باسمه تعالی
مثنوی
تبیین خرافات(۱)
مپوشان رخ جان به وهم و خیال
که جان را ز وصل تو باشد کمال
ز سرچشمهٔ وحی، سیراب شو
ز دام خرافات، بی تاب شو
خرافه چو فکریست بر جان ما
بود همچو سدی به راه خدا
به پیمانهی عشق پیمان نهیم
به میخانهی قدس ایوان نهیم
مپوشان رخ عقل با وهم خویش
که عقل است هادی به آئین و کیش
چراغ یقین را برافشان چو نور
برافروز دل را به شوق حضور
مزن خیمه در کوی افسانهها
نیاور دلت را به ویرانهها
به هر فال بی مغز، دل دور کن
ره عقل و تدبیر، پر نور کن
ز دلهای دانا فزاید یقین
که فال و گمان ره نیابد ز دین
بیا عقل را رهبر خود کنیم
ز تاریکی وهم، بی خود کنیم
به شمشیر تحقیق، کوشا شویم
ز دنیای تردید، دانا شویم
بیا خشت بر خشت ایمان نهیم
ز هر ظلمتی نور یزدان نهیم
نهال یقین در دل و جان کنیم
ز دامان شک دامن افشان کنیم
مبادا که جان را سپاری به خواب
که خواب جهالت بود چون سراب
به تدبیر و دانش جهان شد چنین
که در کُنهِ هر چیز، نوری مبین
چو عقل است خورشید ایمان و جان
گریزد خرافه ز دل بیگمان
ببر دست افسون و اوهام خویش
به تدبیر، بشکن طلسم پریش
چو در چاه وهمی، نباشد نشاط
که در دل غم است و سقوط حیات
به فریاد عقل است جانت فزون
مکن جان شیرین ز غفلت زبون
به آب یقین آتش دل نشان
ز کوی خرافه مکن دل خزان
مپندار درمان کند ریش تو
که افسانه وهمی است در کیش تو
هر آن کس خرافه به دل جا نمود
ز انوار دانش دلش وا نمود
مرو سوی هر شعبده، هر خیال
که باشد سرانجام درد و ملال
بیا پرچم عقل برپا کنیم
ز هر جهل و ظلمت تبرا کنیم
خرافه غباریست بر جان ماست
بشویش به آب یقین، جان فزاست
بیا دل به دریای اندیشه زن
ز ظلمت چراغی به هر گوشه زن
که از جهل، طوفان درد و بلاست
ز تحقیق، صبح امید و صفاست
ز دام خرافات و وهم و خیال
رها شو به تدبیر، خواهی کمال
چراغی ز نور خدا شد نجات
مکن دل اسیر خیال و ممات
" رجالی"، به نور یقین پاگذار
مکن با خیالات، بیهوده کار
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۰۹