رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۴۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت(۵)

افتادن خر در چاه

در حال ویرایش

 

 

افتاد به چاه، چون خر همسایه      

   شد خاک روان، بر سر بیچاره

 

 

 

فریاد زد و  مرگ طلب کرد        

    رسوایی این وآن  سبب کرد

 

 

بشنید که خر ، مگر بها داشت    

    جز باربری، فقط صدا داشت

 

 

خر با لگد ش، خاک عقب کرد      

   آمد به سر چاه و غضب کرد

 

 

ای بی خردان، مگر چه کردم      

     ظلم و ستم و جفا نکردم

 

 

جز کاه وعلف، مگر چه خوردم   

     من سنگ و سقط مگر نبردم

 

 

من روی زمین، چه ها نکردم       

     من بار و ترا که حمل کردم

 

 

در سختی و در مشقت و کار       

     همراه و رفیق و همدم و یار

 

لیکن تو به فکر من نبودی    

     در قعر  زمین  رها  نمودی

 

 

گر خسته شدی ز عرعر من     

   شلاق زدی ،تو   بر سر من

 

صاحب که نکرد، درک ما را         

      تدبیر نمود، به ترک ما را

 

با دفن الاغ، دگر صدا نیست            

  افسوس که درد ما دوا نیست

 

 

افسانه چو گفته شد  رجالی         

   شرحی ز حقیقت است گاهی

با خاک، نهالِ مهر پوشاند

لبخند زد و زِ رنج، جوشاند

خر گفت: اگر زبان نرانی
کی زخم دل مرا بدانی؟

سال‌ها شدم اسبِ بار دیگران
نه نام مرا، نه یاد، نه نان

رفتم به مسیر بی‌پناهی
دادم تن و جان به خودکفایی

نه ناز کشیدم، نه نوازش
نه مرهم زدی، نه التماسش

هر روز زدی، برای بارت
من سوختم و شدی قرارت

بر ظلم تو صبر من گواه است
این چاه، همان عدالت‌گاه است

ای مردمِ شهرِ بی‌مروّت
زین‌گونه مدارید ظلم و بدت

در شهر شما خر ارجمند است؟
یا آن‌که فقط به درد بند است؟

من خسته شدم ز نانِ گندم
ای کاش نمی‌چریدم از دُم

دیدم که وفا نمانده در دل
با مهر چه بی‌وفا شدی، ای پل

با مردمی‌ات مرا فریفتی
آخر به درون چَه شریفتی

با بی‌ادبی مرا شکستی
خود را به شرافتی نشستی

ای کاش بشر، کمی شعور داشت
بر جانِ دگر، کمی حضور داشت

من خر شدم و نجیب ماندم
از ننگ بشر، غریب ماندم

از داس زمانه‌ام بریدید
با دستِ جفا مرا کشیدید

در هر سفر و گذر شتابان
من ماندم و کوله‌بار و هجران

من بار شما کشیدم ای قوم
اکنون شد پاداشم، این ظلم

با آنکه گِلِ تنم ز خاک است
دل‌داده‌ام از طلای پاک است

هر زخم که بر تنم نشاندید
بر روحِ خود این گُنه کشاندید

با مرگِ من، زمین نمی‌لرزد
اما دلِ آسمان می‌سوزد

من رفته شدم، ولی چه حاصل؟
تا ظلم بمانَد، شما گرفتار

خر مُرد، ولی هنوز باقی‌ست
ظلمی که زِ مردم است، فاسق‌ست

در شهر، هزار خر دگر هست
اما نه نجیب، نه دلاور هست

خرهای بشر، چو گرگ گشتند
در سینه ولی، چو برف گشتند

از خر، اگر نشان بماند
آن غیرتِ عاشقان نماند

من خر شدم و هنوز زنده‌ست
در سینه‌ی من، دلی که رُسته‌ست

ای کاش بشر، چو خر بماند
در خدمتِ خلق، سر بکشاند

تا هست دگر، صدای خر نیست
افسوس که ناله‌اش اثر نیست

هر کس که به ظلم خو گرفته
در ظلم، به قعر چاه رفته

اینان که به خر لگد زنند، آه
با عمرِ بشر، چه‌ها کنند، آه!

در مزرعه‌ی بشر، وفا نیست
در ملکِ دل‌شکن، خدا نیست

خر رفت، ولی پیام ماندش
زین قصه، چراغی‌ات فزاندش

۶۱.
از دردِ من، آسمان سیه شد
خورشید گریخت، زمان تهی شد

۶۲.
دل تنگ شد از غریبی من
شد اشک زمین نصیبِ چَکَن

۶۳.
آوازه‌ی من اگرچه خوار است
اما نفسم به عشق یار است

۶۴.
در من نه غرور و نه ریاست
در من صفت وفاست و پاس است

۶۵.
از من چه دروغ و چه تملّق؟
هر بار، تحمل است و تعلّق

۶۶.
ای مردمِ زَور و زرپرستی
از چاه مرا چرا شکستی؟

۶۷.
در چاهِ سیاه من فتادم
چون مهر به پای عهد دادم

۶۸.
من گور شدم، برای یاران
تا شاید کسی شود پشیمان

۶۹.
ای مردمِ بی‌خبر ز دردِم
در خاکِ سکوت، جان سپردم

۷۰.
با آن‌همه رنج و نیک‌سالی
رفتید، مرا گذاشت خالی

۷۱.
افسوس که قدرِ ما ندانید
با خوی بد و غرور رانید

۷۲.
در باغِ شما، نه برگِ مهری‌ست
نه سایه‌ی رحمتِ سحرخیزی‌ست

۷۳.
با ضرب لگد، مرا شکستی
از خوی بدت، مرا گسستی

۷۴.
با مهر اگر به ما نگریستی
آیینه‌ی عشق را گرفتی‌ستی

۷۵.
دیدی که وفا کجا رسیدم؟
در چاهِ سکوت سرکشیدم

۷۶.
با آن همه خدمتِ شبانه
رفتی ز من، چو بادِ خانه

۷۷.
نه یک کلمه، نه یک نگاهی
نه اشکِ وفا، نه روبه‌راهی

۷۸.
ای بی‌خبر از فغانِ خرها
دل‌های‌شکسته، جسمِ پر تا

۷۹.
با آن همه رنج و بار سنگین
سهمِ من از تو، فقط همین بین

۸۰.
من سایه‌نشینِ هر سفارت
تو تاج‌نشینِ هر صدارت

۸۱.
گر من نبودم، کجا رسیدی؟
بر قله‌ی وهم، چرا پریدی؟

۸۲.
از گوهر صبرِ من بریدی
در چاه، مرا ز شرم دیدی

۸۳.
گفتی: "نکند صدای او ماند
تا خلق، زِ خویش شرمساراند!"

۸۴.
خاموش اگر شدم، ز اجبار
چون فریادم بُرید بازار

۸۵.
با خاک دگر، مرا نهفتی
در پُشت خفا، مرا نهفتی

۸۶.
ای کاش اگر وفا نمی‌کردی
زخم مرا دوا نمی‌کردی

۸۷.
بی‌دردتر از تو کس ندیدم
کز ناله‌ی ما، غمی نخوردی

۸۸.
ای کاش اگر وفا نمی‌دانستی
پایم به رهِ دلت نمی‌گذاشتی

۸۹.
آیا نبود روزی که تنها
من بودم و بارِ تو، چو دریا؟

۹۰.
اکنون که فتاده‌ام به چاه‌ات
رفتی تو و بسته‌ای نگاه‌ات

۹۱.
خر گرچه ز خاک و جان گِل است
لیک از بشر، شریف‌تر دل است

۹۲.
خر، عرعر خود به عشق گوید
انسان ولی، فریب جوید

۹۳.
خر مرد و صداش ماند افسان
بر سینه‌ی دهر، همچو پنهان

۹۴.
افسانه اگرچه شکل دارد
در دل، اثر و شکوه دارد

۹۵.
خر گفت و نگفت، حکایتی ماند
در جان بشر، حقیقتی ماند

۹۶.
ای آدمیان، چو خر نباشید
بر عهد و وفا، چنین نپاشید

۹۷.
با این همه ادعا و دانش
در ظلمت جان، چراست خامش؟

۹۸.
از خر اگر نشان بگیرید
تا عرش خدا توان بپیمایید

۹۹.
افسانه تمام شد به ظاهر
اما شده در دلت، مکاشف

۱۰۰.
رجالی نوشت این حکایت
تا باشد رهی به سوی حقیقت

 

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان تحلیلی (۵)

افتادن خر در چاه
 

در روزگاری نه چندان دور، مردی روستایی، الاغی داشت. این حیوان سالیان دراز بار او را برده بود، در سفر و حضر همراهش بوده، در سرما و گرما، در کار و خستگی، یار و یاورش بود. نه شکایتی داشت، نه انتظاری، جز کاه و علف و کمی محبت.

روزی این خر، بی‌خبر و بی‌اختیار، پایش لغزید و به درون چاهی خشک افتاد. صاحبش، ابتدا دل‌نگران شد، اما وقتی دید راهی برای بیرون آوردن حیوان نیست و کار سخت و پرهزینه‌ای است، نگران ناله‌های او شد؛ صدای جان‌سوز عرعرش، همسایگان را هم آزرده بود.

پس با چند تن از مردم، تصمیم گرفت خر را در همان چاه زنده‌به‌گور کند. خاک آوردند و بر سر خر ریختند. اما خر هر بار که خاک بر پشتش می‌ریختند، آن را می‌تکاند، زیر پایش می‌کوبید، و اندک اندک بالا می‌آمد. مردمان که قصد مرگش را داشتند، با شگفتی دیدند که خر نه‌تنها تسلیم نشد، بلکه از دل چاه بیرون آمد.

مردم که نقشه‌شان نقش بر آب شده بود، از شدت خشم، زبان به طعنه گشودند. اما خر، این بار زبان گشود و با کلامی که از دل رنج کشیده‌اش برمی‌آمد، سخن گفت:

«ای بی‌وفایان! آیا من جز بار کشیدن و خدمت کردن به شما چه کرده‌ام؟ آیا گناه من این بود که زبان سخن نداشتم؟ شما کجا بودید، وقتی در سوز زمستان، بارهای سنگین شما را به دوش می‌کشیدم؟ وقتی شبانگاه، خسته و بی‌رمق، باز هم همراه شما بودم؟ حال که پایم لغزید، به جای دستگیری، خاک بر سرم ریختید!»

او با اندوه افزود: «شما اگر فریاد مرا نمی‌خواستید، آیا رفاقت مرا هم نمی‌خواستید؟ من نه دروغ گفتم، نه خیانت کردم، نه بر سرتان شلاق زدم. ولی شما، با بی‌مهری، لگدم زدید و خاک مرگ بر من پاشیدید.»

«من، خرِ صبور، از سنگ هم نجیب‌ترم. چون بر دوشم بار مردمان بود، اما در دل نداشتم جز وفا. صدایم اگر خشن بود، از درد بود، نه از کینه. افسوس که شما تنها صدایم را شنیدید، اما دلِ شکسته‌ام را ندیدید.»

او ادامه داد: «شما انسان‌ها، از من ابزار ساختید، اما نه‌تنها مرا نشناختید، که وقتی از من خسته شدید، کنارم انداختید. آری، من از چاه بالا آمدم، نه به نیروی شما، بلکه با تکیه بر تحمل و صبرم. این صبر، گنجی‌ست که شما ندارید.»

در پایان، خر گفت: «اکنون که از چاه بیرون آمدم، صدایم را دیگر نمی‌شنوید. اما آیا وجدان‌تان بیدار شد؟ من دیگر زنده‌ام، اما دل شما در خاک مرده است.»

و آنگاه، خاک بر سر خود تکاند و رفت، بی‌آنکه دیگر به پشت سر بنگرد.

شرح نهایی:

این افسانه، اگرچه ساده و تمثیلی‌ست، اما حقیقتی عمیق را در خود نهفته دارد:
گاهی حیوانی بی‌زبان، چون خر، از بسیاری از انسان‌ها نجیب‌تر، صبورتر، وفادارتر و رفیق‌تر است. و گاه انسان، با همه‌ی ادعاهایش، وقتی دیگران به او نیاز دارند، روی می‌گرداند و به جای یاری، خاک مرگ می‌پاشد.

این داستان، نقدی‌ست بر بی‌وفایی و غرور بشر، و ستایشی‌ست از فروتنی و نجابت مخلوقی که صدایش از دل درد است، نه از کینه.

 

تهیه و تنظیم 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی اربعین(۱)

باسمه تعالی
مثنوی اربعین(۱)


به نام خداوند خون و قیام
که خونش چراغ است در هر مقام

 

خدایی که فرمان دهد بر قیام
ز خون شهیدان دهد صد سلام

 

 

خدایی که از کربلا تا ابد
ز خون شهیدان دهد او مدد


 

قیام حسین است رسم وفا
که جان داد در راه حق با رضا

 

 

تنش شد صراطی به سویِ نجات
سرش ماند آیینه‌ی کائنات

 

 

ز خونش شراری به پا شد به دشت
که خاک از مصیبت به ماتم نشست

 

 

 

چهل آیه از وحی معنا شدند
چهل شعله، فانوسِ دنیا شدند

 

 

 

چهل روز شد دشتِ غم شعله‌ور
چهل منزل آمد، شرر در شرر

 

 

دل عاشقی کز حسین است پر
نترسد  ز داغ مصیبت، خطر

 

 

چهل روز، اشک‌آوران آمدند
ز کوی بلا، بی‌نشان آمدند

 

 

 

زمین، بی‌نفس ماند از ناله‌ها
فلک، شعله‌ور شد ز صد ابتلا


 

فلک را نه خورشید ماند ، نه ماه
شده نینوا غرق آه و نگاه

 


 

سواران حق، رَمزِ ایمان شدند
شهیدان، فروغِ فروزان شدند

 

 

چهل روز، داغِ دل آتش‌فشان

شده توشه ی ره، غم کاروان

 

 

به هر صبح، گردد قیامی به‌پا
که لرزد ز آن، تخت ظلم و ریا

 

 

 

چهل روز دشتِ غم و جان بسوخت
چهل منزل از آه ، هر آن بسوخت

 

 

 

چهل اشک روشن، چهل چشمه نور
چهل گام بر داغ و اندوه و گور

 

 

زیارت، نه رسم است و ذکر و ادا ست
که لبیکِ دل تا سرای بقاست 

 



چو ایمانِ جاری‌ست در هر نوا

که پیوند جان است با اولیا

 

 

 

اگر زائر از جنس نور آمدی
به کرب و بلا، در حضور آمدی

 

 

هر آن‌جا که افتاد سر بر زمین
شکفت از دل خاک، نوری یقین

 

 

در آن خاک، پنهان شد آن آفتاب
که می‌تابد از خونِ او صد کتاب

 

 

سلامی اگر هست، از دل بگو
که دل بایدت تا شوی با وضو

 

 

چو در عافیت دیدی اسرار را

چو زینب شوی، یار اطهار را

 

 

 

چهل منزل، چهل صحرا گذشتیم
چهل شب با غم زهرا نشستیم

 

 

دلِ هر عاشقی در خون تپیدن
شهادت داد بر توحید، دیدن

 

 

 قیام حسین است فریاد نور
که بگشود بر خلق عالم عبور

 

 

 

 

چهل منزل، ز شوق و شور بر پاست
چهل نغمه، چهل آیاتِ،  گویاست

 

 

 

 

 

خدایا، به گامم شکوه و جلا
به قلبم محبت ، صفا و وفا

 

 

ظهور است تفسیرِ آن کربلا
که مهدی کند راز را بر ملا

 

 

چهل روز، دشت از عطش شعله زد
" رجالی" ز سوزش به دل ناله زد

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

 

سرایند ه
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی اربعین

در حال ویرایش

مقدمه

«کاروان اشک و آتش» منظومه‌ای است سرشار از شور و سوز عاشورایی و اربعینی که با زبان دل و شعله‌های احساس سروده شده است. این مجموعه، روایتگر سفری معنوی است از داغ کربلا تا نوری که از اربعین بر جان‌ها می‌تابد؛ سفری که هر قدمش آینه‌ای است از عاشقان بی‌تاب و جان‌فشانی‌های جاودانه.

در این اشعار، خون و اشک به هم آمیخته‌اند و یاد شهیدان دشت کربلا را زنده نگه داشته‌اند؛ شهدایی که با جان‌فشانی خود، درخت ولایت را استوار و تاریخ را ماندگار ساختند. این منظومه، نه فقط شرحی از واقعه است، که زمزمه‌ای عاشقانه و ندا به دل‌های مشتاق و اهل ولایت است.

ای خواننده گرامی، این اشعار را با دل باز بخوان و خود را مهمان کاروان سرخ و شعله‌ور کربلا بدان؛ کاروانی که راهی به سوی حقیقت و عشق الهی است. باشد که این کلمات، چراغ راهت شود در تاریکی‌ها و تو را به قرب حق واصل گرداند.

فهرست

کاروان اشک و آتش

بخش اول: فریاد در دشت خون
۱. ماتم عالم و شرم فرات
۲. خورشید ولایت به خاک افتاد
۳. فروغ عشق و آیت قرآن
۴. پیام زینب از شام تا کربلا
۵. چهل منزل، چهل آیینه‌دار
۶. زبان دل و زبان زیارت
۷. آمدن جابر و پیام او
۸. خطبه‌های آتشین زینب
۹. راز سکوت و نگاه داغدار
۱۰. سجده به شهیدان در خرابه

بخش دوم: سفر چهل روزه عاشقان
۱۱. چهل، رمز سفر تا آسمان
۱۲. خروج از نفس و رهایی
۱۳. زیارت و زنده‌داشت عاشورا
۱۴. شور قیامت در اربعین
۱۵. فریاد و پاسخ زوار گریان
۱۶. مکتب عاشورا و نور اربعین
۱۷. فریاد بر ظلم و پیام خون
۱۸. شرط یقین و شور جانان
۱۹. میعادگاه زمین کربلا
۲۰. ظهور مهدی و امید نهایی

بخش سوم: نوای عشق و عهد
۲۱. نوای عشق ولی‌الله و حبیب‌الله
۲۲. خلیل الله و نجیبه
۲۳. قربانیان عشق و تسلیم
۲۴. فریاد بر ظلم و کفر
۲۵. ز خون شهیدان، باغ عشق
۲۶. عباس و اکبر و قاسم
۲۷. زمزمه‌های زینب در قبرستان
۲۸. تأویل کربلا به قرآن
۲۹. سلام بر مهدی و نور سرمدی
۳۰. گذر از چهل منزل تا ولایت

 

مثنوی اربعین (در طریق عاشورا)

به نام خداوند خون و قیام
که خونش، چراغ است در هر مقام

چهل روز شد دشتِ غم شعله‌ور
چهل منزل آمد، چهل بحرِ شرر

زمین از قیامت‌صدا باز ماند
فلک، شعله‌ور از بلا باز ماند

نه خورشید بود و نه ماهی به چرخ
که در نینوا گشت، عالم سیاه

سواران حق، پیکِ میدان شدند
شهیدان، چراغ شب جان شدند

دلی از حسین است، آگاه‌تر
که جان داد و شد راهبر در خطر

تنش شد زمین را صراط مستقیم
سرش آیه‌ای گشت بر هر حکیم

ز هر قطره‌ی خون او آتشی‌ست
که در کفر و نیرنگ، رعدی خفی‌ست

صدایی ز شمشیر او مانده باز
که هرگز نمیرد به گردابِ راز

به پیش آمده زینب آن ره‌نورد
که در شام ظلمت، چراغی ببرد

نه آن خواهرِ اشک‌بار و اسیر
که پیغام عاشورا آورد سیر

چهل روز تا کربلا آمدند
به هر گام، سرها جدا، آمدند

چهل گامِ خونین، چهل پله نور
چهل مرقدِ عشق، در سینه‌ی گور

چهل آیه از وحی معنا شدند
چهل شعله، فانوسِ دنیا شدند

زیارت، نه آن رسم خاکی‌نشین
که جان است در سطرهای یقین

اگر زائر آیینه‌دار آمدی
به کرب و بلا، چون بهار آمدی

به هر تربتی سر گذشتی به خاک
یکی مشعل افتاد در شامِ خاک

در آن خاک، پنهان شد آن آفتاب
که می‌تابد از خونِ او صد کتاب

سلامی اگر هست، از دل بگو
که دل بایدت تا شوی با وضو

اگر در سلامت، خدا را ببینی
تو زینب شوی، در رهِ شور و دینی

خدایا، بده گام ما را شرف
که باشیم همراهِ آن کاروان، کف

به هر صبح، عاشورا از نو شود
به هر دل، مسیرش هویدا شود

ظهور است تفسیر آن کربلا
که مهدی کند رمز را آشکارا

مثنوی اربعین: کاروان اشک و آتش

در آن صحرا که دریا شد ز خون
به پا شد کعبه‌ای اندر درون
دل هر عاشقی آن روز فهمید
که توحید است در میدان پدید

نه تنها خیمه، آتش بر حرم شد
که با سرها، تجلی دم به دم شد
به روی نیزه، نور وحی تابید
سر عشق است کز قرآن شنید

چهل منزل، چهل صحرا گذشتیم
چهل شب با غم زهرا نشستیم
چهل منزل، ز شوق و شور لبریز
چهل نغمه، چهل آیات تمهید

ز هر گامش پیام خون رسیدی
به هر سجده، نوای عشق چیدی
دل زینب، علمدار حماسه‌ست
که در شام و حرم یک‌دم نکاسته‌ست

به هر گامی که افتاد از دل شب
رسد فریادی از اعماق، یارب
که این میدان، بهشت عاشقانه‌ست
دلش در آتش و روحش روانه‌ست

به نیزه آیه‌ی تطهیر می‌گفت
سر بریده، حدیث خیر می‌گفت
به چشم دشمنان طعنه نمی‌زد
که آن سر، آیه‌ی صبر و رضا بد

چهل، رمز گذار از خویشتن‌هاست
چهل، آیینه‌ی دل، راهِ مَن‌هاست
چهل، در معرفت آیینه‌داری‌ست
چهل، وقت ظهور بی‌قراری‌ست

چهل شب، شعله زد در سینه‌ی خاک
چهل صبح، آمد از آفاق افلاک
به زینب بود آن شب‌ها چراغی
که می‌زد شعله از آن اشک داغی

ز دل برخاست تکبیر شبانه
زبانش شد شکوهی عاشقانه
به هر ویرانه گلبانگ اذان داد
به هر نامحرم آیین امان داد

ز کوفه تا حریم شام رفتیم
ز خون دل، به سیر کام رفتیم
نه با زنجیر، بل با شور جاری
شدیم آیینه‌دار بی‌قراری

رسیدیم از خرابه سوی مقصد
به درگاه شهیدان، قامت افکند
یکی یک‌جا، همه با سوز و تکرار
گذشتیم از خود و پیوستیم با یار

زمین کربلا شد قبله‌گاه‌ام
که آن‌جا سر نهادند اولیاء‌م
به تربت بوسه زد هر ذره‌ی خاک
که آن‌جا روشن است از نور افلاک

سلامم بر شهیدان ولایت
بر آن سرهای لبریز از هدایت
بر آن جسمی که بی‌کفن فتاده
به روی خاک، اما آسمان زاده

به عباس دلاور، جان فدایَش
به دریا خجل از اشک صدایَش
به سقایی که در عطشان‌ترین وقت
به دریا زد، ولی لب خشک بنشست

به آن اکبر، جوان و نور دیده
که در میدان، جمال حق رسیده
به قاسم، با دل داماد بودن
که در خون یافت عین باده‌چیدن

به اصغر، شیرخواره در دل آتش
که لب‌تر کرد با خون خود آن خوش
به هر یار وفادار شهیدش
که جان دادند بهر عهدِ امیدش

چهل منزل، پیام ما همین بود
که خون حجت است، راه یقین بود
نه اشک بی‌هدف در کربلا ریخت
که آن خون، ریشه‌ی تاریخ را بیخت

اربعین است و دل از نو در تپش شد
جهان در ماتم گل، غرق غم شد
ولی از اشک زواران پر از شور
توان برخاستن تا صبحِ پرنور

اگر امروز زائری به راه است
دلی از خود بریدن عین آه است
زیارت یعنی از خود در گذشتن
در آن صحرا، به حق محو گشتن

سلامم بر حبیب بن مظاهر
که در دین، شد ز سربازان فاخر
بر آن پیران راه معرفت‌ها
که آموختند رسم بندگی‌ها

چهل سال است خورشید است خاموش
ولی در هر دلی نوری ز آن جوش
نه تنها قصه‌ی دیروز مانده
که از آن خون، جهانی را رسانده

به هر زائر بگو راه است باقی
بیاور نور، بر ظلمت چراغی
که در خون حسین، احیاست پنهان
بخوان با دل، حدیث عاشقی جان

به مهدی وعده‌ی خون داده‌ایم ما
به اشک و آه، قسم خورده رهیما
بگو با هر صدایی در دل شب
که ما آماده‌ایم ای خون مطلب!

به هر گامی که زائر می‌نهد پای
کند تجدید با دل عهد و پیمای
قدم بر خاک کربلا نهادن
بود جان را به آتش مبتلا دن

زمین می‌بوید و اشکش روان است
که این‌جا خانه‌ی صاحب‌زمان است
در این‌جا خون حق جوشیده روزی
خدا بر این زمین پاشیده سوزی

دلش با خاک هم‌راز است و مدهوش
که این‌جا شد جهان از نو بنا کوش
به هر قطره ز خون پاک مولا
بُوَد تأیید روح‌الله، تولی

به زینب آن که در کوه مصیبت
نلرزیدش دل از موجش، نه هیبت
امامت را زبان گردید آن شب
به دلها نور جان گردید آن شب

نهیبش در درون خصم لرزید
که چون زهرای دیگر شعله‌ور دید
چنان خطبه بگفت آن بانوی نور
که بنشستند با شرم اندر آن دور

به اهل شام فهماند از ولایت
که خون جاری است با عین هدایت
نگفت از اشک، از غیرت سخن گفت
درون هر دل آتش‌ها به‌تن گفت

بگفتا با یزید ابن زیادت
که با خون حق است این استقامت
تو خواهی مُلک، ما خواهیم معنا
تو خواهی تخت، ما داریم تقوا

اگر ما را به بند و رنج دادی
دل ما را به حق پیوند دادی
نخند ای ظالم بی‌ریشه‌ی پست
که این اشک از ازل با ما هم‌است

نه با شمشیر شد فتح نهایی
که این خون است سازنده، خدایی
شهیدان را چه باک از زخم و شمشیر؟
که در خونشان بُوَد فتحی بزرگیر

در آن شب‌های تاریک اسارت
دل زینب چو خورشیدی جسارت
نه تنها صبر بودش در مصیبت
که شد آیینه‌ی صدها کرامت

میان خار و سنگ و نیش و آتش
نمود آن بانوی صبر و تلاشش
که باید دین حق باقی بماند
به دست زن، حماسه‌ای جوانه‌د

به طفلی چون سکینه شد پیامش
که شرم آرد فلک ز آه و نامش
میان کوچه‌ها، شام غریبان
نهال عشق شد سرسبز و باران

زنان و کودکان در اوج خواری
نمودند عزتی از آن‌که جاری
که این راه است و رسم عاشقی‌ها
که در زنجیر هم باشد وفاها

بگو با آسمان، اشکی فرو ریز
که با زینب به شام آمد شبی تیز
به کاخی بردنش، اما نگفتند
که خورشیدی به کاخ ظلم آکند

در آن شب‌ها که با اشک و بلا بود
به هر نفسی نَفَس بر حق روا بود
به هر چشمی که بگریید در این راه
بیابد وصل جانان را به دل‌گاه

شهیدان رفتند اما در قیام‌اند
که خونشان زلال روز و شام‌اند
نه مردند آن‌که در راه خدا زیست
به راه عشق، جاویدانه پیوست

کدامین قطره‌ای در کربلا ریخت؟
که بی‌دریا شد و در موج‌ها بیخت
کدامین سر بریده شد به نی‌ها
که قرآن خواند در بزم ستم‌ها؟

به هر قطره، به هر آه دل‌افروز
بیفشان نور در این شامِ پر سوز
بخوان با نام عباس دل‌آگاه
که خونش شد چراغ این شبِ راه

به زین‌العابدین، آن زنده‌ی درد
که با سوز دعا بر قله بنگَرد
میان بند و زنجیر و شب تار
نمازش قبله‌ی احرار و ایثار

به هر شب، سینه‌اش زخم مصیبت
ولی لب تشنه‌ی راز و محبت
نه فریادش، نه آهش شد شکایت
که لب‌هایش خدا را بود عادت

دعایش راه هر دردمند شد
صدای سینه‌اش چون کوه بند شد
بگو با آن‌که دل از ما ربوده
که در این راه عشقی بی‌حدوده

تو گر زائر شدی، ترکِ منی کن
به خاک کربلا، تسلیم تنی کن
ز خود بگذر، که خود رهزن بودت
در این راه ازلی، بی‌تن بودت

قدم نه با نیت چون اربعین است
که هر گامی ز آتش در نگین است
زبانت را به ذکر یار خوش کن
میان اشک، دل را گل‌فش کن

که اربعین است و دل در خون تپنده
زمین، آفاق را در اشک بنده
در این دشت است راز جاودانی
که بنوشی جام وصل آسمانی

بزن فریاد، فریادی ز اعماق
که ظلمت را شکافد مثل مشتاق
بزن بر طبل وجدان‌های خفته
که عالم را کند آتش گرفته

دل از داغ حسین آتش گرفته
جهان از خون او سرکش گرفته
اگر عالم پر از کین و ستم شد
ولیکن کربلا معیار هم شد

در آن‌جا کفر و دین رو در رو افتاد
حقیقت بر سر نی‌ها هویدا
نه شمشیر و نه طوفان بود برتر
ز خونِ گرم آن سالارِ بی‌سر

نهاد آن مرد میدان سر به سجده
که عشقش در دل آتش بی‌حده
نگفتا وای بر جانم، نگفتا
که جانش وقف جانان بود، ای تا

نثار جان کند آن سرو دلیر
که تا قیامت آید نورش اسیر
ز خونش کشتزار عشق روئید
ز آهش آسمان هم اشک بگرید

کدامین ظهر بود آن روز خونین؟
که خورشید از حیا شد زرد و غمگین
کدامین نیزه حامل شد سری را؟
که قرآن خواند در اوج بری را

سری کز پیکر افتاد اما
زبانش شد رساتر از همه ما
به هر شهری که رفت آن سر بریده
صدای حق ز هر کوچه شنیده

به هر دل جوش زد نور هدایت
ز هر اشکی روان شد انقلابت
به دل‌ها روشنی از او فتاده
که دل را بر همه عالم نهاده

به چشم هر که بنگرد در این راه
شود لبریز نور و اشک و آگاه
که راه کربلا راه نجات است
چراغ روشن شب‌های ذات است

ز عباس آن شه بی‌دست گفتیم
که در میدان ز غیرت کوه شفتیم
به دریا غیرتش حیرت‌برانگیز
که از آبش گذشت از عشق لبریز

بگو با اهل عالم، اربعین شد
به یاری، کاروان عشق دین شد
بگو با دل که برخیز از ملامت
به این راه است رستاخیز و رحمت

زمین می‌لرزد از فریاد زائر
که دل‌ها می‌برد با آه شاعر
بخوان با سوز، با اشک و محبت
که راه عشق را باید کفایت

شریعت با شهادت زنده گردد
طریقت با ولایت بنده گردد
حقیقت آن بود کز خون بجوشد
ز هر جانب، صدای عشق نوشد

در این وادی، زبان اشک گویاست
که عشق سرخ، در هر دل، سرافراست
نه تنها اشک، خود جان را دهد جان
که از جان بگذری، آری، شوی آن

بیا در کاروان اشک و آتش
که هست این راه، رهبر را هماش
بیا و هر چه غیر از عشق بگذار
که این‌جا جز فنا ره نیست، بسیار

به نی، آری، صدای حق شنیدی
به خشت و خون، نشان عشق دیدی
به هر گام، از خود دورتر شو
به هر اشک، اندکی نورتر شو

بیا با زینب و سجاد همراه
به وادی برده دل‌ها را به اکراه
که هر آهی در این راه است فریاد
که هر زخمی در اینجا شد جواد

اگر خواهی که در این کاروانی
بدان باید شوی بی‌نام و فانی
که این‌جا جان دهند و جان بگیرند
به سوز عشق، عالم را پذیرند

سرانجامش شهادت یا وصال است
که این راه از نبی تا ذو الجلال است
سلام ما بر آن سرهای بر نیزه
که شد با آیه‌ها همراه و بیضه

سلام ما بر آن طفلان بی‌سر
که کردند آسمان را پر ز گوهر
سلام ما بر آن بانوی حیدر
که شد هم‌دوش آن خورشید بی‌سر

سلام ما بر آن سجاد نالان
که در زنجیر شد سلطان عرفان
سلام بر کربلا، بر خاک پاکش
که در هر ذره دارد مهر و خاکش

سلام ای کربلا، ای سرزمین عشق
که جاری شد در تو معنای بینش
خدایا ما گدایان ره تو
فقط خواهیم شمع آستان تو

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده وصال(۱)

باسمه تعالی
قصیده وصال(۱)

نیست در دیده و دل جز تو تمنای کسی
من ندیدم به جهان این همه سودای کسی

 

 

ای که آرامش جانم شدی و دار و ندار
دل ندادم به خدا این همه آسان به کسی

 

 

دل من بردی و دادی به من افسون وصال
نشنیدم سخنی از لب زیبای کسی

 

 

نیست جز یاد توام رغبت رویای دگر
من نیندیشم ازین پس به تماشای کسی

 

 

به هوایت همه شب اشک فشانم به امید
که کنم خانه‌ی دل را همه مأوای کسی

 

 

تو اگر از دل من یک نفس آگاه شوی
می‌بری صبر و قرار از دل رسوای کسی

 

 

تو بگو چیست در این عشق که بی‌تاب شدم
من که بودم به جهان خسته ز آوای کسی

 

 

 

تو خود آیینه‌ی آن نوری و من حیرانم
که ندیدم به دلم جلوه‌ی سیمای کسی


 

همه عالم به نگاهم شده از رنگ تو دوست
به خدا نیست مرا مهر و تمنای کسی

 

 

همه دل بستم و دل بردی و جان دادی باز
دل نبستم به جهان، دل نبود جای کسی

 

 

به سر زلف تو دل بسته‌ام ای جان جهان
ننشستم به ره صبر و تمنای کسی

 

 

به تماشای رخت هر سحر افتادم باز
دل ندادم به جهان، دل نبرد رای کسی


 

به تماشای رخت هرچه نظر کردم من
من نیندیشم از این پس به تسلای کسی

 

 

دل اگر برده‌ای از من، نبود جای شگفت
که نبودم به چنین شیوه گرفتار کسی

 

 

عشق تو شعله زد و سوخت سراپای وجود
من ندادم دل و جان را به تماشای کسی

 

 

تو چو آن جان جهانی که به یک جلوه‌ی عشق
می‌بری صبر ز جان، طاقت و سودای کسی

 

 

در دل و جان من افتاده فقط یاد تو باز
نرود از نظرم چهره‌ی رعنای کسی

 

 

من ندارم به جهان جز تو تمنای دگر
نیست اندر نظرم جلوه‌ی سیمای کسی

 

 

دل من نیست دگر بنده‌ی دنیای فسون
جان من شعله‌ور از عشق و تمنای کسی

 

 

 

تو که از عشق خدایی به دلم راه شدی
همه آفاق به چشمم شده رویای کسی

 

 

به تمنای تو جان دادم و دل سوخته شد
جز تو ناید به دلم مهر و تمنای کسی

 

 

به خدا جز تو نباشد به دلم مهر دگر
که ندیدم به دلم شور و تولای کسی

 

 

به نگاهت دل من خام شد و جان دادم
که نسوزد دل من جز به شیدای کسی

 

 

همه عمرم به تمنای وصال تو گذشت
جز تو نبود دل ما مامن تنهای کسی

 

 

به هوای تو دلم سوخته از آتش عشق
که نرفتم به جهان در پی دنیای کسی

 

 

تو همان گوهر عشقی که مرا بخشیدی
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

 

 

تو چراغ دلمی، قبله‌ی جانی بر ما
نروم جز به تو هرگز به تسلای کسی

 

 

به تو سوگند که جز مهر تو در دل ننهم
که نلرزد دل من جز به تولای کسی

 

تو همان راز دلی، باده‌ی عشقی به دلم
که نباشد به دلم رغبت مینای کسی

 

 

 

 

به خدا نیست " رجالی" تو تمنای دگر
که نباشد به دلم یاد تماشای کسی

 

 

 

سراینده

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

قصیده وصال(دست اقدام)

باسمه تعالی
مثنوی وصال

در حال ویرایش
مقدمه:

این قصیده‌ی بلند در قالب غزل‌واره‌هایی است که دل را از بندهای خاکی به افلاک عشق پرواز می‌دهد. شاعر در این سروده با زبان شیدایی، اشتیاق بنده‌ی عاشق را به معشوقی بی‌همتا فریاد می‌زند.
فضای کلی اثر، آکنده از لحنی عارفانه و عاشقانه است که گاه در محراب نیایش و گاه در کوی دلبر، نغمه‌های جان‌سوز عاشقی را می‌سراید.
تکرار مصرع «که نبودم به جهان بنده و سودای کسی» همچون ذکر قلبی، آهنگ یگانگی را در سراسر این منظومه طنین‌انداز کرده است.

این قصیده حاصل خلوت‌های شاعر با جان خویش و نغمه‌هایی از زبان دل است که به زبان شعر جاری شده است.

فهرست:

  1. عشق ازلی و طلب وصال (بیت 1 تا 50)
  2. شوق دیدار و بی‌تابی دل (بیت 51 تا 100)
  3. سوختن در آتش هجران (بیت 101 تا 150)
  4. ندای دل و تمنای پیوستن (بیت 151 تا 200)
  5. غوغای جان در کوی معشوق (بیت 201 تا 250)
  6. نیایش دل و فریاد وصال (بیت 251 تا 300)

 

نیست در دیده و دل جز تو تمنای کسی
من ندیدم به جهان این همه سودای کسی

ای که آرامش جانم شدی و دار و ندار
دل ندادم به خدا این همه آسان به کسی

دل من بردی و دادی به من افسون وصال
نشنیدم سخنی از لب زیبای کسی

نیست جز یاد توام رغبت به رویای دگر
من نیندیشم ازین پس به تماشای کسی

به هوایت همه شب اشک فشانم به امید
که کنم خانه‌ی دل را همه مأوای کسی

تو اگر از دل من یک نفس آگاه شوی
می‌بری صبر و قرار از دل رسوای کسی

تو بگو چیست در این عشق که بی‌خویش شدم
من که بودم به جهان خسته ز فریای کسی

تو خود آیینه‌ی آن نوری و من حیرانم
که ندیدم به دلم جلوه‌ی سیمای کسی

همه عالم به نگاهم شده رنگ تو دوست
به خدا نیست مرا مهر و تمنای کسی

همه دل بستم و دل بردی و جان دادی باز
به تماشای رخت هرچه نظر کردم باز
دل نبستم به جهان، دل نبرد آیای کسی

به سر زلف تو دل بسته‌ام ای جان جهان
ننشستم به ره صبر و تمنای کسی

تو چراغ دلمی، قبله‌ی اهل دلی
من نیندیشم از این پس به تسلای کسی

دل اگر برده‌ای از من، چه عجب! چون که نبود
به چنین شیوه دلی بردن و سودای کسی

عشق تو شعله زد و سوخت سراپای وجود
من ندادم دل و جان را به تماشای کسی

تو چو آن جان جهانی که به یک جلوه‌ی عشق
می‌بری صبر ز دل، طاقت و سرمای کسی

در دل و جان من افتاده صفای تو فقط
نرود از نظرم نقش و فریبای کسی

من ندارم به جهان جز تو تمنای دگر
نیست اندر نظرم جلوه‌ی سیمای کسی

دل من نیست دگر بنده‌ی دنیای فسون
جان من سوخته شد بر در و سودای کسی

تو که از عشق خدایی به دلم راه شدی
همه آفاق به چشمم همه دلخواه شدی

به تمنای تو جان دادم و دل سوخته شد
جز تو ناید به دلم مهر و تمنای دگر

تو اگر حکم کنی خاک درت را سر کنم
بگذرم از همه کس، ترک همه یاور کنم

تو که جانم به نگاهی ز دلم بردی و رفت
من چه دانم که در این عشق چه بی‌خویشم کرد

تو که سرمایه‌ی جانم شدی و سود منی
جان و دل باخته‌ام بر در معبود منی

تو بگو با دل دیوانه‌ی سودازده‌ام
چه کنم من که به جز کوی تو مأوای دگر

هر که جز کوی تو گیرد ره گمراه شود
جان اگر بر در غیر تو نهم، تباه شود

به خدا غیر تو را در دل و جان جا نکنم
جز تو را در صف احباب به دنیا نکنم

به تمنای تو در خلوت شب ناله زنم
تا که آید به دلم جلوه‌ی زیبای دگر

من که مستم ز تو، از جام محبت لبریز
ندهم گوش به فریاد و تمنای کسی

تو اگر جلوه کنی در دل و جانم ای دوست
همه عالم بشود رنگ و تماشای کسی

هر که در عشق تو افتاد رها شد ز همه
جان سپرد و دل و سر برد به سودای کسی

ای چراغ دل من، جان جهانی، همه تو
به تو دل بسته‌ام و نیست تمنای کسی

تو که آرام دلی، محرم اسرار دلی
تو ز دل بر نکنی نقش و تمنای دلی

من که مستم ز شرابت، چه غم از رنج و فراق؟
به تو مشغول شدم، فارغم از جای کسی

همه شب در دل من یاد تو طوفان زده است
که نماند اثری از هوس و پای کسی

تو در دل منی و برون نرفتی ز نظر
همچو سایه‌ای بر جان و خاطر یار کسی

هرچه بودم و هستم همه ویرانه‌ی توست
بسوزاندم همه جهان را برای یار کسی

دلم آتش زد از غم دوری و جدایی
ولی نمی‌سوزد مگر به نگاه یار کسی

همه عمر به تمنای وصال تو گذشت
جز تو نبوده در دل و جان، قرار کسی

بی‌تو جهان بی‌نور و خالی از صفا شد
تو روشنی و امید، چراغ آزار کسی

نماند به جز تو هیچ در دلم تکیه‌گاه
دل خوشم به غزل و قصه و تکرار کسی

اگر چه ره عشق سخت و تاریک و پرخطر است
ولی همی‌روم به سوی وصل یار کسی

21
نه به هیچ دل نبستم، جز به دل‌دار کسی
که در همه عالم نیست چون وفادار کسی

22
هر چه گویم از تو کم است، وصف تو دشوار است
تو معنای عشق، تو نقش یار کسی

23
به هر نفسی که می‌آید یاد تو می‌کنم
تو به دل منی و من بی‌تو بی‌قرار کسی

24
غیر تو کسی را در دلم راه نمی‌دهم
که تویی تنها داغ دل و آزار کسی

25
دل به بند توست و دلبر کسی دیگری نیست
که غیر تو در همه عالم دوست‌دار کسی

26
ای جان جانان من، ای مه و نور آسمان
که نباشد در این جهان مهر بر یار کسی

27
تو آن گوهری، که به دل من گم شده است
تو آن روشنی که نیافت هر نگار کسی

28
دل من از دوری تو، داغ‌دیده و پریشان است
تو زنده کردی مرا، به یاد یار کسی

29
تو گفتی که وصل من هست در همه عالم
که نباشد در این دل جز مهر و خار کسی

30
به هر لحظه یاد تو در دل من تپیده است
که نسوزد دل مگر به عشق و غبار کسی

31
تو گل عشق و من باغبان توام همیشه
که نشود باغ دل بی‌ثمر از یار کسی

32
نخواهم که جز تو کسی بر دل من بنشیند
تو همچو مهر و مهتاب و خورشید و آذر کسی

33
از شوق وصالت به جان آمده‌ام من اینک
تو چراغی، تو تابانی بر شب تار کسی

34
عشق تو در دل من شعله‌ور چون آتش است
که نشود سرد هرگز دل ز مهر کسی

35
اگر چه دنیا همه پر غم و غبار است
تو نوری، تو صفایی، تو گلزار کسی

36
به چشم من تویی تنها بهار و بهونه
که نماند جای شکوه و ناله‌ی یار کسی

37
نخواهم دل به کسی دهم جز به تو ای جان
که به یاد تو شود آرام هر دل‌نگار کسی

38
تو سرآغاز عشق، تو پایان هر قصه‌ای
که بگویم از تو هر لحظه و هر دیار کسی

39
در دل من هستی همچو سایه و نور
که نگیرم ز دل یاد هر غبار کسی

40
بیا که بی‌تو دلم گشته غم‌زده و خونین
که نباشد در این جهان مهر بی‌یار کسی

41
تو ای غزل ناب، تو ای ترانه‌ی دل
که بخوانم به ناز هر شب برای کسی

42
دل از تو گرفت مهر، جان از تو گرفت نور
که نباشد در دلم جای غم و زار کسی

43
اگر چه سخت است راه عشق و پر فراز و نشیب
تو راهنمای منی، تو امید یار کسی

44
بی تو دل بی‌قرار، بی تو جان افسرده است
که نشود آرام دل مگر به یاد کسی

45
ای که جان و دل من هستی و ای مهربان
که نباشد در جهان خوش‌تر ز یار کسی

46
نفس من زنده است به یاد تو ای دوست
که نسوزد ز غم جز دل دلدار کسی

47
به یاد تو هر لحظه، به یاد تو هر نفس
که به غیر تو ندارم مهر و آزار کسی

48
دلم از شوق وصال تو به رقص آمده است
که نباشد به دل غیر تو غم‌خوار کسی

49
تو ای همه هستی من، تو ای همه وجود
که نباشد بهتر از تو مهر یار کسی

50
ای بهار دل‌ها، ای گل عاشقان
که بماند به یاد تو همیشه دلدار کسی

51
تو ای نگین عشق، تو ای تاج دل من
که نشود به دل بی‌تو آرام یار کسی

52
دل من گرفتار تو، تو گنجینه‌ی جان
که نباشد کسی بهتر از مهر یار کسی

53
هر نفسی به یاد تو جان تازه می‌گیرد
که نباشد جای غم در دل دلدار کسی

54
بی‌تو جهان تاریک است و سرد و بی‌رنگ
تو روشنی جان، تو بهار یار کسی

55
دلم به صد ناز و نیاز فقط تو را می‌خواهد
که ندیدم چنین مهر به دل زار کسی

56
تو آن مهربان نازنین، تو آن رخ زیبا
که هیچ‌کس نداشت چنین مهر و وفا کسی

57
تو سایه‌ی مهربانی، تو باد صبحدم
که نسوزد دلم مگر به آتش یار کسی

58
چون تو در دل منی، همه عالم زیباست
تو شور و حال دل، تو هم‌آواز یار کسی

59
بی‌تو دل بی‌قرارم گشته ز آتش کبود
تو مرهم دل زخم‌خورده‌ی دلدار کسی

60
دل من از هر زبان فقط نام تو را گوید
که نمی‌شود به دل راهی به جز یار کسی

61
تو شعله‌ی جان من، تو پرتو روز من
که نباشد به دل روشن‌تر از مهر کسی

62
هر چه گفتم از تو کم است، تو بیش از وصفی
که ندیدم در جهان چون مهر یار کسی

63
به هر لحظه در خیال تو زنده‌ام من
که نباشد به دل جا برای غم و خار کسی

64
ای عشق بی‌پایان، تو معنای زندگی
که زنده‌ام به تو و دل بسته به یار کسی

65
در گوشه‌ی دل من تو همیشه می‌تابی
که نرود ز یادم نقش و رخ یار کسی

66
هر دم به یاد توام، هر دم تو در دلمی
که نباشد کسی همچو تو بی‌قرار کسی

67
تو شمع جان منی، تو روشنی شبم
که به جز تو ندیدم در این جهان یار کسی

68
دل من دلداده‌ی شور و شوق وصال است
که نسوزد دل مگر به نگاه یار کسی

69
تو ای مه‌تاب نازنین، تو گل لبخند من
که نماند در جهان چون مهر یار کسی

70
بی‌تو بهار دل من زرد و پژمرده است
تو بهار و جان‌بخش به دل دلدار کسی

71
هر لحظه که می‌گذرد تو را یاد می‌کنم
که نباشد به دل جای غم و خار کسی

72
دلم به سوی توست و به وصالت محتاج
که ندیدم در جهان چون مهر یار کسی

73
تو بوی عشق را به جان من آوردی
که نسوزد دلم مگر به آتش یار کسی

74
در همه‌ی عمرم ندیدم چون مهربانی
که چنین دلی برده باشد ز غم و یار کسی

75
تو در دل منی و جان من فدای توست
که نباشد کسی بهتر از مهر یار کسی

76
بی‌تو هر روزم غمگین و بی‌جان است
تو بهار زندگی، بهار یار کسی

77
دل من بی‌قرار به یاد تو می‌تپد
که نباشد کسی همچو تو بی‌قرار کسی

78
هر دم که به یاد توام زنده می‌شوم
تو ای روشن‌ترین ستاره‌ی یار کسی

79
به یاد تو هر لحظه جان من تازه می‌شود
که نباشد به دل جای غم و خار کسی

80
تو آن آفتاب مهربان بر دل منی
که نرود ز یادم نقش و رخ یار کسی

81
دلم بی‌تو تیره و تار است و بی‌صدا
تو چراغ دل منی، روشنی یار کسی

82
تو تاج سر منی، تو نور چشم منی
که به جز تو ندیدم در جهان یار کسی

83
دل من بی‌قرار ز شوق وصالت است
که نسوزد دل مگر به نگاه یار کسی

84
هر روز به یاد تو، دل من سرشار است
که نماند در جهان چون مهر یار کسی

85
تو بوی عشق را به جان من آوردی
که نباشد کسی بهتر از مهر یار کسی

86
بی‌تو هر لحظه در دل من غمگین است
تو شادی و زندگی، امید یار کسی

87
دلم گرفتار توست و عاشق وصل تو
که نباشد کسی همچو تو بی‌قرار کسی

88
تو در دل منی و جان من فدای توست
که ندیدم در جهان چون مهر یار کسی

89
هر دم که به یاد توام جان تازه می‌گیرم
که نباشد به دل جای غم و خار کسی

90
تو آن روشنایی و نور دل منی
که نرود ز یادم نقش و رخ یار کسی

91
دل من به یاد تو همیشه سرشار است
که نباشد کسی همچو تو بی‌قرار کسی

92
بی‌تو هر لحظه جانم غمگین و بی‌صداست
تو شادی و امید، روشنی یار کسی

93
تو تاج سر منی، تو نوری که می‌تابد
که به جز تو ندیدم در جهان یار کسی

94
دل من بی‌قرار و سرشار از امید است
که نسوزد دل مگر به نگاه یار کسی

95
هر روز به یاد تو، دلم پر از ناز است
که نماند در جهان چون مهر یار کسی

96
تو بوی عشق را به جان من آورده‌ای
که نباشد کسی بهتر از مهر یار کسی

97
بی‌تو هر لحظه در دل من غمگین است
تو شادی و زندگی، امید یار کسی

98
دلم گرفتار توست و عاشق وصل تو
که نباشد کسی همچو تو بی‌قرار کسی

99
تو در دل منی و جان من فدای توست
که ندیدم در جهان چون مهر یار کسی

100
هر دم که به یاد توام جان تازه می‌گیرم
که نباشد به دل جای غم و خار کسی

101
تو همان قبله‌ی عشقی که دلم را بردی
که نماند ز من و دل به تمنای کسی

102
به هوایت دل من سوخته از داغ فراق
که نیاید به دلم مهر و وفای کسی

103
به تو دل بسته‌ام و جان و دل آشفته شده
که نباشد در این خانه صفای کسی

104
تو خدای دلمی، جان منی، نور منی
که ندیدم به دلم جلوه‌ی سیمای کسی

105
دل من سوخته از مهر تو ای جانانم
که نسوزد به چنین شعله‌ به دنیای کسی

106
بی‌تو در دل همه شب شعله‌ی اندوه فتاد
که نبود در دلم لذت فردای کسی

107
تو شدی سایه‌نشین دل تاریکم باز
که نتابد به دلم نور و صفای کسی

108
تو چراغ دل من، مهر و امیدم شدی
که نباشد ز تو دلگیر تمنای کسی

109
دلم از شوق تو مست است و گرفتار وصال
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

110
به تو سوگند که جز مهر تو در دل ننهم
که نسوزد دل من جز به هوای کسی

111
تو همان راز دلی، باده‌ی عشقی به دلم
که نباشد به دلم رغبت مینای کسی

112
تو چو دریای صفا، موج محبت به دلم
که نباشد به دلم چون تو فریبای کسی

113
همه شب در طلبت اشک فشانم به امید
که کنم خانه‌ی دل را همه مأوای کسی

114
تو که از دل خبر داری و صبوری دانی
می‌بری صبر و قرار از دل رسوای کسی

115
دل من در طلبت سوخته از شوق وصال
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

116
تو همان جان جهانی که به یک جلوه‌ی عشق
می‌بری صبر ز دل طاقت و سرمای کسی

117
به دل بی‌تو نمانده نه امیدی، نه صفا
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

118
تو خود آن عشقی و افسانه‌ی نایاب دلی
که نبود چون تو کسی، جز تو تماشای کسی

119
به هوایت همه شب ناله کنم با دل زار
که ندارم به جهان دل به تسلای کسی

120
ای که آرامش جانم شدی ای جانانم
که ندادم دل و جان را به تمنای کسی

121
دل من سوخته شد بر در سودای تو باز
که ندیدم دل خود بسته به سودای کسی

122
به نگاهت دل من خانه‌ی دل ساخته است
که نماند ز من و دل به تماشای کسی

123
تو نگینی به دلم، گوهری، ماهی، نوری
که نباشد به دلم شوق و صفای کسی

124
به خدا سوگند ای جان که تویی مهر دلم
که نبود بر سر من سایه‌ی سودای کسی

125
به امید تو همه شب سر سجاده کنم
که نباشد به دلم رغبت مینای کسی

126
تو همان دلبر جانانی و من حیرانم
که ندیدم به جهان جلوه‌ی سیمای کسی

127
تو بگو چیست در این عشق که بی‌تاب شدم
که نبودم به جهان بنده‌ی دنیای کسی

128
تو چراغ دل من، شمع شب‌های دلم
که نسوزد به دلم جز به فریبای کسی

129
بی‌تو آرام نگیرم به شب و روز دگر
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

130
دل من عاشق آن مهر نهان است و بلند
که نرود ز سرم یاد و تمنای کسی

131
تو به دل مهر فکندی و دل من بردی
که ندیدم به دلم این همه سودای کسی

132
به تو سوگند که جز مهر تو ننشیند باز
به دلم شوق دگر، سوز و تمنای کسی

133
دل من بی‌تو گدازان شده در داغ فراق
که نبودم به جهان بنده‌ی دنیای کسی

134
به سر زلف تو سوگند که مجنون گشتم
که نباشد به دلم میل و هوای کسی

135
تو همان یار نهانی که به دل جا کردی
که ندیدم به دلم جلوه‌ی سیمای کسی

136
همه شب تا سحر از شوق تو آهم به فضا
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

137
به نگاه تو گرفتار شدم، دل بردی
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

138
به تو سوگند که دل بی‌تو خراب است و فنا
که نماند در دل من صبر و صفای کسی

139
به دل زارم از این عشق تو آتش زده‌ای
که ندیدم به دلم این همه سودای کسی

140
تو همان قاف دلم، نقطه‌ی پرگار وجود
که نباشد به دل من ز تو معنای کسی

141
دل من بند تو و عاشق سودای تو شد
که نسوزد دلم از شوق تماشای کسی

142
تو همان جان دلی، قبله‌ی اهل صفا
که نرود ز سرم نقش و تمنای کسی

143
به هوای تو دلم سوخته در شوق وصال
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

144
تو همان نور خدایی به دل بی‌تاب من
که نباشد به دلم مهر و هوای کسی

145
دل من مست و خراب است به عشقت هر دم
که نسوزد دلم از شوق تماشای کسی

146
تو همان گنج نهانی که به دل راه شدی
که نرود ز سرم عشق و تمنای کسی

147
به فدای تو و آن چشم پر از راز دلت
که ندیدم به دلم جلوه‌ی سیمای کسی

148
تو همان مرهم دردی و طبیب دل من
که نباشد به دلم میل و شفای کسی

149
به هوایت همه شب اشک فشانم به دعا
که کنم خانه‌ی دل را همه مأوای کسی

150
تو همان نور صفایی که به دل جا کردی
که نماند ز من و دل به تمنای کسی

151
به تو دل دادم و دل را به تو تسلیم کنم
که نباشد به دلم رغبت و دنیای کسی

152
تو همان سایه‌ی نوری که فتادی به دلم
که نرود ز سرم مهر و تمنای کسی

153
به شب تار دلم روشنی عشق تو بود
که نماند به دلم میل و صفای کسی

154
تو همان زمزمه‌ی عشق شدی در جانم
که ندیدم به دلم شور و صدای کسی

155
دل من مست وصال تو شد و جان بردی
که نبود این همه افسون و تماشای کسی

156
به سر زلف تو سوگند که مجذوب شدم
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

157
به تو سوگند که دل بی‌تو نمی‌یابد صبر
که نماند در دل من صبر و تمنای کسی

158
تو همان جلوه‌ی نوری که به دل تابیدی
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

159
تو همان عشق نهانی که به جان رخ دادی
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

160
به نگاهت دل من گشت گرفتار و خراب
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

161
به خدا نیست دلم جز تو تمنای دگر
که نباشد به دلم شوق و تمنای کسی

162
تو همان گوهر پنهانی و من حیرانم
که ندیدم به دلم جلوه‌ی سیمای کسی

163
تو به دلخانه‌ی من نور امیدم شدی
که نسوزد دلم از شوق و تمنای کسی

164
تو همان راز دلی، عشق نهانی به دلم
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

165
به هوایت همه شب گریه کنم بی‌پروا
که نبود این همه شور و تمنای کسی

166
دل من سوخته از شوق تو ای ماه دلم
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

167
تو همان یار دل آرایی و من حیرانم
که نماند ز دلم یاد و تمنای کسی

168
به تو دل داده‌ام و غیر تو را نشناسم
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

169
تو چراغ دل من، شمع شب تار دلم
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

170
به تو سوگند که بی‌تو دل من مرده شود
که نماند ز دلم صبر و تمنای کسی

171
تو همان عشقی و افسون وصال است به تو
که ندیدم به دلم شور و تمنای کسی

172
به تو دل بسته‌ام و دیده‌ام از غیر ببست
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

173
تو همان باده‌ی عشقی که به جانم دادی
که نسوزد دلم از شوق و مینای کسی

174
به خدا جز تو نباشد به دلم مهر دگر
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

175
به تو سوگند که بی‌تو دل من بی‌سفر است
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

176
به سر زلف تو سوگند که مفتون شدم
که نبودم به جهان این همه رسوای کسی

177
تو همان یار نهانی و من آواره‌ی تو
که ندیدم به دلم جلوه‌ی سیمای کسی

178
به نگاهت همه شب گم شدم ای ماه دلم
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

179
به تو سوگند که دل داده‌ام و دل بردی
که نباشد به دلم شوق و تمنای کسی

180
به هوای تو دل سوخته و صبوری نیست
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

181
تو همان ناز دلی، نغمه‌ی جانان دلم
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

182
دل من سوخته از شوق وصال تو هنوز
که نماند ز من و دل به تمنای کسی

183
تو همان گوهر نابی که به جان راه شدی
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

184
به تو سوگند که بی‌تو دل من خاموش است
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

185
تو همان معجزه‌ای، راز خدایی به دلم
که ندیدم به دلم شور و تمنای کسی

186
به هوای تو همه شب اشک فشانم ز غمت
که نبودم به جهان این همه رسوای کسی

187
به نگاهت همه شب جان دهم و دل بسپار
که نرود ز سرم عشق و تمنای کسی

188
تو همان قبله‌ی عشقی و من افتاده‌ی تو
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

189
به سر زلف تو سوگند که مفتون شدم
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

190
تو همان ساقی عشقی که دلم مست تو شد
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

191
دل من سوخته در شوق وصال تو هنوز
که نبودم به دلم بنده‌ی دنیای کسی

192
به تو سوگند که بی‌تو دل من بی‌تاب است
که نرود ز سرم یاد و تمنای کسی

193
تو همان دلبر زیبایی و من حیرانم
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

194
به نگاهت همه شب گم شدم ای شوق دلم
که ندیدم به جهان جلوه‌ی سیمای کسی

195
تو همان گوهر عشقی که به جانم دادی
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

196
به تو سوگند که جز تو نرود یاد دلم
که نماند ز دلم مهر و تمنای کسی

197
به هوای تو دلم سوخته از داغ غمت
که ندیدم به دلم این همه سودای کسی

198
تو همان راز نهانی و دلم بی‌خود شد
که نباشد به دلم شوق و تمنای کسی

199
به سر زلف تو سوگند که مجنون گشتم
که نبودم به دلم بنده‌ی دنیای کسی

200
تو همان یار نهانی و من آواره‌ی تو
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

201
تو همان قبله‌ی عشقی و دلم واله تو
که نرود ز دلم مهر و تمنای کسی

202
به تو سوگند که بی‌تو دل من پژمرده‌ست
که نبودم به جهان بنده و رسوای کسی

203
به نگاهت همه شب راز دلم فاش کنم
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

204
تو همان نغمه‌ی عشقی که به جانم دادی
که نباشد به دلم شور و تمنای کسی

205
به هوایت دل دیوانه‌ی من مست تو شد
که ندیدم به دلم این همه سودای کسی

206
تو همان خلوت دل باشی و جانم همه تو
که نماند ز دلم مهر و تمنای کسی

207
به خدا نیست به دل جز تو تمنای دگر
که نبودم به دلم بنده و سودای کسی

208
به تو سوگند که بی‌تو دل من خسته شود
که نباشد به دلم شوق و تمنای کسی

209
تو همان راز دلی، یار نهانی به منی
که ندیدم به دلم جلوه‌ی سیمای کسی

210
به تو دل داده‌ام و دل ز همه برداشته‌ام
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

211
تو چو مهتاب شب تیره‌ی دل‌های منی
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

212
به هوایت دل من سوخته و جان بردی
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

213
به نگاهت دل من خام شد و جان دادم
که نبودم به دلم بنده‌ی دنیای کسی

214
تو همان گوهر عشقی که به جان راه شدی
که نرود ز سرم مهر و تمنای کسی

215
به خدا نیست دلم جز تو تمنای دگر
که نباشد به دلم شوق و تمنای کسی

216
تو همان قبله‌ی دل‌های خراباتی من
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

217
به نگاهت همه شب گم شدم ای شوق دلم
که ندیدم به دلم شور و تمنای کسی

218
تو همان ساقی عشقی که دلم مست تو شد
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

219
به تو سوگند که بی‌تو دل من بی‌سفر است
که نبودم به جهان بنده و سودای کسی

220
به سر زلف تو سوگند که مجذوب شدم
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

221
به هوای تو دلم سوخته و صبوری نیست
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

222
به نگاهت همه شب جان دهم و دل بسپار
که نماند ز دلم شوق و تمنای کسی

223
تو همان گوهر عشقی که به جانم دادی
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

224
به خدا جز تو نباشد به دلم مهر دگر
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

225
به تو سوگند که بی‌تو دل من بی‌تاب است
که نرود ز دلم مهر و تمنای کسی

226
تو همان یار دلی، عشق نهانی به منی
که نبودم به دلم بنده و رسوای کسی

227
به هوای تو دلم سوخته از داغ غمت
که نباشد به دلم شور و تمنای کسی

228
تو همان قبله‌ی عشقی و دلم واله تو
که ندیدم به دلم جلوه‌ی سیمای کسی

229
به تو سوگند که بی‌تو دل من مرده شود
که نبودم به جهان بنده‌ی دنیای کسی

230
به نگاهت همه شب گم شدم ای ماه دلم
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

231
تو همان معجزه‌ای، راز خدایی به دلم
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

232
به هوای تو همه شب اشک فشانم ز غمت
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

233
به تو سوگند که جز تو نرود یاد دلم
که نباشد به دلم شوق و تمنای کسی

234
به سر زلف تو سوگند که مجنون گشتم
که نبودم به جهان بنده‌ی دنیای کسی

235
به تو سوگند که دل داده‌ام و دل بردی
که نباشد به دلم شور و تمنای کسی

236
به نگاهت همه شب گم شدم ای شوق دلم
که نماند ز دلم یاد و تمنای کسی

237
تو همان یار نهانی و من حیرانم
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

238
به هوایت دل دیوانه‌ی من مست تو شد
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

239
تو همان قبله‌ی عشقی و من آواره‌ی تو
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

240
به نگاهت دل من خام شد و جان دادم
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

241
به تو سوگند که بی‌تو دل من پژمرده‌ست
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

242
به خدا نیست دلم جز تو تمنای دگر
که نبودم به دلم بنده و رسوای کسی

243
تو همان نغمه‌ی عشقی که به جانم دادی
که نباشد به دلم شوق و تمنای کسی

244
به تو سوگند که بی‌تو دل من بی‌سفر است
که نماند ز دلم مهر و تمنای کسی

245
به هوای تو دلم سوخته از داغ غمت
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

246
تو همان ساقی عشقی که دلم مست تو شد
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

247
به تو سوگند که بی‌تو دل من بی‌تاب است
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

248
تو همان یار دلی، راز نهانی به منی
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

249
به هوایت دل من سوخته و جان بردی
که نبودم به جهان بنده و سودای کسی

250
تو همان گوهر عشقی که به جانم دادی
که نباشد به دلم شوق و تمنای کسی

251
به خدا نیست دلم جز تو تمنای دگر
که ندیدم به جهان این همه سودای کسی

252
به تو سوگند که بی‌تو دل من پژمرده‌ست
که نباشد به دلم شور و تمنای کسی

253
تو همان قبله‌ی دل‌های خراباتی من
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

254
به نگاهت دل من خام شد و جان دادم
که نبودم به دلم بنده‌ی دنیای کسی

255
تو همان ساقی عشقی که دلم مست تو شد
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

256
به هوای تو دلم سوخته و صبوری نیست
که ندیدم به دلم این همه سودای کسی

257
به تو سوگند که بی‌تو دل من بی‌تاب است
که نماند ز دلم شوق و تمنای کسی

258
تو همان گوهر عشقی که به جان راه شدی
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

259
به خدا نیست دلم جز تو تمنای دگر
که نبودم به دلم بنده و سودای کسی

260
به تو سوگند که بی‌تو دل من خسته شود
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

261
به نگاهت دل من خام شد و جان دادم
که ندیدم به دلم شور و تمنای کسی

262
به تو سوگند که جز تو نرود یاد دلم
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

263
به هوای تو دلم سوخته از داغ غمت
که نبودم به جهان این همه سودای کسی

264
تو همان معجزه‌ای، راز خدایی به دلم
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

265
به تو سوگند که بی‌تو دل من بی‌سفر است
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

266
به خدا جز تو نباشد به دلم مهر دگر
که ندیدم به دلم شور و تمنای کسی

267
به نگاهت همه شب گم شدم ای ماه دلم
که نبودم به دلم بنده‌ی دنیای کسی

268
به سر زلف تو سوگند که مجذوب شدم
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

269
تو همان ساقی عشقی که دلم مست تو شد
که ندیدم به دلم این همه سودای کسی

270
به هوای تو دلم سوخته و صبوری نیست
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

271
تو همان گوهر عشقی که به جانم دادی
که نباشد به دلم شوق و تمنای کسی

272
به تو سوگند که بی‌تو دل من بی‌تاب است
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

273
به نگاهت دل من خام شد و جان دادم
که ندیدم به دلم شور و تمنای کسی

274
تو همان نغمه‌ی عشقی که به جانم دادی
که نبودم به دلم بنده‌ی دنیای کسی

275
به تو سوگند که بی‌تو دل من پژمرده‌ست
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

276
به هوای تو دلم سوخته از داغ غمت
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

277
تو همان ساقی عشقی که دلم مست تو شد
که ندیدم به دلم شور و تمنای کسی

278
به تو سوگند که بی‌تو دل من بی‌تاب است
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

279
به خدا جز تو نباشد به دلم مهر دگر
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

280
تو همان قبله‌ی عشقی و من حیران تو
که نبودم به دلم بنده‌ی دنیای کسی

281
به تو سوگند که بی‌تو دل من خسته شود
که ندیدم به دلم شور و تمنای کسی

282
به نگاهت دل من خام شد و جان دادم
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

283
به هوای تو دلم سوخته از داغ غمت
که نبودم به جهان این همه سودای کسی

284
تو همان گوهر عشقی که به جانم دادی
که نباشد به دلم شوق و تمنای کسی

285
به خدا نیست دلم جز تو تمنای دگر
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

286
به تو سوگند که بی‌تو دل من پژمرده‌ست
که نبودم به دلم بنده‌ی دنیای کسی

287
به نگاهت همه شب گم شدم ای ماه دلم
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

288
به هوای تو دلم سوخته و صبوری نیست
که ندیدم به دلم این همه سودای کسی

289
به تو سوگند که جز تو نرود یاد دلم
که نبودم به دلم بنده‌ی دنیای کسی

290
تو همان ساقی عشقی که دلم مست تو شد
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

291
به خدا جز تو نباشد به دلم مهر دگر
که ندیدم به دلم شور و تمنای کسی

292
به نگاهت دل من خام شد و جان دادم
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

293
به تو سوگند که بی‌تو دل من بی‌تاب است
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

294
به هوای تو دلم سوخته از داغ غمت
که نبودم به جهان این همه سودای کسی

295
تو همان گوهر عشقی که به جانم دادی
که نباشد به دلم شوق و تمنای کسی

296
به خدا نیست دلم جز تو تمنای دگر
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

297
به تو سوگند که بی‌تو دل من پژمرده‌ست
که ندیدم به دلم شور و تمنای کسی

298
به نگاهت همه شب گم شدم ای ماه دلم
که نباشد به دلم مهر و تمنای کسی

299
به هوای تو دلم سوخته و صبوری نیست
که نسوزد دل من جز به فریبای کسی

300
تو همان قبله‌ی عشقی و من حیران تو
که نباشد به دلم میل و تمنای کسی

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی وصال(دست اقدام)

باسمه تعالی

مثنوی وصال

در حال ویرایش

 

تو اگر حکم کنی خاک درت را سر کنم
بگذرم از همه کس، ترک همه یاور کنم
تو که جانم به نگاهی ز دلم بردی و رفت
من چه دانم که در این عشق چه بی‌خویشم کرد
تو که سرمایه‌ی جانم شدی و سود منی
جان و دل باخته‌ام بر در معبود منی
تو بگو با دل دیوانه‌ی سودازده‌ام
چه کنم من که به جز کوی تو مأوای دگر
هر که جز کوی تو گیرد ره گمراه شود
جان اگر بر در غیر تو نهم، تباه شود

 

 

دل من ز عشقت شعله‌ور و پر آتشد
نمی‌برد قرارم، نمی‌برد خواب و بید

32
ز باده‌ی وصالت مستم، مست و دیوانه
نه به هوش از جهان، نه به یاد خویشتن

33
تو را جوینده‌ام ای جان، در همه جا
جز به جلوه‌ی تو نیست در دلم صفا

34
اگر تو دور شوی، غم زند همه جا
تو که باشی، بهشت است هر کجا

35
ای چراغ راه من در تاریکی شب
به تو دل بستم، همه جهان پر مهر شد

36
از تب دلتنگی‌ام هیچ نگوی کسی
که درد عشق تو دوا ندارد در هیچ کس

37
به چشم تو مانده‌ام، ز سر راهت نروم
اگر جدا شوم، مرا نیست جان در تنم

38
به وسعت عشقت، دل من پر از نور است
نه غم دارد و نه هراس، نه اضطراب و درد

39
دل به تو سپرده‌ام، به غیر تو نگویم
جز تو هر که آید، از دل برانم زود

40
ای که جان و دل من بر تو وقف شده
ندارم غیر تو، نه جهان و نه جای دگر

41
تو بگو چیست آن راز که دل ز تو ربود
که نیست در عالم، مانند تو هیچ سود

42
دل به تو آشناست، و به جز تو نشناسد
تو خود آن آفتابی که به دل بتاباند

43
تو آن مهر و مهتابی، تو آن نسیم خوش
که می‌برد بهاری، دگر بار از دل سرد

44
از چشم تو نگذرم، که جان در آن بود
تو که جانی و دلی، به تو گره خورده‌ام

45
اگر نهی ز سر من، جهان همه تاریک است
بی‌تو همه رنگ‌ها بی‌رنگ و بی‌نورند

46
ای که همه دار و ندار من به توست
دل من ز تو پر است، همه مهر و سرور است

47
دریای عشقت بی‌کران و بی‌پایان است
دل من شناور در آن، آرام و بی‌غبار

48
جز تو در دلم راه ندارد هیچ کس
تو بهترین یاری، تو مهربان‌ترین دوست

49
من که دل بستم به غیر تو دگری نیست
تو همیشه مونس و همدم شب‌های تارم

50
در ره تو جان فدا کرده‌ام، ای عزیز
به تو پایبندم، که تو راه نجاتی

 


دل من فدای تو، ای مهربان‌ترین دوست
که تویی دلیل زندگی و امید من

85
از تو جز خوبی و لطف ندیده‌ام هرگز
تو که باشی، همه جهان زیبا و پر نور است

86
به تو دل سپرده‌ام، به تو وفا کرده‌ام
که تویی آنکه در دل من جاودانه‌ای

87
ای که به تو می‌نگرم، دلم آرام می‌گیرد
تو که باشی، همه سختی‌ها آسان می‌شود

88
در هوای تو نفس می‌کشم هر لحظه
که تویی منبع عشق و نور وجود من

89
تو که جان منی، تو که همه هستی‌ام
به تو دل بستم، که تویی همه آرزوی من

90
دل من ز تو پر است، همه مهر و صفاست
که تویی آنکه دلم را به خود بردی همیشه

91
ای که به تو می‌اندیشم شب و روز
تو را دوست دارم، تو را می‌پرستم همیشه

92
به تو دل بسته‌ام، به تو امید دارم
که تویی نور زندگی و رمز شادی من

93
تو که هستی، همه چیز زیبا و روشن است
بی‌تو جهان سرد و تاریک و بی‌روح است

94
دل من فدای تو، ای جان جهان من
که تویی امید زندگی و دل آرام من

95
از تو جز مهر و وفا ندیده‌ام هرگز
تو که باشی، همه جهان زیبا و پر نور است

96
به تو می‌نگرم، دل من به آرامش می‌رسد
که تویی آنکه در دل من جاودانه‌ای

97
ای که به تو دل سپردم، همه هستی من
بی‌تو هیچ نخواهم، جز تو در همه حال

98
عشق تو شعله‌ور است در دل من هر دم
که تویی نوری روشن در تاریکی من

99
دل من به تو بسته است، همه امید من
که تویی آنکه در زندگی جاودانه‌ای

100
ای که جان و دل من فدای تو باد
به تو می‌سپارم زندگی و همه آرزویم


تهیه و  تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

پرسش و پاسخ(۱۴)

سوال:

بهشت برین چیست؟

پاسخ:

۱. بهشت برین در قرآن و اسلام

در قرآن کریم، «بهشت» به عنوان جایگاه نهایی مؤمنان صالح پس از قیامت معرفی شده است. «بهشت برین» اشاره به عالی‌ترین و والاترین درجات بهشت دارد. در آیاتی از قرآن، بهشت برین به باغ‌های جاودانه، رودهای جاری، میوه‌های بی‌پایان، سایه‌های دل‌پذیر، و نزدیکی به خدا توصیف شده است.

مثلا آیه ۳۰ سوره نازعات:
«وَ جَزَاءً مِن رَّبِّکَ عَطَاءً حِسَابًا» — یعنی پاداشی از جانب پروردگارت به‌صورت عطا و حساب‌شده، که اشاره به بهشت برین دارد.

بهشت برین جایگاه آرامش ابدی است که هیچ درد و غمی در آن راه ندارد و بهشت‌های دیگر درجات پایین‌تر آن هستند. درجات مختلف بهشت بر اساس عمل و تقوا و ایمان افراد متفاوت است.

۲. ویژگی‌ها و توصیفات بهشت برین

  • نعمت‌های مادی و معنوی: در بهشت برین، مومنان از نعمت‌های مادی مانند میوه‌های خوش‌طعم، آب‌های زلال، کاخ‌های زیبا و لباس‌های فاخر بهره‌مند می‌شوند. اما مهم‌تر از آن، نعمت‌های معنوی و نزدیکی به خداوند است که بهشت برین را از سایر بهشت‌ها ممتاز می‌کند.
  • آرامش و شادی ابدی: بهشت برین جایگاهی است که در آن هیچ غم، اندوه، درد یا خستگی وجود ندارد. همه چیز سرشار از شادی، محبت و آرامش است.
  • وصال حق تعالی: مهم‌ترین ویژگی بهشت برین، ملاقات و دیدار خداوند است. مؤمنان در آنجا به قرب الهی می‌رسند و از فیض حضور او بهره‌مند می‌شوند که نهایت سعادت است.

۳. بهشت برین در عرفان و ادب فارسی

در عرفان اسلامی و ادبیات فارسی، «بهشت برین» نمادی از کمال روحانی و مرحله نهایی سلوک معنوی است. عارفان بهشت برین را فراتر از نعمت‌های ظاهری می‌دانند و آن را مقام وصل و فنا در ذات حق می‌شناسند.

مثلا حافظ در غزل‌های خود به بهشت برین اشاره می‌کند که معنای آن، رسیدن به وصال معشوق حقیقی یعنی خداوند است. بهشت برین، «دیار فنا» و «سر منزل مقصود» است که در آن روح، از همه تعلقات دنیوی رها شده و به ذات قدسی می‌پیوندد.

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت(۶)

بوی کباب

صاحب دکه چو دید این ماجرا
در غضب گردید و شد پر ادعا

گفت قانون است این اندر بلد
هر که بو گیرد، دهد چیزی به‌بد

گر نمی‌داری توان دفعِ زکام
بایدت پرداخت تا باشی تمام

مستمد حیران شد از این داوری
ماند بی‌یار و مدد در حیری

جمع مردم گرد آن دکه شدند
هر یکی بر صحنه‌ی دعوا زدند

ناگهان دانا جوانی از رهی
آمد و بنشست بر سنگی به‌مهی

گفت ای مردم، چرا غوغا کنید
بر فقیر بی‌گنه آوا کنید؟

بو ندارد قیمت نان و کباب
این سخن‌ها نیست جز جور و عتاب

بو چو باشد باد و بادی می‌رود
مال را با بوی آن کاری نبود

صاحب دکه ولی سرکش بماند
بر کلام حق، دروغی را فشاند

گفت باید پول دودش را دهی
یا که نانت را به بیرون افکنی

مرد دانا گفت ای مرد نکو
گوش دار این نکته را از عقل‌جو

همچو بویت، من صدا خواهم سپرد
در کنار سکه‌ای آهن نورد

بر زمین سکه نهادم با صدا
تا دهد پاسخ به تو در این قضا

این صدا باشد برابر با دماغ
تا شود میزان بر عدل و فراغ

صاحب دکه چو بشنید این سخن
بر زمین افتاد و شد رسوا ز فن

خلق گفتندش که این باشد عبر
تا نباشی بر فقیران سنگ‌بر

بوی کباب ار برده عقل تو
عدل را بنگر، نه بر ظلم تو

مرد دانا گفت این قصه رواست
درس ما باشد که حق پاینده است

گر رجالی گفت این بهر شما
تا نگیرد نفس، جای عقل ما

خلق گردیدند آنجا جمع زود
هر کسی با دیدگان پر از شرود

گفت دانا قصه‌ای از شیخ گفت
تا گره از کار این مسکین بخفت

در زمانه گر بود عدل و خرد
هیچ بی‌نوا را به ظلمی کی برد؟

گرچه نان و بوی آن باشد جدا
لیک انصاف است رهبر در قضا

بو چو باشد رایگان اندر هوا
پس چرا باید دهی پولش روا؟

این فقیر از بوی نانت سیر شد؟
یا دلش با بوی کاذب پیر شد؟

صاحب دکه ولی پرخاش کرد
گفت باید پول دودش را شمرد

مرد دانا گفت ای مرد حریص
بشنو از من نکته‌ای اندر رفیق

گر بپذیری نقد گفتار مرا
باز یابی عزت و دیدار مرا

پول را آواست در هنگامه‌ها
در دل بازار و در پیمانه‌ها

پس چو دادی بوی نان اندر فضا
باید آوای سکه بشنوی سزا

پس برون آورد سکه آن زمان
زد به سنگی نرم‌آوا چون اذان

گفت این باشد جواب بوی تو
آرزویت را کند بی‌جور نو

صاحب دکه سر به زیر افکند
در میان خلق شرمسار بند

خلق گفتندش که عبرت گیر ازین
تا نباشی ظالمی با اهل دین

گفت دانا مرد را شرط ادب
عدل و انصاف است، نه قهر و غضب

نان اگر داری به کف، بخشنده باش
بر گدا بگذار تا گردد فراش

بو چه دانی؟ بوی دل باشد حرام
گر نداری رحم بر آن مستدام

بوی نان ار رفت از آن دکه به شهر
عدل باید تا شود دفع این زهر

پس گدا را گفت ای مرد فقیر
برو اکنون خوش دل و شاد و بشیر

قصه ما این بود اندر روزگار
درس عبرت بهر هر اهل شعار

در جهان هر جا که باشد ظلم و جور
بر فقیران کی بود عدل و حضور؟

لیک مرد دانا چو گیرد کار دست
عدل را در شهر باید کرد مست

گر رجالی گفت این درس وفا
تا کند بیدار دل‌های شما

از برای پند مردم هر زمان
قصه‌ها گویند اهل داستان

قصه‌ای گویم تو را ای نازنین
تا شوی آگاه از معنی چنین

بود دکه نان و کبابی در گذر
بوی نان و بوی کبابش در سحر

مستمدی، مردکی با مشک آب
می‌گذشت آرام اندر پیچ و تاب

بوی آن نان و کبابش مست کرد
سینه‌اش پر درد و دل را پست کرد

لیک بی‌مال و تهی دست و غریب
در میان شهر ویران چون حبیب

در دلش آتش ز بوی نان فتاد
لیک صبری کرد و بر سختی بزد

نان خشکی داشت در دست ضعیف
آغشته کرد آن به بوی آن لطیف

در دلش گفتا که بویش رایگان
هیچکس بر باد نستاند تاوان

صاحب دکه چون بدید این عمل
گردنش بر باد رفت از جاه و جل

گفت ای مسکین چرا بو می‌کنی؟
نان خود را با کباب آمیختی؟

این خیالی نیست، این دزدی بود
دود ما را پول باید بود زود

مرد مسکین گفت ای خواجه ببین
بو مگر کردی گروگان در زمین؟

بو چو رفت از دکه تا هر کوی و باغ
من نباشم خریدار این چراغ

جمع مردان گرد آمد از گذر
گفت دانایی میان آن بشر

در قضاوت چون نداری علم و داد
کی توانی شرع را کردن زیاد؟

بو نه مال است و نه ملک کس بود
این هوا را کس نگیرد تا ابد

لیک گر خواهی بهای بوی آن
گوش دار اکنون به آوای نشان

پس برون آورد سکه آن حکیم
بر زمین انداخت آن را در نسیم

گفت این آوا بود چون بوی تو
پول دودت هم درین آوا بجو

گوش کن اکنون به آوای دروغ
تا بدانی حرف ناحق هست سوغ

صاحب دکه سر نهاد اندر غبار
خلق خندیدند بر حالش هزار

مرد دانا گفت ای اهل زمین
عدل باید تا نیاید دل به کین

بو که باشد از هوا بخشنده است
رزق هر کس از خداوندنده است

بوی نان را کس نباشد مالک آن
مالک آن حضرت معطی نهان

گر تو خواهی بوی آن را بر فروخت
با عدالت کی توان این کار دوخت؟

پس گدا را گفت برخیز ای غریب
در دل هر ظلم، نور است و نصیب

برو ای مرد تهی‌دست گرسنه
در ره یزدان نباشد هیچ غصه

قصه ما در جهان باشد پناه
تا نیفتد ظالمی اندر گناه

آن‌که بر بوی کباب آشفته شد
در حقیقت از صفا بی‌هوده شد

زان که در هر بوی، حکمت‌های پنه
دل اگر دارد، کند از بوی بهره

گر تو باشی همچو دکه در جهان
دل فروشی را کنی در بوستان

در نظر داری که هر چیزت بود
مالک آن، گر بوی نانت بود

لیک دانایی بگوید بشنو این
ملک هر چیز است محدود در زمین

بو چو رفت از چار سو بی حد و مر
حق کسی نبود، جز رب نظر

پس گدا را گفت دانا بشنوید
حق تو را این ظریفان می‌ربید

این جهان پر قصه و پر عبرت است
در میان ظلم، عدل است و فت است

گر تو خواهی عاقبت نیکو شوی
در ره انسانیت پوینده وی

گر رجالی گفت این افسانه را
در دل خود یاب حکمت‌خانه را

تا بود هر بوی نانی رایگان
خلق را آزاد باشد در جهان

در دیاری بود دکّه با کباب
می‌فروخت آن نان و گوشت ناب

بوی آن پر شد به هر کوی و گذر
مست و مدهوشش شدند اهل نظر

مستمندی بینوای بی‌نوا
از کنار دکّه شد آهسته پا

مشک آبی داشت بر دوشش فقیر
بوی کباب آمد و شد دل اسیر

دید نان خشکش ز اندوه و ملال
می‌شود آغشته بر بوی کمال

در میان دود آن نان کهنه را
برد سوی بوی آن گوشتِ فرا

بر دلش گفتا که این بوی خوش است
لیک بی‌پولم، نصیبم آتش است

نان خود را کرد بر آن دود نرم
تا شود هم‌چون کبابی گرم گرم

ناگهان صاحب دکّه بانگ زد
گفت این نانِ تو آلوده‌ست بد

بوی کبابم به تو باشد حرام
بایدت پرداخت قیمت، ای غلام

مرد مستمند گفت ای بی‌خبر
بو به هر جا می‌رود همچو سَحر

دود کبابت سهم اهل کوچه شد
من کجا بردم ز آن کاسه و قد

لیک دکّه‌دار گفت ای بی‌نوا
بایدت پرداخت پول این هوا

جمع گردیدند مردان آن مکان
در میان جمع شد حکمی عیان

مرد دانا آمد و گفت ای عزیز
گر بود بوی کبابت این چنین

پول هم باید که آید از هوا
بشنوی تنها صدای سکه را

سکه را انداخت بر روی زمین
تا شنید آن دکّه‌دار این طنین

گفت اینک صوت سکه بهر تو
همچو دود کباب آمد بر تو

حق نباشد بر فقیر این ستم
بوی کبابی را ندان بر خود رقم

دکّه‌دار از شرم شد خاموش و پست
مرد حکمت گفت این عدل و درست

هرکه دنیا را کند بر خود هدف
در ره ظلم است و در چاه تلف

رزق هرکس بر خدای رزاق دان
ای برادر ترک کن طمع جهان

بو ندارد مالک و صاحب کسی
هر که دعوا کرد، او باشد خسی

آزمندان را بود دنیا قفس
سالک صادق نگردد در هوس

سفره دل را گشاده کن ز مهر
قانع باش و ترک کن اندیشه قهر

بوی دنیا رفتنی باشد یقین
عشق باقی ماند و جان را آفرین

تهیه و  تنظیم 

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

داستان بوی کباب

 

در روزگاری در شهری بزرگ، دکه‌ای بود که در آن نان و کباب می‌فروختند. بوی کباب، فضا را پر کرده بود و رهگذران را به خود جذب می‌کرد. روزی مستمندی تهی‌دست و فقیر، با مشک آبی بر دوش از کنار آن دکه گذر می‌کرد. بوی نان و کباب، گرسنگی‌اش را شدت داد و دلش را آزار داد، ولی چون درهم و دیناری در دست نداشت، توان خرید نان و کباب برایش فراهم نبود. به ناچار، نان خشکی که در دست داشت برداشت و آن را به بوی کباب آغشته کرد و در میان دود و بو، دل خویش را فریب داد و آن نان خشک را به امید آن‌که طعم کباب گیرد، میل کرد.

صاحب دکه که این منظره را مشاهده کرد، سخت به خشم آمد و مستمند را سرزنش کرد و گفت: «چرا نان خود را به بوی کباب دکه من می‌آلایی؟ این کار دزدی است و باید بهای بوی کباب را بپردازی.»

مرد مستمند با تعجب گفت: «ای خواجه، مگر بو را نیز قیمتی است؟ بو چیزی است که در هوا می‌وزد و از کسی نیست که مطالبه بهایش را کنی.»

صاحب دکه لجاجت ورزید و جمعی از مردم، گرد آمدند تا ماجرا را ببینند. در این میان، مردی دانا و حکیم که شاهد ماجرا بود، قدم پیش نهاد و گفت: «ای مردم، بگذارید تا این ماجرا را به قضاوت حکمت بسپاریم.»

پس حکیم از کیسه‌اش سکه‌ای برون آورد و آن را بر زمین انداخت تا صدایش شنیده شود. سپس رو به صاحب دکه کرد و گفت: «ای مرد، همان‌گونه که این مستمند نانش را با بوی کباب تو آغشته کرد، تو نیز بهای آن را با صدای این سکه دریافت کردی. بوی کباب را با طعم مال نیامیخته و من نیز پول را به او نداده‌ام، فقط صدایش را به گوش تو رساندم.»

همه حاضران به این سخن حکیم خندیدند و صاحب دکه شرمنده شد و دیگر سخنی نگفت.

حکیم سپس روی به مردم کرد و گفت: «ای مردم، رزق هرکس در دست خدای رزاق است. بوی کباب همانند نسیم است که بر همه می‌وزد و هیچ‌کس را حق نیست که هوای کوچه و بازار را به مالکیت خویش درآورد. آنان‌که بر چنین امور کوچکی حرص می‌ورزند و دل را به مال دنیا مشغول می‌کنند، از حکمت و رأفت انسانی بی‌بهره‌اند.»

سپس مستمند را دلجویی کرد و او را از آن مکان بازگرداند. مردم نیز پند گرفتند که حرص و آز، عقل را کور می‌سازد و عدالت و دادگستری، بنیاد همه کارهاست.

نتیجه گیری

تحلیل حکمی و عرفانی داستان:

این حکایت در ظاهر قصه‌ای ساده است، اما در باطن نکات حکمی و اجتماعی ژرفی را در خود نهفته دارد.

۱. حرص و بخل:
صاحب دکه نماینده‌ی کسانی است که به مال دنیا دل بسته‌اند و حرص مال چنان جانشان را فرا گرفته که حتی بوی کباب را نیز ملک خود می‌پندارند. این صفت، نشان‌دهنده‌ی تاریکی قلب و دوری از کرامت انسانی است.

۲. فقر و عزت:
مستمند با وجود ناداری، عزت نفس خویش را حفظ می‌کند و با نانی خشک و بوی کباب، دل خویش را قانع می‌سازد. این اشاره دارد به آموزه‌ی عرفا که قناعت را گنجی بی‌پایان می‌دانند.

۳. حکمت و عدالت:
حکیم قصه با ذکاوت خویش نشان داد که عدالت نه بر اساس ظاهر امور، بلکه بر بنیاد حکمت است. او با صدای سکه، معنایی عمیق را نشان داد: همان‌گونه که بوی کباب مادیت ندارد، صدای سکه نیز فاقد ارزش واقعی است. این تمثیل، نمادی است از اینکه دنیا و مظاهر آن نیز صدایی بی‌ارزش است که اگر دل به آن بندیم، گرفتار وهم خواهیم شد.

۴. نکته عرفانی:
در نگاهی لطیف‌تر، می‌توان گفت که بوی کباب، یادآور آن است که دنیا فریبنده است و انسان فقیر، نماد سالکی است که با اندکی از نعمت دنیا قانع است و طبع خویش را با بوی آن می‌آراید، ولی هرگز خود را آلوده‌ی دنیا نمی‌کند. اما صاحب دکه نماد کسانی است که در بند ظاهر دنیا گرفتار شده‌اند و با بخل و ظلم، دل دیگران را می‌آزارند.

۵. پیام نهایی:
این داستان می‌آموزد که دل را از آز و طمع پاک کنیم و به قناعت، رأفت، و عدالت بیاراییم؛ چرا که دنیا بویی بیش نیست و اهل دل را به حقیقتی فراتر از طعم و بوی آن باید نظر داشت.

تهیه و تنظیم 

دکتر علی رجالی

 

 

 

  • علی رجالی