باسمه تعالی
داستان بازار مکار
در بازاری پر از نیرنگ و فریب، مردی غریب و بیتجربه قدم گذاشت و سرانجام به دامِ چاهِ انکار و تردید افتاد.
در آن بازار، مردی بود آگاه و دانا که نه کالایی همراه داشت و نه برای خود خریداری میکرد. او دلش پر از سودا و آرزو نبود و نه چیزی پنهان داشت و نه قصدی برای معامله. در این بازار که پر از سودجویی و ریاکاری بود، اثری از نور و عشق الهی دیده نمیشد.
همه میگفتند این مسیر پر از سختی و خار است، اما سرانجام آن رسیدن به دیدار یار و معشوق است. این مرد از مال و سودهای مشکوک دوری میکرد و تنها کسان ناپاک بودند که به دنبال زر و سیم بودند.
چشمانش خاموش و روحش بیدار بود، و دلش انکار آلودگی و پلیدی را داشت. در او نه حیله و نیرنگی بود، نه دلبستگی به زر و تقدیر مادی. مانند کوهی استوار و مقاوم بود، نه چون نی نازک و دستنشانده باد و دیگران.
در دستش جز نور وحدت نبود و در دلش فقط جلوهی حق. زبانش دلفریب و پر از نور بود و سخنانش پرتوی از رازهای پنهان. دلش آیینهای از صداقت و صفا بود و با دنیای فانی آشنا نبود.
به من گفت: "عارف دانا و بینا، راه حق دل را از دنیا جدا میکند." سپس آهی کشید و گفت: "یاد یار را نگه دار و دلت را از نقش تقصیر پاک کن. با دیگران جز به سکوت و آرامش سخن مگو، زیرا لبخند حقیقی از سکوت میآید نه از باده و شراب."
او افزود: "هر فریادی نشانه ایمان نیست و هر سکوتی نیز نشانه فراموشی و غفلت نیست."
سپس به فرزندان خود سفارش کرد: "راه عدل و میزان را حفظ کنید."
شب جمعهای، آن یار به محراب آمد، با چشمی اشکبار و دلی گرفتار، و چنین گفت: "ای خدای بیکران من! تو میدانی هر آنچه در دل و در نهان دارم. تو جانم را با نور ایمان بخشیدی و من جز رضای تو هیچ نمیخواهم."
سحرگاه، شاه شهر به بازار آمد تا بندهای صادق و وفادار بیابد. وقتی به دکان صداقت رسید، صدای نالهای از دل شنید که حکایتی گفت.
شنید که میگفت: "در این شهر پر از ریا، نمیخواهم دلم را جز با وزن و میزان درست بسنجند."
یار پاسخ داد: "آری، من از سودجویی خستهام و تنها رضای دوست در سخنم اهمیت دارد."
وقتی اشکهای سوزان آن مرد پاک به دیدار یار آمد، یار از گنج مهر خود گوهری به او بخشید.
یار گفت: "ای مرد پاک و بیریا، تو گنجی، نه از جنس زر و طلا، بلکه از صفا و پاکی. تو را دکان و خریدار نمیخواهد، تو را جهاندار به خاطر دل میخواهد."
از آن پس، آن دکان به نام بازار مشهور شد، نه به خاطر کالایش، بلکه به خاطر رازش.
اکنون هر بار که این حکایت را میگویم، دلم پر از شور و حیرت میشود.
ای جان، دل را از دنیا جدا کن، چرا که آن عالم بود مقصود عالی.
نتیجهگیری، تحلیل و تفسیر عرفانی حکایت بازار مکار:
این حکایت تمثیلی است از مسیر انسان در دنیای مادی و آزمونهایی که در راه حق و حقیقت با آن مواجه میشود. بازار مکار، نمادی است از دنیای پر از نیرنگ، ریا، فریب و سوداگری که دل آدمی را آلوده و گرفتار میکند. مرد غریب که وارد این بازار میشود، نمایانگر روحی است که در جستجوی حقیقت و نور الهی است، اما در ابتدای راه در دام انکار و تردید میافتد.
مرد آگاه و دانا که در این بازار حضور دارد و نه کالایی دارد و نه خریدار، نمایندهی سالک راه خداست؛ کسی که دلش پاک از هر تعلق دنیوی است و جز نور وحدت و حقیقت چیزی نمیطلبد. او مظهر ثبات، ایستادگی و صداقت است، برخلاف بازار پر از فریب و نیرنگ که همچون طوفانی خشمگین، ارواح ناآگاه را به خود میکشاند.
سکوت و خاموشی مرد دانا در برابر غوغای بازار، نه بیتفاوتی بلکه حکمت و صبوری است. این سکوت، پناهگاه و مرز بین حق و باطل است؛ سکوتی که از آرامش درونی و یقین سرچشمه میگیرد و نشاندهندهی تسلط بر نفس و هوای نفس است.
دعای شب جمعه مرد پاک و اشکهای او جلوهای از راز و نیاز عاشقانهی سالک با معشوق حقیقی است؛ دعایی که نشان میدهد تمامی زندگی و تلاشها باید معطوف به رضای خدا باشد نه دلبستگیهای دنیوی. رسیدن شاه شهر به دکان صداقت نیز نماد ظهور رحمت و لطف الهی به سوی بندگان صادق و خالص است.
در پایان، پیام حکایت این است که در مسیر سلوک و عرفان، باید دل از تعلقات دنیوی کند و به سوی حق و یار واقعی بازگشت. این راه سخت و پر از مکر و نیرنگ است، اما اگر با صداقت و استقامت پیش رویم، گنج حقیقت و صفا نصیبمان خواهد شد.
از نظر عرفانی، این داستان تأکیدی است بر اصل توحید و برائت از تعلقات دنیوی، همچنین اهمیت سکوت و صبر در برابر غوغاهای دنیا و توجه به یاد خدا و رضایت الهی به عنوان هدف نهایی سالک. مرد دانا و بازار پر فریب، هر دو جنبههایی از نفس و دنیای مادیاند که انسان در جهاد با نفس باید از آن عبور کند.
تحلیلی:
بازار مکار نماد دنیای فانی و نفس اماره است که پر از نیرنگ، فریب، ریا و تزویر میباشد. این بازار، فضایی است که انسانها گرفتار شهوتها و حرصهای دنیوی میشوند و نور الهی در آن بسیار کمرنگ است. مرد غریب در این داستان نمایندهی روحی است که وارد این دنیای فریبکار شده، اما همچنان پاک و بیتعلق باقی مانده است.
مرد دانا و سالک حقیقی که نه کالایی دارد و نه خریدار، نماد سالکی است که از تعلقات دنیوی بریده و دلش پر از نور و صداقت است. او مانند کوهی استوار در برابر فتنههای این بازار ناپاک ایستاده است.
سکوت و خاموشی این مرد، نماد حکمت و صبر است. او به دیگران میآموزد که در برابر هیاهو و نیرنگ، سکوت پیشه کنند، چرا که سکوت نشانهی حکمت است و برخلاف فریادهای بیمعنی که ناشی از نادانیاند، آرامش و حکمت را به همراه دارد.
دعای شب جمعه و حضور در محراب، نشانه ارتباط عمیق سالک با معشوق حقیقی است. در این لحظه سالک با خلوص دل از خدا میخواهد که او را از تعلقات دنیایی پاک نگه دارد و تنها به رضایت الهی راضی باشد. این همان مقام توحید و اتصال به حق است.
ظهور شاه شهر در دکان صداقت و اعطای گوهری به مرد پاک، بیانگر لطف و رحمت الهی به کسانی است که با صداقت و پاکی دل در مسیر حق گام برمیدارند. دکان صداقت نماد جایگاهی است که در آن حقیقت و صفا جریان دارد و برعکس بازار فریب که مملو از ریا و تزویر است.
پیام کلی این حکایت این است که انسان باید دل از دنیا بکند و به سوی معشوق حقیقی بازگردد. در مسیر سلوک، نباید گرفتار دامهای نفس و دنیای مادی شود. سکوت و صبر را پیشه کند و زندگی خود را بر اساس رضایت خدا تنظیم نماید. هر کس با صداقت و اخلاص به راه حق گام بردارد، از لطف خداوند بهرهمند میشود و به گنجهای معنوی دست مییابد.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۲۵