باسمه تعالی
خرافات
بر طاق خیال، خرافه افسانه
بندد دل ساده را به صد افسانه
آزاد شود خرد، چو برخیزد
از گرد و غبار وهم و بیفرزانه
در کورهراه وهم، خرافه چون دود
بندد به دل و دیده را بند و سنجود
بیدار شود خرد، زند نعره که:
ای بندۀ خواب، از خرافه بگشای!
با جغد بگو بخند و فال انداز
با گربه سیاه عمر خود بسپار
ای عقل، بیا که موسم بیداری است
دیوانه شدیم در پی افکار بیبار
چون نور حق از آسمان بتابد
افسانه و وهم و جهل را براند
در نور یقین خرافه میسوزد
چون شب که ز صبح روشنش نشاند
افسانه ز جهل خلق برخیزد
هر خامهی وهم، چراغی افروزد
آن نور که ز عقل روشن آید
افسانه و خواب را به یک سو ریزد
خورشید خرد چو در جهان سر زند
افسانۀ وهم، بیصدا درگذرد
آن دل که ز نور حق برآرد پر
در وادی عقل، بیخرافه نگرَد
بر چشمهٔ جان ز جهل، گرد افتاد
افسانۀ وهم، دام سرد افتاد
تا نور یقین نتابد از جان پاک
صد فتنه به پردۀ نبرد افتاد
هر دل که به نور معرفت روشن است
بیزار ز افسانۀ بیسخن است
چون عقل برافروزد از سراج خدا
خواب خرافات بیاثر بودن است
دل، خانهٔ وهم شد ز جهل و هوس
چون کوزهٔ پرشده ز باد و نفس
بیدار شود، چو نور عقل آید
از طینت وهم بشویدش دست و بس
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۰۸