رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

در این وبلاگ ،اشعار و مطالب علمی و فرهنگی اینجانب آمده است .

رسالت

به سایت شخصی اینجانب مراجعه شود
alirejali.ir

طبقه بندی موضوعی
بایگانی
  • ۰
  • ۰

یاسمه تعالی

قصیدهٔ زندگی

به نام آن‌که جان بخشید و هستی
ز نور خویش روشن کرد مستی

زندگی چون سایه‌ای بر آب جاری‌ست
گهی روشن، گهی در پردهٔ تار‌ی‌ست

گهی بر قلّهٔ شادی نشینیم
گهی در قعر اندوه آرمینیم

نسیم صبح و طوفان شبانه
شهودی بر گذرهای زمانه

درون لحظه‌ها گنجی نهفته‌ست
که در چشم بصیرت، راه رفته‌ست

چه خوش آن دل که دارد روشنایی
نه از دنیا، که از لطف خدایی

خلوص نیت و دل پاک و آرام
بود توشه، نه زر، نه تاج و انعام

به هر لبخند، امیدی شکوفاست
به هر اشکی، درِ عرفان گشاست

مبادا عمر خود بی‌قدر دانیم
که چون شب می‌رود، دیگر نمانیم

در این دنیا چو مهمانیم و رهرو
نه مالک، نه مقیم، از خویش بی‌خو

ز دانش، زهد، از پاکی، ز خدمت
شود دل آگه از راز محبت

چو گل بشکف ز سینه عطر بندد
به هر جان تشنه، نوری فشاند

ز عمر خویش چون دانا شوی تو
به درگاه خدا پیدا شوی تو

پس ای جان، بهره‌ای کن ز این حضور
که فردا دیر باشد، وقت دور

کسی کو قدر لحظه را بداند
سفر را با دلی روشن براند

ز دنیا هر که دل بربست، رَست
نه هر کس تاج دارد، پادشاست

درون سینه دل روشن چراغی‌ست
که در ظلمت، نشان از بخت و باغی‌ست

نه زر ماند، نه زور و نام و قدرت
بماند مهر و عشق و نور و حرمت

ز درد و رنج، دل خالص شود پاک
نهال مهر روید از دلِ خاک

اگر خواهی بهشتی در درونت
بسوز از عشق، تا گردد برونت

گلی بشکف درون باغ جانت
که باشد آیه‌ای از آسمانت

نداری گر نشان از عافیت‌ها
بجو آرامش از سیر حقیقت‌ها

نه آسایش به جا و خواب و خوردن
که آرامش بود در عشق مردن

سحرگه دل، چو آیینه مصفا
شبش پر راز، روزش نور پیدا

بخوان آیات حق در خلوت دل
که برگیرد حجاب از طلعت دل

ز دل چون نقش دنیا را زدایی
ببینی لطف یار آشنایی

به دنیا گر دل آویزی، ببازی
به معنا گر روی، گنجی ببازی

ز کوه عقل بالا شو به تأمل
رها کن هول و حرص و خشم و تملّق

به دل ره یاب، که آن راه خداست
سفر در خویش، آغاز ولاست

درون هر دلی گنجی‌ست پنهان
که باید کاوِش و توبه و ایمان

اگر خواهی ز دنیا کام گیری
قدم در راه حق با نام گیری

نه از آواز و ظاهر شو فریبی
به دل بنگر، که آنجا راست جیبی

به ظاهر گرچه بس پر نقش باشد
درونت گر خراب است، رنج باشد

دلی باید که بی‌رنگ و ریا باشد
چو آیینه، پر از نور و صفا باشد

کسی کو بندگی را پیش گیرد
کلید گنج معنا در کف آرد

ز دنیا تا توان بردار زادی
که فردا را نهی بر جا نهادی

نه آن زر مانَد و نه خانه و تخت
بماند نام نیکت در میان رخت

چو بگذشتی ز هر خواهش، شوی شاه
نه با تاج و نه با زر، با دلِ راه

درون لحظه‌ها سوزی‌ست پیدا
که می‌سوزد غبار وهم و سودا

غم دنیا چو ابر آید و بگذرد
ولیکن نور دل، هرگز نپرد

به چشم دل ببین، تا جان ببیند
به نور معرفت، انسان ببیند

چو طفلان بی‌خبر غافل نباشیم
ز دانش، مهر، عرفان کم نباشیم

حیات ما، امانت از خدایی‌ست
که در هر لحظه‌اش نقشی به جایی‌ست

سحر در دل، چراغی روشن آید
که شب‌های ضلالت را زداید

بهار عمر را دریاب اکنون
که پاییز آید آخر سوی افسون

درون هر نفس راهی‌ست پنهان
که باید رفت با توفیق و ایمان

کسی کو در صفا و صدق باشد
درونش باغ و جانش مشک باشد

به لب خندان، ولی دل پر ز غوغا
چه سود ار خنده باشد از تولا؟

صفای دل بود در مهرِ خالق
نه در فخر و نه در جاه و علایق

چو برگ عمر افتد روزی ز شاخی
ندانی کی رود، کی ماند باقی

پس ای دل! لحظه‌ها را گنج بشمار
که فردا می‌رسد با رنگ بسیار

مپندار این جهان دائم بماند
که هر گردون به نوبت سر بماند

در این دریا، همه موجی گذرناک
که جز عشق و صفا ناید به ادراک

جهان، آیینه‌ی دل‌های بیناست
نه آنکس خوش‌دل است، کاندر ریاست

دل آگاهان، حیات از نو ببینند
درون لحظه‌ها معنا بچینند

خزان هم درسِ رشد است و امیدی
که از برگش، ببینی صد نویدی

نه هر زخمی، بلای جان گردد
که گاهی، راهِ درمان گردد

ز تلخی‌ها چو جامی برگرفتی
به کام دل، شرابی از شگفتی

بسا شیرینی از اندوه زاید
که سوز دل، چراغ روح باشد

سحرگه در سکوتِ شب چراغی‌ست
که دل را می‌برد تا اوج باغی‌ست

به بیداری دل، خواب‌ات نیرزد
اگر چه ماه باشی، تاب نیرزد

خموشی کن، اگر دل با خدا گفت
که در خاموشیِ جان، رازها گفت

نه آنکس زنده باشد، کو تپنده‌ست
که دل زنده، ز نور عشق زنده‌ست

دل افسرده از دنیا چه داند؟
که گنجی در درون خود ندارد

دل آزاد از تعلق، پادشاهی‌ست
که بی‌تخت و کمر، اهل نگاهی‌ست

بده گوش دل‌ات بر آیه‌ی نور
که این آیات، باشد راه عبور

نهان از چشم ظاهر عالمی هست
که دل‌دانان در او آرامی هست

به دل بنگر، که عالم در دل آید
ز نورش، جانِ تاریکت درآید

زمین آموخت ما را خاک بودن
ولیکن آسمان گفتن، سرودن

کسی کو در قفس بالی بیابد
به عرش دل سفر حالی بیابد

دلِ عاشق، سوار موج گردد
جهان را قطره‌ای در حوض گردد

مگو این عمر کوتاه است، کوتاه
که در یک دم، توان بردن ره ماه

اگر یک لحظه با حق دل گشایی
همان لحظه بود صد ماجرایی

تو گر در قطره‌ای دریا ببینی
همان لحظه خدایی را بچینی

دریغا عمر کوتاهم گذر کرد
نهادم سر به سنگ و دیده‌ام درد

به خود گفتم: «چه بردی زین اقامت؟»
ندیدم جز غباری از ندامت

کنون خواهم که دل با دوست بندم
در این فرصت، چراغی راست افکنم

دل از سودا و کین بیرون نمایم
لب از فریاد نفس، افزون نمایم

ببین این لحظه‌ها را چون خزانه
که هر لحظه دهد درسی شبانه

به جای خشم، لبخندی نشان ده
به جای رنج، مهر اندر زبان ده

چراغی باش بر راهی که تار است
مکن دل را خراب از خشم و خار است

دلِ روشن به نور عشق تابان
به دلبر می‌رسد بی رنج و طغیان

اگر دل را ز خود خالی نمایی
به محبوب ازلی حالی نمایی

کسی کو دل دهد درگاه یاری
نباشد مضطرب، بی‌کار و زاری

خموشی کن، که هر آوا گذرگاه‌ست
ولی دل‌صادقان، خُمّ شراب‌ست

درون دل که نور حق درآید
هزاران شک در آن دم ناپداید

ز هر سو فتنه و غوغاست، اما
دل آرام است گر با اوست، تنها

ببر از یاد خود، تا او ببینی
بیفشان مهر، تا نوری بچینی

درون خاک، گنجی هست پنهان
که باید دل نهی در خون و ایمان

میان راه اگر افتی، مگیرش
که افتادن، خودش رهبر پذیرش

سحر بر خیز و آیاتش بخوانی
که شب تار از آن دم برفشانی

دل از بیداد عالم وانگیر ای دوست
که این بیداد، با بیداد او سوست

نگر در خویش، تا خالق ببینی
نگر در عشق، تا خالق بچینی

به ظاهر گرچه خاکی در مسیر است
درون خاک، گنجی بی‌نظیر است

کسی کو قدر خویش از حق نداند
چو گردی بی‌هدف، سرگرداند

چو دل بیدار شد، جان جان گیرد
چو آیینه، صفا از جان بگیرد

به هر ذره بود یک عالمی گم
که باید دل گشاید سوی آن دَم

دل عاشق، ز خود بیرون نشیند
خدا را در دل مجنون بیند

به هر دَم فرصت وصل است پنهان
که باید دل نهد بر جای عرفان

ببین هر لحظه را چون لحظهٔ مرگ
که این بینش کند جان را چو زَمرَد

اگر خواهی صفایی در درونت
بزن سیلی به ظلمت از برونت

ز هر جا غیر یار است، افکن آن را
ببین تنها خدا را، آن جهان را

که هر چیزی فسانه‌ست، او حقیقت
خدای عشق، باقی بی‌نهایت

خدایا! پرده از جانم گشودی
مرا از خواب غفلت بر ربودی

تو بودی پیش و پس، در عمق و ظاهر
تو بودی نور در شب‌های حاضر

تویی تنها رفیق بی‌نیازی
که باشی هم دلیل و هم دلی رازی

تو دادی ذره را شوق تپیدن
تو دادی قطره را امید چیدن

ز تو پیدا شد این عالم به احسان
ز تو روئید گل، جوشید باران

تو را خوانم که دل با توست مأنوس
تو را جویم به هر حال و به هر سوس

تو آنی کز عدم، عالم بیافرید
تو آنی کو دل عاشق نوازید

خدایا! من اسیرِ سایه بودم
ندیدم آفتابِ تو، چه سودم؟

ولی هر لحظه خواندی با زبانت
که جانم را کنم وقفِ اذانت

ندانستم که این دل جای تو بود
به غیر از تو، پر از غوغای تو بود

تو دادی عقل، تا رازت ببینم
تو دادی مهر، تا عشقت بچینم

تو دادی جان که یاد تو کنم زنده
که باشم با تو، در هر حال فرخنده

تویی تنها که مانی تا ابد جاوید
همه فانی، تویی تنها پدید

کجا باشد صفا جز در رضایت؟
کجا باشد بقا جز در ولایت؟

تو دادی ذوق دل را در مناجات
تو دادی اشک را رنگِ ملاقات

دل از نامت چو دریا پر خروش است
همه عالم چو آیینه، خموش است

تو دادی ذره را نَفسی خدایی
که از آن نَفْس گردد آشنایی

به هر لحظه تویی خلّاقِ جانم
به هر احوال، یادِ مهربانم

تو را در آسمان و خاک دیدم
ز چشم دل، تو را در پاک دیدم

به نامت دل صفا گیرد همیشه
به عشقت جان، وفا گیرد همیشه

تو آن محبوب پنهان در وجودی
که هر دل را به سوی خود کشودی

چه خوش باشد وصالِ جاودانه
که دل را می‌برد از هر بهانه

به هر سوزی که در دل هست، راهی‌ست
به‌سوی تو، که هر داغی گواهی‌ست

کسی کو در دلت منزل بگیرد
به یک لبخند، صد منزل بپیماید

دل آگاهان ز نامت مست گردند
ز هر ذکری به سوی تو پرند

تو را در قطره و در کوه دیدم
تو را در آیه و در روح دیدم

تو دادی عشق را مفهوم نابم
که باشم در مسیر آفتابم

تو آن نوری که دل را رهنمایی
تو آن جامی که بخشد آشنایی

چه خوش باشد که در شب‌ها بخوانم
به شوق وصل تو، دل را برانم

به ذکر نام تو شب زنده‌دارم
به بوی وصل تو جان را نثارم

تو آنی کو غمی را شاد گرداند
دل افتاده را آباد گرداند

تو آنی کز صفای دل خبر دهی
دل رنجیده را پر پر ز پر دهی

اگر جان را به راهت داده باشم
خوشا جانم، که در یادت رها شم

خدایا! جان به عشقت زنده بادا
دلم در راه کویت بنده بادا

وصال توست پایان سفرها
چو دریا می‌رسد از رهگذرها

تو پایان دلی، آغاز نوری
تو مستی‌بخش هر دل، سینه‌نوری

دلم بی‌تو چو ویرانه‌ست، ای دوست
به نامت خانه‌ام، کاشانه‌ای دوست

ز وصل توست جانم گرم و شاداب
تو دادی جان به جامم، مست و سیراب

ز وصل توست پایانی ندارد
که این دریا کناری هم ندارد

تو را خواهم، که جز تو کیست قابل؟
تو را جویم، که جز تو نیست کامل

وصالت، آرزوی جان ما شد
رهی روشن، چو نور کبریا شد

تهیه و تنظیم

دکتر علی رجالی

  • ۰۴/۰۲/۰۱
  • علی رجالی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی