باسمه تعالی
مثنوی نور حق(۱)
به نام خدای عدالت و داد
که با نور او ظلم گردد بر باد
نباشد در این خاک جز عدل او
که ظلم آتشیست، در نهل و جو
دل از بند خودخواهی آزاد کن
و از زنگ نفس، آینه شاد کن
اگر در درونت سیاهی بجاست
به نور خدا پاکیاش از تو خواست
به راه حقیقت، قدم برنهید
نه با ظالمان، دل به ظلم آگهید
مبادا شوی رام طاغوت و زور
که آن است مرگی به نام غرور
خدا نور خود را دهد در دل پاک
نه در دیدهی تیرهی ظلمتخاک
ز ظلمت مرو، سوی نور خدا آی
به درگاه عدلش ز دل، عرضه کن نای
هر آنکس که بر عدل پیمان کند
جهان را پر از نور ایمان کند
درونش شود کعبهی جان پاکان
به دور از فریب و غرور هلاکان
بیا ای برادر، به عدل آشنا شو
ز راه ستم، رو بگردان، رها شو
اگر طالب مهدی زمانی، بدان
که باید شوی زنده با عدل و جان
خدا را بخوان، شب به شب، آه کن
دل از بند دنیا، سبکراه کن
اگر ظلم بینی، سکوتت خطاست
قیام است در دل، نهیب خداست
دل از بند زشتی برون کن شتاب
که در عدل، یابی حقیقت، ثواب
خدایا! بده نور خود را به ما
که جز تو ندانیم راه و رها
در این عصر ظلمت، درخشان بمان
چو خورشید عدل از دل شب عیان
دل آگاه گردد به نور یقین
نه از مدرَک عقل، بل از راه دین
به هر جا که نامی ز عدل آیدت
دل از ظلم و جور، جدا بایدت
خروش دل حقطلب، خامش است؟
نه، فریاد او، آتشی سرکش است
کسی کو شود همدل مردمان
به ظلمت نتابد دلش ناگهان
بیا تا به نوری که از حق رسد
جهان را ز خواب گنه برکَشَد
بیا تا ز چشمهسار ولا
بنوشیم جامی ز عدل خدا
خدایا! تو خود نور مطلق شوی
درون دل ما، تو عاشق شوی
ز بیدادگر رو بگردان ز جان
که با او نتابد چراغ جهان
به راه امامان چو باشی وفا
بیابی تو نور و بهشت و رضا
در این خاک، جز راه عدل مبرو
که با ظلم، جانت شود روبرو
هر آن اشک مظلوم، دریایی است
که طوفان عدل خداپایی است
به آیینهی دل، نظر کن شبی
که شاید ببینی رخ مطلبی
مبادا ز اهل ستم باشیات
که عدل خدا در کمین، خاشیات
جهان را چه زیبا شود آنزمان
که هر دل شود قبلهی عاشقان
نه زر، نه زَرَف، نه سلاح و غرور
که جان را نتابد مگر با حضور
بیا تا به محراب شبزندهدار
زنیم از دل خویش بانگ قرار
عدالت، همان راه پاک نبیست
که از نور او ظلم، در چاه بیست
به راه حسین و علی ره سپار
که اینان چراغاند در شام تار
به شمشیر عدل و به اشک دعا
بکوبیم بیداد را بیمها
کسی کو ز حق نگذرد بیدلیل
به درگاه او میرسد با دلیل
جهان تا شود زیر فرمان عدل
بباید شکستن دَرِ قفل جَهل
اگر طالب فجر نور خداست
ز شبهای تاریک بگذشت، راست
تو را با ستمکار عهدی مبند
که در عهد ظالم بود رنگزند
دل آینهی عدل باید شود
که آیینه با ظلم کافر شود
اگر عدل خواهی، ز خود رسته باش
نه در بند زر، نه به نفس، گماش
نگه دار، ای دل، چراغ طلب
که خاموش گردد چو افتد به شب
یکی قطرهی اشک از دیدهی درد
جهانی کند از ستم برنکرد
دل اهل عدل، آسمانی بود
که در هر نفس، مهربانی بود
به تاریخ بنگر، به افلاک هم
ببین عاقبت ظلم، تاریکدم
به قرآن و سنت نظر کن عزیز
که این دو چراغاند و آن ظلم، تیز
تو هم با شهیدان یکی شو به جان
که در خونشان جلوهی حق عیان
اگر ظالمی را ببینی سکوت
تو هم در گناهی، چه دور و چه زود
نهان شو ز دنیای دون، دلربا
که اینک خدا میزند بانگ «هُنا»
بیا تا جهانی بسازیم ما
که پرواز گیرد به نور خدا
به عدل است پاینده این آفرین
نه با طاغیان و نهال جنین
جهانی که بر پایهی عدل خاست
به ظلم و ستم ریشهاش برمیاست
خدایا! تویی آفرینندهام
تو در دل نهی نور بینندهام
به درگاه تو دل توانگر شود
که با نور تو نفس، چاکر شود
نه آن زور باشد که حق آفرید
که ظالم به باطل، دلش پرکشید
تو خورشید عشقی، نه تاریکیای
تو امید پاکی، نه تاریکیای
چه خوش آن دلی کو به حق خو کند
نه با سکه، با سوز شب، بو کند
به هر دل که نور عدالت بتافت
ز بند هوا خویش را برنتافت
در آن شب که ظلمت به جان آیدت
دعای سحر، روشنا آیدت
تو خود چون علی باش، ظلمتشکن
ز مهر نبی بر دل مؤتمن
اگر با حسین و شهیدان شوی
به درگاه حق خوشترین جان شوی
نباشد ستم در کتاب خدا
که آن آیهها پر ز لطف و صفا
ز کردار فرعون باید گریخت
که با ستم و تاج، دلها گریخت
سخن چون ز عدل است، دل نرمتر
ز شمشیرِ تیز است، آن گرمتر
به نور عدالت درآور سخن
که آن نور گردد زبان را کفن
کسی کو به نور خدا زنده شد
به دریای معنا خدا بنده شد
نه هر کس که پیراهن دین کند
دلش خانهی نور و آیین کند
دل روشن از نور حق بایدت
نه از نام و عنوان و اجدادت
اگر با فقیران نشینی شبی
دلت روشن از صد سحر میکنی
که هر لقمهای کو ز ظلم آیدت
نباشد برکت، فتنه زایدت
به عدل است پایداریِ هر نظام
نه بر تخت و تاج و طلای حرام
خداوند، عدل است و عدل است او
که با عدل، آرد دل آرای نو
تو گر عاشقی، عاشق عدل باش
به ظلمت مرو، آتشی در خراش
درونت اگر فتنهای آشناست
بدان کاین هوا، از ستم ریشهزاست
ببین در شب تار، فانوس کیست
که آن نور عدل است، در جان و بیست
نه هر کو نماز آورد، اهلِ نور
که در باطنش هست نیشی صبور
به دل راه ده مهر مولای خود
که در راه او هست آرام و سُد
به شبهای قدری که دل زنده شد
دعای ستمدیدگان فنده شد
بیا ای برادر، به عدل آشنا
که راه خدا هست جز با وفا
تو نان را به پاکی ببر تا دهان
که با ظلم گردد گلویت نهان
اگر طفل یتیمی شود بیپناه
تو باشی پناهش، در این شامگاه
ببخش آنچه داری به اهل نیاز
که آن است آیین نور و نماز
به دل رحم کن، رحم بر تو شود
که آن رحم، نوریست و جنت شود
به چشمان گریان دل آرای کن
که در اشک مظلوم، دریای کن
ببین هر نفس، امتحانی به پاست
یکی با ستم، دیگری با خداست
خدا عاشق عدل و پرهیزگار
نه با زرپرستان بدکردار
تو دل را چو آیینه از غم بشوی
که آیینه گیرد ز خورشید، روی
ز هر کس که با عدل همراه نیست
بترس، آن دلش خانهی آه نیست
دعا کن برای مظلوم شبان
که خونش شود بذر فردای جان
مزن بیگناهی به تیغ زبان
که آن تیغ گیرد تو را ناگهان
به دل جای ده نور قرآنیات
نه آتش که از خشم شیطانیات
به فرزند خود درس عدل آموز
نه با زر، که با خون شهیدان روز
اگر از ستم بر دلی زخم ماند
خدا ضامن داد مظلوم ماند
تو ای آشنا با شب امتحان
ببین در عدالت چه دارد نشان
به محراب دل، سجدهی عدل کن
نه در تخت زر، شورِ باطل کن
کسی کو ز قانون حق سر کشید
به شمشیر عدل خدا بر رسید
جهان گر شود محوِ نور ولی
نماند اثر از ستم، از علی
اگر خواهی آزاد باشی به جان
بشو همنفس با دل عاشقان
که عدل است فریاد هر بیکسی
و ظلم است خشم خدای بسی
ز پندارِ قدرت، ز خود کم شو
به بازار عدل، بیقیمت شو
در این خاک ظلمتزده، روشنی
به عشق خدا کن، نه با آهنی
جهان را اگر نور باید، تو باش
به شمشیر حق، ظلم را کن خراش
تو ای طالب راه روشن، بدان
که عدل است راهی به سوی جنان
مزن بر در افتادهای تیر شر
که آن تیر گردد به جانت سپر
خدایا دلم را ز دنیا ببر
به باغ یقینم، نسیمی گذر
بریزم ز دل، هر چه غیر تو هست
نشانم ده آن نور پاکی و مست
به هر دل که نوری ز تو شد عیان
شود قبلهگاه دل عاشقان
خدایا مرا از هوا پاک کن
به باران عشقت، دلم خاک کن
مرا در مسیر سلوک آشنا
به دست ولی ده، نهال وفا
ز من آن صفاتی که ناپاکی است
ببر، جای آن، نور افلاکی است
به چشمم نگر، تا نبینم بدی
به گوشم رسان، نغمهی سرمدی
دلم ده که از ظلم بگریزد، ای
خدایا دلم را به عدلت دهی
مرا کن رفیق شهیدان عشق
که گویند با خون، نوای دلنوش
خدایا! تویی پرتو جان من
مکش سایهات را ز ایمان من
به اشکم ببخشای آن پاکیات
به سوزم ببخشای آن خاکیات
مرا نَفْسِ لوّامه ارزانیدار
که دل باشد از سوز تو بیقرار
نه زر خواهم و نه مقام بلند
دلم میتپد بر پیام بلند
خدایا! دلی ده که آگاه باش
ز تقوای جان، نور در راه باش
دلی ده که در ظلمت شب نلرزد
ز طوفانِ دنیا به دریا نغرد
نه با نان و نامم، مرا زنده کن
به سوز و صفا، روح بندنده کن
خدایا! ز مظلوم، دل برگمار
مرا همدل اشک بیکس شمار
ز من دور کن هر چه ظلمت بُوَد
دلم را پر از شور رحمت بُوَد
به ما رحم کن ای خدای ودود
که محتاج درگاه تو، هر وجود
خدایا! ز دستم خطا سر زده
دل از غیر تو، بارها پر زده
ببخشای اگر راه باطل شدم
به دوزخسرایی مبدل شدم
تو ای نور مطلق، تو ای عدل پاک
مرا کن ز نورِ حقیقت چراک
به هر جا که باشم، تو با من بمان
مرا کن رها از فریب جهان
به قرآن و سیره، دلم را ببند
به اهل وفا باش و از ظالم بَرند
به دل مهر پدر، به لب خندهی یار
به مهر نبی، تا ابد پایدار
تو ای حقطلب! شب دعایی بخوان
که شب، لحظهی وصل اهلِ جنان
به جانت رسان بانگ یا رب مدد
که آن نغمه در عرش، گردد سند
به شبهای قدر، التماس نظر
که هر شب، شب فیض باشد مگر
بخواه از خدا نور ایمان و صبر
که دل با همینها شود پرز ابر
دعا کن برای فقیران پاک
که بیدست و بینان و در رنجناک
خدایا! به هر دل، قراری بده
به عاشقصفتها، شراری بده
اگر اشک مظلوم جوشد ز دل
تو با او بمان، تا ابد متصل
خدایا! دلی ده ز مرهمگری
نه زخم زن و نه ظلمپروری
خدایا! جهان را پر از نور کن
دل اهل باطل، پر از شور کن
نشان ده به ما، راه فردای پاک
که روز حساب است و دلها هلاک
به ما ده بصیرت، به ما ده یقین
که باشیم از آن صابران متین
دعا کن که فردا چو محشر شود
تو هم با ولی، همسفرگر شوی
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۰۴