رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰

باسمه تعالی

مثنوی طنز اجتماعی

بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده عالم شود بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود مستمند

لبی خندان و خاطری بی‌کمند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت درِ غم‌فزای
که خندان شوی بر غم و هر کمند

اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان بلند

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمند

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآلود و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهند

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه‌ست
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و بند

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار بلند

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده بمیند

بخند آن‌چنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند سربلند

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها غم به دل‌ها زنند

بخند آنچنان با دل و با صفا
که لبخند تو باغ عالم کند

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزند

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پُر از مهر و نور
کند کینه و غم به یک‌باره بند

بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده عالم شود بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود مستمند

لبی خندان و خاطری بی‌کمند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت درِ غم‌فزای
که خندان شوی بر غم و هر کمند

اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان بلند

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمند

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآلود و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهند

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه‌ست
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و بند

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار بلند

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده بمیند

بخند آن‌چنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند سربلند

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها غم به دل‌ها زنند

بخند آنچنان با دل و با صفا
که لبخند تو باغ عالم کند

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزند

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پُر از مهر و نور
کند کینه و غم به یک‌باره بند

خنده کن تا که دلت از غم آزاد
که خوش می‌شود روحِ پریشان‌رود

خنده آن است که از دل بر آید
نه آن خنده که از دروغ سر آید

خنده همچو بهار است دل‌فروز
که در فصل‌های سرد، دلی را بسوز

خنده درمان به هر دردی توان
که هر درد و غم در شگفت شود زبان

که از خنده به گیتی رقصان شویم
که هر درد و اندوه را بی‌هراس کنیم

ز خنده ای برآید همه عالم پر
که هر دل شکسته‌ای با دل‌شادتر

خنده تو مرهمی باشد ز کینه
که به دل‌های سنگی راه می‌دهد به آینه

چه در قصر و چه در کوچه‌های تنگ
بخند تا که از دلت پر شود رنگ

خنده لبخندی به نور دل است
که در ظلمت شب به پا می‌زند درخت

ز خنده شکوفه‌ها باز شود
که پرچم‌های فتح به دست آید به زود

دل شاد که خنده‌اش جاودانه است
که ز خنده، از دلهری زمانه است

خنده درمان هر درد دل است
که به هر تیرغم، این گلی ست که دل است

خنده شیرینی دارد به مثل عسل
که از لب‌های شیرین شود دل به گل

چو لبخند بر لب زنند در ره
که از دندان درد، زایل است به ته

که سرنوشت در خنده است و فریب
که شکوفه‌ها بر سر باز می‌دهند از دل

خنده‌ای که بر لبان می‌رقصد
دل از خشم و از کینه‌ها می‌رود

که در لحظه‌های تلخ، خنده شوی
که این لحظات، در نور آفتاب است، روشن

ز خنده لب پرخنده شد ملک
که در دل ز هر اندوه، شد شلک

خنده‌ای که راز دل آشنای است
که با آن بر سر هر بلای است

لبخند تو همیشه درون خود حیا است
که از آن دلی زین شد به فریاد، جز صفا است

بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده عالم شود بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود مستمند

لبی خندان و خاطری بی‌کمند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت درِ غم‌فزای
که خندان شوی بر غم و هر کمند

اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان بلند

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمند

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآلود و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهند

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه‌ست
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و بند

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار بلند

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده بمیند

بخند آن‌چنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند سربلند

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها غم به دل‌ها زنند

بخند آنچنان با دل و با صفا
که لبخند تو باغ عالم کند

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزند

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پُر از مهر و نور
کند کینه و غم به یک‌باره بند

خنده کن تا که دلت از غم آزاد
که خوش می‌شود روحِ پریشان‌رود

خنده آن است که از دل بر آید
نه آن خنده که از دروغ سر آید

خنده همچو بهار است دل‌فروز
که در فصل‌های سرد، دلی را بسوز

خنده درمان به هر دردی توان
که هر درد و غم در شگفت شود زبان

که از خنده به گیتی رقصان شویم
که هر درد و اندوه را بی‌هراس کنیم

ز خنده ای برآید همه عالم پر
که هر دل شکسته‌ای با دل‌شادتر

خنده تو مرهمی باشد ز کینه
که به دل‌های سنگی راه می‌دهد به آینه

چه در قصر و چه در کوچه‌های تنگ
بخند تا که از دلت پر شود رنگ

خنده لبخندی به نور دل است
که در ظلمت شب به پا می‌زند درخت

ز خنده شکوفه‌ها باز شود
که پرچم‌های فتح به دست آید به زود

دل شاد که خنده‌اش جاودانه است
که ز خنده، از دلهری زمانه است

خنده درمان هر درد دل است
که به هر تیرغم، این گلی ست که دل است

خنده شیرینی دارد به مثل عسل
که از لب‌های شیرین شود دل به گل

چو لبخند بر لب زنند در ره
که از دندان درد، زایل است به ته

که سرنوشت در خنده است و فریب
که شکوفه‌ها بر سر باز می‌دهند از دل

خنده‌ای که بر لبان می‌رقصد
دل از خشم و از کینه‌ها می‌رود

که در لحظه‌های تلخ، خنده شوی
که این لحظات، در نور آفتاب است، روشن

ز خنده لب پرخنده شد ملک
که در دل ز هر اندوه، شد شلک

خنده‌ای که راز دل آشنای است
که با آن بر سر هر بلای است

لبخند تو همیشه درون خود حیا است
که از آن دلی زین شد به فریاد، جز صفا است

به نام خداوند شادی و شور
که خندان کند عالمی از دور

بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که از خنده گردد جهان بی‌گزند

دل از خنده‌ات می‌شود ارجمند
که شادی در آن می‌شود بی‌کمند

لبی خندان و خاطری بی‌گزند
براند غمت را ز هر پی‌روند

بخند از ته دل، مکن بغض زود
که با خنده گردد دلت سربلند

خنده کن تا شود صبح عالم پدید
که تاریکی از خنده آید به بند

مزن بر لبانت در غم‌افزا
که خندان شوی بر غم و هر بلا

اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
خدا هم شود با تو خندان و تیز

دلی را که اندوه در آن کمین
به یک خنده برکَند از آن کمین

چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده‌ای کز صفا می‌زند

نه آن خنده‌ی زهرآگین و ریا
که در پرده‌اش نیش و تلخی نهان

خنده، آن خلسه‌ی عاشقانه است
که دل را ز هر غصه آسان کند

چو خندد دلی بی‌ریا و فریب
ملک در طرب، عرش در رقص و زیب

ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این لطف پروردگار است یار

به لب خنده آور، مکن بغض پست
که غم در تماشای خنده شکست

بخند آنچنان کز نگاهت بری
چراغی که شب را کند روشنی

مزن خنده بر ریش مردم، مکن
که این خنده‌ها دل شکسته کند

بخند آنچنان با صفا و امید
که لبخند تو باغ عالم کشید

اگر خنده داری به هنگام درد
همان خنده داروست و جان‌افزاید

نه هر خنده درمان کند درد را
ولیکن بخند، این جهان دردمند

لبی خنده‌رو، دل پر از مهر نور
کند کینه و غم به یکباره دور

خنده کن تا که دلت از غم آزاد
که خوش می‌شود روح پریشان‌راد

خنده آن است که از دل برآید
نه آن خنده که از دروغ سرآید

خنده همچو بهار است دل‌فروز
که در فصل‌های سرد، باغ را بسوز

خنده درمان به هر دردی توان
که هر درد و اندوه گردد نهان

که از خنده به گیتی رقصان شویم
و هر درد و اندوه را بشکنیم

ز خنده برآید همه عالم پر
که هر دل شکسته شود با صفاتر

خنده تو مرهمی باشد ز کین
که سنگین دلان را کند آینه‌بین

چه در قصر باشی، چه در کوی و کو
بخند تا دلت پر شود از وضو

خنده لبخندی به نور دل است
که در ظلمت شب چراغ عمل است

ز خنده شکوفه‌ها باز شود
که پرچم شادی به دست آید زود

دل شاد که خنده‌اش جاودانه است
ز خنده شکوفا دل زمانه است

خنده درمان هر درد دل است
که تیر غم از خنده باطل است

خنده شیرینی دارد به مثل عسل
که از لب شیرین کند دل به گل

چو لبخند بر لب زنی در رهی
درد از دل بی‌خبر می‌شود تهی

که سرنوشت در خنده است و امید
که باغ دل از خنده آید پدید

خنده‌ای که بر لبان می‌رقصد
دل از خشم و کینه‌ها می‌پرد

که در لحظه‌های تلخ، خنده شوی
که این لحظه‌ها نور شادی دهند

ز خنده لب پرخنده شد ملک
که دل‌های اندوه‌زده شد سبک

خنده‌ای که راز دل آشنای است
که با او برآید هزار بلای است

لبخند تو همیشه مایه‌ی صفاست
که از آن دلی گردد زینت‌بخش راست

بخند ای برادر، بخند ای رفیق
که خنده کند هر دو عالم دقیق

بخند از دل پاک و بی‌شک و شُب
که خنده رود بر فراز رُتب

لبت چون گل خنده بنماید
جهان از صفا رنگ زیبایی زاید

بخند آنچنان کز دلت نور ریزد
که در هر نگاهت بهاری خیزد

مزن بر دلت داغ اندوه و غم
بخند تا که دل گردد از غصه کم

دلت چون گل شاد و خوشبو شود
اگر بر لبانت تبسم رسد

چو خندان شوی هر بلا بگذرد
که شادی ز دل تیر غم بشکند

ز خنده چراغی بر افروز شب
که شب با تبسم شود خوش طرب

بخند ای برادر، مکن چهره تنگ
که خندان شود آسمان از فرنگ

بخند ای رفیق به سختی و درد
که خنده کند خار صحرا، گُرد

لبت چون به خنده شود پرطراوت
جهان گردد از مهر تو پرحلاوت

مزن چهره در هم، مکن خشم و قهر
که خنده کند کینه را بی‌اثر

بخند آنچنان تا که خورشید نو
در آیینه‌ی چشم تو بنماید رو

خنده، گنجی است که بی‌رنج و زر
دلت را کند پاک از هر ضرر

خنده داروی هر درد پنهان بود
که جان را ز زخم زمان جان دهد

به لب خنده بنشان، به دل صلح کن
که هر خنده خاری شود در کفن

چو خندد دلت، غم گریزد ز جان
که این خنده درهای شادی گشان

بخند همچو باغی درون بهار
که عطرش رود در جهان بی‌غبار

اگر خنده‌آسا شوی ای عزیز
همه غصه‌ها گردند بی‌تمیز

ز لب خنده آید، ز دل نور خیزد
که شب‌های تیره از آن برگریزد

بخند آنچنان کز تماشای تو
جهان برکشد نغمه‌ی های و هو

دلی خنده‌رو، دیده‌ای روشن است
ز خشم و ز اندوه، دل ایمن است

بخند ای که خندیدن آیین توست
که این رسم زیباترین دین توست

بخند همچو دریا، دلی پاک دار
که از موج شادی، شود غم شکار

بخند، آسمان را به شادی ببر
زمین را ز اندوه و ماتم ببر

بخند و دلت را به پرواز دار
که هر خنده گردد ز غم رستگار

بخند و گره‌های دنیا گشای
که خنده کند بندهای بلا

به لب خنده، دل را بیارای پاک
که این خلعت شادی است در هر مغاک

ز خنده بیابیم داروی درد
که درمان بود خنده در کار کرد

چو گل وا شود از تبسم لبان
جهان را کند باغی از مهربان

خنده بر دلت حک کند نقش نور
که پر گردد از بوی عطر حضور

بخند و ز دل غم برون کن زود
که خندان شوی در شب سرد و دود

مزن چهره در هم، مکن چین ز خشم
بخند ای برادر، بکن مهر چشم

لبت خندان و دلت آرام باش
که باشی ز هر فتنه و غم رهاش

بخند، آسمان خنده‌آموز شو
به روی زمانه چو پیروز شو

بخند آنچنان تا دل خسته‌ها
شود زنده از عطر این خنده‌ها

چو لب خنده‌آرا شود، گل کند
دل بی‌خبر ز آفت و دل کند

بخند ای که لبخندت امیدی است
چراغی به شب‌های تاریک دیدی است

بخند ای رفیق، ای عزیز وفا
که خنده کند جان غم‌ها فنا

چو خندان شوی، خنده‌آباد باش
جهان را پر از مهر و فریاد باش

بخند همچو خورشید در صبح زود
که بر لب شکوفه، نشانده سرود

خنده، جان تازه دهد در تن است
ز خنده شود زنده هر پیر و پست

بخند و دل خود به گلشن ببر
که خندان شوی همچو شیر ظفر

بخند آنچنان که دلت گل کند
که هر سنگ، از نرمی‌اش حل کند

بخند، زندگی را به لبخند ساز
که این باغ شادی شود بی‌نیاز

به نام خداوند شادی و شور
که بخشد دل ما ز عشقی صبور

خنده‌ی عارف، نه از لذت است
که از نور توحید و از وحدت است

نخندد بر آن خنده‌ی بی‌دروغ
که لبخند او هست شرح فروغ

بخندد چو برگ گل از نسیم
نه با فتنه و فخر و نیرنگ شوم

بخندد که دل را کند بی‌غبار
نه آن خنده‌ی پر ز طعن و نثار

خنده‌اش آتشی نیست، بوسه‌ست
که از شوق دیدار معشوقه‌ست

دلی چون گل و لب چو صبح بهار
به هر غصه گوید: برو، بی‌قرار!

نخندد که دل را کند خاک‌سار
که خنده‌ست اوج وفا با نگار

به جان پاک، خنده‌ی بی‌ریاست
به دل، شعله‌ی مهر حق‌آشناست

ز لبخند او هر دلی نرم شد
زمین سرد هم پر ز شبنم شد

خنده‌ی عارف، درونش دعاست
نه بیهوده، نه فتنه، نه ادعاست

چو لب وا کند، گل بروید ز خاک
که این خنده باشد ز تسلیم پاک

ز چشمان او نور پیدا شود
به لبخند او کینه رسوا شود

نخندد بر اهل گناه و خطا
بگرید دلش بر فراق خدا

چو عارفی لب بخندد به راز
بداند که هست این جهان، یک مجاز

نه هر خنده زیبنده‌ی عاشقی‌ست
که خنده‌ی بی‌سوز، کفران هستی‌ست

بخندد به ظلمت، دهد نور ناب
که لبخند او هست ذکر و ثواب

لبی خنده‌رو، سینه‌ای پر ز نور
به لبخند گوید: سلام ای حضور!

چو خندد، ز ملک تا به خاک
همه سجده آرد به آن نور پاک

نه خنده ز شادی دنیاست او
که این خنده لبخند دریاست او

چه خوش خنده‌ای کز دلش نور خاست
به لبخند او، راه حق شد گشاست

نه خنده‌ست آن، نیش‌دار و دل‌آزار
که لبخند عارف بود بی‌غبار

بخندد که در چهره‌اش نور هست
به هر واژه‌اش خنده‌ی حور هست

نه آن خنده‌ی زهرخند هوس
که خنده‌ی او هست جان‌بخش و بس

چو بخندد، آیینه گردد جهان
که باشد ز دل، خنده‌اش بی‌فغان

لبی چون نسیم و دلی صاف‌تر
ز آیینه و از گهر شفاف‌تر

بخندد که راز از دلش جوشد
نه آن خنده کز ریش مردم خندد

ز لبخند او مهر پیدا شود
دل زخمی از نور شیدا شود

به هر خنده‌اش صد دعا رفته است
که لبخند او مثل گل، خفته است

نه هر خنده در راه عرفان رسد
که جز خنده‌ی اهل دل، کس نخندد

اگر عاشقی، خنده‌ات دل‌فریب
نه با کبر، نه با ریا، نه فریب

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

 

  • ۰۴/۰۲/۰۷
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی