باسمه تعالی
مقدمه
مثنوی حقوق مردم(در دست اقدام و اصلاح)
حق و عدالت، دو گوهر گرانبهای آفرینشاند که پیوند انسان را با خداوند و با یکدیگر استوار میسازند. رعایت حقوق مردم، بنمایهی ایمان و سرآغاز راه رسیدن به کمال انسانی است. آنکه بر مدار حق حرکت کند، بر بساط رضای الهی گام نهاده و در سایهی عدل، به آرامش و سعادت جاودان دست مییابد.
در عصرهای که غبار ستم و خودخواهی بر دلها نشسته، یادآوری این حقایق نورانی، ضرورتی دوچندان یافته است. این مجموعهی منظوم، با زبانی ساده و دلنشین، سعی در تبیین ارزش والای رعایت حقوق دیگران و دعوت به عدالت، صداقت و وفا دارد؛ تا دلهای جویای حقیقت را به سوی نور انصاف و مهر الهی رهنمون گردد.
مثنوی "حقوق مردم" به امید برانگیختن روح عدالتطلبی، مهربانی و صفای انسانی در جان مخاطبان سروده شده و در نهایت به درگاه خداوند عرض میشود، که خود بهترین پاداشدهندهی تلاشهای بندگان است.
از خداوند منان مسئلت دارم که این سرودهی کوچک را، به فضل خویش، مقبول و مرضی درگاه خود قرار دهد و خوانندگان آن را به نور حق و عدالت مزین فرماید.
فهرست
بخش اول: مقدمه
- ستایش خداوند عادل و دانا
- ضرورت توجه به حق و عدالت
بخش دوم: تعریف حق
- حق، گوهر ناب در آیین الهی
- ارتباط حق با حقیقت، صداقت و نور
بخش سوم: حقوق مردم
- اهمیت رعایت حقوق دیگران
- پیوند رعایت حقوق با کمال انسانی
- تأثیر حقوق بر رضایت خداوند
بخش چهارم: عدالت
- عدالت به عنوان میزان الهی
- آثار عدالت در جامعه انسانی
- ضرورت انصاف و امانت در روابط
بخش پنجم: وفاداری به حق
- جایگاه وفا در پاسداشت حقوق
- راه نجات از ظلم و ستم
- برکات وفاداری و صداقت
بخش ششم: آثار ظلم
- دور شدن از مهر الهی با پایمال کردن حقوق
- سقوط انسان در تاریکی ظلم و جفا
بخش هفتم: دعوت به عدالت
- توصیه به یاری مظلوم
- ارشاد به پیمودن راه عدل و انصاف
- روشنی دل به نور حق
بخش هشتم: دعا و اخلاق
- درخواست صفا و تقوا از خداوند
- دعا برای رهایی از ظلمت و فتنه
- امید به توفیق در مسیر عدل
- آرزوی خوشنودی الهی و سعادت جاودان
- ستایش عدالت به عنوان راه رستگاری
- جمعبندی پیامهای اخلاقی و عرفانی
مثنوی حقوق مردم
به نام خدای عدالتگستر
که آراست عالم به عدل و ظفر
حقِ بشر، رشتهٔ عمر ماست
به عدل و وفا پایهی دل بپاست
خدایا، دلم را به حق زنده دار
به مهر و عدالت مرا بنده دار
هر آن دل که از حق جدا میشود
به ظلمت گرفتار و تنها شود
حق دیگران دُرّ تابنده است
ز عدل و وفا گوهر زاینده است
امانت اگر زین جهان بر شود
بنای محبت فرو ریزد، شود
هر آنکس که بر عدل پیمان کند
به آیین یزدان، چراغان کند
جهان در صفا چون به سامان رسد
که هر دل به حق چون فروزان رسد
درخت عدالت به بار آورد
به باغ وفا شاخسار آورد
هر آنکس که حقِ دگر پاس داشت
به رضوان و آرامش، انبوه کاشت
کسی کز حقوق بشر غافل است
ز مهر خداوند بیحاصل است
کسی کو به بیدادگری روی کرد
به دریای ظلمت، سرنگون روی کرد
ز راه عدالت، چراغی بتاب
که روشن شود ظلمت این خراب
حقوق بشر مایهی جاودان
بود نوربخش دل هر جهان
بکوشیم تا حق بجا آوریم
چراغ عدالت به پا آوریم
به لطف خدا، گر شود کار راست
دل عاشق از بیم و غم بر رَست
حقوق بشر، چشمهی نور ماست
کلید بقای حضور ماست
جهان آفرین بر بشر حق نهاد
که هر دل ز پیمان حق بر نتابد
دل آینه گردد به نور وفا
اگر حقِّ مردم شود رهگشا
هر آن دل که از عدل خالی شود
ز بوی محبت خیالی شود
امانت سپردن ره انبیاست
وفا کردن از رسم داناهاست
ز ظلم و ستم جان به زاری رسد
ز عدل و صفا دل به یاری رسد
مبادا که دل در ره ظلم خَسپد
که بیداد، تخم شقاوت بکَارد
چو میزان عدل آید اندر میان
شود خُلق انسان بهشتی عیان
حق مردم آیینهٔ جان ماست
چراغ درخشانِ وجدان ماست
هر آنکس به بیداد دستی زند
به دریای خسران، کشتی فکند
ز صدق و صفا باغ انسان شکفت
ز ظلم و ستم ریشهها را بسوخت
به اندیشهٔ حق بنا کن مرام
که آیی به دیدار ربِّ سلام
هر آنکس که وجدان خود را کند
به سُبحات حق خویش پیرا کند
خردمندی آن است، حق بشنود
ز چاه هوی خویشتن بررود
مبادا که در جان تو ظلم خیزد
که از ظلم، طوفان بلا برخیزد
هر آن لحظه کز حق نشانی بود
نسیم بهشت آسمانی بود
در آن دل که بیداد گستر شود
به دوزخ ره و در برابر شود
اگر مهر مردم به دل زنده شد
ز ظلمت، چراغ سحر برافروخت
کسی کز حقوق دگران پاس داشت
دل از کینهها رخت بربست و کاشت
حقوق بشر آیت پروردگار
نماید بشر را چو گل در بهار
وفا ریشهی باغ جان آدمیست
عدالت چراغ روان آدمیست
دلی کو ز بیداد نالد همی
خدایا مبادا بمیرد دمی
چو بر تخت عدل آید اندیشهها
شکوفا شود باغ دل پیشهها
چنان باش کز عدل لبریز شوی
به آیین تقوا سرافراز شوی
اگر در سرای دل انصاف نیست
نه در کار دنیا، نه در کار زیست
به میزان عدل، آر خود را درست
که باشد رضای خداوند جُست
بیا تا به عدل و وفا زندگی
برافراز از این خاک، تا زندگی
در آن خانه کآیین حق شد بلند
ز بیداد و ظلمت نباشد گزند
نه ظلمی، نه زوری، نه بیدادگر
فقط مهر باشد، فقط راهبر
بزرگی به عدل است و تقوا و داد
نه بر فخر و مال و نه بر جاه و نهاد
هر آن دل که از حق نشان در دل است
به سرچشمهٔ مهر و معنا وصل است
در آن دل که کین است و بیداد و خشم
نه آرام باشد، نه در جان خوشم
حقوق بشر رشتهی جاودان
کمال بشر در ره آسمان
اگر حق نپایی، چه دانی ز جان؟
نهانی ز دریا، فزون از زبان
به نیکی حقوق بشر پاس دار
که آید بر این بوم، باران بهار
حقوق دگران چون ادا شد به جا
جهان گردد از ظلمت و کین رها
خدایا، دلم را به عدل آشنا
به مهر و صفا زنده کن، ای خدا
همه هستی از عدل برپای شد
به قسط و به انصاف زیبا شد
تو نیز ار به قسط آری آیین خود
بسازی ز نور وفا دین خود
اگر حق ز دلها فراموش شد
سراپای عالم سیهپوش شد
دل آرا به زنجیر انصاف بند
ز بیداد و ظلمت خودت را رَهند
هر آن لحظه کو مهر را پروری
به لبخند حق آسمان را خری
به عدل و وفا، بوی یزدان بدم
به بیداد و ظلمت نباشم دژم
جهان را به میزان حق شاد کن
دل و دیده را نور ایجاد کن
چو مردم به حق دل بسپارند شاد
ببارد ز رحمت خداوند باد
به جانت اگر مهر حق ریشه کرد
زمین را به بوی وفا بیشه کرد
اگر پاس داری حقوق بشر
به فردوس موعود یابی گذر
خدایا دل از کینه پاکم نما
به راه وفا سرفرازم نما
ببندم ز بیداد و کین هر دری
گشایم در عدل و مهر ایزدی
حقوق بشر را چو جان پاس دار
که جان در ره حق شود پایدار
همه صلح و آرامش از حق بود
هر آن درد عالم ز ناحق بود
به جانت، حقوق دگر پاس دار
که گردد ز الطاف یزدان، بهار
دل آگاه گردد به آیین مهر
که سر بر زند در بهار سپهر
به کوی عدالت برآریم گام
که روشن شود راه ما با سلام
ز ظلمت برون آی و بر عدل رو
که روشن شود خانهٔ آب و جو
به راه خدا، حق شناسی خوش است
وفاداری و حق نوازی خوش است
پس ای جان! به میزان عدل آ، بهکار
که باشی عزیز و شوی کامکار
دلی کو ز حق دور باشد خراب
نه آرام گیرد، نه یابد ثواب
ز عدل است عالم همه برقرار
ز بیداد گردد همه کار، زار
به میزان عدل است برپا جهان
بجز عدل، هر راه باشد زیان
اگر پاس داری حقوق بشر
به هر دو سرا یابی عزّ و ظفر
ز جان پاس دار امانت، وفا
که از ظلمت و جور باشی جدا
هر آنکس که دل را به مهر آکند
به لبخند رحمت خدا آکند
چو در باغ عدل، نهالی نشاند
ثمرهای شیرین فراوان چشاند
بیا تا به اخلاص، جان را کنیم
ز بیداد و طغیان، رها سازیم
عدالت چراغ ره عاشقان
رهاننده از دام بدکارگان
نه ظلم و ستم، راه انسان بود
نه بیداد، قانون وجدان بود
خرد، حکم فرماید انصاف را
نباشد پسندیده بیداد را
هر آن دل که در ظلم پرورد جان
بود دشمن راه رحمت، عیان
به میزان وجدان بسنجیم کار
که وجدان بود آینه روزگار
در آیین حق، نیست تبعیض و کین
فقط مهر باشد، فقط عشق نابین
هر آن لحظه کز حق نشان در دل است
به دریای توحید، ره حاصل است
به عدل و وفا جانت آراسته
ز بیداد و ظلمت، رها خواسته
حقوق دگران چون رعایت کنی
به جان مهر یزدان حمایت کنی
چو انسان حقوق کسان را شناخت
ز رحمت به سوی سعادت بتاخت
خدایا مرا هم ز اهل وفا
ز اهل عدالت نما آشنا
ببخشا خطایم در این راه دور
بیاموز راهم ز نور صبور
نه در ظلم باشد بقایی یقین
نه در جور، باشد وفایی یقین
به جانم نسیم عدالت وزان
ز بیداد، دل پاک و بیخیزران
کسی کاو ز راه ستم دور شد
ز الطاف یزدان پر از نور شد
چو باشد ترا مهر مردم شعار
جهان گردد از لطف یزدان بهار
مرو در پی بیدلان ستمکار
که ظلمت بود سرنوشت این دیار
زبانت به حق، جانت آکنده از عدل
نباشد دلت تیره از ظلم و جهل
چو با خلق، خوش باشی و دادگر
به خلد آسمانی شوی رهبر
کسی کز ره حق کند پایدار
جهان گردد از نقش او پرنگار
به لبخند عدل، جهان زنده است
ز بیداد، عالم سرا خنده است
دل پاک دار و به حق یار باش
ز هر ظلم و بیداد بیزار باش
اگر دل به مهر خداوند بست
حقوق دگران را به جان دوست داشت
حقوق بشر نور ایمان بود
چراغی فرا راه انسان بود
چو حق پاس داری، خدایی شوی
ز کین و ریا رستگاری شوی
وفاداری و عدل، آیین ماست
به صدق و صفا، دین و آیین ماست
نه ظلم و ستم، رسم یاران بود
نه کینه، ره رهروانان بود
به انصاف، جان را صفا بخش کن
ز ظلمت، دل و دیده را پَرچ کن
که بر تخت عدل آید این کاروان
شود دشت ظلمت همه گلستان
هر آن خانه کو عدل، مهمان کند
به عرش خدا آشیان کند
چو میزان عدل آید اندر میان
شود قاف دلها همه گلستان
مبادا که از حق، دلت وا شود
که عالم ز بیداد، شیدا شود
به هر کار، عدل و وفا پیشه کن
دل از جور و بیداد، اندیشه کن
که در داد و انصاف، جان رسته است
ز بیداد و ظلمت، روان خسته است
به جان عاشق حق و ایمان بمان
به راه عدالت چو طوفان بران
ز ظلمت مکن خانهٔ دل خراب
که از حق نباشد جز این فتح باب
حقوق دگران را چو جان پاس دار
که گردد دلت پر ز صد لطف یار
دل آگاه گردد ز مهر و وفا
که یابد به آیین حق، مقتدا
چو مردم حقوق یکدیگر شناخت
ز عدل و صفا عالمی را بساخت
جهان چون به عدل آید آراسته
شود راه انسان، خدا خواسته
پس ای جان به میزان عدل آی و زی
که باشی به جان با صفا و ولی
چو وجدان تو شاد گردد ز داد
نبینی دگر طوفش اضطراب
چو انسان شود بندهی مهر و داد
به جنّت رسد بینشان از فساد
به لبخند عدل آسمان باز شد
به آه ستم، دوزخ آغاز شد
خدایا دلم را ز عدل آشنا
به میزان وجدان نما مقتدا
ز هر ظلم، پاکم نما ای خدا
به راه صفا، رهبرم کن، رها
خدایا دلم را ز کین پاک دار
ز هر فتنه و فتنهگر خاک دار
بیاور به دل نور ایمان و داد
ببر از دل این آتش بیداد
ز ظلمت رهایم نما ای کریم
به باغ صفا رهنما ای رحیم
ده ای نور مطلق به جانم جلا
ببر ز آشیانم غبار جفا
به راه عدالت دلم رهنمون
به صحرای توحیدم افکن درون
ز بیداد و جور و خطا دور کن
مرا از ره فتنهها دور کن
عدالت چو خورشید تابان بود
دل عاشق او، جاودانان بود
چو لب تر کند نام حق را به عشق
دلش پاک گردد ز زخم و ز ریش
اگر رهروی در ره عدل و داد
به فردوس برتر شود سر نهاد
خدایا ز حلمت عطا کن مرا
ز لطف و صفایت صفا کن مرا
به میزان عدل، جان ما سازگار
به توحید و عرفان نما استوار
بده صبر و تقوا به دلهای ما
ببر کینه از سینهی جان ما
مرا با صفا و محبت بدار
ز هر فتنهی ظلم، راحت بدار
به یاری بده عقل و وجدان پاک
که باشد ز عصیان و شیطان هلاک
زلال عدالت بر آبم بریز
دل از سوز بیداد، آسان گریز
خدایا دلم را چراغان نما
ز نور عدالت درخشان نما
بده مهر یزدان به جان و دلم
ببر جور شیطان ز روی گلم
چو میزان عدل آمد اندر جهان
بروید گل عشق در گلستان
دل خسته را نو بهاری رسان
ز زخم ستم، رستگاری رسان
به عشق عدالت بسوزان مرا
ز داغ ستم بینیازان مرا
خدایا دلم را حقیقتپرست
بساز و ز طوفان بیداد رست
به مهرت دلم را مصفا نما
ز هر ظلم و کینم مبرّا نما
بده دست جان را به دامان حق
رها کن مرا از غم و شور و دق
چراغ عدالت به جانم بده
ز ظلمت دل و جان امانم بده
به دل نور انصاف و تقوا بکار
که گردم به کوی حقیقت نثار
نخواهم ز دنیا به جز عدل و مهر
که این است رسم ره آزادچهر
خدایا به لبم دعا جان بده
به کامم ز آب وفا جان بده
نباشد دل خستهام بندهی جور
شود زنده از رحمتت شام و سور
مرا همدم مهر و اخلاق کن
ز ظلمت به لطف تو افلاک کن
ز بخشش مرا بهرهور ساز و بس
رها کن ز طوفان اندوه و خس
خدایا دلم را به عشق آشنا
ز کین و ستم دور کن بیریا
بده مهر مردم به جان و دلم
به لب خندهی عدل و جانان دلم
بده صبر بر جور دوران مرا
ببخشای هر جرم و عصیان مرا
ز بیداد دنیا دلم را مگیر
به باغ عدالت، مرا رهنگیر
که باشد ره عاشقان داد و مهر
چراغی به جان، مشعلی بر سپهر
خدایا به لبهای ما نور بخش
به دلهای پرخستهمان سور بخش
دل آکنده از بیداد و ستم
به رحمت رها کن، به فردوس دم
به جان عدالت فروزان نما
دل عاشقان را گلستان نما
تهیه و تنظیم
دکتر علی رجالی
- ۰۴/۰۲/۰۹