باسمه تعالی
مثنویِ نسیمِ امید
به نام خداوند نور و امید
که دل را دهد ذوق عشق و نوید
اگرچه گنهکارم و شرمسار
در رحمتت نیست هرگز حصار
ز ژرفای دل شد پدید این نوید
که بازآ، که بخشندهام، ناامید
به درگاه تو هر دلِ پرگناه
شود روشن از اشکِ شبسوز آه
توای مهرِ بیسایه، خورشید جان
ببخشا دلم را ز گرد گمان
دل خسته را از کرم جان دهی
به آیینهی اشک، ایمان دهی
هر آن دل که افتاد در بند رنج
ز الطاف تو یافت درمان و گنج
در این راه، گر نور شب کم شود
نگاه تو ای دوست، مرهم شود
نسیم امیدت وزید از بهار
شکوفا شود باغ و بستان ز یار
به پایان رسد شب، به نور خدا
بجوشد ز دل، نغمهی آشنا
چو شب تیره شد، دیدهام اشکبار
دل از بار عصیان شده بیقرار
به درگاه تو، بندهی بی قرار
کند چهره پر اشک از شوق یار
به درگاه تو، هر دل آشفته حال
شود نغمهسازِ فغان و وصال
تو ای مهربان، ای بلندآشیان
ببخشا دلی را که شد ناتوان
اگر دل گرفتارِ رنج و ملال
به لطف تو یابد رهِ اعتدال
مرا نیمهشب، نغمهای جانفزا
رسید از دلِ درد، سوی خدا
ندایی ز الطاف حق شد عیان
که با اشک توبه، دلم شد روان
تو آرام کردی دلِ بیقرار
که بینی در آن جلوهی کردگار
تو گفتی: گنه هست، اما امید
درِ رحمت من به رویت سپید
اگر بشکند تکیهگاه وجود
منم آنکه سازم دلت را سرود
دل از نور چشم تو آرام شد
شفا یافت جانم، چو پیغام شد
به هر اشک، لبخند فردا رسد
ز هر آه، نوری به دلها رسد
تو ای آنکه عین وفا و صفا
همه خلق را در پناهت شفا
اگر کوه باشد خطای بشر
چو اشکی بریزد، شود بیاثر
"رجالی" که از نور تو جان گرفت
ز عشقت پریشان و ایمان گرفت
سراینده
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۰۳