باسمه تعالی
مثنوی خنده(۱)
بخند ای رفیق قدیمی، بخند
که عالم ز خندت شود بیگزند
که از خندهات میشود دل پسند
چو شادی ز آن میشود سربلند
بخند از دل و بغض را دور ریز
که خندان شود باغ عمرت، عزیز
مزن بر لبانت غم کار زار
نباشد به دل سختی روزگار
اگر خنده بر لب نهی، ای عزیز
شود غم ز دلهای عالم گریز
بخندان که دل را کند بیملال
نه آن خندهی پر ز زخم و جدال
دلی را که اندوه در او کمین
به یک خنده بگسل ز بند حزین
چو خندان شوی، رنج گردد عدم
خوشا خنده ی دل به طوف حرم
نه آن خندهی زهر دار و گزند
که در دامنش نیش و تلخی نهند
بود خنده مرهم بر اندوه و درد
که جان را ز زخم زمانه برد
چو خندد دلی بیریا و فریب
ز خوشبختی آرد هزاران نصیب
بخندان که دل را شود نو بهار
نه آن خندهی پر ز طعنه و خار
ز خنده نباشد کسی شرمسار
که این هدیهی پاک پروردگار
مزن خنده بر ریش مردم، حذر
که این خندهها زهر دارد ، خطر
اگر خنده داری به وقت ملال
شود خندهات مرهم بیزوال
بخندان که یابد دل از غم قرار
نه آن خندهی پر ز زخم و غبار
دلی چون گل و لب چو صبح بهار
به هر غصه گوید: برو، بیقرار!
نخندد که دل را کند زار و خوار
که خندهست پیمان مهر و نگار
که جان روان، خندهی بیریاست
به دل، شعلهی مهر حقآشناست
بخندان که گردد ز دل کینه دور
نه آن خنده آلوده در نیش و زور
بخندان رفیقت ز سختی و تنگ
که خنده کند خار صحرا قشنگ
چو لب وا کند، گل بروید ز خاک
که این خنده باشد ز تسلیم پاک
ز خنده برآید نسیم سحر
صفای دل است و بدون خطر
ز خنده چراغی بر افروز شب
که شب با تبسم شود خوش طرب
بخند ای برادر، مکن چهره تنگ
که خندان شود آسمان بی درنگ
لبت چون به خنده شود گل فشان
زمین و زمان پر ز نور و نشان
بخندان که کاری است بیرنج و زر
دلت را کند پاک، از هر ضرر
ببخشا نگاهی ز صد چشمه نور
که آسان شود ره به باغ سرور
بخندان رخ از مهر، روشن چو روز
که از برق لبخند، گردد فروز
مکن چهره در هم" رجالی" ز قهر
که لبخند، زایل کند هر شرر
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۰۷