‌آید:

۱. بررسی سند حدیث (علم رجال و علم درایه)

حدیث از دو بخش تشکیل شده: سند و متن.

الف) بررسی سند

سند یعنی زنجیره‌ی راویان حدیث. برای اطمینان از اعتبار سند، موارد زیر بررسی می‌شود:

  1. اتصال سند:

    راویان باید به‌صورت پیوسته و زنجیروار، بدون گسست زمانی یا مکانی، حدیث را از هم نقل کرده باشند.اگر حلقه‌ای از این زنجیر حذف شده باشد، به حدیث «مرسل» یا «منقطع» گفته می‌شود که از اعتبار می‌افتد.
  2. وثاقت و عدالت راویان:

    آیا راویان، راستگو، قابل اعتماد، دیندار، حافظ حدیث و فاقد فسق و دروغ‌پردازی بوده‌اند؟برای این منظور، از علم رجال استفاده می‌شود که به شرح حال و ویژگی‌های راویان می‌پردازد.
  3. ضبط حدیث توسط راویان:

    حتی اگر راوی عادل باشد، اگر حافظه‌اش ضعیف یا در نقل حدیث سهل‌انگار باشد، حدیث از درجه اعتبار ساقط می‌شود.

۲. بررسی متن حدیث (علم درایه)

الف) بررسی محتوای حدیث:

۱.مطابقت با قرآن:
حدیث نباید با قرآن در تضاد باشد. معصوم (ع) نمی‌تواند چیزی خلاف کتاب خدا بگوید.
پیامبر اکرم (ص) فرمود:

«اذا جاءکم عنّی حدیث فاعرضوه علی کتاب الله، فإن وافقه فأنا قلته، و إن خالفه فلم أقله».
یعنی: هرگاه حدیثی از من رسید، آن را بر قرآن عرضه کنید. اگر با آن موافق بود، من گفته‌ام و اگر مخالف بود، من نگفته‌ام.۲.۳.۴.۵.۲.

  1. مطابقت با عقل و عقلانیت:

    • محتوای حدیث باید عقل‌پذیر باشد. احادیثی که عقل سلیم آن‌ها را رد می‌کند، احتمال جعل یا اشتباه دارند.
  2. مطابقت با سنت قطعی:

    • حدیث باید با سنت معتبر و مشهور (قول و فعل قطعی معصومین) ناسازگار نباشد.
  3. شأن معصوم:

    • محتوا باید در شأن معصوم باشد. احادیثی با محتوای سبک، رکیک، سخیف یا سطحی، معمولاً ساختگی هستند.

۳. بررسی شهرت حدیث در میان علما و منابع

  1. شهرت فقهی یا روایی:

    • اگر حدیثی میان فقها و محدثان مشهور و مورد استفاده باشد، قوت می‌گیرد.
  2. ذکر در منابع معتبر:

    • در منابع شیعه: کافی، من لا یحضره الفقیه، تهذیب، استبصار، وسائل الشیعه، بحارالانوار
    • در منابع اهل سنت: صحیح بخاری، صحیح مسلم، سنن نسائی، ترمذی، مسند احمد، سنن ابن‌ماجه

۴. بررسی کثرت نقل (تواتر یا شهرت)۱.

  1. تواتر:

    اگر حدیث از طریق راویان زیاد و مستقل (به‌گونه‌ای که تبانی‌شان ممکن نباشد) نقل شده باشد، «متواتر» است و قطعی‌الصدور است.
  2. .مستفیض یا مشهور:اگر در چند سند مستقل آمده ولی به حد تواتر نرسد، باز هم به آن اعتماد بیشتری می‌شود.

۵. استفاده از نظر علما و متخصصان علم حدیث

۱.آرای محدثان بزرگ:
مانند شیخ کلینی، شیخ صدوق، شیخ طوسی، علامه مجلسی، علامه امینی، آیت‌الله خوئی، آیت‌الله سبحانی و دیگران.

۲.بررسی در کتب معتبر:
گاه حدیث در کتابی آمده که مؤلف آن خود حدیث را تصحیح یا تضعیف کرده است.

۶. بررسی قرائن خارجی

۱.تأیید حدیث توسط وقایع تاریخی یا آیات دیگر

۲.تشابه و تطابق با دیگر احادیث معتبر

۳.آثار عملی در جامعه و اعتبار کاربردی آن حدیث در سیره علما و مردم

نتیجه‌گیری

برای اطمینان از اصالت یک حدیث باید:

  • سند آن معتبر و متصل باشد.
  • راویان آن موثق و عادل باشند.
  • متن آن با قرآن، عقل و سنت سازگار باشد.
  • در منابع معتبر حدیثی آمده باشد.
  • و از دیدگاه فقها و محدثان مورد تأیید قرار گیرد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی  حکایت(۳)

ابوعلی سینا

در حال ویرایش


۱. بوعلی با اسب می‌رفت از گذر
تا امان باشد ز شر و هر خطر
۲. بین ره، ایستاد از بهرِ صلات
تا دهد جان را ز قرآن، برکات
۳. گوشه‌ای افسار اسبش را نهاد
کاه و جو از بهر او هم برگشاد
۴. مردکی آمد ز ره با یک الاغ
زشت‌خو، پرخاشگر، چون قلچماق
۵. خر ببست آنجا کنار مرکبش
تا خورد از کاه و جو بی‌زحمتش
۶. گفت سینا: دور کن این خر ز من
زان‌که آرد دردسر در راه و فن
۷. مردک اما طفره رفت از کار او
ناگهان زد خر لگد بر یار او
۸. سینیا لنگان شد از ضربِ الاغ
شد پُر از درد و خروش و اشتیاق
۹. آن خر و آن مردک پر شور و شر
کرده بودندش گرفتار خطر
۱۰. نزد قاضی مردک آمد با شکایت
گفت: این مرد است پر از خساست و غایت!
۱۱. قاضی‌اش پرسید: آیا او کر است؟
یا که شاید ساکت از بهر هنر است؟
۱۲. گفت یاران: او سخن‌دان و بلیغ
لیک در جدل نباشد مستفیض
۱۳. بوعلی لب وا گشود و نرم گفت:
با سفیه، آری، سکوت است آن نهفت
۱۴. گر یکی با نادانان گیرد جدل
خویش را اندازد اندر شور و ول
۱۵. قاضی آنگه سر به زیر افکند از شرم
دید این مردِ خرد دارد ز کرم
۱۶. گفت: حکمت گر در این خاموشی است
زان‌که جاهل در سخن، چون آتشی است
۱۷. گر تو گفتی، کار بالا می‌گرفت
آتشی در جان مردک می‌نهفت
۱۸. لیک صبر و حلم تو شد چاره‌گر
تا نگردد خون دل با خون جگر
۱۹. پس به مردک گفت: ای خامِ خَراب!
تو خطا کردی، نه آن مردِ شتاب
۲۰. برو اسبت را جدا کن از خرت
تا نسوزد اینچنین، عقل و دلت
۲۱. مردک آشفته ماند از حکم داد
چون ندید آن‌جا به خود هیچ داد
۲۲. بوعلی لبخند زد آرام و نرم
در دلش آتش، ولی رخساره گرم
۲۳. رفت با اسبش، دل‌آرام و رها
با خودش می‌گفت در دل، بی‌ریا:
۲۴. «گاه باید بود خاموش از لجاج
تا نگردی در سخن، خود بی‌خراج
۲۵. چون نگویی با سفیهان یک سخن
در سکوتت صد جهان آید به فن»
۲۶. رفت از آنجا سوی شهری در مسیر
تا که جوید علم را با صد بصیر
۲۷. عقل خود را ساخت چون شمشیر تیز
بر زبانش بود مهر و بر دلش گریز
۲۸. دید جمعی در کنار کاروان
غرق گفت‌وگو ز سود و از زیان
۲۹. شد به جمع آن گروه اهل فکر
تا شنود از آن نهاد و این فکَر
۳۰. گفت پیر مرد دانش‌گسترش
حکمت آموزد نه از گنج و ترش
۳۱. هر که با نادان بگوید رازِ جان
زخم بیند، بی‌درنگ و بی‌امان
۳۲. گفت سینا: روز من شد روشن از
آن لگد، گرچه بد آمد به تنم
۳۳. لیک دانستم که علم و حلم راست
در سکوت است، آنچه از لب‌ها گُسست
۳۴. هر سخن گفتن نشاید با عوام
زان‌که نادان می‌کند صد فتنه خام
۳۵. جهل را گر با جواهر پاسخ آری
سنگ گردد بر سرت، گرچه نگاری
۳۶. بوسه بر دروازه‌ی فهم است صبر
می‌شود آن، کلید هر بابِ خبر
۳۷. مردک آن دم چون شنید از بوعلی
باز شد حیران، شد آرام و جلی
۳۸. پیش آمد گفت: یا مرد بزرگ
تو ببخش آن کار و نادانی و مرگ
۳۹. گفت سینا: عذر اگر از دل برآید
رحمت از بالا به دل‌ها می‌سراید
۴۰. گر چه رنجم دادی از خَر در گذر
لیک بخشیدم تو را ای بی‌خبر
۴۱. لیک یاد آر این کلام مختصر
خر که باشد هم نماند پشت در
۴۲. بایدش با عقل یاری، نه لگد
تا شود رامش به دل، بی نعره و بد
۴۳. مردک آهی زد ز دل، با اشتیاق
گفت: چه خوش گفتی تو، ای دانش فراق!
۴۴. گفت سینا: کار ما علم و ادب
نه خروش و دعوی و پیکار و غضب
۴۵. هر که در راه حقیقت پافشارد
در سکوتش، کوهِ حکمت را گذارد
۴۶. مردک آن دم شد چو شاگردی ادب
در دلش نوری درخشید از طلب
۴۷. گفت: از این پس پی دانش روم
در رکاب اهل حکمت پر کشم
۴۸. گفت سینا: راه اگر خواهی، بپوی
هم‌نشین عقل شو، دور از هیاهو
۴۹. مردک آهسته سرش را بر زمین
زد و گفت: ای کاش بودم من چنین
۵۰. چون ندیدم پیشتر، آن نور عقل
دل سپردم بر خری، بی‌باک و نقل
۵۱. اینک آموختم از صبر تو
راستی، حلم تو شد راه‌نما
۵۲. بعد از آن مردک، ز خر پایین نشست
پیش سینا، دیده را با اشک بست
۵۳. گفت: بنویس این حکایت را تمام
تا شود سرمشق نسل خاص و عام
۵۴. گفت سینا: قصه‌ای کان پر بهاست
در سکوت دل، نهفته کیمیاست
۵۵. بعد از آن بنشست بر تخته قلم
نوشت آن حکمت، چو درّی محترم
۵۶. نغز بنگاشت آن راز و حدیث
تا بماند در جهان، اندر بسیط
۵۷. روزگاری رفت و ماند آن یادگار
تا شود آیینه‌ای بر روزگار
۵۸. هر که خواند این حکایت با خرد
سوی حلم و علم، ره بَر می‌برد
۵۹. گر زبانت شد چو تیغی بر سفاه
حکمتت گردد نهان، دور از نگاه
۶۰. آن‌که در میدان جهل آید به فن
بایدش شمشیر صبر و پیرهن
سراینده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی  حکایت(۳)
ابوعلی سینا

 

بوعلی با اسب می‌رفت از گذر
تا امان یابد ز شر و هر خطر

 

 

  بین ره ایستاد از بهر صلات 

    تا که جانش را دهد آب حیات

 

 

او شود بر خاک، جای سجده‌گاه
تا نهد دل را به درگاهِ اله


 

گوشه‌ای افسار اسبش را نهاد
کاه و جو از بهر او قدری ستاد

 

از گذر مردی رسید از کوه و راغ
زشت خو، پرخاشگر ،با یک الاغ

 

 

  بو علی گفتا بکن دور این الاغ 

  چون لگد ها  می خورد در پا و ساق

 

 

صاحب خر تفره رفت از صحبتش

 از عواقب چشم بست و حکمتش

 

 

  در کنار اسب ، او خر را ببست 

  تا خورد کاه و جوی از آنچه هست

 

 

چون خَر آمد سوی آخور تا خورد
اسب غیرت کرد و زد بر او لگد

 

 

خر فتاد و اشک از چشمان چکید
زخمِ غیرت را به تن با خشم دید

 

 

 

دید لنگان می رود  ، بیچاره خر

   کرد سینا را دچار درد سر 

 

 

نزد قاضی رفت از بهر خرش   

  بلکه گیرد حق آنرا از برش

 

 

    بود شاکی از سکوت بو علی

     گفت قاضی، کر بود  شاید کمی

 

 

    گفت در پاسخ، که او سالم بود 

      در سخن با  یک دگر ،عالم بود

 

 

  در خصوص بستن حیوان بگفت   

  دور کن آنرا ز اسب و او بخفت


 

 

گفت سینا : با وقار و اعتدال
داده‌ام هشدار، زنهار از جدال

 

 

گفت سینا، من نیم کر یا که لال 

  پا سخ ابله سکوت است، نی جدال


 

 

 

لیک نشنید و به زشتی پا گذاشت
پای لنگان را در این اثنا گذاشت

 

 

 

قاضی آن دم لحظه ای اندیشه کرد
راه عدل و داوری را پیشه کرد

 

 

مردک آن دم، شور و غوغایی نمود
خود به پای قاضی، رسوایی نمود

 

 

پاسخش گفتن به گفتارم خطاست
خامُشی زیبد مرا، آنجا که راست

 

 

گرچه من استادِ گفتارم به فن
لیک با نادان نگویم یک سخن

 

 

 

عاقبت، خاموشی‌ام شد خود دلیل 

کآن فروغ عقل را غوغا، قلیل

 

 

قاضی آن دم سر نهاد از حِکمتش
عقل حیران از جلال و شوکتش

 

 

تو نشان دادی که حلم اهل عقل
برتر از صدها فریب است و دغل

 

 

 

گفت قاضی: در خصوص این بلا
خود سبب گشتی وقوع ماجرا

 

 

 

مرد نادان رفت، رنجور و غمین

خر به دنبالش، دل آزار و حزین

 

 

دل پر از تردید و جان افسرده‌حال
سرنگون از جاه و اوهامِ و خیال

 

 

مردک از شرم و خجالت شد خموش
خر گرفت و رفت بی‌حرف و خروش

 

 

 

 

  گر رجالی شرح نادان را بگفت

  حکمتی را در حقیقت او شکفت 

سراینده

دکتر علی رجالی 

 

 

 

 

 

 


 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان تحلیلی(۲)

ابوعلی سینا

 

بازنویسی نثر حکایت ابوعلی سینا و مرد نادان

روزی ابوعلی سینا سوار بر اسب، از راهی می‌گذشت تا از شرّ و خطرهای راه در امان بماند. در میان مسیر، وقت نماز رسید. ابن‌سینا تصمیم گرفت بایستد و نماز خود را ادا کند تا جانش را به آب حیات ذکر و دعا تازه سازد.
او بر خاک نشست و در حالی که مشغول نیایش بود، افسار اسب خود را در گوشه‌ای بست و قدری کاه و جو هم برای اسب خود فراهم کرد تا در وقت نماز، حیوان از گرسنگی نرهد.

در همین هنگام، مردی زشت‌خو و پرخاشگر از راه رسید که همراه یک الاغ بود. ابن‌سینا به او گفت:
«این الاغ را از کنار اسب من دور کن، که ممکن است لگد بخورد و آسیبی ببیند.»
اما آن مرد سخن حکیمانه بوعلی را نادیده گرفت و بدون توجه به هشدارش، الاغ را درست کنار اسب بست تا او نیز از همان کاه و جو بخورد.

همان‌طور که ابن‌سینا هشدار داده بود، الاغ که جلو رفت تا غذا بخورد، اسب از روی غیرت و حس مالکیت، لگدی به او زد و الاغ بیچاره نقش زمین شد. الاغ از درد لگد اشک ریخت و صاحبش هم که دید حیوانش لنگان شده، ابن‌سینا را مقصر دانست و شکایتی نزد قاضی برد.

در دادگاه، مرد مدعی شد که ابن‌سینا ساکت مانده و جلوی این کار را نگرفته. قاضی که ابتدا گمان کرد ابن‌سینا شاید ناشنوا یا ناتوان از سخن گفتن باشد، از او پرسید. ابن‌سینا پاسخ داد که نه کر است و نه لال.
او گفته بود که الاغ را دور کنند، اما وقتی با نادانی روبه‌رو شد که حرف حساب نمی‌شنود، سکوت را بر جدل ترجیح داد.

قاضی که از حکمت سخنان بوعلی شگفت‌زده شده بود، تأملی کرد و مرد نادان در همان لحظه با سروصدا و غوغا خواست قاضی را تحت فشار قرار دهد. اما ابن‌سینا باز هم آرام و متین گفت:
«با نادان سخن گفتن، خطاست. خاموشی در چنین مواردی بهترین پاسخ است. گرچه من در فن سخن استاد هستم، اما هرگز با نادان به گفت‌وگو نمی‌نشینم.»

قاضی نیز سر به تأیید تکان داد و گفت:
«تو نشان دادی که حلم و بردباری اهل خرد از صد حیله و مکر برتر است. اما مردک! خود تو باعث این ماجرا شدی و این بلا از نادانی خودت بر سر تو آمد.»

مرد نادان شرمنده و سرافکنده شد. با دل افسرده و ذهنی آشفته، خر لنگش را گرفت و بی‌هیچ سخن و اعتراضی رفت.

 

نتیجه‌گیری

حکایت ابوعلی سینا و مرد نادان، درس بزرگی در حکمت و اخلاق است. وقتی انسان با نادانی و لجاجت روبرو می‌شود، بهترین واکنش نه مقابله و جدال است و نه خشم و عصبانیت، بلکه سکوت معقول و بردباری است. حکیم واقعی، آن است که با صبر و تدبیر، از برخوردهای ناپخته و بیهوده دوری کند و اجازه دهد که خودِ حقیقت و عقل، روشنگر راه شود.

تحلیل

ابوعلی سینا در این داستان نماد عقل و حکمت است؛ او که به دانش و معرفت آگاه است، در مواجهه با بی‌ادبی و لجاجت مرد نادان، برخلاف انتظار، از منازعه خودداری می‌کند و با سکوت خردمندانه‌اش، حقیقت را آشکار می‌سازد. این سکوت نه از ضعف، بلکه از قدرت درون و تسلط بر خشم و هیجانات است.

مرد نادان نماد نفس اماره است که با لجاجت و بی‌فکری خود، سبب ایجاد بحران و آسیب می‌شود، اما نهایتاً از درک و عبرت باز می‌ماند و با شرمندگی راه خود را می‌گیرد.

قاضی حکیم، که نماینده عدل و داوری است، در نهایت حقیقت را می‌یابد و می‌داند که حکمت و حلم بر منازعه و جدال مقدم‌اند.

تفسیر عرفانی

در معنای عرفانی، ابوعلی سینا می‌تواند نماینده‌ی نفس مطمئنه و عقل کل باشد که در مسیر سیر و سلوک روحی، به جای جنگیدن با نفس اماره (که همان مرد نادان است)، با سکوت و بردباری و صبر، مسیر کمال را می‌پیماید.

اسب، نماد عقل است که در برابر الاغ (نفس اماره یا نفس سرکش) واکنش نشان می‌دهد تا مرز و جایگاه خود را حفظ کند، اما خود انسان حکیم می‌داند که در برابر نادانی باید صبر پیشه کند تا پرتو نور حکمت بر تاریکی جهل پیروز شود.

اشک و درد الاغ نیز نماد رنج نفس اماره است که از مخالفت عقل و حکمت متأثر می‌شود، اما همین رنج، شروع راه آگاهی و توبه است.

در نهایت، سکوت حکیمانه، همان «خامشی» است که در عرفان، به منزله‌ی زبان جان و گوهر بی‌کلام حقیقت است؛ سکوتی که هزاران سخن را به همراه دارد و نشان از برتری عقل و حکمت بر غوغا و هیاهو دارد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان بازار مکار

 

در بازاری پر از نیرنگ و فریب، مردی غریب و بی‌تجربه قدم گذاشت و سرانجام به دامِ چاهِ انکار و تردید افتاد.

در آن بازار، مردی بود آگاه و دانا که نه کالایی همراه داشت و نه برای خود خریداری می‌کرد. او دلش پر از سودا و آرزو نبود و نه چیزی پنهان داشت و نه قصدی برای معامله. در این بازار که پر از سودجویی و ریاکاری بود، اثری از نور و عشق الهی دیده نمی‌شد.

همه می‌گفتند این مسیر پر از سختی و خار است، اما سرانجام آن رسیدن به دیدار یار و معشوق است. این مرد از مال و سودهای مشکوک دوری می‌کرد و تنها کسان ناپاک بودند که به دنبال زر و سیم بودند.

چشمانش خاموش و روحش بیدار بود، و دلش انکار آلودگی و پلیدی را داشت. در او نه حیله و نیرنگی بود، نه دلبستگی به زر و تقدیر مادی. مانند کوهی استوار و مقاوم بود، نه چون نی نازک و دست‌نشانده باد و دیگران.

در دستش جز نور وحدت نبود و در دلش فقط جلوه‌ی حق. زبانش دل‌فریب و پر از نور بود و سخنانش پرتوی از رازهای پنهان. دلش آیینه‌ای از صداقت و صفا بود و با دنیای فانی آشنا نبود.

به من گفت: "عارف دانا و بینا، راه حق دل را از دنیا جدا می‌کند." سپس آهی کشید و گفت: "یاد یار را نگه دار و دلت را از نقش تقصیر پاک کن. با دیگران جز به سکوت و آرامش سخن مگو، زیرا لبخند حقیقی از سکوت می‌آید نه از باده و شراب."

او افزود: "هر فریادی نشانه ایمان نیست و هر سکوتی نیز نشانه فراموشی و غفلت نیست."

سپس به فرزندان خود سفارش کرد: "راه عدل و میزان را حفظ کنید."

شب جمعه‌ای، آن یار به محراب آمد، با چشمی اشکبار و دلی گرفتار، و چنین گفت: "ای خدای بی‌کران من! تو می‌دانی هر آنچه در دل و در نهان دارم. تو جانم را با نور ایمان بخشیدی و من جز رضای تو هیچ نمی‌خواهم."

سحرگاه، شاه شهر به بازار آمد تا بنده‌ای صادق و وفادار بیابد. وقتی به دکان صداقت رسید، صدای ناله‌ای از دل شنید که حکایتی گفت.

شنید که می‌گفت: "در این شهر پر از ریا، نمی‌خواهم دلم را جز با وزن و میزان درست بسنجند."

یار پاسخ داد: "آری، من از سودجویی خسته‌ام و تنها رضای دوست در سخنم اهمیت دارد."

وقتی اشک‌های سوزان آن مرد پاک به دیدار یار آمد، یار از گنج مهر خود گوهری به او بخشید.

یار گفت: "ای مرد پاک و بی‌ریا، تو گنجی، نه از جنس زر و طلا، بلکه از صفا و پاکی. تو را دکان و خریدار نمی‌خواهد، تو را جهان‌دار به خاطر دل می‌خواهد."

از آن پس، آن دکان به نام بازار مشهور شد، نه به خاطر کالایش، بلکه به خاطر رازش.

اکنون هر بار که این حکایت را می‌گویم، دلم پر از شور و حیرت می‌شود.

ای جان، دل را از دنیا جدا کن، چرا که آن عالم بود مقصود عالی.

 

نتیجه‌گیری، تحلیل و تفسیر عرفانی حکایت بازار مکار:

این حکایت تمثیلی است از مسیر انسان در دنیای مادی و آزمون‌هایی که در راه حق و حقیقت با آن مواجه می‌شود. بازار مکار، نمادی است از دنیای پر از نیرنگ، ریا، فریب و سوداگری که دل آدمی را آلوده و گرفتار می‌کند. مرد غریب که وارد این بازار می‌شود، نمایانگر روحی است که در جستجوی حقیقت و نور الهی است، اما در ابتدای راه در دام انکار و تردید می‌افتد.

مرد آگاه و دانا که در این بازار حضور دارد و نه کالایی دارد و نه خریدار، نماینده‌ی سالک راه خداست؛ کسی که دلش پاک از هر تعلق دنیوی است و جز نور وحدت و حقیقت چیزی نمی‌طلبد. او مظهر ثبات، ایستادگی و صداقت است، برخلاف بازار پر از فریب و نیرنگ که همچون طوفانی خشمگین، ارواح ناآگاه را به خود می‌کشاند.

سکوت و خاموشی مرد دانا در برابر غوغای بازار، نه بی‌تفاوتی بلکه حکمت و صبوری است. این سکوت، پناهگاه و مرز بین حق و باطل است؛ سکوتی که از آرامش درونی و یقین سرچشمه می‌گیرد و نشان‌دهنده‌ی تسلط بر نفس و هوای نفس است.

دعای شب جمعه مرد پاک و اشک‌های او جلوه‌ای از راز و نیاز عاشقانه‌ی سالک با معشوق حقیقی است؛ دعایی که نشان می‌دهد تمامی زندگی و تلاش‌ها باید معطوف به رضای خدا باشد نه دلبستگی‌های دنیوی. رسیدن شاه شهر به دکان صداقت نیز نماد ظهور رحمت و لطف الهی به سوی بندگان صادق و خالص است.

در پایان، پیام حکایت این است که در مسیر سلوک و عرفان، باید دل از تعلقات دنیوی کند و به سوی حق و یار واقعی بازگشت. این راه سخت و پر از مکر و نیرنگ است، اما اگر با صداقت و استقامت پیش رویم، گنج حقیقت و صفا نصیب‌مان خواهد شد.

از نظر عرفانی، این داستان تأکیدی است بر اصل توحید و برائت از تعلقات دنیوی، همچنین اهمیت سکوت و صبر در برابر غوغاهای دنیا و توجه به یاد خدا و رضایت الهی به عنوان هدف نهایی سالک. مرد دانا و بازار پر فریب، هر دو جنبه‌هایی از نفس و دنیای مادی‌اند که انسان در جهاد با نفس باید از آن عبور کند.

تحلیلی:

بازار مکار نماد دنیای فانی و نفس اماره است که پر از نیرنگ، فریب، ریا و تزویر می‌باشد. این بازار، فضایی است که انسان‌ها گرفتار شهوت‌ها و حرص‌های دنیوی می‌شوند و نور الهی در آن بسیار کم‌رنگ است. مرد غریب در این داستان نماینده‌ی روحی است که وارد این دنیای فریبکار شده، اما همچنان پاک و بی‌تعلق باقی مانده است.

مرد دانا و سالک حقیقی که نه کالایی دارد و نه خریدار، نماد سالکی است که از تعلقات دنیوی بریده و دلش پر از نور و صداقت است. او مانند کوهی استوار در برابر فتنه‌های این بازار ناپاک ایستاده است.

سکوت و خاموشی این مرد، نماد حکمت و صبر است. او به دیگران می‌آموزد که در برابر هیاهو و نیرنگ، سکوت پیشه کنند، چرا که سکوت نشانه‌ی حکمت است و برخلاف فریادهای بی‌معنی که ناشی از نادانی‌اند، آرامش و حکمت را به همراه دارد.

دعای شب جمعه و حضور در محراب، نشانه ارتباط عمیق سالک با معشوق حقیقی است. در این لحظه سالک با خلوص دل از خدا می‌خواهد که او را از تعلقات دنیایی پاک نگه دارد و تنها به رضایت الهی راضی باشد. این همان مقام توحید و اتصال به حق است.

ظهور شاه شهر در دکان صداقت و اعطای گوهری به مرد پاک، بیانگر لطف و رحمت الهی به کسانی است که با صداقت و پاکی دل در مسیر حق گام برمی‌دارند. دکان صداقت نماد جایگاهی است که در آن حقیقت و صفا جریان دارد و برعکس بازار فریب که مملو از ریا و تزویر است.

پیام کلی این حکایت این است که انسان باید دل از دنیا بکند و به سوی معشوق حقیقی بازگردد. در مسیر سلوک، نباید گرفتار دام‌های نفس و دنیای مادی شود. سکوت و صبر را پیشه کند و زندگی خود را بر اساس رضایت خدا تنظیم نماید. هر کس با صداقت و اخلاص به راه حق گام بردارد، از لطف خداوند بهره‌مند می‌شود و به گنج‌های معنوی دست می‌یابد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

داستان های عرفانی

باسمه تعالی

داستان های عرفانی

مقدمه

فهرست ست مطالب

فصل اول

۱.بوی کباب

۲.ابوعلی سینا

۳.بازار مکار

۴.شاه و وزیر

 

بخش اول

داستان بوی کباب

 

در روزگاری در شهری بزرگ، دکه‌ای بود که در آن نان و کباب می‌فروختند. بوی کباب، فضا را پر کرده بود و رهگذران را به خود جذب می‌کرد. روزی مستمندی تهی‌دست و فقیر، با مشک آبی بر دوش از کنار آن دکه گذر می‌کرد. بوی نان و کباب، گرسنگی‌اش را شدت داد و دلش را آزار داد، ولی چون درهم و دیناری در دست نداشت، توان خرید نان و کباب برایش فراهم نبود. به ناچار، نان خشکی که در دست داشت برداشت و آن را به بوی کباب آغشته کرد و در میان دود و بو، دل خویش را فریب داد و آن نان خشک را به امید آن‌که طعم کباب گیرد، میل کرد.

صاحب دکه که این منظره را مشاهده کرد، سخت به خشم آمد و مستمند را سرزنش کرد و گفت: «چرا نان خود را به بوی کباب دکه من می‌آلایی؟ این کار دزدی است و باید بهای بوی کباب را بپردازی.»

مرد مستمند با تعجب گفت: «ای خواجه، مگر بو را نیز قیمتی است؟ بو چیزی است که در هوا می‌وزد و از کسی نیست که مطالبه بهایش را کنی.»

صاحب دکه لجاجت ورزید و جمعی از مردم، گرد آمدند تا ماجرا را ببینند. در این میان، مردی دانا و حکیم که شاهد ماجرا بود، قدم پیش نهاد و گفت: «ای مردم، بگذارید تا این ماجرا را به قضاوت حکمت بسپاریم.»

پس حکیم از کیسه‌اش سکه‌ای برون آورد و آن را بر زمین انداخت تا صدایش شنیده شود. سپس رو به صاحب دکه کرد و گفت: «ای مرد، همان‌گونه که این مستمند نانش را با بوی کباب تو آغشته کرد، تو نیز بهای آن را با صدای این سکه دریافت کردی. بوی کباب را با طعم مال نیامیخته و من نیز پول را به او نداده‌ام، فقط صدایش را به گوش تو رساندم.»

همه حاضران به این سخن حکیم خندیدند و صاحب دکه شرمنده شد و دیگر سخنی نگفت.

حکیم سپس روی به مردم کرد و گفت: «ای مردم، رزق هرکس در دست خدای رزاق است. بوی کباب همانند نسیم است که بر همه می‌وزد و هیچ‌کس را حق نیست که هوای کوچه و بازار را به مالکیت خویش درآورد. آنان‌که بر چنین امور کوچکی حرص می‌ورزند و دل را به مال دنیا مشغول می‌کنند، از حکمت و رأفت انسانی بی‌بهره‌اند.»

سپس مستمند را دلجویی کرد و او را از آن مکان بازگرداند. مردم نیز پند گرفتند که حرص و آز، عقل را کور می‌سازد و عدالت و دادگستری، بنیاد همه کارهاست.

نتیجه گیری

تحلیل حکمی و عرفانی داستان:

این حکایت در ظاهر قصه‌ای ساده است، اما در باطن نکات حکمی و اجتماعی ژرفی را در خود نهفته دارد.

۱. حرص و بخل:
صاحب دکه نماینده‌ی کسانی است که به مال دنیا دل بسته‌اند و حرص مال چنان جانشان را فرا گرفته که حتی بوی کباب را نیز ملک خود می‌پندارند. این صفت، نشان‌دهنده‌ی تاریکی قلب و دوری از کرامت انسانی است.

۲. فقر و عزت:
مستمند با وجود ناداری، عزت نفس خویش را حفظ می‌کند و با نانی خشک و بوی کباب، دل خویش را قانع می‌سازد. این اشاره دارد به آموزه‌ی عرفا که قناعت را گنجی بی‌پایان می‌دانند.

۳. حکمت و عدالت:
حکیم قصه با ذکاوت خویش نشان داد که عدالت نه بر اساس ظاهر امور، بلکه بر بنیاد حکمت است. او با صدای سکه، معنایی عمیق را نشان داد: همان‌گونه که بوی کباب مادیت ندارد، صدای سکه نیز فاقد ارزش واقعی است. این تمثیل، نمادی است از اینکه دنیا و مظاهر آن نیز صدایی بی‌ارزش است که اگر دل به آن بندیم، گرفتار وهم خواهیم شد.

۴. نکته عرفانی:
در نگاهی لطیف‌تر، می‌توان گفت که بوی کباب، یادآور آن است که دنیا فریبنده است و انسان فقیر، نماد سالکی است که با اندکی از نعمت دنیا قانع است و طبع خویش را با بوی آن می‌آراید، ولی هرگز خود را آلوده‌ی دنیا نمی‌کند. اما صاحب دکه نماد کسانی است که در بند ظاهر دنیا گرفتار شده‌اند و با بخل و ظلم، دل دیگران را می‌آزارند.

۵. پیام نهایی:
این داستان می‌آموزد که دل را از آز و طمع پاک کنیم و به قناعت، رأفت، و عدالت بیاراییم؛ چرا که دنیا بویی بیش نیست و اهل دل را به حقیقتی فراتر از طعم و بوی آن باید نظر داشت.

بخش دوم

داستان 

ابوعلی سینا

 

بازنویسی نثر حکایت ابوعلی سینا و مرد نادان

روزی ابوعلی سینا سوار بر اسب، از راهی می‌گذشت تا از شرّ و خطرهای راه در امان بماند. در میان مسیر، وقت نماز رسید. ابن‌سینا تصمیم گرفت بایستد و نماز خود را ادا کند تا جانش را به آب حیات ذکر و دعا تازه سازد.
او بر خاک نشست و در حالی که مشغول نیایش بود، افسار اسب خود را در گوشه‌ای بست و قدری کاه و جو هم برای اسب خود فراهم کرد تا در وقت نماز، حیوان از گرسنگی نرهد.

در همین هنگام، مردی زشت‌خو و پرخاشگر از راه رسید که همراه یک الاغ بود. ابن‌سینا به او گفت:
«این الاغ را از کنار اسب من دور کن، که ممکن است لگد بخورد و آسیبی ببیند.»
اما آن مرد سخن حکیمانه بوعلی را نادیده گرفت و بدون توجه به هشدارش، الاغ را درست کنار اسب بست تا او نیز از همان کاه و جو بخورد.

همان‌طور که ابن‌سینا هشدار داده بود، الاغ که جلو رفت تا غذا بخورد، اسب از روی غیرت و حس مالکیت، لگدی به او زد و الاغ بیچاره نقش زمین شد. الاغ از درد لگد اشک ریخت و صاحبش هم که دید حیوانش لنگان شده، ابن‌سینا را مقصر دانست و شکایتی نزد قاضی برد.

در دادگاه، مرد مدعی شد که ابن‌سینا ساکت مانده و جلوی این کار را نگرفته. قاضی که ابتدا گمان کرد ابن‌سینا شاید ناشنوا یا ناتوان از سخن گفتن باشد، از او پرسید. ابن‌سینا پاسخ داد که نه کر است و نه لال.
او گفته بود که الاغ را دور کنند، اما وقتی با نادانی روبه‌رو شد که حرف حساب نمی‌شنود، سکوت را بر جدل ترجیح داد.

قاضی که از حکمت سخنان بوعلی شگفت‌زده شده بود، تأملی کرد و مرد نادان در همان لحظه با سروصدا و غوغا خواست قاضی را تحت فشار قرار دهد. اما ابن‌سینا باز هم آرام و متین گفت:
«با نادان سخن گفتن، خطاست. خاموشی در چنین مواردی بهترین پاسخ است. گرچه من در فن سخن استاد هستم، اما هرگز با نادان به گفت‌وگو نمی‌نشینم.»

قاضی نیز سر به تأیید تکان داد و گفت:
«تو نشان دادی که حلم و بردباری اهل خرد از صد حیله و مکر برتر است. اما مردک! خود تو باعث این ماجرا شدی و این بلا از نادانی خودت بر سر تو آمد.»

مرد نادان شرمنده و سرافکنده شد. با دل افسرده و ذهنی آشفته، خر لنگش را گرفت و بی‌هیچ سخن و اعتراضی رفت.

 

نتیجه‌گیری

حکایت ابوعلی سینا و مرد نادان، درس بزرگی در حکمت و اخلاق است. وقتی انسان با نادانی و لجاجت روبرو می‌شود، بهترین واکنش نه مقابله و جدال است و نه خشم و عصبانیت، بلکه سکوت معقول و بردباری است. حکیم واقعی، آن است که با صبر و تدبیر، از برخوردهای ناپخته و بیهوده دوری کند و اجازه دهد که خودِ حقیقت و عقل، روشنگر راه شود.

تحلیل

ابوعلی سینا در این داستان نماد عقل و حکمت است؛ او که به دانش و معرفت آگاه است، در مواجهه با بی‌ادبی و لجاجت مرد نادان، برخلاف انتظار، از منازعه خودداری می‌کند و با سکوت خردمندانه‌اش، حقیقت را آشکار می‌سازد. این سکوت نه از ضعف، بلکه از قدرت درون و تسلط بر خشم و هیجانات است.

مرد نادان نماد نفس اماره است که با لجاجت و بی‌فکری خود، سبب ایجاد بحران و آسیب می‌شود، اما نهایتاً از درک و عبرت باز می‌ماند و با شرمندگی راه خود را می‌گیرد.

قاضی حکیم، که نماینده عدل و داوری است، در نهایت حقیقت را می‌یابد و می‌داند که حکمت و حلم بر منازعه و جدال مقدم‌اند.

تفسیر عرفانی

در معنای عرفانی، ابوعلی سینا می‌تواند نماینده‌ی نفس مطمئنه و عقل کل باشد که در مسیر سیر و سلوک روحی، به جای جنگیدن با نفس اماره (که همان مرد نادان است)، با سکوت و بردباری و صبر، مسیر کمال را می‌پیماید.

اسب، نماد عقل است که در برابر الاغ (نفس اماره یا نفس سرکش) واکنش نشان می‌دهد تا مرز و جایگاه خود را حفظ کند، اما خود انسان حکیم می‌داند که در برابر نادانی باید صبر پیشه کند تا پرتو نور حکمت بر تاریکی جهل پیروز شود.

اشک و درد الاغ نیز نماد رنج نفس اماره است که از مخالفت عقل و حکمت متأثر می‌شود، اما همین رنج، شروع راه آگاهی و توبه است.

در نهایت، سکوت حکیمانه، همان «خامشی» است که در عرفان، به منزله‌ی زبان جان و گوهر بی‌کلام حقیقت است؛ سکوتی که هزاران سخن را به همراه دارد و نشان از برتری عقل و حکمت بر غوغا و هیاهو دارد.

بخش سوم

 

داستان بازار مکار

 

در بازاری پر از نیرنگ و فریب، مردی غریب و بی‌تجربه قدم گذاشت و سرانجام به دامِ چاهِ انکار و تردید افتاد.

در آن بازار، مردی بود آگاه و دانا که نه کالایی همراه داشت و نه برای خود خریداری می‌کرد. او دلش پر از سودا و آرزو نبود و نه چیزی پنهان داشت و نه قصدی برای معامله. در این بازار که پر از سودجویی و ریاکاری بود، اثری از نور و عشق الهی دیده نمی‌شد.

همه می‌گفتند این مسیر پر از سختی و خار است، اما سرانجام آن رسیدن به دیدار یار و معشوق است. این مرد از مال و سودهای مشکوک دوری می‌کرد و تنها کسان ناپاک بودند که به دنبال زر و سیم بودند.

چشمانش خاموش و روحش بیدار بود، و دلش انکار آلودگی و پلیدی را داشت. در او نه حیله و نیرنگی بود، نه دلبستگی به زر و تقدیر مادی. مانند کوهی استوار و مقاوم بود، نه چون نی نازک و دست‌نشانده باد و دیگران.

در دستش جز نور وحدت نبود و در دلش فقط جلوه‌ی حق. زبانش دل‌فریب و پر از نور بود و سخنانش پرتوی از رازهای پنهان. دلش آیینه‌ای از صداقت و صفا بود و با دنیای فانی آشنا نبود.

به من گفت: "عارف دانا و بینا، راه حق دل را از دنیا جدا می‌کند." سپس آهی کشید و گفت: "یاد یار را نگه دار و دلت را از نقش تقصیر پاک کن. با دیگران جز به سکوت و آرامش سخن مگو، زیرا لبخند حقیقی از سکوت می‌آید نه از باده و شراب."

او افزود: "هر فریادی نشانه ایمان نیست و هر سکوتی نیز نشانه فراموشی و غفلت نیست."

سپس به فرزندان خود سفارش کرد: "راه عدل و میزان را حفظ کنید."

شب جمعه‌ای، آن یار به محراب آمد، با چشمی اشکبار و دلی گرفتار، و چنین گفت: "ای خدای بی‌کران من! تو می‌دانی هر آنچه در دل و در نهان دارم. تو جانم را با نور ایمان بخشیدی و من جز رضای تو هیچ نمی‌خواهم."

سحرگاه، شاه شهر به بازار آمد تا بنده‌ای صادق و وفادار بیابد. وقتی به دکان صداقت رسید، صدای ناله‌ای از دل شنید که حکایتی گفت.

شنید که می‌گفت: "در این شهر پر از ریا، نمی‌خواهم دلم را جز با وزن و میزان درست بسنجند."

یار پاسخ داد: "آری، من از سودجویی خسته‌ام و تنها رضای دوست در سخنم اهمیت دارد."

وقتی اشک‌های سوزان آن مرد پاک به دیدار یار آمد، یار از گنج مهر خود گوهری به او بخشید.

یار گفت: "ای مرد پاک و بی‌ریا، تو گنجی، نه از جنس زر و طلا، بلکه از صفا و پاکی. تو را دکان و خریدار نمی‌خواهد، تو را جهان‌دار به خاطر دل می‌خواهد."

از آن پس، آن دکان به نام بازار مشهور شد، نه به خاطر کالایش، بلکه به خاطر رازش.

اکنون هر بار که این حکایت را می‌گویم، دلم پر از شور و حیرت می‌شود.

ای جان، دل را از دنیا جدا کن، چرا که آن عالم بود مقصود عالی.

 

نتیجه‌گیری، تحلیل و تفسیر عرفانی حکایت بازار مکار:

این حکایت تمثیلی است از مسیر انسان در دنیای مادی و آزمون‌هایی که در راه حق و حقیقت با آن مواجه می‌شود. بازار مکار، نمادی است از دنیای پر از نیرنگ، ریا، فریب و سوداگری که دل آدمی را آلوده و گرفتار می‌کند. مرد غریب که وارد این بازار می‌شود، نمایانگر روحی است که در جستجوی حقیقت و نور الهی است، اما در ابتدای راه در دام انکار و تردید می‌افتد.

مرد آگاه و دانا که در این بازار حضور دارد و نه کالایی دارد و نه خریدار، نماینده‌ی سالک راه خداست؛ کسی که دلش پاک از هر تعلق دنیوی است و جز نور وحدت و حقیقت چیزی نمی‌طلبد. او مظهر ثبات، ایستادگی و صداقت است، برخلاف بازار پر از فریب و نیرنگ که همچون طوفانی خشمگین، ارواح ناآگاه را به خود می‌کشاند.

سکوت و خاموشی مرد دانا در برابر غوغای بازار، نه بی‌تفاوتی بلکه حکمت و صبوری است. این سکوت، پناهگاه و مرز بین حق و باطل است؛ سکوتی که از آرامش درونی و یقین سرچشمه می‌گیرد و نشان‌دهنده‌ی تسلط بر نفس و هوای نفس است.

دعای شب جمعه مرد پاک و اشک‌های او جلوه‌ای از راز و نیاز عاشقانه‌ی سالک با معشوق حقیقی است؛ دعایی که نشان می‌دهد تمامی زندگی و تلاش‌ها باید معطوف به رضای خدا باشد نه دلبستگی‌های دنیوی. رسیدن شاه شهر به دکان صداقت نیز نماد ظهور رحمت و لطف الهی به سوی بندگان صادق و خالص است.

در پایان، پیام حکایت این است که در مسیر سلوک و عرفان، باید دل از تعلقات دنیوی کند و به سوی حق و یار واقعی بازگشت. این راه سخت و پر از مکر و نیرنگ است، اما اگر با صداقت و استقامت پیش رویم، گنج حقیقت و صفا نصیب‌مان خواهد شد.

از نظر عرفانی، این داستان تأکیدی است بر اصل توحید و برائت از تعلقات دنیوی، همچنین اهمیت سکوت و صبر در برابر غوغاهای دنیا و توجه به یاد خدا و رضایت الهی به عنوان هدف نهایی سالک. مرد دانا و بازار پر فریب، هر دو جنبه‌هایی از نفس و دنیای مادی‌اند که انسان در جهاد با نفس باید از آن عبور کند.

تحلیلی:

بازار مکار نماد دنیای فانی و نفس اماره است که پر از نیرنگ، فریب، ریا و تزویر می‌باشد. این بازار، فضایی است که انسان‌ها گرفتار شهوت‌ها و حرص‌های دنیوی می‌شوند و نور الهی در آن بسیار کم‌رنگ است. مرد غریب در این داستان نماینده‌ی روحی است که وارد این دنیای فریبکار شده، اما همچنان پاک و بی‌تعلق باقی مانده است.

مرد دانا و سالک حقیقی که نه کالایی دارد و نه خریدار، نماد سالکی است که از تعلقات دنیوی بریده و دلش پر از نور و صداقت است. او مانند کوهی استوار در برابر فتنه‌های این بازار ناپاک ایستاده است.

سکوت و خاموشی این مرد، نماد حکمت و صبر است. او به دیگران می‌آموزد که در برابر هیاهو و نیرنگ، سکوت پیشه کنند، چرا که سکوت نشانه‌ی حکمت است و برخلاف فریادهای بی‌معنی که ناشی از نادانی‌اند، آرامش و حکمت را به همراه دارد.

دعای شب جمعه و حضور در محراب، نشانه ارتباط عمیق سالک با معشوق حقیقی است. در این لحظه سالک با خلوص دل از خدا می‌خواهد که او را از تعلقات دنیایی پاک نگه دارد و تنها به رضایت الهی راضی باشد. این همان مقام توحید و اتصال به حق است.

ظهور شاه شهر در دکان صداقت و اعطای گوهری به مرد پاک، بیانگر لطف و رحمت الهی به کسانی است که با صداقت و پاکی دل در مسیر حق گام برمی‌دارند. دکان صداقت نماد جایگاهی است که در آن حقیقت و صفا جریان دارد و برعکس بازار فریب که مملو از ریا و تزویر است.

پیام کلی این حکایت این است که انسان باید دل از دنیا بکند و به سوی معشوق حقیقی بازگردد. در مسیر سلوک، نباید گرفتار دام‌های نفس و دنیای مادی شود. سکوت و صبر را پیشه کند و زندگی خود را بر اساس رضایت خدا تنظیم نماید. هر کس با صداقت و اخلاص به راه حق گام بردارد، از لطف خداوند بهره‌مند می‌شود و به گنج‌های معنوی دست می‌یابد.

بخش چهارم

داستان تحلیلی(۴)

شاه و وزیر

نثر مثنوی شاه و وزیر و غلام عارف

روزی یکی از پادشاهان از وزیر دانای خود پرسشی مهم مطرح کرد. پرسش شاه درباره خداوند متعال و نقش او در عالم بود. شاه از وزیر خواست که بگوید خداوند در این جهان چه نقشی دارد؟ و آیا خوردن و پوشیدن خداوند چگونه است؟

شاه به وزیر فرصت داد تا طی یک روز، پاسخ مناسب و قانع‌کننده‌ای بیابد.
وزیر هر چه اندیشید، نتوانست پاسخ قاطع و اطمینان‌بخشی پیدا کند. در این میان، غلامی دانا و زیرک که خدمت وزیر بود، متوجه حال پریشان او شد و از علت اندوه و زردی چهره‌اش پرسید.

وزیر پاسخ داد که شاه پرسشی دشوار از او خواسته و او در پاسخ ناتوان مانده است.
غلام لبخندی زد و گفت: «ای وزیر، نگران نباش، من پاسخ این پرسش‌ها را می‌دانم. خداوند عیب‌های ما را می‌پوشاند و رفتار و کردار ما را می‌بیند. اما پاسخ اصلی را من با رفتار خود نشان خواهم داد.»

روز بعد غلام نزد شاه حاضر شد و با سخنانی حکیمانه گفت:
«ای شاه بزرگ، خداوند نقص‌های ما را می‌پوشاند و ناظر بر کردار ماست. اما پاسخ کامل‌تر را از من در عمل خواهی دید.»

شاه که مجذوب شهامت و اعتماد غلام شده بود، دستور داد که غلام جامه و منصب وزارت را بپوشد و خود از تخت و مقام پایین آمد.
غلام گفت: «ای شاه، بدان که پاسخ این پرسش نه در سخن که در عمل است. خداوند دست قدرت خود را از عرش به سوی خلق می‌آورد و آن دست، همان دست علی مرتضی است.»

غلام با این سخن نشان داد که هر کس بخواهد خدا را بشناسد، باید همچون علی علیه‌السلام باشد؛ با صفا، بی‌ادعا و آماده خدمت به مردم.
او ادامه داد که هر که بخواهد حق را بیابد، باید از خودبینی و هوای نفس دست بردارد. خداوند را نه در آسمان‌های دور و نه در زمین‌های عمیق، بلکه در قلب‌های پاک و بی‌ریا می‌توان یافت.

غلام به شاه آموخت که هر که در راه عشق به خدا نسوزد، به مقام معرفت نمی‌رسد و باید همچون علی علیه‌السلام تسلیم محض خداوند شد.
شاه از سخنان غلام چنان متحول شد که خود را شاگرد آن غلام دانست و گفت: «اکنون فهمیدم که علی علیه‌السلام دست خداوند بر زمین است و هر که او را امام دل خود سازد، از خطا و لغزش در امان خواهد بود.»

در پایان، شاه دستور داد که این داستان را در کتاب‌ها بنویسند تا برای همه عبرتی باشد و همگان بدانند که خداوند را با سخنان خشک نمی‌توان یافت، بلکه باید با دل سوخته و عمل عاشقانه در راه حق قدم برداشت.

شاه غلام را وزیر عشق نامید و خود تا پایان عمر از او دانش و حکمت آموخت.

تحلیل عرفانی و اخلاقی داستان شاه، وزیر و غلام عارف

این حکایت، در واقع تبیین لطیفی از حقیقت توحید، معرفت نفس و راه بندگی خالصانه است. شاه نماد انسان‌های صاحب قدرت و عقل است که گمان می‌برند از راه استدلالات و ظواهر می‌توان به حقیقت خداوند دست یافت. وزیر نماد عقل محض است که هرچند دانشمند است، اما در برابر سؤالات بنیادین وجودی و الهی درمی‌ماند.
اما غلام ساده‌دل و عارف‌صفت، نماینده سالکان راه عشق است که بدون تکیه بر فلسفه‌های ظاهری، از راه دل و عمل وارد میدان می‌شوند.

پیام اصلی داستان این است که خداوند را نه با بحث‌های ذهنی و عقلی می‌توان شناخت و نه با ظواهر دینی و ادعاهای پوچ. بلکه راه شناخت خداوند از مسیر دل، عمل خالصانه، خدمت به خلق، و ترک خودخواهی و ریاست‌طلبی می‌گذرد.

غلام با عمل خود نشان داد که خدا درون جان بندگان صادق است، در دست و عمل کسی است که همچون علی علیه‌السلام، بی‌ادعا، پاک‌دل و فداکارانه در خدمت خلق خداست.
این حکایت، مقام علی (ع) را به عنوان دست خدا در زمین معرفی می‌کند، اما این «دست خدا» محدود به شخص نیست، بلکه هر که در راه حق، خود را از بند منیت آزاد کند، دست خدا در وجودش آشکار می‌شود.

در نهایت، داستان دعوتی است به ترک غرور علمی، دل بریدن از جاه و مقام، و روی آوردن به بندگی راستین، که همان معنای عرفانی «فنا فی الله» است.
انسان تا خود را نبیند و عبد خالص نشود، جلوه‌های حق را نخواهد دید.

بخش پنجم

 

داستان تحلیلی (۵)

افتادن خر در چاه
 

در روزگاری نه چندان دور، مردی روستایی، الاغی داشت. این حیوان سالیان دراز بار او را برده بود، در سفر و حضر همراهش بوده، در سرما و گرما، در کار و خستگی، یار و یاورش بود. نه شکایتی داشت، نه انتظاری، جز کاه و علف و کمی محبت.

روزی این خر، بی‌خبر و بی‌اختیار، پایش لغزید و به درون چاهی خشک افتاد. صاحبش، ابتدا دل‌نگران شد، اما وقتی دید راهی برای بیرون آوردن حیوان نیست و کار سخت و پرهزینه‌ای است، نگران ناله‌های او شد؛ صدای جان‌سوز عرعرش، همسایگان را هم آزرده بود.

پس با چند تن از مردم، تصمیم گرفت خر را در همان چاه زنده‌به‌گور کند. خاک آوردند و بر سر خر ریختند. اما خر هر بار که خاک بر پشتش می‌ریختند، آن را می‌تکاند، زیر پایش می‌کوبید، و اندک اندک بالا می‌آمد. مردمان که قصد مرگش را داشتند، با شگفتی دیدند که خر نه‌تنها تسلیم نشد، بلکه از دل چاه بیرون آمد.

مردم که نقشه‌شان نقش بر آب شده بود، از شدت خشم، زبان به طعنه گشودند. اما خر، این بار زبان گشود و با کلامی که از دل رنج کشیده‌اش برمی‌آمد، سخن گفت:

«ای بی‌وفایان! آیا من جز بار کشیدن و خدمت کردن به شما چه کرده‌ام؟ آیا گناه من این بود که زبان سخن نداشتم؟ شما کجا بودید، وقتی در سوز زمستان، بارهای سنگین شما را به دوش می‌کشیدم؟ وقتی شبانگاه، خسته و بی‌رمق، باز هم همراه شما بودم؟ حال که پایم لغزید، به جای دستگیری، خاک بر سرم ریختید!»

او با اندوه افزود: «شما اگر فریاد مرا نمی‌خواستید، آیا رفاقت مرا هم نمی‌خواستید؟ من نه دروغ گفتم، نه خیانت کردم، نه بر سرتان شلاق زدم. ولی شما، با بی‌مهری، لگدم زدید و خاک مرگ بر من پاشیدید.»

«من، خرِ صبور، از سنگ هم نجیب‌ترم. چون بر دوشم بار مردمان بود، اما در دل نداشتم جز وفا. صدایم اگر خشن بود، از درد بود، نه از کینه. افسوس که شما تنها صدایم را شنیدید، اما دلِ شکسته‌ام را ندیدید.»

او ادامه داد: «شما انسان‌ها، از من ابزار ساختید، اما نه‌تنها مرا نشناختید، که وقتی از من خسته شدید، کنارم انداختید. آری، من از چاه بالا آمدم، نه به نیروی شما، بلکه با تکیه بر تحمل و صبرم. این صبر، گنجی‌ست که شما ندارید.»

در پایان، خر گفت: «اکنون که از چاه بیرون آمدم، صدایم را دیگر نمی‌شنوید. اما آیا وجدان‌تان بیدار شد؟ من دیگر زنده‌ام، اما دل شما در خاک مرده است.»

و آنگاه، خاک بر سر خود تکاند و رفت، بی‌آنکه دیگر به پشت سر بنگرد.

شرح نهایی:

این افسانه، اگرچه ساده و تمثیلی‌ست، اما حقیقتی عمیق را در خود نهفته دارد:
گاهی حیوانی بی‌زبان، چون خر، از بسیاری از انسان‌ها نجیب‌تر، صبورتر، وفادارتر و رفیق‌تر است. و گاه انسان، با همه‌ی ادعاهایش، وقتی دیگران به او نیاز دارند، روی می‌گرداند و به جای یاری، خاک مرگ می‌پاشد.

این داستان، نقدی‌ست بر بی‌وفایی و غرور بشر، و ستایشی‌ست از فروتنی و نجابت مخلوقی که صدایش از دل درد است، نه از کینه.

 

 

 

 

 

 

 

 

 

تهیه و تنظیم 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی