رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

حکایت(۶)

بوی کباب

صاحب دکه چو دید این ماجرا
در غضب گردید و شد پر ادعا

گفت قانون است این اندر بلد
هر که بو گیرد، دهد چیزی به‌بد

گر نمی‌داری توان دفعِ زکام
بایدت پرداخت تا باشی تمام

مستمد حیران شد از این داوری
ماند بی‌یار و مدد در حیری

جمع مردم گرد آن دکه شدند
هر یکی بر صحنه‌ی دعوا زدند

ناگهان دانا جوانی از رهی
آمد و بنشست بر سنگی به‌مهی

گفت ای مردم، چرا غوغا کنید
بر فقیر بی‌گنه آوا کنید؟

بو ندارد قیمت نان و کباب
این سخن‌ها نیست جز جور و عتاب

بو چو باشد باد و بادی می‌رود
مال را با بوی آن کاری نبود

صاحب دکه ولی سرکش بماند
بر کلام حق، دروغی را فشاند

گفت باید پول دودش را دهی
یا که نانت را به بیرون افکنی

مرد دانا گفت ای مرد نکو
گوش دار این نکته را از عقل‌جو

همچو بویت، من صدا خواهم سپرد
در کنار سکه‌ای آهن نورد

بر زمین سکه نهادم با صدا
تا دهد پاسخ به تو در این قضا

این صدا باشد برابر با دماغ
تا شود میزان بر عدل و فراغ

صاحب دکه چو بشنید این سخن
بر زمین افتاد و شد رسوا ز فن

خلق گفتندش که این باشد عبر
تا نباشی بر فقیران سنگ‌بر

بوی کباب ار برده عقل تو
عدل را بنگر، نه بر ظلم تو

مرد دانا گفت این قصه رواست
درس ما باشد که حق پاینده است

گر رجالی گفت این بهر شما
تا نگیرد نفس، جای عقل ما

خلق گردیدند آنجا جمع زود
هر کسی با دیدگان پر از شرود

گفت دانا قصه‌ای از شیخ گفت
تا گره از کار این مسکین بخفت

در زمانه گر بود عدل و خرد
هیچ بی‌نوا را به ظلمی کی برد؟

گرچه نان و بوی آن باشد جدا
لیک انصاف است رهبر در قضا

بو چو باشد رایگان اندر هوا
پس چرا باید دهی پولش روا؟

این فقیر از بوی نانت سیر شد؟
یا دلش با بوی کاذب پیر شد؟

صاحب دکه ولی پرخاش کرد
گفت باید پول دودش را شمرد

مرد دانا گفت ای مرد حریص
بشنو از من نکته‌ای اندر رفیق

گر بپذیری نقد گفتار مرا
باز یابی عزت و دیدار مرا

پول را آواست در هنگامه‌ها
در دل بازار و در پیمانه‌ها

پس چو دادی بوی نان اندر فضا
باید آوای سکه بشنوی سزا

پس برون آورد سکه آن زمان
زد به سنگی نرم‌آوا چون اذان

گفت این باشد جواب بوی تو
آرزویت را کند بی‌جور نو

صاحب دکه سر به زیر افکند
در میان خلق شرمسار بند

خلق گفتندش که عبرت گیر ازین
تا نباشی ظالمی با اهل دین

گفت دانا مرد را شرط ادب
عدل و انصاف است، نه قهر و غضب

نان اگر داری به کف، بخشنده باش
بر گدا بگذار تا گردد فراش

بو چه دانی؟ بوی دل باشد حرام
گر نداری رحم بر آن مستدام

بوی نان ار رفت از آن دکه به شهر
عدل باید تا شود دفع این زهر

پس گدا را گفت ای مرد فقیر
برو اکنون خوش دل و شاد و بشیر

قصه ما این بود اندر روزگار
درس عبرت بهر هر اهل شعار

در جهان هر جا که باشد ظلم و جور
بر فقیران کی بود عدل و حضور؟

لیک مرد دانا چو گیرد کار دست
عدل را در شهر باید کرد مست

گر رجالی گفت این درس وفا
تا کند بیدار دل‌های شما

از برای پند مردم هر زمان
قصه‌ها گویند اهل داستان

قصه‌ای گویم تو را ای نازنین
تا شوی آگاه از معنی چنین

بود دکه نان و کبابی در گذر
بوی نان و بوی کبابش در سحر

مستمدی، مردکی با مشک آب
می‌گذشت آرام اندر پیچ و تاب

بوی آن نان و کبابش مست کرد
سینه‌اش پر درد و دل را پست کرد

لیک بی‌مال و تهی دست و غریب
در میان شهر ویران چون حبیب

در دلش آتش ز بوی نان فتاد
لیک صبری کرد و بر سختی بزد

نان خشکی داشت در دست ضعیف
آغشته کرد آن به بوی آن لطیف

در دلش گفتا که بویش رایگان
هیچکس بر باد نستاند تاوان

صاحب دکه چون بدید این عمل
گردنش بر باد رفت از جاه و جل

گفت ای مسکین چرا بو می‌کنی؟
نان خود را با کباب آمیختی؟

این خیالی نیست، این دزدی بود
دود ما را پول باید بود زود

مرد مسکین گفت ای خواجه ببین
بو مگر کردی گروگان در زمین؟

بو چو رفت از دکه تا هر کوی و باغ
من نباشم خریدار این چراغ

جمع مردان گرد آمد از گذر
گفت دانایی میان آن بشر

در قضاوت چون نداری علم و داد
کی توانی شرع را کردن زیاد؟

بو نه مال است و نه ملک کس بود
این هوا را کس نگیرد تا ابد

لیک گر خواهی بهای بوی آن
گوش دار اکنون به آوای نشان

پس برون آورد سکه آن حکیم
بر زمین انداخت آن را در نسیم

گفت این آوا بود چون بوی تو
پول دودت هم درین آوا بجو

گوش کن اکنون به آوای دروغ
تا بدانی حرف ناحق هست سوغ

صاحب دکه سر نهاد اندر غبار
خلق خندیدند بر حالش هزار

مرد دانا گفت ای اهل زمین
عدل باید تا نیاید دل به کین

بو که باشد از هوا بخشنده است
رزق هر کس از خداوندنده است

بوی نان را کس نباشد مالک آن
مالک آن حضرت معطی نهان

گر تو خواهی بوی آن را بر فروخت
با عدالت کی توان این کار دوخت؟

پس گدا را گفت برخیز ای غریب
در دل هر ظلم، نور است و نصیب

برو ای مرد تهی‌دست گرسنه
در ره یزدان نباشد هیچ غصه

قصه ما در جهان باشد پناه
تا نیفتد ظالمی اندر گناه

آن‌که بر بوی کباب آشفته شد
در حقیقت از صفا بی‌هوده شد

زان که در هر بوی، حکمت‌های پنه
دل اگر دارد، کند از بوی بهره

گر تو باشی همچو دکه در جهان
دل فروشی را کنی در بوستان

در نظر داری که هر چیزت بود
مالک آن، گر بوی نانت بود

لیک دانایی بگوید بشنو این
ملک هر چیز است محدود در زمین

بو چو رفت از چار سو بی حد و مر
حق کسی نبود، جز رب نظر

پس گدا را گفت دانا بشنوید
حق تو را این ظریفان می‌ربید

این جهان پر قصه و پر عبرت است
در میان ظلم، عدل است و فت است

گر تو خواهی عاقبت نیکو شوی
در ره انسانیت پوینده وی

گر رجالی گفت این افسانه را
در دل خود یاب حکمت‌خانه را

تا بود هر بوی نانی رایگان
خلق را آزاد باشد در جهان

در دیاری بود دکّه با کباب
می‌فروخت آن نان و گوشت ناب

بوی آن پر شد به هر کوی و گذر
مست و مدهوشش شدند اهل نظر

مستمندی بینوای بی‌نوا
از کنار دکّه شد آهسته پا

مشک آبی داشت بر دوشش فقیر
بوی کباب آمد و شد دل اسیر

دید نان خشکش ز اندوه و ملال
می‌شود آغشته بر بوی کمال

در میان دود آن نان کهنه را
برد سوی بوی آن گوشتِ فرا

بر دلش گفتا که این بوی خوش است
لیک بی‌پولم، نصیبم آتش است

نان خود را کرد بر آن دود نرم
تا شود هم‌چون کبابی گرم گرم

ناگهان صاحب دکّه بانگ زد
گفت این نانِ تو آلوده‌ست بد

بوی کبابم به تو باشد حرام
بایدت پرداخت قیمت، ای غلام

مرد مستمند گفت ای بی‌خبر
بو به هر جا می‌رود همچو سَحر

دود کبابت سهم اهل کوچه شد
من کجا بردم ز آن کاسه و قد

لیک دکّه‌دار گفت ای بی‌نوا
بایدت پرداخت پول این هوا

جمع گردیدند مردان آن مکان
در میان جمع شد حکمی عیان

مرد دانا آمد و گفت ای عزیز
گر بود بوی کبابت این چنین

پول هم باید که آید از هوا
بشنوی تنها صدای سکه را

سکه را انداخت بر روی زمین
تا شنید آن دکّه‌دار این طنین

گفت اینک صوت سکه بهر تو
همچو دود کباب آمد بر تو

حق نباشد بر فقیر این ستم
بوی کبابی را ندان بر خود رقم

دکّه‌دار از شرم شد خاموش و پست
مرد حکمت گفت این عدل و درست

هرکه دنیا را کند بر خود هدف
در ره ظلم است و در چاه تلف

رزق هرکس بر خدای رزاق دان
ای برادر ترک کن طمع جهان

بو ندارد مالک و صاحب کسی
هر که دعوا کرد، او باشد خسی

آزمندان را بود دنیا قفس
سالک صادق نگردد در هوس

سفره دل را گشاده کن ز مهر
قانع باش و ترک کن اندیشه قهر

بوی دنیا رفتنی باشد یقین
عشق باقی ماند و جان را آفرین

تهیه و  تنظیم 

دکتر علی رجالی 

  • ۰۴/۰۲/۲۷
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی