باسمه تعالی
داستان تحلیلی (۵)
افتادن خر در چاه
در روزگاری نه چندان دور، مردی روستایی، الاغی داشت. این حیوان سالیان دراز بار او را برده بود، در سفر و حضر همراهش بوده، در سرما و گرما، در کار و خستگی، یار و یاورش بود. نه شکایتی داشت، نه انتظاری، جز کاه و علف و کمی محبت.
روزی این خر، بیخبر و بیاختیار، پایش لغزید و به درون چاهی خشک افتاد. صاحبش، ابتدا دلنگران شد، اما وقتی دید راهی برای بیرون آوردن حیوان نیست و کار سخت و پرهزینهای است، نگران نالههای او شد؛ صدای جانسوز عرعرش، همسایگان را هم آزرده بود.
پس با چند تن از مردم، تصمیم گرفت خر را در همان چاه زندهبهگور کند. خاک آوردند و بر سر خر ریختند. اما خر هر بار که خاک بر پشتش میریختند، آن را میتکاند، زیر پایش میکوبید، و اندک اندک بالا میآمد. مردمان که قصد مرگش را داشتند، با شگفتی دیدند که خر نهتنها تسلیم نشد، بلکه از دل چاه بیرون آمد.
مردم که نقشهشان نقش بر آب شده بود، از شدت خشم، زبان به طعنه گشودند. اما خر، این بار زبان گشود و با کلامی که از دل رنج کشیدهاش برمیآمد، سخن گفت:
«ای بیوفایان! آیا من جز بار کشیدن و خدمت کردن به شما چه کردهام؟ آیا گناه من این بود که زبان سخن نداشتم؟ شما کجا بودید، وقتی در سوز زمستان، بارهای سنگین شما را به دوش میکشیدم؟ وقتی شبانگاه، خسته و بیرمق، باز هم همراه شما بودم؟ حال که پایم لغزید، به جای دستگیری، خاک بر سرم ریختید!»
او با اندوه افزود: «شما اگر فریاد مرا نمیخواستید، آیا رفاقت مرا هم نمیخواستید؟ من نه دروغ گفتم، نه خیانت کردم، نه بر سرتان شلاق زدم. ولی شما، با بیمهری، لگدم زدید و خاک مرگ بر من پاشیدید.»
«من، خرِ صبور، از سنگ هم نجیبترم. چون بر دوشم بار مردمان بود، اما در دل نداشتم جز وفا. صدایم اگر خشن بود، از درد بود، نه از کینه. افسوس که شما تنها صدایم را شنیدید، اما دلِ شکستهام را ندیدید.»
او ادامه داد: «شما انسانها، از من ابزار ساختید، اما نهتنها مرا نشناختید، که وقتی از من خسته شدید، کنارم انداختید. آری، من از چاه بالا آمدم، نه به نیروی شما، بلکه با تکیه بر تحمل و صبرم. این صبر، گنجیست که شما ندارید.»
در پایان، خر گفت: «اکنون که از چاه بیرون آمدم، صدایم را دیگر نمیشنوید. اما آیا وجدانتان بیدار شد؟ من دیگر زندهام، اما دل شما در خاک مرده است.»
و آنگاه، خاک بر سر خود تکاند و رفت، بیآنکه دیگر به پشت سر بنگرد.
شرح نهایی:
این افسانه، اگرچه ساده و تمثیلیست، اما حقیقتی عمیق را در خود نهفته دارد:
گاهی حیوانی بیزبان، چون خر، از بسیاری از انسانها نجیبتر، صبورتر، وفادارتر و رفیقتر است. و گاه انسان، با همهی ادعاهایش، وقتی دیگران به او نیاز دارند، روی میگرداند و به جای یاری، خاک مرگ میپاشد.
این داستان، نقدیست بر بیوفایی و غرور بشر، و ستایشیست از فروتنی و نجابت مخلوقی که صدایش از دل درد است، نه از کینه.
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۲۸