باسمه تعالی
مثنوی حکایت(۳)
ابوعلی سینا
بوعلی با اسب میرفت از گذر
تا امان یابد ز شر و هر خطر
بین ره ایستاد از بهر صلات
تا که جانش را دهد آب حیات
او شود بر خاک، جای سجدهگاه
تا نهد دل را به درگاهِ اله
گوشهای افسار اسبش را نهاد
کاه و جو از بهر او قدری ستاد
از گذر مردی رسید از کوه و راغ
زشت خو، پرخاشگر ،با یک الاغ
بو علی گفتا بکن دور این الاغ
چون لگد ها می خورد در پا و ساق
صاحب خر تفره رفت از صحبتش
از عواقب چشم بست و حکمتش
در کنار اسب ، او خر را ببست
تا خورد کاه و جوی از آنچه هست
چون خَر آمد سوی آخور تا خورد
اسب غیرت کرد و زد بر او لگد
خر فتاد و اشک از چشمان چکید
زخمِ غیرت را به تن با خشم دید
دید لنگان می رود ، بیچاره خر
کرد سینا را دچار درد سر
نزد قاضی رفت از بهر خرش
بلکه گیرد حق آنرا از برش
بود شاکی از سکوت بو علی
گفت قاضی، کر بود شاید کمی
گفت در پاسخ، که او سالم بود
در سخن با یک دگر ،عالم بود
در خصوص بستن حیوان بگفت
دور کن آنرا ز اسب و او بخفت
گفت سینا : با وقار و اعتدال
دادهام هشدار، زنهار از جدال
گفت سینا، من نیم کر یا که لال
پا سخ ابله سکوت است، نی جدال
لیک نشنید و به زشتی پا گذاشت
پای لنگان را در این اثنا گذاشت
قاضی آن دم لحظه ای اندیشه کرد
راه عدل و داوری را پیشه کرد
مردک آن دم، شور و غوغایی نمود
خود به پای قاضی، رسوایی نمود
پاسخش گفتن به گفتارم خطاست
خامُشی زیبد مرا، آنجا که راست
گرچه من استادِ گفتارم به فن
لیک با نادان نگویم یک سخن
عاقبت، خاموشیام شد خود دلیل
کآن فروغ عقل را غوغا، قلیل
قاضی آن دم سر نهاد از حِکمتش
عقل حیران از جلال و شوکتش
تو نشان دادی که حلم اهل عقل
برتر از صدها فریب است و دغل
گفت قاضی: در خصوص این بلا
خود سبب گشتی وقوع ماجرا
مرد نادان رفت، رنجور و غمین
خر به دنبالش، دل آزار و حزین
دل پر از تردید و جان افسردهحال
سرنگون از جاه و اوهامِ و خیال
مردک از شرم و خجالت شد خموش
خر گرفت و رفت بیحرف و خروش
گر رجالی شرح نادان را بگفت
حکمتی را در حقیقت او شکفت
سراینده
دکتر علی رجالی
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۲۵