رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

بایگانی

۱۴۱ مطلب در ارديبهشت ۱۴۰۴ ثبت شده است

  • ۰
  • ۰

مقدمه:

باسمه تعالی

مثنوی آتش درون

این منظومه با تأملی عرفانی و باطنی به مقوله‌ی «دوزخ» می‌نگرد، نه به‌عنوان مکانی بیرونی و انتزاعی، بلکه به‌مثابه تجسمی از حالات و صفات ناپسند انسانی که در درون ما ریشه دارد. شاعر، با الهام از تعالیم قرآنی، حدیثی، و عرفان اسلامی، دوزخ را آیینه‌ی نفس اماره، حرص، حسد، شهوت، غضب، و کینه می‌داند؛ آتشی که از درون آدمی شعله می‌کشد و او را در همین دنیا نیز گرفتار می‌سازد.

این مثنوی، در قالب ۲۰۰ بیت، کوشیده است تا گامی در تبیین این حقیقت بردارد که انسان، خالق دوزخ خویش است و راه خاموش‌کردن این آتش نیز در بازگشت به حق، توبه، تزکیه‌ی نفس، و کسب صفای باطن نهفته است.


فهرست مطالب شعر:

  1. طلوع آتش درون
    (بیت‌های ۱ تا ۲۰)
    ـ شناسایی دوزخ به‌عنوان شعله‌ی باطن انسان

  2. نفس اماره و آتش پنهان
    (بیت‌های ۲۱ تا ۴۰)
    ـ ریشه‌های دوزخ در صفات درونی ما

  3. رفتارهای سوزاننده
    (بیت‌های ۴۱ تا ۶۰)
    ـ نقش خشم، حرص، شهوت و کینه در آفرینش جحیم

  4. آتش در آینه‌ی اعمال
    (بیت‌های ۶۱ تا ۸۰)
    ـ تجلی بیرونی دوزخ از دل انسان‌ها

  5. دوزخِ همین‌جا
    (بیت‌های ۸۱ تا ۱۰۰)
    ـ نفی دوزخ صرفاً اخروی و اثبات حضور آن در زمین

  6. امکان خاموشی آتش
    (بیت‌های ۱۰۱ تا ۱۲۰)
    ـ معرفی توبه، محبت، و خلوص به‌عنوان راه نجات

  7. نور الهی و نجات از دوزخ
    (بیت‌های ۱۲۱ تا ۱۴۰)
    ـ نقش ایمان و محبت الهی در خاموشی آتش درون

  8. وصال و رهایی
    (بیت‌های ۱۴۱ تا ۱۶۰)
    ـ رسیدن به صفای دل، آرامش و بازگشت به فطرت

  9. عرفان و دوزخ‌شناسی باطنی
    (بیت‌های ۱۶۱ تا ۱۸۰)
    ـ دیدگاه عرفا درباره‌ی دوزخ و بهشت در دل انسان

  10. جمع‌بندی و دعوت به توبه
    (بیت‌های ۱۸۱ تا ۲۰۰)
    ـ نتیجه‌گیری و دعوت مخاطب به آشتی با نور و ترک آتش نفسبه نام آن‌که جان را نور داد

شرر درون ما، تصویر اوستاد

کز آتش دل، جهنم‌افروزیم
خود آتش خویش را می‌سوزیم

به ظاهر اگر دوزخی ساخته‌ست
درون دل ماست اگر تاخته‌ست

نه آتش بیرون، که حرص درون
کند شعله از سینه‌ها سر برون

هر فتنه که در نفس خیزد، عذاب
هر حسرت بی‌ثمر، مستطاب

غرور و حسد، شعله‌ی بی‌قرار
خشم است، چو افعی نهان در کنار

گمان مبر آتش از خاک و دود
که شعله برآید ز فطرت، ز سود

دوزخ نه فقط حفره‌ای در زمین
که هر لحظه در جان ما آتشین

زبان چو دروغ آرد و دل کبر خاست
لهیب جحیم از درونت بجاست

نهال جهنم، دل غافل است
که از یاد حق، دلش باطل است

هر گام که از نور حق دور شد
چو قیر سیه، جان معذور شد

ولی گر شوی رو به نور جلیل
شود شعله خاموش و دل‌ها دخیل

که آن آتش اندر صفا آب شد
دل با خدا، از عذاب، ناب شد

جهنم شود مرگ بی‌ذکر دوست
بهشت آید آن‌جا که دل با اوست

پس ای دل، میازار خود در خفا
که دوزخ نهان است در ما، نه جا

به نام آن‌که جان را نور داد

شرر درون ما تصویر اوستاد

جهان آینه‌ست و دل آیینه‌دار
جهنم از آن شد، دل بی‌قرار

نه آتش به بیرون ز خاک است و باد
که در سینه‌ی ما به پا می‌فتد

شررها ز نیت به باطن رسد
گهی سوز در غیظ و کین بنهد

کسی کو ز حسرت شود شعله‌ور
به دوزخ رسد، گرچه اهل نظر

نه ظلمت چو شب، نه آن شعله زبـر
که ظلم دل است و شرار نظر

هر آتش که از شهوت نفس خاست
به دوزخ رسد هر کسی تا بلاست

به ظاهر اگر شعله‌ای سر زند
ز کردار ما آتش افروخته‌ست

اگر آتشی هست در قعر خاک
ز خشمی‌ست کان خفته بود در مغاک

نگو دوزخ آن سوی دریاست، نی!
درون دل ماست در هر رهی

سخن تلخ، دل پر ز غی، فتنه‌جو
شراری‌ست پیدا درون گلو

بهشتی شود دل که روشن شود
وگرنه، جحیم است، اگر تن شود

اگر دور گردی ز ذکر و نماز
جهنم شوی، گرچه داری فراز

هر آن لحظه کز حق شوی بی‌نصیب
تو افتی به شعله، تو باشی غریب

چه دوزخ، چه سقر، چه نیران، چه قهر
همه در دل ماست، نه از خاک و صخر

دل آینه‌ای بود، پاک و سلیم
شود دوزخ آن دم که گردد لئیم

به هر نیت بد که آید پدید
برافروزد آتش، چو برق جهید

تو گویی که در خشمِ ما شعله‌هاست
ببین تا درون تو دوزخ کجاست

کجا آتشی گرم‌تر از حسد؟
که از دل، کند دوستی را رمد

جهنم همین است: جدایی ز دوست
بر این درد بی‌مرهمی نیست، سست

نه آن شعله، نه دود، نه زمهریر
که خود، دوزخ است این دل بی‌ضمیر

به هر لحظه‌ای که شود ظلم، فنـا
جهنم برآید، به قدر خطا

کسی کو شود بنده‌ی آز و حرص
شود هیزم‌آور، در آن شبِ قرص

اگر در سخن فتنه‌ای بسته شد
درون تو دوزخ پرآبسته شد

جهان نیست جز بازتاب صفات
به دوزخ فرو می‌رود کاین‌چنین مات

هر آن‌کس که دل را ز حق برکند
به قعر جحیمش خود افکند

بتر از جهنم، دل بی‌صفاست
که بی‌نور، بی‌ذکر، بی‌عشق، پاست

برادر! دلت را ز زنگار شوی
که دوزخ شود پاک، گر دل بشوی

هر آن شب که در ظلمت خود بمیری
شراری‌ست از دوزخِ ناگذیری

تو پنداشتی آن جهنم کجاست؟
خود آتش دل، به جانت رواست

اگر دل به دنیا شود بسته‌تر
تو در قعر آتیشی، در خطر

به هر نفس توبه کنی، پاک شوی
وگرنه، به آتش درآیی، قوی

خداوند فرموده در دفترش:
که دوزخ خود آید به چشم بشر

وَإِنَّ جَحِیمَ لَهِیَ الْمَأْوَى‌
اگر برگزینی ره فتنه‌ها

ز کردار بد، دوزخ آید پدید
که هر ظلمتی آتش آورد، شدید

نه بی‌عدلی از رب اعلا بود
که از عدل، دوزخ مهیّا شود

به آتش نسوزد کسی جز به خویش
که خود هیزمش باشد از خشم و ریش

بهشت است راهی به سوی صفا
که دل می‌برد سوی نور و وفا

اگر نور ایمان شود در دلت
نه آتش رسد، نه غم از علتت

به دل گر صفا آری و نور حق
جهنم گریزد ز تو، بی‌شقاق

ولیکن چو ظلمت شود راه تو
جهنم بود، همدم آه تو

اگر گریه‌ای در شبانگاه راست
شود آتش دل تو از نور، کاست

به هر اشک توبه، شرر می‌رود
به هر آه صادق، خطر می‌رود

بسوزد دلت از گناه و خطا
ولی باز، امید کن از کبریا

خداوند بخشنده و مهربان
نجاتت دهد گر شوی مهربان

تو ای بنده! آتش ز خود دور کن
دل از غصه و فتنه مأیوس کن

به نور توسل بجوی از خدای
که روشن شود راهت از روشنا

به جای ستم، عدل پیشه بگیر
به جای جفا، عشق در دل بگیر

که گر دل شود آینه‌ی آفتاب
جهنم گریزد، شود فتحِ باب

 

ادامه‌ی صد بیت بعدی که در همان وزن و در ادامه‌ی مضمون "دوزخ درون انسان است" سروده شده، آماده شد:

ادامه‌ی مثنوی با همان وزن:

بیا ای برادر، به دل ره بجوی
که دوزخ درون است، نه کوه و جوی

اگر ظلم کردی، بسوزی ز غم
چه فرقی کند آتشت از صنم؟

نه در شعله‌ای خارج از جان ماست
که این سوز از آتش نهان ماست

اگر چشم دل بازگردی، ببین
که دوزخ بود هر سخن بی‌یقین

به هر زخم قلبی که دادی، ببین
درونت شود شعله‌ور، آتشین

بیا ترک کن آتشِ نفس را
بزن آبِ توبه به حبس را

بکِش خطّ رحمت به روی گناه
بیاور صفا، ترکِ خشم و کلاه

بریز آبی از اشکِ شرم و حیا
که خاموش گردد شرارِ جفا

به یک آهِ پاک از دلِ آشنا
تواند بسوزد گناهِ خطا

اگر گریه کردی به شب‌های تار
شود جاده روشن، شود دل‌نگار

بزن بر درِ حق، بگو یا اله
ببخشا مرا با دلِ پرپناه

نه دوزخ، که جان است بی‌نورِ دوست
چو بی‌مهری آید، جحیمت در اوست

اگر شُکر کردی، جفا کم شود
دل از سوزِ باطن، مُعَلَّم شود

به محراب دل سجده باید نمود
که آنجا حضور است، نه حرف و دود

نه ترسی بماند، نه سوزی به تن
اگر رو کنی سوی یارِ کهن

به دل گر صفا، رو به بالا بری
ز هر بند و دوزخ، تو تنها پری

خداوند رحمان، رحیم است و پاک
نمی‌خواهدت در جهنم هلاک

ولی چون ندیدی جمالش به دل
شدی آتشی از گمان و خجل

کسی را که در سینه قرآن بود
به دوزخ، درونش پریشان نبود

چه زیباست نورِ هدایت، یقین
که بخشیده آرامشی بر زمین

اگر چشم دل باز کردی به صبح
نبینی تو جز مهرِ او، راه و کوه

به جایی رسد بنده، آید وصال
که باشد به دلش صفا بی‌جدال

نه خوفی بماند، نه حزنی به دل
چو دیدی جمالِ خداوند کل

به پایان رسد آتش از سوزِ جان
اگر بر گشایی درِ آسمان

برو در حریمِ مناجات، خوش
که آنجاست نوری فراسوی وحش

به جای جحیم، آشتی کن به دل
به جای ستم، مهر و لبخند و گل

مخور غصه، بنگر به راهِ نجات
که آمرزش اوست، بی‌انتها، بی‌ثبات

چه خوش گفت عارف، به سوزِ درون
که دوزخ کجا؟ گر شود دل زبون

در این خاکدان، جهنم مخواه
بسازش بهشت از صفا و پناه

بیا تا بسوزد گناه از نظر
که توبه‌ست راهِ نجات از شرر

درونت بساز آسمانی بلند
که بالاتر از دوزخ است و کمند

به پایان رسد قصه‌ی درد و آه
اگر دل شود روشن از مهرِ شاه

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی دوزخ درون(۱)

باسمه تعالی
دوزخ درون(۱)

غرور و حسد، عامل شور و شر
نهان همچو افعی درون بشر

 

 

درونِ دل از حرص، آتش به‌پاست
که آتش‌فشان می‌شود هرکجاست

 

 

به ظاهر اگر دوزخی شعله‌ور
ز آتش دل ماست، زآن پر شرر

 

 

 

دل آینه‌دارِ صفات خداست
اگر تیره گردد، جهنم‌سزاست

 

 

که هر فتنه در نفس خیزد، عذاب
چو حسرت بماند، دل آید به تاب

 

 

مپندار شعله ز خاک است و دود
که آتش ز دل خیزد و نیست سود

 

 

نه دوزخ فقط در جهنم نهان
که پیداست در آتشِ این جهان

 

 

زبانی که گوید دروغ و بود بی خبر
نگردد ز دوزخ جدا، آن زبان از شرر

 

 

هر آن دل ز یاد خدا غافل است
نهال عذاب است و خود قاتل است

 

 

پس ای دل، میازار خود در خفا
که دوزخ نهان است در جان ما

 

 

 

هر آن‌کس که از نور حق دور شد
درونش  به دوزخ سزاوار شد

 

 

اگر دل رود سوی پروردگار
شود شعله خاموش، از هر شرار

 

 

دل با خدا، دور سازد تو را
ز گرداب غفلت ، رهاند تو را

 

 

گهی دل شود نغمه‌ی روح و جان
برد سوی معراج تا کهکشان

 

 

 گهی بال و پر در فضای یقین
گهی خفته در چاه وسواس و کین

 

 

پس ای دل، ز هر نفْس آگاه شو
ز خاکیّ خود، سوی الله شو

 

جهنم شود مرگ بی‌ذکر دوست
بهشت آید آن‌جا که دل سوی اوست

 

 

میازار جان را در آن نیمه‌شب
که دوزخ درون است، نه پشتِ درب

 

 

ز هر لحظه برخیز و بگشا دو چشم
که اصلت  ز روح و نه از خاک و خشم

 


مپندار دنیا، تو را آفرید
که در بند این خاکدانت کشید

 


تو آیینه‌داری، ز نور خدا
مگردان نظر جز به سوی وفا

 


دل آگاه کن، تا ببینی یقین
که جاری‌ست در تو نسیمی از این

 


چو بیدار گردی ز خواب غرور
شوی آشنا با حقیقت، به نور

 


تو از جنس نوری، نه از دود و گِل
بزن بال جانت، پر از شوق دل

 

 

مپندار جسمت همان اصل ماست
که این سایه‌ای از یقین و خداست

 



اگر دل برآری ز خواب خیال
ببینی درونت مسیر کمال


شدم آشنا با درون نهان
نه در کعبه‌ام، نه در این آستان

 

 

اگر دل شود صاف و روشن ز نور
نه دوزخ ببینی، نه غفلت، نه زور

 

 

 

تو از جنس نوری" رجالی"، نه گِل

بزن بال و پر سوی جانان ز دل 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
مثنوی

تبیین خرافات(۱)

 

مپوشان رخ جان به وهم و خیال
که جان را ز وصل تو باشد کمال

 

ز سرچشمهٔ وحی، سیراب شو
ز دام خرافات، بی تاب شو

 

خرافه چو فکری‌ست بر جان ما
بود همچو سدی به راه خدا

 

به پیمانه‌ی عشق پیمان نهیم
به میخانه‌ی قدس ایوان نهیم

 

 

مپوشان رخ عقل با وهم خویش
که عقل است هادی به آئین و کیش

 

چراغ یقین را برافشان چو نور
برافروز دل را به شوق حضور

 

مزن خیمه در کوی افسانه‌ها
نیاور دلت را به ویرانه‌ها

 

به هر فال بی‌ مغز، دل دور کن
ره عقل و تدبیر، پر نور کن

 

ز دل‌های دانا فزاید یقین
که فال و گمان ره نیابد ز دین

 

بیا عقل را رهبر خود کنیم
ز تاریکی وهم، بی خود کنیم

 

به شمشیر تحقیق، کوشا شویم
ز دنیای تردید، دانا شویم

 

بیا خشت بر خشت ایمان نهیم
ز هر ظلمتی نور یزدان نهیم

 

نهال یقین در دل و جان کنیم
ز دامان شک دامن افشان کنیم

 

 

مبادا که جان را سپاری به خواب
که خواب جهالت بود چون سراب

 

به تدبیر و دانش جهان شد چنین
که در کُنهِ هر چیز، نوری مبین

 

چو عقل است خورشید ایمان و جان
گریزد خرافه ز دل بی‌گمان

 

ببر دست افسون و اوهام خویش
به تدبیر، بشکن طلسم پریش

 

 

چو در چاه وهمی، نباشد نشاط

که در دل غم است و سقوط حیات

 

به فریاد عقل است جانت فزون
مکن جان شیرین ز غفلت زبون

 

به آب یقین آتش دل نشان
ز کوی خرافه مکن دل خزان

 

مپندار درمان کند ریش تو
که افسانه وهمی است در کیش تو

 

 

هر آن کس خرافه به دل جا نمود
ز انوار دانش دلش وا نمود

 

 

مرو سوی هر شعبده، هر خیال
که باشد سرانجام درد و ملال

 

 

بیا پرچم عقل برپا کنیم
ز هر جهل و ظلمت تبرا کنیم

 

 

خرافه غباری‌ست بر جان ماست
بشویش به آب یقین، جان فزاست

 

بیا دل به دریای اندیشه زن
ز ظلمت چراغی به هر گوشه زن

 

که از جهل، طوفان درد و بلاست
ز تحقیق، صبح امید و صفاست

 

ز دام خرافات و وهم و خیال
رها شو به تدبیر، خواهی کمال

 

چراغی ز نور خدا شد نجات
مکن دل اسیر خیال و ممات

 

 

 

 

" رجالی"، به نور یقین پاگذار
مکن با خیالات، بیهوده کار

 

سراینده
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

 مثنوی بهشت عاشقان(در دست اقدام و اصلاح)

سپاس و ستایش خدایی را سزاست که جان‌ها را با نسیم محبت خویش جان می‌بخشد و دل‌های عاشق را به نور حضور خود روشنی می‌بخشد.
بهشت حقیقی را نه در سبزه‌زاران و نه در قصرهای پُر تجمل باید جُست، که آن را باید در نگاه یک عاشق، در اشک یک نیایشگر، و در آهی جانسوز از دل‌های واله یافت.
این مجموعه‌ی منظوم با عنوان "بهشت عاشقان" تلاشی است در راه تصویر کردن جلوه‌های ناب عشق الهی و بیان تفاوت بهشت عارفان و زاهدان.
در این اشعار، بهشت نه وعده‌ای برای آینده، بلکه حقیقتی جاری در دل‌های مشتاق به تصویر کشیده شده است؛
نه در وعده‌ی باغ و جویبار، بلکه در لحظه‌ی اتصال دل به دلدار.

این منظومه که به وزن و سبک یکپارچه‌ای سروده شده، از نگاهی عرفانی و عاشقانه، حقیقت بهشت را از ظواهر مادی فراتر می‌برد و به جان‌های عطشناک الهی عرضه می‌کند.

امید است که این کلمات، گرچه اندک و ناچیز، بتواند جان شیفتگان حقیقت را به شوق آورد و آنان را به سرچشمه‌های ناب وصال رهنمون سازد.

فهرست مطالب

  1. مقدمه
  2. بهشت ۱ ـ بهشت عاشقان، ذات حقیقت
  3. بهشت ۲ ـ وعده‌ی باغ و نگاه عاشقانه
  4. بهشت ۳ ـ بهشت بی‌انتها و زندان زاهدان
  5. بهشت ۴ ـ جمال جان‌افزای دلستان
  6. بهشت ۵ ـ چشم جادویی و دل بی‌پناه
  7. بهشت ۶ ـ راز نهان و نور جاودان
  8. بهشت ۷ ـ لحظه‌ی ناب نگاه یار
  9. بهشت ۸ ـ چشم مست و پرستش جان
  10. بهشت ۹ ـ دیدار دلبر و رؤیای زاهدان
  11. بهشت ۱۰ ـ نوای گرم شوق بهار
  12. ادامه‌ی مثنوی ـ وصف‌های مختلف از بهشت عاشقان
  13. رازهای پنهان ـ نقش سکوت، اشک و آه در بهشت دل
  14. وصل الهی ـ تفسیر نهایی از حقیقت بهشت
  15. نتیجه‌گیری ـ جمع‌بندی عرفانی و نهایی مثنوی

 

بهشت عاشقان، دیدار یار است
نوای جاودان، عطر بهار است

نه باغ و سبزه‌ی زاهد‌پسند است
که آن رویا سراب و بی‌گزند است

بهشت عاشقان، یک چشم مست است
که دل را در شبانگاهان شکست است

نگاه یار، آیینه‌ی بقا شد
به زاهد وعده، امّید و دعا شد

بهشت عاشقان، یک لحظه ناب است
که در لبخند یار، آفاق، تاب است

سرودی بی‌صدا در جان سراید
که جان را سوی وصلش می‌رباید

بهشت عاشقان، رازی نهان است
نشان عاشقی در این جهان است

نه در فردا، نه در باغ خیال است
که در حال دلِ جانان وصال است

به زاهد وعده‌ی باغی ز خلد است
ولی عاشق دلش بر دوست، گَلد است

نه جنت می‌طلبد، نه باغ و بستان
که او را گلشن دلبر بود جان

بهشت او رخ دلدار باشد
که جان را سوی دیدار آورد

بهشت عاشقان، حرف سکوت است
که هر دم در دل جانان فروست

بهشت عاشقان، دیدار مهر است
که می‌بارد ز جان در باغ قهر است

بهشت عاشقان، لبخند خون است
که می‌شوید دل از اندوه کهن است

بهشت عاشقان، سوز امید است
که از چشمان دلبر آرمید است

بهشت عاشقان، شور جنون است
که هر دم می‌تپد با دل زبون است

بهشت عاشقان، آیینه‌ی یار
که پیداست از آن راز بهار

بهشت عاشقان، اشک سحرگاه
که می‌سوزد دل از شوق نگاه

بهشت عاشقان، رقص حیات است
که در یک قطره، صد دریا نجات است

بهشت عاشقان، لب‌های خاموش
که می‌سازند در دل شور و جوش

بهشت عاشقان، اشک نیاز است
که می‌کارد درون سینه راز است

بهشت عاشقان، جان پرنده
که در پرواز، جان‌ها را فزنده

بهشت عاشقان، شب‌های مهتاب
که لبریز از نوای گرم احباب

بهشت عاشقان، موج وصال است
که بر لب‌های دل جاری کمال است

بهشت عاشقان، فریاد پنهان
که می‌بارد به چشم عاشقان

بهشت عاشقان، بوی جنان است
که از هر قطره‌ی اشک روان است

بهشت عاشقان، داغ وصال است
که دل را می‌کشاند سوی کمال است

بهشت عاشقان، جان پر شراب است
که از خمخانه‌ی عشق بی‌حساب است

بهشت عاشقان، راز بلاها
که در لبخندها گردد شکوفا

بهشت عاشقان، آهی نهان است
که سر در چشمه‌ی عرفان نهان است

بهشت عاشقان، جان فدایی
که می‌سوزد به شوق آشنایی

بهشت عاشقان، راز سحرگاه
که می‌تابد بر آن خورشید از راه

بهشت عاشقان، باغ فناست
که در آن هر غمی عین صفاست

بهشت عاشقان، خون جگر است
که در یک قطره‌اش صد گوهر است

بهشت عاشقان، ناله‌ی جان
که سرمست است از آن بی‌کران

بهشت عاشقان، پرواز روح است
که در جان دل شکفته، بی‌گروه است

بهشت عاشقان، چشمان مست است
که از ساقی کرم لبریز دست است

بهشت عاشقان، آهی ز دل‌ها
که جاری می‌شود در چشمه‌ی ما

بهشت عاشقان، دیدار معشوق
که آغوشش دهد دل را فروغ

بهشت عاشقان، جانانه‌ی راز
که می‌بارد به شب‌های نیاز

بهشت عاشقان، یک جلوه‌ی مهر
که می‌شوید دل از قهر و زهر

بهشت عاشقان، نغمه‌ی جان
که می‌آرد صفا بر عاشقان

بهشت عاشقان، شبنم عشق
که می‌نشیند به روی لاله‌فشک

بهشت عاشقان، بوی بهار است
که می‌پیچد ز دل بر روزگار است

بهشت عاشقان، سوز دعاست
که می‌جوشد ز لب‌های خداست

بهشت عاشقان، پرواز جان است
که از زندان تن آزادگان است

بهشت عاشقان، راز خداست
که می‌تپد در دل هر آشناست

بهشت عاشقان، آه فراق است
که می‌سازد دل از سوز احتراق است

بهشت عاشقان، چشم پر از اشک
که می‌بارد چو باران از دل مشک

بهشت عاشقان، جان پر تپش است
که هر دم می‌کشد سوی خوش است

بهشت عاشقان، یاد رخ یار
که لبریز از طپش‌های بهار

بهشت عاشقان، داغ بلایی
که می‌سوزد دل از شوق رهایی

بهشت عاشقان، نور عنایت
که می‌تابد ز چشمان هدایت

بهشت عاشقان، لبخند مهر
که می‌بارد به کوهستان قهر

بهشت عاشقان، جانانه‌ی راز
که می‌جوشد ز اعماق نیاز

بهشت عاشقان، خواب سحر است
که لبریز از تجلی‌های پر است

بهشت عاشقان، راز خداوند
که می‌تابد به دل‌های دربند

بهشت عاشقان، وصل الهی است
که دل را می‌برد سوی بقایی است

نه در باغ و نه در خواب بهشت است
که در دل‌های عاشق سرنوشت است

نه سبزه، نه گلستان و نه جنت
که دل‌های شکسته هست حجّت

بهشت عاشقان، خود آشنایی است
که در دل‌های پاک آبرایی است

هر آن دل کو ره عشق پیمود
بهشتش در نگاه یار بگشود

بهشت عاشقان، راز الست است
شراب وصل در جام دل است

بهشت عاشقان، آن بوسه پنهان
که جاری می‌شود در موج جانان

بهشت عاشقان، عطر نگاه است
که جان را می‌برد تا قعر آه است

بهشت عاشقان، اشک سحرگاه
نسیم سبز گل‌های گناه است

بهشت عاشقان، رویای ناب است
که جان را می‌برد تا آفتاب است

بهشت عاشقان، آه شبان است
که جانش سوی دریای جنان است

بهشت عاشقان، بوی خداوند
که می‌پیچد در آفاق پر از بند

بهشت عاشقان، مستی جان است
که در آغوش عشقش بی‌زبان است

بهشت عاشقان، لبخند معشوق
که گیرد پر ز شوق بی‌فروغ

بهشت عاشقان، راز بلاهاست
که شیرین‌تر ز باغ و نخل و آب‌هاست

بهشت عاشقان، دل کندن از خویش
خروش موج‌های سبز در پیش

بهشت عاشقان، نغمه‌ی راز
صدای بی‌صدا در سینه‌ی ساز

بهشت عاشقان، جان سپاری
در آن کوی محبت بی‌قراری

بهشت عاشقان، دیدار یار است
بهشتی پر ز لطف روزگار است

بهشت عاشقان، سوز فغان است
که در آن سینه‌ها در کهکشان است

بهشت عاشقان، لبخند اشک است
که دل را می‌برد تا عرش مشک است

بهشت عاشقان، مستی جان
به یاد جلوه‌های بی‌کران

بهشت عاشقان، راز وصال است
طلوع بی‌کران در اعتدال است

بهشت عاشقان، رنگین کمان است
که از چشمان محبوبی روان است

بهشت عاشقان، اشک دعاست
که لبریز از نگاه آشناست

بهشت عاشقان، باغ خموشی است
که در آن هر نسیمش در خروشی است

بهشت عاشقان، دیدار جانان
که می‌ریزد ز جام بیکرانان

بهشت عاشقان، ذکر سکوت است
خروش در خموشی بی‌ثبوت است

بهشت عاشقان، راز حضور است
طلوعی سرخ در میدان نور است

بهشت عاشقان، صد کهکشان است
که در یک ناله‌ی بی‌جان نهان است

بهشت عاشقان، در اشک مستور
صدای بی‌نوایی پر غرور

بهشت عاشقان، بوسه‌ی ناب
که می‌بارد به دل‌های خراب

بهشت عاشقان، مستی صبر
که از خمخانه‌ی جان بر شود عبر

بهشت عاشقان، خواب سحر است
که جان را می‌کشد بر سوی پر است

بهشت عاشقان، چشمان یار است
که از آن می‌تپد صد راز کار است

بهشت عاشقان، اشک نیاز است
که در محراب دل پر از نماز است

بهشت عاشقان، جان پر کشیدن
ز شوق عشق، در عالم تپیدن

بهشت عاشقان، ناله‌ی دل
که گردد باغ‌های بی‌محل

بهشت عاشقان، لبخند ماه است
نوایی در دل شب‌های راه است

بهشت عاشقان، گلزار دلبر
که می‌خندد به روی جان پرپر

بهشت عاشقان، خلوت یار
که می‌گرید در آن هر بی‌قرار

بهشت عاشقان، موج دعاست
که در دریای جان پیدا خداست

بهشت عاشقان، پرواز دل‌هاست
که در هر بال، صد آیینه پیداست

بهشت عاشقان، شب‌های راز است
طلوع لحظه‌های بی‌نیاز است

بهشت عاشقان، نای شکسته
که در آغوش محبوبان نشسته

بهشت عاشقان، نغمه‌ی جان
که سرمست است از آن آسمان

بهشت عاشقان، باران لطف است
که در هر قطره‌اش، صد راز گفت است

بهشت عاشقان، سوز نیاز است
که در سینه شکوفا از نماز است

بهشت عاشقان، آغوش مهر است
که لبریز از تجلی‌های قهر است

بهشت عاشقان، یاد وصال است
که در یک قطره جان پیدا کمال است

بهشت عاشقان، خون جگرهاست
که می‌بالد ز قلب نی ز سرهاست

بهشت عاشقان، اشک سحرگاه
که در آن می‌رسد خورشید از راه

بهشت عاشقان، گریه‌ی یار
که می‌بارد به بستان بهار

بهشت عاشقان، لبخند پنهان
که سر بر می‌زند در چشم گریان

بهشت عاشقان، سینه‌ی داغ
که در آن می‌خروشد موج و باغ

بهشت عاشقان، رقص سحر است
که جان را در شعف گیرد به پر است

بهشت عاشقان، پرواز بی‌تاب
که در آغوش حق گردد کباب

بهشت عاشقان، چشمان ناب است
که در هر قطره‌اش، صد آفتاب است

بهشت عاشقان، فریاد خاموش
که می‌ریزد به جان جانان، خروش

بهشت عاشقان، جام فناست
که هر قطره در آن دریای ماست

بهشت عاشقان، دیدار معبود
که می‌سوزد دل از شوق شهود

بهشت عاشقان، عطر وصال است
که می‌ریزد به هر باغی کمال است

بهشت عاشقان، بوسه‌ی راز
که می‌ریزد به جان بی‌نیاز

بهشت عاشقان، مستی محض است
که در یک آه، صد باغ و طرب است

بهشت عاشقان، راز خداوند
که می‌بارد ز لطف بی‌گزند

بهشت عاشقان، چشمان جانان
که سرمستند از آن هر عاشقانه

بهشت عاشقان، یک قطره نور است
که در چشم دلی، صد بحـر شور است

بهشت عاشقان، یک آهِ جانان
که آتش می‌زند در باغ امکان

بهشت عاشقان، لبخند دلبر
نوای نازنینِ صبح محشر

نه تخت است و نه تاج است و نه باغی
که دلبر می‌شود هر جا چراغی

بهشت عاشقان، بوی وفا است
نسیم دلکش صبح صفا است

بهشت عاشقان، یک چشم مست است
که جان را بر سر هستی شکست است

بهشت عاشقان، آغوش یار است
نوایی گرم از شوق بهار است

بهشت عاشقان، یک بوسه ناب
که بشکافد حجاب این حجاب

بهشت عاشقان، راز نگار است
به هر لبخند او، صد چشمه بار است

بهشت عاشقان، حرفی نگفته
به دل افتاده، اما بی‌لُطفه

بهشت عاشقان، سوز شبان است
نوای بی‌نوایی در زبان است

بهشت عاشقان، دیدار دلبر
نه خواب زاهد و ذکر پیمبر

نه باغ و بوستان، نه آب و گل‌ها
نه خیل حور و شیرینکار دل‌ها

که یک لبخند جانان بی‌نشان است
به هر عاشق، هزاران آسمان است

بهشت عاشقان، یک جلوه‌ی دوست
نه باغی سبز و نی گلبانگ و بوست

بهشت عاشقان، یک ذره اشک است
که در شب‌های غربت، مهر مشک است

بهشت عاشقان، بوی دعاهاست
خروش ناله‌های بی‌ریاهاست

بهشت عاشقان، آیینه‌ی یار
طلوع خنده‌ی آن ماه رخسار

بهشت عاشقان، ذکر دل است
سرود ناله‌ی جان در اجل است

نه آن جنت که زاهد وعده گیرد
که عاشق وصل محبوبش پذیرد

بهشت عاشقان، یک سجده‌ی راست
که دل در وصل یار افتاده خواست

بهشت عاشقان، یک چشم بیناست
که هرجا می‌رود، یار است و یار است

بهشت عاشقان، نَفْسِ خداست
صدای بی‌صدای آشناست

بهشت عاشقان، شوق وصال است
طلوع نامرئی در حال حال است

بهشت عاشقان، ذوق نگاه است
زلال لحظه‌های بی‌پناه است

بهشت عاشقان، لطف نثار است
نثار لحظه‌های بی‌قرار است

بهشت عاشقان، سوگند دلبر
که جان‌ها را برد تا عرش برتر

بهشت عاشقان، ذکری شکسته
که در دل یک نیاز ساده بسته

بهشت عاشقان، رویای جان است
طلوع ناب بی‌نقصان و نقصان است

بهشت عاشقان، یک خنده‌ی یار
که پرپر می‌کند صد باغ و گلزار

بهشت عاشقان، جام بلاست
که عاشق سرخوش از آن مبتلاست

بهشت عاشقان، وصل خموش است
نهان در نغمه‌ی هر سوز و جوش است

بهشت عاشقان، راز ازلی
که در یک قطره، صد دریا شود حلّی

بهشت عاشقان، آغاز بی‌پایان
که پیدا می‌شود در چشم گریان

بهشت عاشقان، لبخند جانان
سرود آسمان‌های پریشان

بهشت عاشقان، زخم نهان است
دوای هر دل بی‌آشیان است

بهشت عاشقان، خواب شبان است
که در شب‌های بی‌کس هم‌زبان است

بهشت عاشقان، دیدار بینا
که جان را می‌کشد بر سوی مولا

بهشت عاشقان، راز وصال است
که در یک بوسه گردد صد مجال است

بهشت عاشقان، یک بوسه پنهان
بهاری می‌شود در باغ انسان

بهشت عاشقان، نرمی نگاه است
خروش سینه‌های بی‌پناه است

بهشت عاشقان، درد نهانی
که سرمست است از آن هر آسمانی

بهشت عاشقان، عطر حضور است
شکوه بی‌کران در سینه‌ی نور است

بهشت عاشقان، بوی فغان است
سرود زخمیان آسمان است

بهشت عاشقان، اشکِ عبادت
طلوعی بر فراز استقامت

بهشت عاشقان، بوسه‌ی جان
که ریزد بی‌گمان از آسمان

بهشت عاشقان، جانِ دعاست
که از معراج دل‌ها بر خداست

بهشت عاشقان، عطر وصال است
نسیم بی‌کلام و بی‌جدال است

بهشت عاشقان، بی‌مرز باشد
که در آن قطره‌ها دریا شود شاد

بهشت عاشقان، بی‌نام باشد
که هر اسمی در آن گمنام باشد

بهشت عاشقان، لبخند نرگس
که می‌شکافد از مهتاب یک کس

بهشت عاشقان، بی‌انتها است
نوای بی‌صدای آشنا است

بهشت عاشقان، یک بوسه جانان
که خاموشانه گردد آسمان جان

بهشت عاشقان، چشمان مست است
که دل را بی‌امان از خود شکست است

بهشت عاشقان، بی‌تابی دل
که از شوقش زند بر عرش مَحمل

بهشت عاشقان، صد گونه راز است
که در یک بوسه، صد خورشید باز است

بهشت عاشقان، مرگ دل است
که جان را سوی جانان می‌کشاند به وصل است

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

 

 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مقدمه‌

 مثنوی حقوق مردم(در دست اقدام و اصلاح)

 

حق و عدالت، دو گوهر گران‌بهای آفرینش‌اند که پیوند انسان را با خداوند و با یکدیگر استوار می‌سازند. رعایت حقوق مردم، بن‌مایه‌ی ایمان و سرآغاز راه رسیدن به کمال انسانی است. آن‌که بر مدار حق حرکت کند، بر بساط رضای الهی گام نهاده و در سایه‌ی عدل، به آرامش و سعادت جاودان دست می‌یابد.

در عصره‌ای که غبار ستم و خودخواهی بر دل‌ها نشسته، یادآوری این حقایق نورانی، ضرورتی دوچندان یافته است. این مجموعه‌ی منظوم، با زبانی ساده و دلنشین، سعی در تبیین ارزش والای رعایت حقوق دیگران و دعوت به عدالت، صداقت و وفا دارد؛ تا دل‌های جویای حقیقت را به سوی نور انصاف و مهر الهی رهنمون گردد.

مثنوی "حقوق مردم" به امید برانگیختن روح عدالت‌طلبی، مهربانی و صفای انسانی در جان مخاطبان سروده شده و در نهایت به درگاه خداوند عرض می‌شود، که خود بهترین پاداش‌دهنده‌ی تلاش‌های بندگان است.

از خداوند منان مسئلت دارم که این سروده‌ی کوچک را، به فضل خویش، مقبول و مرضی درگاه خود قرار دهد و خوانندگان آن را به نور حق و عدالت مزین فرماید.

فهرست

بخش اول: مقدمه

  • ستایش خداوند عادل و دانا
  • ضرورت توجه به حق و عدالت

بخش دوم: تعریف حق

  • حق، گوهر ناب در آیین الهی
  • ارتباط حق با حقیقت، صداقت و نور

بخش سوم: حقوق مردم

  • اهمیت رعایت حقوق دیگران
  • پیوند رعایت حقوق با کمال انسانی
  • تأثیر حقوق بر رضایت خداوند

بخش چهارم: عدالت

  • عدالت به عنوان میزان الهی
  • آثار عدالت در جامعه انسانی
  • ضرورت انصاف و امانت در روابط

بخش پنجم: وفاداری به حق

  • جایگاه وفا در پاسداشت حقوق
  • راه نجات از ظلم و ستم
  • برکات وفاداری و صداقت

بخش ششم: آثار ظلم

  • دور شدن از مهر الهی با پایمال کردن حقوق
  • سقوط انسان در تاریکی ظلم و جفا

بخش هفتم: دعوت به عدالت

  • توصیه به یاری مظلوم
  • ارشاد به پیمودن راه عدل و انصاف
  • روشنی دل به نور حق

بخش هشتم: دعا و اخلاق

  • درخواست صفا و تقوا از خداوند
  • دعا برای رهایی از ظلمت و فتنه
  • امید به توفیق در مسیر عدل
  • آرزوی خوشنودی الهی و سعادت جاودان
  • ستایش عدالت به عنوان راه رستگاری
  • جمع‌بندی پیام‌های اخلاقی و عرفانی

مثنوی حقوق مردم

به نام خدای عدالت‌گستر
که آراست عالم به عدل و ظفر

حقِ بشر، رشتهٔ عمر ماست
به عدل و وفا پایه‌ی دل بپاست

خدایا، دلم را به حق زنده دار
به مهر و عدالت مرا بنده دار

هر آن دل که از حق جدا می‌شود
به ظلمت گرفتار و تنها شود

حق دیگران دُرّ تابنده است
ز عدل و وفا گوهر زاینده است

امانت اگر زین جهان بر شود
بنای محبت فرو ریزد، شود

هر آن‌کس که بر عدل پیمان کند
به آیین یزدان، چراغان کند

جهان در صفا چون به سامان رسد
که هر دل به حق چون فروزان رسد

درخت عدالت به بار آورد
به باغ وفا شاخسار آورد

هر آن‌کس که حقِ دگر پاس داشت
به رضوان و آرامش، انبوه کاشت

کسی کز حقوق بشر غافل است
ز مهر خداوند بی‌حاصل است

کسی کو به بیدادگری روی کرد
به دریای ظلمت، سرنگون روی کرد

ز راه عدالت، چراغی بتاب
که روشن شود ظلمت این خراب

حقوق بشر مایه‌ی جاودان
بود نوربخش دل هر جهان

بکوشیم تا حق بجا آوریم
چراغ عدالت به پا آوریم

به لطف خدا، گر شود کار راست
دل عاشق از بیم و غم بر رَست

حقوق بشر، چشمه‌ی نور ماست
کلید بقای حضور ماست

جهان آفرین بر بشر حق نهاد
که هر دل ز پیمان حق بر نتابد

دل آینه گردد به نور وفا
اگر حقِّ مردم شود رهگشا

هر آن دل که از عدل خالی شود
ز بوی محبت خیالی شود

امانت سپردن ره انبیاست
وفا کردن از رسم داناهاست

ز ظلم و ستم جان به زاری رسد
ز عدل و صفا دل به یاری رسد

مبادا که دل در ره ظلم خَسپد
که بیداد، تخم شقاوت بکَارد

چو میزان عدل آید اندر میان
شود خُلق انسان بهشتی عیان

حق مردم آیینهٔ جان ماست
چراغ درخشانِ وجدان ماست

هر آن‌کس به بیداد دستی زند
به دریای خسران، کشتی فکند

ز صدق و صفا باغ انسان شکفت
ز ظلم و ستم ریشه‌ها را بسوخت

به اندیشهٔ حق بنا کن مرام
که آیی به دیدار ربِّ سلام

هر آن‌کس که وجدان خود را کند
به سُبحات حق خویش پیرا کند

خردمندی آن است، حق بشنود
ز چاه هوی خویشتن بررود

مبادا که در جان تو ظلم خیزد
که از ظلم، طوفان بلا برخیزد

هر آن لحظه کز حق نشانی بود
نسیم بهشت آسمانی بود

در آن دل که بیداد گستر شود
به دوزخ ره و در برابر شود

اگر مهر مردم به دل زنده شد
ز ظلمت، چراغ سحر برافروخت

کسی کز حقوق دگران پاس داشت
دل از کینه‌ها رخت بربست و کاشت

حقوق بشر آیت پروردگار
نماید بشر را چو گل در بهار

وفا ریشه‌ی باغ جان آدمی‌ست
عدالت چراغ روان آدمی‌ست

دلی کو ز بیداد نالد همی
خدایا مبادا بمیرد دمی

چو بر تخت عدل آید اندیشه‌ها
شکوفا شود باغ دل پیشه‌ها

چنان باش کز عدل لبریز شوی
به آیین تقوا سرافراز شوی

اگر در سرای دل انصاف نیست
نه در کار دنیا، نه در کار زیست

به میزان عدل، آر خود را درست
که باشد رضای خداوند جُست

بیا تا به عدل و وفا زندگی
برافراز از این خاک، تا زندگی

در آن خانه کآیین حق شد بلند
ز بیداد و ظلمت نباشد گزند

نه ظلمی، نه زوری، نه بیدادگر
فقط مهر باشد، فقط راهبر

بزرگی به عدل است و تقوا و داد
نه بر فخر و مال و نه بر جاه و نهاد

هر آن دل که از حق نشان در دل است
به سرچشمهٔ مهر و معنا وصل است

در آن دل که کین است و بیداد و خشم
نه آرام باشد، نه در جان خوشم

حقوق بشر رشته‌ی جاودان
کمال بشر در ره آسمان

اگر حق نپایی، چه دانی ز جان؟
نهانی ز دریا، فزون از زبان

به نیکی حقوق بشر پاس دار
که آید بر این بوم، باران بهار

حقوق دگران چون ادا شد به جا
جهان گردد از ظلمت و کین رها

خدایا، دلم را به عدل آشنا
به مهر و صفا زنده کن، ای خدا

همه هستی از عدل برپای شد
به قسط و به انصاف زیبا شد

تو نیز ار به قسط آری آیین خود
بسازی ز نور وفا دین خود

اگر حق ز دل‌ها فراموش شد
سراپای عالم سیه‌پوش شد

دل آرا به زنجیر انصاف بند
ز بیداد و ظلمت خودت را رَهند

هر آن لحظه کو مهر را پروری
به لبخند حق آسمان را خری

به عدل و وفا، بوی یزدان بدم
به بیداد و ظلمت نباشم دژم

جهان را به میزان حق شاد کن
دل و دیده را نور ایجاد کن

چو مردم به حق دل بسپارند شاد
ببارد ز رحمت خداوند باد

به جانت اگر مهر حق ریشه کرد
زمین را به بوی وفا بیشه کرد

اگر پاس داری حقوق بشر
به فردوس موعود یابی گذر

خدایا دل از کینه پاکم نما
به راه وفا سرفرازم نما

ببندم ز بیداد و کین هر دری
گشایم در عدل و مهر ایزدی

حقوق بشر را چو جان پاس دار
که جان در ره حق شود پایدار

همه صلح و آرامش از حق بود
هر آن درد عالم ز ناحق بود

به جانت، حقوق دگر پاس دار
که گردد ز الطاف یزدان، بهار

دل آگاه گردد به آیین مهر
که سر بر زند در بهار سپهر

به کوی عدالت برآریم گام
که روشن شود راه ما با سلام

ز ظلمت برون آی و بر عدل رو
که روشن شود خانهٔ آب و جو

به راه خدا، حق شناسی خوش است
وفاداری و حق نوازی خوش است

پس ای جان! به میزان عدل آ، به‌کار
که باشی عزیز و شوی کامکار

دلی کو ز حق دور باشد خراب
نه آرام گیرد، نه یابد ثواب

ز عدل است عالم همه برقرار
ز بیداد گردد همه کار، زار

به میزان عدل است برپا جهان
بجز عدل، هر راه باشد زیان

اگر پاس داری حقوق بشر
به هر دو سرا یابی عزّ و ظفر

ز جان پاس دار امانت، وفا
که از ظلمت و جور باشی جدا

هر آن‌کس که دل را به مهر آکند
به لبخند رحمت خدا آکند

چو در باغ عدل، نهالی نشاند
ثمرهای شیرین فراوان چشاند

بیا تا به اخلاص، جان را کنیم
ز بیداد و طغیان، رها سازیم

عدالت چراغ ره عاشقان
رهاننده از دام بدکارگان

نه ظلم و ستم، راه انسان بود
نه بیداد، قانون وجدان بود

خرد، حکم فرماید انصاف را
نباشد پسندیده بیداد را

هر آن دل که در ظلم پرورد جان
بود دشمن راه رحمت، عیان

به میزان وجدان بسنجیم کار
که وجدان بود آینه روزگار

در آیین حق، نیست تبعیض و کین
فقط مهر باشد، فقط عشق نابین

هر آن لحظه کز حق نشان در دل است
به دریای توحید، ره حاصل است

به عدل و وفا جانت آراسته
ز بیداد و ظلمت، رها خواسته

حقوق دگران چون رعایت کنی
به جان مهر یزدان حمایت کنی

چو انسان حقوق کسان را شناخت
ز رحمت به سوی سعادت بتاخت

خدایا مرا هم ز اهل وفا
ز اهل عدالت نما آشنا

ببخشا خطایم در این راه دور
بیاموز راهم ز نور صبور

نه در ظلم باشد بقایی یقین
نه در جور، باشد وفایی یقین

به جانم نسیم عدالت وزان
ز بیداد، دل پاک و بی‌خیزران

کسی کاو ز راه ستم دور شد
ز الطاف یزدان پر از نور شد

چو باشد ترا مهر مردم شعار
جهان گردد از لطف یزدان بهار

مرو در پی بیدلان ستمکار
که ظلمت بود سرنوشت این دیار

زبانت به حق، جانت آکنده از عدل
نباشد دلت تیره از ظلم و جهل

چو با خلق، خوش باشی و دادگر
به خلد آسمانی شوی رهبر

کسی کز ره حق کند پایدار
جهان گردد از نقش او پرنگار

به لبخند عدل، جهان زنده است
ز بیداد، عالم سرا خنده است

دل پاک دار و به حق یار باش
ز هر ظلم و بیداد بیزار باش

اگر دل به مهر خداوند بست
حقوق دگران را به جان دوست داشت

حقوق بشر نور ایمان بود
چراغی فرا راه انسان بود

چو حق پاس داری، خدایی شوی
ز کین و ریا رستگاری شوی

وفاداری و عدل، آیین ماست
به صدق و صفا، دین و آیین ماست

نه ظلم و ستم، رسم یاران بود
نه کینه، ره رهروانان بود

به انصاف، جان را صفا بخش کن
ز ظلمت، دل و دیده را پَرچ کن

که بر تخت عدل آید این کاروان
شود دشت ظلمت همه گلستان

هر آن خانه کو عدل، مهمان کند
به عرش خدا آشیان کند

چو میزان عدل آید اندر میان
شود قاف دل‌ها همه گلستان

مبادا که از حق، دلت وا شود
که عالم ز بیداد، شیدا شود

به هر کار، عدل و وفا پیشه کن
دل از جور و بیداد، اندیشه کن

که در داد و انصاف، جان رسته است
ز بیداد و ظلمت، روان خسته است

به جان عاشق حق و ایمان بمان
به راه عدالت چو طوفان بران

ز ظلمت مکن خانهٔ دل خراب
که از حق نباشد جز این فتح باب

حقوق دگران را چو جان پاس دار
که گردد دلت پر ز صد لطف یار

دل آگاه گردد ز مهر و وفا
که یابد به آیین حق، مقتدا

چو مردم حقوق یکدیگر شناخت
ز عدل و صفا عالمی را بساخت

جهان چون به عدل آید آراسته
شود راه انسان، خدا خواسته

پس ای جان به میزان عدل آی و زی
که باشی به جان با صفا و ولی

چو وجدان تو شاد گردد ز داد
نبینی دگر طوفش اضطراب

چو انسان شود بنده‌ی مهر و داد
به جنّت رسد بی‌نشان از فساد

به لبخند عدل آسمان باز شد
به آه ستم، دوزخ آغاز شد

خدایا دلم را ز عدل آشنا
به میزان وجدان نما مقتدا

ز هر ظلم، پاکم نما ای خدا
به راه صفا، رهبرم کن، رها

خدایا دلم را ز کین پاک دار
ز هر فتنه و فتنه‌گر خاک دار

بیاور به دل نور ایمان و داد
ببر از دل این آتش بیداد

ز ظلمت رهایم نما ای کریم
به باغ صفا رهنما ای رحیم

ده ای نور مطلق به جانم جلا
ببر ز آشیانم غبار جفا

به راه عدالت دلم رهنمون
به صحرای توحیدم افکن درون

ز بیداد و جور و خطا دور کن
مرا از ره فتنه‌ها دور کن

عدالت چو خورشید تابان بود
دل عاشق او، جاودانان بود

چو لب تر کند نام حق را به عشق
دلش پاک گردد ز زخم و ز ریش

اگر رهروی در ره عدل و داد
به فردوس برتر شود سر نهاد

خدایا ز حلمت عطا کن مرا
ز لطف و صفایت صفا کن مرا

به میزان عدل، جان ما سازگار
به توحید و عرفان نما استوار

بده صبر و تقوا به دل‌های ما
ببر کینه از سینه‌ی جان ما

مرا با صفا و محبت بدار
ز هر فتنه‌ی ظلم، راحت بدار

به یاری بده عقل و وجدان پاک
که باشد ز عصیان و شیطان هلاک

زلال عدالت بر آبم بریز
دل از سوز بیداد، آسان گریز

خدایا دلم را چراغان نما
ز نور عدالت درخشان نما

بده مهر یزدان به جان و دلم
ببر جور شیطان ز روی گلم

چو میزان عدل آمد اندر جهان
بروید گل عشق در گلستان

دل خسته را نو بهاری رسان
ز زخم ستم، رستگاری رسان

به عشق عدالت بسوزان مرا
ز داغ ستم بی‌نیازان مرا

خدایا دلم را حقیقت‌پرست
بساز و ز طوفان بیداد رست

به مهرت دلم را مصفا نما
ز هر ظلم و کینم مبرّا نما

بده دست جان را به دامان حق
رها کن مرا از غم و شور و دق

چراغ عدالت به جانم بده
ز ظلمت دل و جان امانم بده

به دل نور انصاف و تقوا بکار
که گردم به کوی حقیقت نثار

نخواهم ز دنیا به جز عدل و مهر
که این است رسم ره آزادچهر

خدایا به لبم دعا جان بده
به کامم ز آب وفا جان بده

نباشد دل خسته‌ام بنده‌ی جور
شود زنده از رحمتت شام و سور

مرا همدم مهر و اخلاق کن
ز ظلمت به لطف تو افلاک کن

ز بخشش مرا بهره‌ور ساز و بس
رها کن ز طوفان اندوه و خس

خدایا دلم را به عشق آشنا
ز کین و ستم دور کن بی‌ریا

بده مهر مردم به جان و دلم
به لب خنده‌ی عدل و جانان دلم

بده صبر بر جور دوران مرا
ببخشای هر جرم و عصیان مرا

ز بیداد دنیا دلم را مگیر
به باغ عدالت، مرا رهنگیر

که باشد ره عاشقان داد و مهر
چراغی به جان، مشعلی بر سپهر

خدایا به لب‌های ما نور بخش
به دل‌های پرخسته‌مان سور بخش

دل آکنده از بیداد و ستم
به رحمت رها کن، به فردوس دم

به جان عدالت فروزان نما
دل عاشقان را گلستان نما

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

مثنوی حقوق مردم (۱)

باسمه تعالی
مثنوی حقوق مردم(۱)

 

به نام خداوند عدل و ظفر
که آراست گیتی به علم و هنر

 

 

خدایا، دلم را به حق زنده دار
به مهر و عدالت مرا بنده دار


 

که حق بشر رشته‌ی جان ماست
به عدل و وفا رِّنده  ایمان ماست

 

 

دلی کز ره حق جدا می‌شود
به ظلمت فتاده، فنا می‌شود

 

 

حقوق خلایق گرامی بدار
که پیدا کنی عزت روزگار

 

 

حقوق خلایق امانت بود
تخطی به آن کفر نعمت بود

 

 

هر آن دل که بر عدل پیمان کند
ز سرچشمه‌ی فیض، شادان کند

 

 

جهان در صفا آید آن لحظه باز
که دل‌ها شکوفد چو گل در نیاز

 

 

 صفا آید آن دم در این روزگار
که دل‌ها شود غنچه ای در بهار

 

 

چو نور حقیقت شود آشکار
دل عاشقان می رود سوی یار

 

 

چو عطر محبت وزد در دیار
شکوفد دل خلق در نوبهار

 

 

چو از سینه برخیزد آه و شرار
جهان غرقِ گلزار گردد به بار

 

 

بهاری شود باز،  این خشکزار
اگر دل شود چشمه‌ی اعتبار

 

 

چو جان‌ها بیابد دل کردگار
شود خاک عالم همه لاله‌زار

 

 

شود عدل، میزانِ هر کارزار
براند ستم را ز هر رهگذار

 

 

دل از کینه و جور گردد شکار
اگر نشکند سختی روزگار

 

 

بود حقِ هر کس چو آب و هوا

گناه است گر بشکند حق ما
 

 

 

به بیدادگر کس نبخشد گذار
نماند ستمدیده  را دل قرار

 

 

 

چو دل‌ها شود چون گل لاله زار
نماند اثر از ستم در دیار

 

 

جهان گر صفا یابد از لطف دوست
دلِ مردمان شعله‌ی عشق اوست

 

 

هر آن‌کس که بر حق، وفادار شد
ز رضوان و مهر خدا یار شد

 

 

کسی کز رهِ عدل و ایثار نیست
به دریای رحمت سزاوار نیست

 

 

حقوق بشر گوهری جاودان
فروغی بر افلاک و خاکی مکان

 

 

بکوشیم تا حق بجا آوریم
چراغ عدالت به پا آوریم

 

 

حقوق بشر، چشمه‌ی نور ماست
کلید بقای حضور و وفاست

 

دل آینه گردد ز نور خدا
اگر حق مردم شود برملا

 

ز بیداد و جور آید آوای درد
ز داد و صفا دل شود بهره‌مند

 

 

 

کسی کز حقوق بشر غافل است
ز معنای عشق و خرد جاهل است

 

مبادا که دل با ستم خو کند
که بیداد، تخمِ جفا رو کند

 

 

رجالی‌، که تسلیم راه وفاست
امانت‌سپاری در او آشناست

 

 

 

 

سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی تواضع(دست اقدام)

 

تواضع بود مایه‌ی بندگی
نشان ره و رسم فرزانگی

تواضع بود خلعت عاشقان
به درگاه جانان بود پاسبان

تواضع کند دیده را پر فروغ
تواضع برد از دل ما دروغ

تواضع دهد دل به آیینه‌گی
برد زنگ نخوت ز آیینه‌ای

تواضع چراغ شبانگاه روح
تواضع کند دل چو مشک و چو بوح

تواضع بود چشمه‌ی پاکی‌ام
ز توفیق حق باد ادراکی‌ام

تواضع بود حلقه‌ی وصل ما
کلید وصال است و فصل ما

تواضع بود شمع جمع وجود
به دامان رحمت دهد ما فرود

تواضع بود عطر گل‌های عشق
صفای دل و بزم زیبای عشق

تواضع بود قوت جان پاک
که با آن شود بندگی‌ها محاک

تواضع کند قلب را بی‌نفاق
تواضع کند جان ما را فراق

تواضع کند بندگی را عیار
تواضع کند بنده را بردبار

تواضع کند عقل را سربلند
تواضع کند جان ما را بلند

تواضع کند مهر را بی‌ریا
تواضع کند دل به راه خدا

تواضع کند صبح امید را
تواضع کند دور هر کید را

تواضع بود بال پرواز روح
تواضع کند بنده را مژده‌کوح

تواضع کند علم را پر شکوه
تواضع کند حلم را بی‌فروه

تواضع بود تاج اهل صفا
که پر می‌کند باغ جان را وفا

تواضع بود نور ایمان ناب
که تابیده گردد ز حق آفتاب

تواضع بود گوهر اهل نور
که بر پا کند بزم دل در حضور

تواضع بود مایه‌ی بندگی
نشان ره و رسم فرزانگی

تواضع بود خلعت عاشقان
به درگاه جانان بود پاسبان

تواضع دهد قلب را روشنی
برد تیرگی‌ها ز جان و تنی

تواضع کند عقل را پر فروغ
شود دیده‌ی جان ز انوار حق

تواضع بود آینه‌ی بی‌غبار
که در آن ببینی رخ کردگار

تواضع کند موج جان را بلند
کند بنده را نزد یزدان پسند

تواضع دهد عطر گل را صفا
تواضع کند دل ز کبر و جفا

تواضع کند کوه را خم کند
تواضع کند جان به عالم زند

تواضع بود راه جان در نیاز
به درگاه معبود، با سوز و ساز

تواضع بود سیر جان تا جنان
تواضع بود رقص جان در اذان

تواضع بود جام وصل خدا
که نوشند از آن عاشقان با صفا

تواضع بود نور در چشم جان
تواضع بود پرتو در روان

تواضع کند باغ عقل و خرد
تواضع کند نور ایمان جَلد

تواضع بود لطف پاک خدا
که بخشیده بر بنده‌ی باوفا

تواضع دهد قلب را استقامت
تواضع بود عزت و کرامت

تواضع بود صبح روشن‌دلان
که گردند در ساحت حق، روان

تواضع کند دیده را بی‌غبار
تواضع کند دل چو شمع به کار

تواضع کند سینه را چون بهار
تواضع کند طبع را بیدار

تواضع کند موج مهر و وداد
تواضع کند سیل اشک و سواد

تواضع بود بال پرواز جان
که پر می‌کشد تا جنان بی‌کران

تواضع کند بنده را جان‌بخش
تواضع بود مایه‌ی فتح و رخش

تواضع کند بنده را باوقار
تواضع کند بنده را بردبار

تواضع بود ساز راه خدا
تواضع کند درد جان را دوا

تواضع کند خاک را مشک ناب
تواضع کند باد را آفتاب

تواضع بود راه اهل صفا
که باشند از بند دنیا رها

تواضع بود رایت اهل دین
تواضع کند دیده را نقش‌بین

تواضع کند راز جان را عیان
تواضع کند نور دل در میان

تواضع بود قوت عارفان
تواضع بود عهد صاحبدلان

تواضع کند دست را پرنیان
تواضع کند دل چو باغ جنان

تواضع بود درس پیغامبر
که گفتا: فروتن شو ای همسفر

تواضع کند عشق را جاودان
تواضع کند دل ز نخوت رهان

تواضع بود سایه‌ی رحمت است
رهی سوی درگاه عزت است

تواضع کند سینه را نوربار
تواضع کند دیده را بیدار

تواضع بود بوی جان فزای
تواضع کند بندگی را صفای

تواضع بود چشمه‌ی معرفت
تواضع بود بحر توحید و فت

تواضع کند کوه را رام و خوش
تواضع کند باد را بی‌خفش

تواضع کند خنده بر آسمان
تواضع کند آب را در روان

تواضع کند عقل را باغبان
تواضع کند دین را گلستان

تواضع کند راز جان را شکوف
تواضع کند بنده را بی‌خوف

تواضع کند دیده را اشکبار
تواضع کند دل به ذکر و به کار

تواضع کند نخل جان را به بار
تواضع کند بنده را استوار

تواضع بود قوت روح پاک
تواضع بود فجر در صبح خاک

تواضع کند قلب را بی‌غبار
تواضع کند جان ما را به کار

تواضع بود رسم سالک درون
که بیند ز توفیق حق، رنگ خون

تواضع کند دل چو آیینه صاف
تواضع کند روح را بی‌خلاف

تواضع بود چشمه‌ی بندگی
تواضع بود قلعه‌ی زندگی

تواضع کند سایه بر جان ما
تواضع کند لطف بر خان ما

تواضع بود رایحه‌ی عشق ناب
تواضع بود گوهر آفتاب

تواضع کند دیده را بی‌غبار
تواضع کند بنده را بردبار

تواضع کند بنده را جان‌فزا
تواضع کند روح را بی‌ریا

تواضع بود راه عشق و وفا
تواضع کند بنده را باصفا

تواضع کند قفل دل را گشای
تواضع کند راه حق را نمای

تواضع کند اشک جان را روان
تواضع کند مهر دل را عیان

تواضع بود شمع شبهای تار
تواضع کند قلب را بی‌غبار

تواضع بود تاج اهل صفا
که با آن شوند اهل لطف خدا

تواضع بود کِشته‌ی باغ دل
تواضع بود مایه‌ی کار و عمل

تواضع کند راه وصل خدا
تواضع کند جان ما را رها

تواضع بود مهر در چشم و دل
تواضع کند جان ما را به حل

شنیدم که از عرش آمد ندا

که ای بنده، سر خم کن از کبریا

تواضع کلید در رحمت است
رهی بر بزرگی و بر عزت است

کسی کو به خاک افتد از افتخار
شود بر دل خلق، عزیز و نگار

درختی که پربار شد سر به زیر
نهان کرده زیبایی‌اش در ضمیر

تواضع نشانی ز پاکان راه
که بگسسته‌اند از تکبر، گناه

دل اهل تواضع چو آیینه شد
ز الطاف حق آفرینـه شد

بزرگی درین ره به خواری بود
که نازنده را راه‌باری نبود

مگو من! مگو من! که این من زبون
کند رهزن جان ز راه جنون

تواضع گره وا کند از دلت
برآرد دعاهای پاک از گلت

چو خورشید سر بر نیارد ز خاک
ولی نور او می‌دهد چاک چاک

بیا تا چو خاکیم سر خم کنیم
ز رحمت چو گل، جامه شبنم کنیم

خدا را رضایت در افتادگی‌ست
رهی سوی قرب از فروزندگی‌ست

خدا گفت: «دل را به نرمی ببر
که این رسم اهل یقین است و بر»

تواضع کمال است و بالندگی
طریق قبول است و بالارَوی

پس ای دل، فروتن چو آیینه باش
به پاکی و نور خداآینه باش

خدا گفت: ای بنده‌ی بی‌قرار

دل افتاده دار و زبانت به کار

تواضع کلید درِ رحمت است
رهی بر بزرگی و بر عزت است

که اهل کمال و امامان دین
همه خاضع و نرم بودند و بین

درختی که پربار گردد به خاک
بود سر نهاده، نباشد هلاک

دل عاشق از نور حق خرم است
به ذکر و دعا روح او دردم است

اگر بی‌غروری شوی در رهش
سراید به قلب تو از مهر، خوش

تواضع گشاید قفل دل‌ها
نماید عیان سرّ اهل صفا

فروتن شو و بر زمین پا گذار
که دل دور گردد ز کین و غبار

خدا دوست دارد تواضع کنی
که این فخر نزد وی آید جلی

تواضع نشان ره بندگی‌ست
طریق رسیدن به فرزانگی‌ست

خدا گفت: «افتاده باش ای عزیز
که این است رمز بزرگی و چیز»

تواضع بود کلید رهایی
رهی سوی مهر و سوی خدایی

هر آن کس که دل را کند پاک و صاف
ببیند که رحمت رسد بی‌خلاف

تواضع نمای و مجو کبریا
که افتی اگر، بیفتی زِ جا

تکبر کند دل سیاه و تباه
نگردد به دل جز نکبت و آه

تواضع، چراغ ره معرفت
فزاید ز جانت صفا و صفت

پس ای دل، فروتن شو و سر به خاک
که این است راه نجات و رضا

خدا گفت: ای بنده‌ی بی‌نشان

بیا در ره خویش با صد امان

دل افتاده دار و زبانت به خیر
که این است سرمایه‌ی اهل سیر

تواضع کلید درِ رحمت است
رهی بر بزرگی و بر عزت است

کسی کو ز نخوت کند اجتناب
رسد در دلش نور صد آفتاب

درختی که بارش فراوان شود
ز شادی سرش خاک میدان شود

نه چون شاخ خشکی که بر باد رفت
که از ناز و نخوت به نابود رفت

تواضع بود شرط هر رستگار
چراغی در این ظلمت روزگار

بزرگان دین، پیشوایان پاک
به تواضع نهاده سر بر خاک

اگر می‌روی در رهش بی‌غرور
به قلبت نشیند ز رحمت، سرور

تواضع گشاید قفل وجود
کند دل ز هر تیرگی بی‌سود

فروتن شو ای جان! چو خاک زمین
که دل پاک گردد ز گرد و ز کین

خدا دوست دارد تواضع کنی
که نزدیک درگاه او مسکنی

تواضع نشان ره بندگی‌ست
مسیر رسیدن به زندگی‌ست

بگفت آن خداوند عز و جل
که این راه، باشد ره اهل دل

تواضع بزرگی و شایستگی‌ست
چراغ شبانگاه دلداگی‌ست

تواضع کند قلب عاشق غنی
شود در ره دوست، خاضع، فنی

غرور آتش اندر دل آدمی‌ست
که بیچاره را سوی دوزخ کشی‌ست

اگر دل ز اغوا کنی بی‌ملال
رسد رحمت حق به تو بی‌زوال

تواضع نما در حیات و تلاش
که یابی در این ره، هزاران فراش

تواضع بود رسم اهل یقین
که ذکر خدا جاری است بر جبین

تکبر مکن، ای برادر! ز جاه
که بیفتی به نکبت به قعر چاه

دل تار گردد ز اندوه و درد
شود عمر کوتاه و حسرت به گرد

تواضع کنی نور جانت فزود
به علم و به حکمت، دلت سرسرود

خدا گفت: افتاده باش و صبور
که این است راه نجات و عبور

تواضع چو نوریست در هر امور
که بر جان نهد جامه‌ی عافیت

اگر خواهی از حق شوی کامیاب
فروتن بساز این دل پرشتاب

تواضع کند بنده را در صفا
که گرداندش پاکتر از هوا

چو دریای آرام باش و سلیم
که دریا نگردد به تندی سقیم

به خشکی بود سنگ بی‌آب و جان
که لرزد ز یک باد سرد زمان

فروتن بود مرد دانا و زود
که در قلب او، مهر حق می‌فزود

تواضع برادر، کلید نجات
رموز وصال است و باغِ حیات

هر آنکس که با خاک، هم‌خانه شد
به معراج قرب و رضا شانه شد

بشو خاکِ پای محبان دوست
که این است راه رهایی و سوست

تواضع چراغ شب ظلمت است
کلید گشایش به هر عزت است

تواضع به هر دل دهد نور حق
برآرد تو را از زلال و ورق

به چشم نیاز آر، هر خلق را
مبین خویش را برتری از خدا

تواضع دهی، سرفرازی کنی
دل اهل مهر و وفا را زنی

ز نخوت، دل از خلق برتر مدار
که نخوت کند راه تقوا غبار

تواضع کند بنده را باصفا
برد در ره دوست سوی بقا

چو خواهی که دریابدت مهر حق
بیاور تواضع به هر کوی و بق

فروتنی رمز بزرگی بود
که جان را سوی روشنی ره برد

تواضع کند عارفان را چو گنج
که یابند با آن به حق گوی و رنج

هر آن بنده کو خاضع و خاکسار
شود نزد حق محترم، پایدار

تواضع بود کِشته‌ی باغ جان
ببارد ز الطاف بر آن زمان

چو در محضر دوست افتاده‌ای
بدان کاین زمان، ره گشاده‌ای

تواضع کند سینه‌ات را سفید
زداید ز قلبت، حسد، کینه، دید

تواضع، نشان بزرگان دین
به هر روزگار و به هر سرزمین

تواضع کند جان ما را بلند
برد سوی درگاه جانان پسند

کسی کو تواضع کند با دلی
خدا سازدش بر همه منزلی

فروتنی آرایه‌ی جان ماست
طریقی به سوی جنان خداست

تواضع، صفاییست بر آینه
نماید دل از هر بدی رها

غرور و تکبر کند جان خراب
ببرد دل از سوی خیر و ثواب

تواضع کنی، جان تو پر ز نور
شود دل تو در ره حق، صبور

فروتنی آموز از اهل دل
که آن است رسم خوشی بی‌خجل

بیا خاک باشیم پیش همه
که این است رسم وفای دُرّه

به درگاه حق، بنده‌ی بی‌نشان
بود با تواضع، عزیز جهان

تواضع کند بر دل نوری وزید
که بر خلقت از مهر، نغمه دمید

بیا ای برادر، به راه نیاز
که این است راه شرف، سرفراز

تواضع بود شمع هر انجمن
که از نور او جان شود ممتحن

بفکن ز دل خشم و کبر و نخوت
که از این دو گردد دل اندر نکوت

تواضع کند بنده را نیک‌بخت
برد جان او را سوی نور رخت

به خلوتگه دل تواضع پذیر
که در این طریق است راز عبیر

فروتنی آرد صفا در ضمیر
برد راه جان را به سوی قدیر

سرانجام هرکس تواضع کند
خداوند بر دل صفا افکند

به توفیق حق، خاکساری کنیم
دل از کینه و کبر، بیزاری کنیم

به رحمت رسیم ار تواضع کنیم
در این راه، مقصود جاری کنیم

تواضع بود مایه‌ی رستگاری
طریق سعادت، رهِ هوشیاری

چو بینی کسی را به درگاه دوست
فروتن شو و دست حاجت ببوس

به هر جا که باشی، چه شاه و چه گبر
تواضع نمایی، شوی محترم‌تر

تواضع کند باغ جان را بهار
به روی دل عاشقان صد بهار

مکن دل به نخوت، مبر خویش گم
که نخوت بود آفتی بس ستم

تواضع چراغ شبانگاه جان
بود مایه‌ی عزت جاودان

اگر طالب قرب حضرت شوی
به کوی تواضع، مهاجرت کنی

تواضع کند کوه را نرم و رام
تواضع کند موج را بی‌هیام

تواضع کند آب را خوشگوار
تواضع کند عشق را پایدار

تواضع بود طعمه‌ی آسمان
که با آن شود بنده حقا جوان

تواضع کند چشم جان را بسیج
تواضع کند دل ز غفلت رفیج

چو خواهی که باشی به درگاه پاک
تواضع کن و دل ز نخوت مکن

تواضع بود آینه‌ی بی‌زنگ
که در آن ببینی رخِ حق، قشنگ

تواضع دهی جان به آیین دوست
بری خاک راهش به امید سوست

تواضع کند قلب را مست نور
تواضع کند روح را پرغرور

به هنگام دیدار خلق خدا
تواضع نما بی‌غرور و ریا

تواضع بود طاعت ایزد بزرگ
کند جان ما را ز نخوت سترگ

فروتنی آموز از خاک و باد
که این‌ها شدند از تواضع، مراد

تواضع کند مرغ جان را بلند
تواضع کند روح ما را پسند

تواضع کند دست ما را به کار
تواضع کند بنده را بردبار

چو خواهی که باشی به درگاه جان
تواضع کن و دل مکن بدگمان

تواضع کند بنده را پرصفا
برد جان او را به سوی خدا

تواضع بود دُرّ دریا دلان
چراغ شب تار بینندگان

تواضع بود رسم فرزانگان
که باشند افتاده در دیدگان

چو خواهی که در راه حق سرفرازی
تواضع کن و بر زمین سر نهازی

تواضع کند درد را مرهمی
تواضع کند جان را محرمی

تواضع کند دوست را دوست‌تر
تواضع کند بنده را هوشتر

تواضع بود شمع انجمن
تواضع بود عطر هر پیرهن

تواضع کند طاعت اهل دل
که با آن شوند اهل وصل و عمل

تواضع کند روح را آشکار
به دریای مهر خداوندگار

به یاد خدا سر به خاک افکنیم
تواضع کنیم و ز جان برخیزیم

یا ای دل، که راه عزّ و جاه است

تواضع، زینت اهل صلاح است

خدا فرموده در قرآنِ روشن
که افتادگی، ز هر عزتی به راه است

درخت پرثمر، سر، خم نماید
که بار معرفت، بر جان گواه است

تواضع، گنج بی پایان جان است
که هر کو یافت، نزد حق پناه است

به زیر افتادن از عزت بود، هان
که اندر آسمان، این رسم ماه است

غرور و کبر، راه شوم شیطان
تواضع، خُلق پاک اولیاء است

که اهل عشق و دلداران صادق
هماره خاضعان در پیشگاه است

تواضع، مهر و لطف آفرین است
که در هر بنده، آیین خدا است

چو عبد افتاده گردد در ره دوست
زِ رحمت، خلعتِ قرب و رضاه است

بشو ای دل، چو خاک افتاده بر خاک
که خاک افشانده بر فرقش بهاست

خدا خواهد که بنده خاکسار است
که این سرّ بزرگی و بقاه است

تواضع، جام جان را نور بخشد
که در آن نور، صد آیینه، سُراه است

برادر، بر زمین پا نه، فروتن
که در این ره، همه عزّ و فلاح است

خدایا دلم را ز کبرم رهان
بده نور توفیق در این جهان

خدایا دلم را تو آیینه کن
ز هر کینه و غفلت، آزاده کن

خدایا بده سینه را نور پاک
بریزم ز جانم ز هر زنگ و خاک

خدایا مرا بنده‌ی خویش دار
ز بند هوی و هوس برکنار

خدایا دلم را به تسلیم بخش
به دریای احسان تو بیم بخش

خدایا به جانم صفا ده مدام
بریزم ز چشمم ز شوقت مدام

خدایا دلم را تهی کن ز غیر
بده نور عشقت چو خورشید سیر

خدایا بده سوز عشق ازل
که باشم به درگاه تو بی‌دغل

خدایا مرا کن فروتن به پای
که باشم در این راه، شیدای جای

خدایا ز کبر و ریا پاک کن
مرا سوی دریای حق خاک کن

خدایا دلم را تو دریایی آر
ز امواج رحمت پر از نور یار

خدایا ز ما نخوت و کبر گیر
به درگاه تو جان ما را پذیر

خدایا مرا سوی اخلاص بر
که باشم به کوی تو بی‌شور و شر

خدایا دلم را چراغی نما
به شب‌های ظلمت، فراغی نما

خدایا ز غفلت رهایم نما
به دریای معرفت جایی نما

خدایا ز دل، کبر بیرون کنم
تو را با دلی پاک، مضمون کنم

خدایا دلم را به سوزی بده
که هر لحظه در عشق، روزی بده

خدایا ده ای دلربای قدیم
دل ما ز مهر تو آید به تیم

خدایا ز دنیا دلم وا رهی
به دریای عشقت دلم وا نهی

خدایا ز زنگار دل پاک شو
مرا در طریق تو چالاک شو

خدایا دلم را گواهت نما
به راه سعادت، پناهت نما

خدایا بده معرفت بی‌ریا
که باشم ز اهل صفای خدا

خدایا به دل نور تقوا بده
به جانم هوای تو تنها بده

خدایا مرا بنده‌ی خویش کن
ز بند جهالت رها پیش کن

خدایا ده آگاهی جان پاک
که باشم به نور تو چون صبح خاک

خدایا ز حسد دلم را رهان
ز زنگار کینه، دلم را دوان

خدایا به دل شوق پرواز ده
به سوی جنانت مرا ساز ده

خدایا بده فهم قرآن و دین
که باشم به نورت چو مهر مبین

خدایا مرا کن فروتن چو خاک
که باشم ز عشق تو پاک و پاک

خدایا ده اخلاص در گفت و کار
که باشم به هر لحظه دل بر قرار

خدایا ز ما غرورم بگیر
به درگاه لطفت مرا هم پذیر

خدایا به جانم صفا ارزانی
به قلبم عطا کن وفا و فانی

خدایا ز طاعت مرا زنده کن
دلم را ز صدق تو آکنده کن

خدایا مرا از گنه دور کن
به نور هدایت دلم نور کن

خدایا مرا خادم عشق کن
به آتش دل، شعله‌ای خوش کن

خدایا بده عافیت در جهان
مرا کن تو مقبول در آن مکان

خدایا دلم را به دردت بسوز
به جانم عطا کن طراوت چو روز

خدایا ده از رحمتت آبشار
بریزم ز چشمم ز عشقت بهار

خدایا بده خلوتی با دلم
که تنها تو باشی به هر حاصلم

خدایا دهی بنده را استقامت
به جانش ببخشی صفا و کرامت

خدایا ز نخوت دلم پاک کن
مرا در ره وصل چالاک کن

خدایا ز دنیا دلم را بگیر
به کوی وصالت دلم را اسیر

خدایا بده همدم سوز و ساز
که باشم در این راه، بی‌نیاز

خدایا دلم را چو دریا نما
ز امواج مهر تو پرجا نما

خدایا بده همتی چون سحاب
که باشم در این راه بی‌تاب و ناب

خدایا به دل نور عصمت رسان
ز زشتی و زرق دلم را برهان

خدایا ز دل کینه را پاک کن
به جانم صفای تو چالاک کن

خدایا دهی چشم روشن به دل
که بیند رخ تو، نهان از عمل

خدایا ز ما پرده بردار از آن
که بینیم در دل رخ جانان عیان

خدایا بده بنده را بوی عشق
که گردد ز جانم همه سوی عشق

خدایا مرا کن چو پروانه‌ها
که سوزم به شوقت همه خانه‌ها

خدایا دلم را چراغی نما
که سوزم به درگاه باقی فنا

خدایا دهی قطره‌ی اشک ناب
که شَوَم ز فیضت روان همچو آب

 


تواضع، گوهر پاکِ نکوکار
در این راه است عزّت، فتح و دیدار

۲.
تواضع هست زیب اهل ایمان
در این ره هست عزّت را نشان

۳.
تواضع، خلعت اهل کرامت
در این ره، رستگاری و سعادت

۴.
تواضع، جامه‌ی اهل یقین است
رهی کاین‌سان رود، پر از نگین است

۵.
تواضع مایه‌ی اهل صفا شد
ره عزّت، همین راه وفا شد

۶.
تواضع، تاج مردان خداست
در این ره، عزّت و فخر و بقاست

 

۷.
تواضع، رسم خوبان زمانه‌ست
کلید عزّت و راهی به خانه‌ست

۸.
تواضع، خصلت اهل صفا بود
مسیر سربلندی و رها بود

۹.
تواضع، ریشه‌ی هر سربلندی‌ست
که در این راه، عزّت هم‌نشینی‌ست

۱۰.
تواضع، سایه‌ی نور الهی‌ست
طریق وصل و فوزِ انتهایی‌ست

۱۱.
تواضع، پرده‌ای از سِرّ محبوب
در این ره، عزّ باقی‌ماند و محبوب

۱۲.
تواضع، عین تسلیم است و تسلیم
رهی باشد به افلاک و تعالیم

 

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

رباعی معلم

باسمه تعالی
ای معلم، ای مرا آرام جان
ای بهار علم و ای نور جهان
چون پیمبر، رهنمایی می‌کنی
جلوه‌ی حق را نمایاندی عیان
سراینده
دکتر علی رجالی 

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی
خرافات

بر طاق خیال، خرافه افسانه
بندد دل ساده را به صد افسانه
آزاد شود خرد، چو برخیزد
از گرد و غبار وهم و بی‌فرزانه
 

در کوره‌راه وهم، خرافه چون دود
بندد به دل و دیده را بند و سنجود
بیدار شود خرد، زند نعره که:
ای بندۀ خواب، از خرافه بگشای!
 

با جغد بگو بخند و فال انداز
با گربه سیاه عمر خود بسپار
ای عقل، بیا که موسم بیداری است
دیوانه شدیم در پی افکار بی‌بار
 

چون نور حق از آسمان بتابد
افسانه و وهم و جهل را براند
در نور یقین خرافه می‌سوزد
چون شب که ز صبح روشنش نشاند
 

افسانه ز جهل خلق برخیزد
هر خامه‌ی وهم، چراغی افروزد
آن نور که ز عقل روشن آید
افسانه و خواب را به یک سو ریزد
 

خورشید خرد چو در جهان سر زند
افسانۀ وهم، بی‌صدا درگذرد
آن دل که ز نور حق برآرد پر
در وادی عقل، بی‌خرافه نگرَد
 

بر چشمهٔ جان ز جهل، گرد افتاد
افسانۀ وهم، دام سرد افتاد
تا نور یقین نتابد از جان پاک
صد فتنه به پردۀ نبرد افتاد
 

هر دل که به نور معرفت روشن است
بیزار ز افسانۀ بی‌سخن است
چون عقل برافروزد از سراج خدا
خواب خرافات بی‌اثر بودن است
 

دل، خانهٔ وهم شد ز جهل و هوس
چون کوزهٔ پرشده ز باد و نفس
بیدار شود، چو نور عقل آید
از طینت وهم بشویدش دست‌ و بس

 

تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی

  • علی رجالی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی طنز اجتماعی

 (در دست اقدام )

بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده عالم شود بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود مستمند

لبی خندان و خاطری بی‌کمند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت درِ غم‌فزای
که خندان شوی بر غم و هر کمند

اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان بلند

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمند

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآلود و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهند

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه‌ست
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و بند

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار بلند

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده بمیند

بخند آن‌چنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند سربلند

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها غم به دل‌ها زنند

بخند آنچنان با دل و با صفا
که لبخند تو باغ عالم کند

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزند

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پُر از مهر و نور
کند کینه و غم به یک‌باره بند

بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده عالم شود بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود مستمند

لبی خندان و خاطری بی‌کمند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت درِ غم‌فزای
که خندان شوی بر غم و هر کمند

اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان بلند

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمند

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآلود و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهند

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه‌ست
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و بند

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار بلند

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده بمیند

بخند آن‌چنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند سربلند

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها غم به دل‌ها زنند

بخند آنچنان با دل و با صفا
که لبخند تو باغ عالم کند

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزند

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پُر از مهر و نور
کند کینه و غم به یک‌باره بند

خنده کن تا که دلت از غم آزاد
که خوش می‌شود روحِ پریشان‌رود

خنده آن است که از دل بر آید
نه آن خنده که از دروغ سر آید

خنده همچو بهار است دل‌فروز
که در فصل‌های سرد، دلی را بسوز

خنده درمان به هر دردی توان
که هر درد و غم در شگفت شود زبان

که از خنده به گیتی رقصان شویم
که هر درد و اندوه را بی‌هراس کنیم

ز خنده ای برآید همه عالم پر
که هر دل شکسته‌ای با دل‌شادتر

خنده تو مرهمی باشد ز کینه
که به دل‌های سنگی راه می‌دهد به آینه

چه در قصر و چه در کوچه‌های تنگ
بخند تا که از دلت پر شود رنگ

خنده لبخندی به نور دل است
که در ظلمت شب به پا می‌زند درخت

ز خنده شکوفه‌ها باز شود
که پرچم‌های فتح به دست آید به زود

دل شاد که خنده‌اش جاودانه است
که ز خنده، از دلهری زمانه است

خنده درمان هر درد دل است
که به هر تیرغم، این گلی ست که دل است

خنده شیرینی دارد به مثل عسل
که از لب‌های شیرین شود دل به گل

چو لبخند بر لب زنند در ره
که از دندان درد، زایل است به ته

که سرنوشت در خنده است و فریب
که شکوفه‌ها بر سر باز می‌دهند از دل

خنده‌ای که بر لبان می‌رقصد
دل از خشم و از کینه‌ها می‌رود

که در لحظه‌های تلخ، خنده شوی
که این لحظات، در نور آفتاب است، روشن

ز خنده لب پرخنده شد ملک
که در دل ز هر اندوه، شد شلک

خنده‌ای که راز دل آشنای است
که با آن بر سر هر بلای است

لبخند تو همیشه درون خود حیا است
که از آن دلی زین شد به فریاد، جز صفا است

بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده عالم شود بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود مستمند

لبی خندان و خاطری بی‌کمند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت درِ غم‌فزای
که خندان شوی بر غم و هر کمند

اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان بلند

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمند

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآلود و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهند

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه‌ست
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و بند

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار بلند

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده بمیند

بخند آن‌چنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند سربلند

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها غم به دل‌ها زنند

بخند آنچنان با دل و با صفا
که لبخند تو باغ عالم کند

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزند

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پُر از مهر و نور
کند کینه و غم به یک‌باره بند

خنده کن تا که دلت از غم آزاد
که خوش می‌شود روحِ پریشان‌رود

خنده آن است که از دل بر آید
نه آن خنده که از دروغ سر آید

خنده همچو بهار است دل‌فروز
که در فصل‌های سرد، دلی را بسوز

خنده درمان به هر دردی توان
که هر درد و غم در شگفت شود زبان

که از خنده به گیتی رقصان شویم
که هر درد و اندوه را بی‌هراس کنیم

ز خنده ای برآید همه عالم پر
که هر دل شکسته‌ای با دل‌شادتر

خنده تو مرهمی باشد ز کینه
که به دل‌های سنگی راه می‌دهد به آینه

چه در قصر و چه در کوچه‌های تنگ
بخند تا که از دلت پر شود رنگ

خنده لبخندی به نور دل است
که در ظلمت شب به پا می‌زند درخت

ز خنده شکوفه‌ها باز شود
که پرچم‌های فتح به دست آید به زود

دل شاد که خنده‌اش جاودانه است
که ز خنده، از دلهری زمانه است

خنده درمان هر درد دل است
که به هر تیرغم، این گلی ست که دل است

خنده شیرینی دارد به مثل عسل
که از لب‌های شیرین شود دل به گل

چو لبخند بر لب زنند در ره
که از دندان درد، زایل است به ته

که سرنوشت در خنده است و فریب
که شکوفه‌ها بر سر باز می‌دهند از دل

خنده‌ای که بر لبان می‌رقصد
دل از خشم و از کینه‌ها می‌رود

که در لحظه‌های تلخ، خنده شوی
که این لحظات، در نور آفتاب است، روشن

ز خنده لب پرخنده شد ملک
که در دل ز هر اندوه، شد شلک

خنده‌ای که راز دل آشنای است
که با آن بر سر هر بلای است

لبخند تو همیشه درون خود حیا است
که از آن دلی زین شد به فریاد، جز صفا است

به نام خداوند شادی و شور
که خندان کند عالمی از دور

بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده گردد جهان بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود بی‌کمند

لبی خندان و خاطری بی‌گزند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت در غم‌افزا
که خندان شوی بر غم و هر بلا

اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان و تیز

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمین

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآگین و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهان

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه است
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و زیب

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار است یار

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده شکست

بخند آنچنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند روشنی

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها دل شکسته کند

بخند آنچنان با صفا و امید
که لبخند تو باغ عالم کشید

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزاید

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پر از مهر نور
کند کینه و غم به یکباره دور

خنده کن تا که دلت از غم آزاد
که خوش می‌شود روح پریشان‌راد

خنده آن است که از دل برآید
نه آن خنده که از دروغ سرآید

خنده همچو بهار است دل‌فروز
که در فصل‌های سرد، باغ را بسوز

خنده درمان به هر دردی توان
که هر درد و اندوه گردد نهان

که از خنده به گیتی رقصان شویم
و هر درد و اندوه را بشکنیم

ز خنده برآید همه عالم پر
که هر دل شکسته شود با صفاتر

خنده تو مرهمی باشد ز کین
که سنگین دلان را کند آینه‌بین

چه در قصر باشی، چه در کوی و کو
بخند تا دلت پر شود از وضو

خنده لبخندی به نور دل است
که در ظلمت شب چراغ عمل است

ز خنده شکوفه‌ها باز شود
که پرچم شادی به دست آید زود

دل شاد که خنده‌اش جاودانه است
ز خنده شکوفا دل زمانه است

خنده درمان هر درد دل است
که تیر غم از خنده باطل است

خنده شیرینی دارد به مثل عسل
که از لب شیرین کند دل به گل

چو لبخند بر لب زنی در رهی
درد از دل بی‌خبر می‌شود تهی

که سرنوشت در خنده است و امید
که باغ دل از خنده آید پدید

خنده‌ای که بر لبان می‌رقصد
دل از خشم و کینه‌ها می‌پرد

که در لحظه‌های تلخ، خنده شوی
که این لحظه‌ها نور شادی دهند

ز خنده لب پرخنده شد ملک
که دل‌های اندوه‌زده شد سبک

خنده‌ای که راز دل آشنای است
که با او برآید هزار بلای است

لبخند تو همیشه مایه‌ی صفاست
که از آن دلی گردد زینت‌بخش راست

بخند ای برادر، بخند ای رفیق
که خنده کند هر دو عالم دقیق

بخند از دل پاک و بی‌شک و شُب
که خنده رود بر فراز رُتب

لبت چون گل خنده بنماید
جهان از صفا رنگ زیبایی زاید

بخند آنچنان کز دلت نور ریزد
که در هر نگاهت بهاری خیزد

مزن بر دلت داغ اندوه و غم
بخند تا که دل گردد از غصه کم

دلت چون گل شاد و خوشبو شود
اگر بر لبانت تبسم رسد

چو خندان شوی هر بلا بگذرد
که شادی ز دل تیر غم بشکند

ز خنده چراغی بر افروز شب
که شب با تبسم شود خوش طرب

بخند ای برادر، مکن چهره تنگ
که خندان شود آسمان از فرنگ

بخند ای رفیق به سختی و درد
که خنده کند خار صحرا، گُرد

لبت چون به خنده شود پرطراوت
جهان گردد از مهر تو پرحلاوت

مزن چهره در هم، مکن خشم و قهر
که خنده کند کینه را بی‌اثر

بخند آنچنان تا که خورشید نو
در آیینه‌ی چشم تو بنماید رو

خنده، گنجی است که بی‌رنج و زر
دلت را کند پاک از هر ضرر

خنده داروی هر درد پنهان بود
که جان را ز زخم زمان جان دهد

به لب خنده بنشان، به دل صلح کن
که هر خنده خاری شود در کفن

چو خندد دلت، غم گریزد ز جان
که این خنده درهای شادی گشان

بخند همچو باغی درون بهار
که عطرش رود در جهان بی‌غبار

اگر خنده‌آسا شوی ای عزیز
همه غصه‌ها گردند بی‌تمیز

ز لب خنده آید، ز دل نور خیزد
که شب‌های تیره از آن برگریزد

بخند آنچنان کز تماشای تو
جهان برکشد نغمه‌ی های و هو

دلی خنده‌رو، دیده‌ای روشن است
ز خشم و ز اندوه، دل ایمن است

بخند ای که خندیدن آیین توست
که این رسم زیباترین دین توست

بخند همچو دریا، دلی پاک دار
که از موج شادی، شود غم شکار

بخند، آسمان را به شادی ببر
زمین را ز اندوه و ماتم ببر

بخند و دلت را به پرواز دار
که هر خنده گردد ز غم رستگار

بخند و گره‌های دنیا گشای
که خنده کند بندهای بلا

به لب خنده، دل را بیارای پاک
که این خلعت شادی است در هر مغاک

ز خنده بیابیم داروی درد
که درمان بود خنده در کار کرد

چو گل وا شود از تبسم لبان
جهان را کند باغی از مهربان

خنده بر دلت حک کند نقش نور
که پر گردد از بوی عطر حضور

بخند و ز دل غم برون کن زود
که خندان شوی در شب سرد و دود

مزن چهره در هم، مکن چین ز خشم
بخند ای برادر، بکن مهر چشم

لبت خندان و دلت آرام باش
که باشی ز هر فتنه و غم رهاش

بخند، آسمان خنده‌آموز شو
به روی زمانه چو پیروز شو

بخند آنچنان تا دل خسته‌ها
شود زنده از عطر این خنده‌ها

چو لب خنده‌آرا شود، گل کند
دل بی‌خبر ز آفت و دل کند

بخند ای که لبخندت امیدی است
چراغی به شب‌های تاریک دیدی است

بخند ای رفیق، ای عزیز وفا
که خنده کند جان غم‌ها فنا

چو خندان شوی، خنده‌آباد باش
جهان را پر از مهر و فریاد باش

بخند همچو خورشید در صبح زود
که بر لب شکوفه، نشانده سرود

خنده، جان تازه دهد در تن است
ز خنده شود زنده هر پیر و پست

بخند و دل خود به گلشن ببر
که خندان شوی همچو شیر ظفر

بخند آنچنان که دلت گل کند
که هر سنگ، از نرمی‌اش حل کند

بخند، زندگی را به لبخند ساز
که این باغ شادی شود بی‌نیاز

به نام خداوند شادی و شور
که بخشد دل ما ز عشقی صبور

خنده‌ی عارف، نه از لذت است
که از نور توحید و از وحدت است

نخندد بر آن خنده‌ی بی‌دروغ
که لبخند او هست شرح فروغ

بخندد چو برگ گل از نسیم
نه با فتنه و فخر و نیرنگ شوم

بخندد که دل را کند بی‌غبار
نه آن خنده‌ی پر ز طعن و نثار

خنده‌اش آتشی نیست، بوسه‌ست
که از شوق دیدار معشوقه‌ست

دلی چون گل و لب چو صبح بهار
به هر غصه گوید: برو، بی‌قرار!

نخندد که دل را کند خاک‌سار
که خنده‌ست اوج وفا با نگار

به جان پاک، خنده‌ی بی‌ریاست
به دل، شعله‌ی مهر حق‌آشناست

ز لبخند او هر دلی نرم شد
زمین سرد هم پر ز شبنم شد

خنده‌ی عارف، درونش دعاست
نه بیهوده، نه فتنه، نه ادعاست

چو لب وا کند، گل بروید ز خاک
که این خنده باشد ز تسلیم پاک

ز چشمان او نور پیدا شود
به لبخند او کینه رسوا شود

نخندد بر اهل گناه و خطا
بگرید دلش بر فراق خدا

چو عارفی لب بخندد به راز
بداند که هست این جهان، یک مجاز

نه هر خنده زیبنده‌ی عاشقی‌ست
که خنده‌ی بی‌سوز، کفران هستی‌ست

بخندد به ظلمت، دهد نور ناب
که لبخند او هست ذکر و ثواب

لبی خنده‌رو، سینه‌ای پر ز نور
به لبخند گوید: سلام ای حضور!

چو خندد، ز ملک تا به خاک
همه سجده آرد به آن نور پاک

نه خنده ز شادی دنیاست او
که این خنده لبخند دریاست او

چه خوش خنده‌ای کز دلش نور خاست
به لبخند او، راه حق شد گشاست

نه خنده‌ست آن، نیش‌دار و دل‌آزار
که لبخند عارف بود بی‌غبار

بخندد که در چهره‌اش نور هست
به هر واژه‌اش خنده‌ی حور هست

نه آن خنده‌ی زهرخند هوس
که خنده‌ی او هست جان‌بخش و بس

چو بخندد، آیینه گردد جهان
که باشد ز دل، خنده‌اش بی‌فغان

لبی چون نسیم و دلی صاف‌تر
ز آیینه و از گهر شفاف‌تر

بخندد که راز از دلش جوشد
نه آن خنده کز ریش مردم خندد

ز لبخند او مهر پیدا شود
دل زخمی از نور شیدا شود

به هر خنده‌اش صد دعا رفته است
که لبخند او مثل گل، خفته است

نه هر خنده در راه عرفان رسد
که جز خنده‌ی اهل دل، کس نخندد

اگر عاشقی، خنده‌ات دل‌فریب
نه با کبر، نه با ریا، نه فریب

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

 

  • علی رجالی